رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 22/5/23

نفس عمیقی کشید و بحث جدیدی رو شروع کرد:
- یادم نمیاد هیچ‌وقت با هم مثل بقیه‌ی پدر و پسرا، سر تفاهم نداشتن و نفهمیدن هم بحث کنیم.
بی‌معطلی گفتم:
- آره تو خیلی بابای خوبی بودی، تا وقتی که همه چی از ذهنم پرید و نفهمیدم چرا ولم کردی.
- من ولت نکردم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- به هرحال حق اونم بودی، منم با ول...

Essence · 22/5/23

- چیا گفت؟
کمی فکر کردم و جواب دادم:
- چیز مهمی نگفت.
- خب بگو بهم ربطی نداره.
رو کردم بهش و با خنده پرسیدم:
- ناراحت نمی‌شی؟
خیره به زمین لبخند زد و جواب منفی داد، سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- پس به تو هیچ ربطی نداره.
وقتی که می‌خندید، با دست راستم فشاری به پشت پلک‌هام وارد کردم. خواب‌آلودگی بیشتر توی...

Essence · 22/5/23

از لای چشم‌های نیمه بازم، کورسوی نور زردی رو می‌دیدم. نور زردی که انگار مستقیماً روی صورتم نگه داشته شده بود. چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. با فانوسی مواجه شدم که توی فاصله نیم‌متری، بالای سرم معلق بود. از حلقه‌ی ظریف سقف ترک خورده‌ای که یادم نمی‌اومد قبل خوابیدن دیده باشمش، آویزون بود.
با این‌که آروم پلک...

Essence · 22/5/23

بدون فکر و دانش قبلی نسبت به اتفاقاتی که در حال افتادن بود، برای بار آخر دست‌گیره‌ی در رو پایین کشیدم و برای بار آخر صدای باز نشدنش رو شنیدم. آخرین صدای ضعیف لای سکوت سنگین محیط، همین بود. عصبی به سمت جلو برگشتم و دویدم، با تمام سرعت به سمت انتها تا شاید نزدیکِ نقطه‌ی شروع، باز اون اتاق رو پیدا کنم.
میون...

Essence · 22/5/23

با شدت تکون می‌خورد؛ به هدفش رسید، طناب از سقف کنده شد. دو زانو روی زمین افتاد. دست‌هاش رو سمت گره‌ی دور گردنش برد، سرش رو کمی بالاتر آورد. بهش دقت کردم. صورتش خوردگی‌های تازه‌ای داشت، با نقابی سر تا سر کبود روی صورت. اضطرابی که کمی قبل از عرش به نقطه رسیده بود، باز به یه شکل مبهم و حجیم تبدیل شد؛ کمی عقب...

Essence · 22/5/23

با کرختی بدن، بدون یک لحظه چشم بر هم زدن، به همون نقطه خیره شدم، اما به اون نقطه نگاه نمی‌کردم. همه‌ی اون خواب بی‌سابقه سرم رو پر کرده بود. بی‌سابقه نبود، ولی تا قبل اون روز هیچ‌وقت در این حد مورد تهاجم زوائدِ ذهنی رو به زوال، قرار نگرفته بودم. از خودم تا نیم ساعتی، چیزی به‌جز جسمی محروم از روح با مرگ مختل...

Essence · 23/5/23

- حقیقتش ما فقط می‌خواستیم وانمود کنیم رامین هنوز نمرده.
نگاهم رو از زمین چرک و موزائیک اتاق گرفتم، سرم رو بلند کردم و به زنی که پشت یه میز خاکستری و بی‌روح نشسته بود نگاه کردم. اون با تحویل گرفتن نگاهم، نگاهش رو دزدید و روی صورت بابام انداخت، که با ایستادن کنار در بسته‌ی اتاق، حتماً با نور کم محیط فقط...

Essence · 23/5/23

دهنم رو برای بیرون هول دادن نفسی که انگار توی ریه‌م لـ*ـخته شد، باز کردم. چشم‌هایی که هیچ‌چیز از استحکام نگاهشون به صورت اون زن نمی‌کاست، با گوشم همراه کردم و به دو طریقه‌ی شنیدن و لـ*ـب‌خونی، حرف به حرف هر کلمه‌ش رو توی ذهنم تجزیه و مرور کردم.
می‌گفت: برای ما هم سخت بود بدونیم تو چه کسی هستی و جلوی هم دیگه...

Essence · 23/5/23

انگار نرده دستم رو سوزوند، سریع ولش کردم. به دیوار گچی روبه‌رویی نگاه کردم و هفت هشت‌تا پله رو به سمتش رفتم. نقطه‌ی ایست اول؛ سمت راستم کنار پله در آسانسور بسته بود و چراغ دکمه‌های کنارش روشن و خاموش می‌شدن. ازش گذشتم و مسیر رو به همراه پله‌ها در پیش گرفتم.
نقطه‌ی ایست دوم، زانوهام از فشار کمی کرخت شده...

Essence · 23/5/23

متمسخر خندیدم. سرم رو پایین گرفتم و باز هم کتاب رو ورق زدم، همون موقع شکیبا با قدم‌های محکم و صدادار به سمت در رفت و با نگاه دنبالش کردم. در سفید رنگ رو پشت سرش بست و انگار شروع به حرف زدن با کسی کرد. سرم رو به سمت چپ بردم، ساعت کنار پنجره رو نگاه کردم....

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین