خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
«یا هو»

نام رمان: آخرین طلوع
نام نویسنده: علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: فانتزی، عاشقانه، معمایی
سطح: برگزیده
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ویراستاران: M O B I N A و YeGaNeH

خلاصه:
شیطان جاودان، در سکوت ترسناکش عالم را نگریست؛ او ایده‌ای داشت!
عالم هستی را نابود سازد و کیهان را بر پایه‌ی پندار پلید خودش بسازد.
در میان دریایی از ناامیدی، شش قهرمان قیام کردند تا آخرین باریکه‌ی نور امید در دل جهان باشد!


رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمه باقری، Mobina.85، Mrs.hosseiny و 33 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
f19909ccd910b46216de078c1327693b3e0ffa10664dc901.jpg

مقدمه:
در آغاز بی‌‌آغاز، چیزی جز خالق وجود نداشت.
او منت گذاشت و هستی را از نیستی خلق نمود و هستی، همراه خویش تضاد نیز به همراه داشت.
مرگ و زندگی، کفر و ایمان و البته نور و تاریکی!
از میان انبوهی از مخلوقاتش، چهار نفر، خودشان را شناختند و روحشان را به کمال رساندند‌.
هر کدام، وظیفه‌ی سنگینی را برای هدایت عالم و عالمیان برعهده داشتند؛ ولی اکنون که تمام جهان در خطر وجودی قدرتمند است، اکنون کجا هستند؟
زمانی که بیشتر از هر وقتی به آن‌ها نیاز داریم! شاید توسط شاه نورا ربوده شده باشند، یا در اعماق روح یورِی باشند!
کسی چه می‌داند؟
شاید فراموش شده‌اند، یا در سکوتِ خود مرده باشند!
چه کسی می‌تواند عالم را از آشوب بی‌‌پایان نجات دهد؟


رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمه باقری، Mobina.85، داروین s و 33 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل اول: پدر»
لنگان‌لنگان قدم برمی‌داشت.
زخم عمیق پهلویش را با ردای سیاهش پوشانده بود و سعی می‌کرد عادی رفتار کند تا مردمان شهر بدبین نشوند.
مردم مشکوکانه به او خیره و از کنارش رد می‌شدند.
آهی کشید و چشمانش را به آسمان دوخت.
ابرهای کدر و خاکستری نمایان بودند. صدای ناقوس کلیسا به صدا درآمد و پرندگان پروازکنان به سمت آشیانه‌هایشان پَر زدند.
دور تا دور شهر را دیوارهای صد متری فرا گرفته بود.
مرد از بین ساختمان‌های سنگی که با چوب مسقف بودند؛ عبور و دنبال میخانه بود.
با عبور از تعدادی خانه چشمش به اقامتگاهی که به نظر مسافرخانه بود افتاد.
ساختمان عریضی بود که در دو لنگه‌ای، در وسط داشت و اسم ناخوانایی روی چوب بالای در آن حکاکی شده بود. پنجره‌هایش نیمه باز بود و نور کم رنگی از آن ساطع می‌شد.
نزدیک‌تر که شد؛ زمزمه‌ی مردان را شنید و بوی تند نوشیدنی به مشامش خورد.
کمی به جیبش دست زد و با خودش گفت:
- با پنج لارد نقره، چی می‌شه خرید؟
سکه‌هایش را در مشتش گذاشت و وارد شد.
از لحظه‌ی ورودش به میخانه، حس سنگینی بر او غلبه کرد.
فضای میخانه تاریک و سرد بود و چند شمع کوچک در گوشه و کناره روشن بودند.
مرد روی یک میز، وسط میخانه نشست و سرش را پایین گرفت.
نگاهش زمین را کاوش می‌کرد.
زمین چوبی و فرسوده و سقف مملو از تار عنکبوت و چوب‌های نم گرفته بود.
تمام مردهایی که داخل میخانه بودند، مشکوکانه به او خیره شده بودند.
یکی از مردان داخل میخانه، لیوان چوبی‌اش را سر کشید و سکوت وحشتناک را شکاند و گفت:
- هوی! اهل این‌جا نیستی غریبه؟
مرد سکوت کرد و چیزی نگفت.
لیوان را با دستان کلفتش شکاند و با قدم‌های سنگین مقابلش رفت و فریاد زد:
- وقتی راس ازت سوال می‌کنه، باید شلوارت رو سنگین کنی!
مرد چشمان تیز و آبی‌اش را به صورت زشت و پر چروک راس دوخت و با صدای بم گفت:
- لطفاً مزاحم نشو!
راس که نمی‌توانست این رفتار مرد را تحمل کند؛ ابروهای کلفتش را درهم کشید و عربده کشید:
- چقدر پررویی!
مشتش را با تمام قدرت به سمت صورت مرد نشانه گرفت و مرد بدون آن‌که واکنشی نشان دهد؛ دستش را گرفت.
هم‌زمان صدای بلندی‌ پخش شد.
مرد چنان اخمی کرده بود که تمام رگ‌های صورتش زیر کلاهش معلوم شده بودند.
دست راس را با قدرت فشار و او را به عقب هل داد.
راس دستش را گرفت و عربده کشید:
- دیگه مرگت حتمی شد!
مثل یک گاو وحشی به سمت مرد دوید.
مرد سریعاً بلند شد و با لگد، زیر پایش را خالی کرد و سپس مشتی محکم به صورتش زد و او را بی‌هوش کرد.
نگاهی عمیق و سنگین به دیگران انداخت و گفت:
- گفتم که مزاحم نشید.
ناگهان دستی بر پهلویش کشید و روی زمین زانو زد؛ درد تمام بدنش را فلج کرده بود.
به سختی به دیوار تکیه داد و لنگان‌لنگان خودش را روی صندلی انداخت.
مردی که به نظر پیش‌ خدمت می‌رسید، نزدیکش شد و گفت:
- چی میل دارید؟
درد اجازه نمی‌داد او حرف بزند.
پنج لاردش را روی میز گذاشت. پیش‌خدمت کمی فکر کرد و به سمت بار رفت و با دو نان گرد به سمتش آمد و گفت:
- یواش بخور، نمیری!
مرد با ولع شروع به بلعیدن نان‌ها کرد.
نفس‌نفس زنان بلند شد.
از پیش‌خدمت تشکر کرد و به سمت درب خروج رفت.
وقتی از در خارج شد، ده‌ها سرباز مسلح را دید که گارد دفاعی گرفته‌اند و چندین سرباز تیرانداز هم روی سقف خانه‌ها بودند.
مگر او چه کاری کرده بود که سربازانی با چنین تجهیزات نظامی سراغش آمده بودند؟
سرباز وسط که به نظر فرمانده می‌رسید؛ گفت:
- سریع بکشیدش!
سربازان با احتیاط نیزه‌ها و شمشیرهایشان را جلو بردند و جلو رفتند.
چشمان آبی مرد در میان سیاهی سایه‌ای که در صورتش بود، می‌درخشیدند و ابهتش را بیشتر می‌کرد!
از پهلویش خون و گوشت فواره زد.
مرد چشمانش سفید شد و روی زمین زانو زد.
فرمانده سربازان گفت:
- سریع بکشیدش!
مرد با این‌که جانی در بدنش نداشت با چشمان پر ابهتش، به سربازان هشدار می‌داد که نزدیک نشوند. اهداف و افکارش به او اجازه مرگ نمی‌دادند.
ناگهان سربازان سرجایشان متوقف شدند. ابرها حرکت نمی‌کردند؛ حتی پرنده‌هایی که بر فراز شهر پرواز می‌کردند، سرجایشان خشکشان زده بود.
صدای قدم‌های شخصی در دل این انجمادِ زمانی شنیده می‌شد و پسر‌ بچه‌ای با لباسی پارچه‌ای ساده و هودی به سر جلوی مرد آمد و با لبخند زیبایش به او خیره شد.
تنها نگاه لطیفش کافی بود تا مرد تمام دردش را فراموش کند.
با لحن لطیفی گفت:
- تو نباید این‌جا بمیری؛ ادوارد ثارتان!
مرد سرش را با لرزه بالا آورد و با دهان پر‌خون گفت:
- اسم منو از کجا می‌دونی؟
درحالی‌که چشمانش به سیاهی می‌رفت؛ صدای گنگ پسرک را شنید:
- حماسه‌ی شش برادر تازه شروع شده!


رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمه باقری، Mobina.85، داروین s و 33 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
ادوارد صدای نامفهومی را می‌شنید و هم‌زمان بدنش کمی تکان می‌خورد.
چشمان سنگینش را باز کرد و دور و بر را بررسی کرد. نور زیاد، چشمانش را اذیت می‌کرد و همه‌ جا را تار می‌دید؛ ولی صدای زن را خوب می‌شنید که روبه رویش بود.
- خداروشکر، فکر کردم مردید!
ادوارد که چهره‌ی زن را تار می‌دید؛ گفت:
- من کجام؟
زن گفت:
- من آنا هستم. تو رو جلوی در خونه زخمی پیدا کردم.
چشمان ادوارد آرام‌آرام بینا شد و توانست آنا را ببیند.
اولین چیزی که ادوارد دید، چشمان درخشان و فیروزه‌ای همچون یاقوت آنا بود. چنان محو چشمانش بود که درد بدنش را فراموش کرده بود!
آنا درحالی‌که صورتش سرخ شده بود؛ دستی به موهای بلند و بنفشش کشید و گفت:
- می‌شه بهم خیره نشید؟
مرد دستی به پارچه‌ای که به پهلویش بسته شده بود زد و گفت:
- خب این و کی زده؟
آنا گفت:
- زخم عمیقی داشتید که به ماده‌ی تاریکی آغشته شده بود‌؛ فعلاً خوب استراحت کنید تا بخیه‌ای که زدم باز نشه!
مرد سرش‌‌ را چرخاند و دور و برش را بررسی کرد. روی یک تـ*ـخت کهنه‌ و چروکیده دراز کشیده بود. خانه فقط یک خوابه بود و خبری از اتاق نبود. همه‌جا پر از شیشه‌های نوشیدنی و خرت‌وپرت‌های بیهوده که خانه را آشفته نشان می‌دادند بود.
خانه پنجره‌ای نداشت و چند فانوس خانه را روشن نگه می‌داشتند.
زن با ظاهر خجالت‌زده به زمین خیره شد و گفت:
- بابت وضعیت خونه معذرت می‌خوام.
ادوارد بلند شد و گفت:
- حضور من برای تو خیلی خطرناکه!
آنا با نگرانی گفت:
- نباید حرکت کنی!
ادوارد اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:
- تو حتی نمی‌دونی من کی هستم!
ناگهان درد شدیدی مثل بمب در کل بدنش پخش شد و او را روی تـ*ـخت انداخت.
زن با نگرانی دستی بر باندهای زخم کشید و گفت:
- گفتم که حرکت نکن، بخیه‌ها تازه هستن.
ادوارد دوباره بلند شد و گفت:
- باید به سفرم‌ ادامه بدم.
ناگهان صدای نعره‌ی مردی از پشت در شنیده شد:
- امشب زیادی نوشیدم.
در با سرعت باز شد و محکم به دیوار کوبانده شد. مردی چاق و بد ترکیب وارد شد و آروغ بلندی زد و نعره کشید:
- امشب چی آماده کردی آنا؟
مرد چشمان کثیف و پف کرده‌اش را به ادوارد دوخت و با صدای کریح خود گفت:
- تو به من خیـ*ـانت کردی؟
شیشه‌‌ی الکل را روی زمین انداخت و رو‌ به آنا فریاد زد:
- بازم باید مثل سگ کتک بخوری؟
آنا چشمانش از ترس گرد شده بودند و مثل بید می‌لرزید. مرد باقی مانده‌ی نوشیدنی را از روی ریش‌های بلند و چربش پاک کرد و با قدم‌های سنگین جلوی آنا رفت. آنا حتی جرئت نمی‌کرد با او چشم در چشم شود!
مرد گردن آنا را گرفت و او را تا جلوی صورتش بلند کرد و نعره زد:
- دیگه بهت نیازی ندارم؛ چون دخترای خوشگل‌تری پیدا کردم.
اشک در تمام چشمان آنا جمع شده بود. مرد خواست مشتش را بر صورت آنا بکوباند که ادوارد دستش را گرفت و گفت:
- این رفتار حتی مناسب یک حیوان نیست؛ احمق!
مرد آنا را روی زمین انداخت و با ادوارد چشم در چشم‌ شد.
آنا گردنش را محکم گرفت و سرفه‌های پیاپی کرد.
ادوارد با اخم ترسناکش به مرد خیره شد و با نفرت گفت:
- تو فقط یک خوک کثیفی!
مرد فریاد زد:
- برو بمیر‌ بابا!
مشتش را‌‌ با قدرت روانه‌اش کرد؛ ولی ادوارد با یک دست، مشتش را گرفت و با تمام توان مشتش را فشار داد. مرد از سر درد فریاد زد و تقلا کرد.
ادوارد، مرد را به عقب هول داد و فریاد زد:
- مفتخر‌‌ شدم تا به جهنم ببرمت!
سپس‌ مشتش را بر صورت مرد کوباند و تمام صورت مرد مثل خمیر‌ له شد. ضربه چنان قوی بود که او به سمت در پرتاب شد و کل دیوار شکست.
آنا بلند شد و وحشت کنان گفت:
- چرا زدیش؟ حالا من باید چیکار کنم؟
ادوارد نگاه معنا داری انداخت و گفت:
- من تو رو وارد این قضیه کردم و خودم درستش می‌کنم.
دست آنا را گرفت و گفت:
- با‌ من‌ بیا!


رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمه باقری، Mobina.85، داروین s و 30 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولین چیزی که با آن روبه‌رو شد، کوچه‌های تنگ و تاریک با بوی گند زباله‌ها بود. بین دو کوچه تنگ بودند و باید از یک طرف می‌رفتند.
ادوارد می‌خواست از سمت راست برود که صدای لطیفی توجه‌اش را جلب کرد.
- همراه من بیا.
ادوارد به چشمان زیبا و سبز پسرک خیره شد و گفت:
- دوباره‌ تو؟
آنا پرسید:
- قبلاً با هم ملاقات...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mobina.85، داروین s، Parmida_viola و 24 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
سباستین خنده‌ی تمسخرآمیزی سر داد و گفت:
- سلام من و به خالق برسون!
پایش را بالا آورد و محکم به سمت صورت اد برد؛ ولی اد با دستش جلوی پایش را گرفت و درحالی‌که می‌لرزید، آن را نگه داشت.
سباستین با نفرت زیاد به اد خیره شد و گفت:
- امید تنها یه تخیل پوچه!
ناگهان، از دروازه‌ی شهر، آتشی سرخ و عظیمی آمد و مثل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mobina.85، Parmida_viola، Narín✿ و 22 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست قطع شده‌اش در کسری از ثانیه ترمیم شد. ماهیچه‌های بدنش رشد کردند و بدن برهنه‌اش عضلانی‌تر شد.
صدای جیغ و فریاد مردم شهر در اعماق قلبش شنیده می‌شد.
اد، شمشیرش را آغشته به رعد طلایی و آتش کرد و فریاد زد:
- اونا هیچ گناهی مرتکب نشدن!
با سرعت رعد و برق، به تاروکیتانو رسید. شمشیرش را به سمت بدنش کشاند؛ ولی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mobina.85، Parmida_viola، Narín✿ و 20 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل دوم: ظهور»
در میان دشت سبز و گسترده همچون سفره، شهری عظیم و زیبا بنا شده. با دیوارهای بلند که هزاران سال مثل کوه ایستاده‌اند. خانه‌هایی با معماری قرون وسطا و مردمی با قومیت‌های مختلف.
در قلب‌ شهر، قصری بزرگ و پر شکوه مثل الماس می‌درخشد. در یکی از صدها راهروی قصر، ادوارد ثارتان، با قدم‌های سریع حرکت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Mobina.85، Parmida_viola، Narín✿ و 21 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

در بیرون دیوارهای قصر و روی یکی از خانه‌های سنگی شهر، پسری ایستاده و به دروازه‌ی قصر نگاه می‌کند. پایش را روی زمین می‌کوباند و بی‌صبرانه حرکت می‌کند.
موهای طلایی داشت؛ صاف و یک‌دست به بالا تابشان داده بود. گوشه‌ی چشمش را به دروازه دوخت و با کلافگی گفت:
- کی میان بیرون؟
از آن بالا می‌شد تمام شهر را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Mobina.85، Parmida_viola، Narín✿ و 20 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
477
امتیاز واکنش
5,611
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 17 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

ادوارد در یکی از اتاق‌های قصر قرار دارد. پشت میزش نشسته و پرونده‌ها را می‌خواند.
در همین حین، صدای در زدن شنیده شد و مردی با زره‌ی سنگین و طلایی وارد شد. نگاهی به طراحی ساده‌ی اتاق انداخت و گفت:
- با این‌که می‌تونستی اتاق زیباتری درخواست کنی؛ ولی چرا نکردی؟
اد نگاهش را از پرونده گرفت و گفت:
- اوردون،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: Mobina.85، Parmida_viola، Narín✿ و 20 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا