خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
اصمعی میرفت در راهی سوار

دید کناسی شده مشغول کار

نفس را میگفت ای نفس نفیس

کردمت آزاد از کار خسیس

هم ترا دایم گرامی داشتم

هم برای نیک نامی داشتم

اصمعی گفتش تو باری این مگوی

این سخن اینجا در آن مسکین مگوی

چون تو هستی در نجاست کارگر

آن چه باشد در جهان زین خوارتر

گفت باشد خوارتر افتادنم

بر در همچون توئی استادنم

هرکه پیش خلق خدمتگر بود

کار من صد بار ازو بهتر بود

گرچه ره جز سر بریدن نبودم

گردن منت کشیدن نبودم


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت سقراط حکیم آن مرد پاک

در رهی میشد پیاده دردناک

سائلی گفتش ملوک روزگار

جمله میجویندت و تو بر کنار

معتقد داری بسی اسبی بخواه

تا پیاده رفتنت نبود براه

گفت هم بر پای من بار تنم

به که بار منتی برگردنم

هرچه در عالم طلب دارد یکی

زان بسی بهتر فراغت بیشکی

در سخن گر چه بلاغت باشدم

آن بلاغت در فراغت باشدم

گر شوم سرگشتهٔ هر بی خبر

نه بلاغت ماندم نه شعر تر

گرچه شه را منصب اسکندریست

بنده کردن خویشتن را از خریست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خسروی در کوه شد بهر شکار

بود بقراط آن زمان در کنج غار

همچو حیوانی گیه میخورد خوش

هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش

از حشم یک تن بدید اورا ز راه

گفت عمری کرد استدعات شاه

تا تو باشی همنشینش روز و شب

میگریزی می نیائی در طلب

نفس قانع کو گوائی میکند

در حقیقت پادشائی میکند

گفت بقراطش که ای مغرور شاه

گر تو قانع بودئی هم از گیاه

برگیه چون من بسنده کردئی

کی تن آزاد بنده کردئی

چون دهد نفسی بدین اندک رضا

با چه کار آید مر او را پادشا

تا چه خواهم کرد مشتی خام را

بیقراری چند بی آرام را

این دمم تا مرگ برگ خویش هست

هرچه خواهم بیش از آنم پیش هست

زر چه خواهم کرد اگر قارون نیم

چند خواهم گشت اگر گردون نیم

برگ عمرم هست بنشینم خوشی

میگذارم عمر شیرینم خوشی

عمر روزی پنج و شش می بگذرد

خواه ناخوش خواه خوش میبگذرد

چون چنین می بگذرد عمری که هست

چیست جز باد از چنین عمری بدست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سائلی در مجمعی بر پای خاست

گفت در بصره حسن مهتر چراست

گفت از آن کامروز در صدق و مجاز

هست خلقی را بعلم او نیاز

واو بیک جو نیست حاجتمند کس

او بدنیا کی بود در بند کس

او ز جمله فارغست از زاد وب رگ

خلق حاجتمند او تا روز مرگ

مهتری اینست در هر دو جهان

لاجرم او مهتر آمد این زمان

ای دل از خون میکن از جان جام ساز

خلق را نه دم ده و نه دام ساز

چون ترا نانی و خلقانی بود

هر سر موی تو سلطانی بود

هر که او از دست خوکان نان خورد

هیچ شک نبود که خون جان خورد

با سگان همسفرگی تا کی کنی

آفتابی ذرهگی تا کی کنی

زین بخیلان درگذر مردانه وار

خویشتن بر شمع زن پروانه وار

گر کنی زین قوم قولنجی حذر

کی بود ز امساک ایشانت خبر

خویش را پروانه کن وز پر مپرس

جان فشان و تن زن و دیگر مپرس

شیرنر چون دید آتش نیست چیر

شیر پروانه بود پروانه شیر

تو قدم در شیر مردی نه تمام

تا کی از انعام این انعام عام

مرد دین شو محرم اسرارم گرد

وز خیال فلسفی بیزار گرد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیست از شرع نبی هاشمی

دورتر از فلسفی یک آدمی

شرع فرمان پیمبر کردنست

فلسفی را خاک بر سر کردنست

فلسفی را شیوه زردشت دان

فلسفه با شرع پشتاپشت دان

فلسفی را عقل کل می بس بود

عقل ما را امر قل می بس بود

در حقیقت صد جهان عقل کل

گم شود از هیبت یک امر قل

عقل را گر امر ندهد زندگی

کی تواند کرد عقلی بندگی

رهبر عقلت از آن سست آمدست

کو بنفس خویش خود رست آمدست

عین عقل خویش را کن محو امر

تا نگردد عین عقلت محو خمر

عقل اگر از خمر ناپیدا شود

کی بسر امر قل بینا شود

عقل را قل باید و امر خدای

تا شود هم رهبر و هم رهنمای

عقل اگر جزو و اگر کل ماندت

عین عقلت بفکنی قل ماندت

عین عقلت چون زقل افتاد راست

عقل اگر سر پیچد از قل این خطاست

علم عقل تو بفرمان رفتنست

نه بعقل فرد حیران رفتنست

علم جز بهر حیات حق مخوان

وز شفاخواندن نجات خود مدان

علم دین فقه است و تفسیر و حدیث

هرکه خواند غیر این گردد خبیث

مرد دین صوفیست و مقری و فقیه

گرنه این خوانی منت خوانم سفیه

این سه علم پاک را مغز نجات

حسن اخلاقست و تبدیل صفات

این سه علمست اصل و این سه منبع است

هرچه بگذشتی ازین لاینفع است

این سخن حقا که از تهدید نیست

این ز دیده میرود تقلید نیست

من درین هر علم بوئی بردهام

پیش هر رنگی رکوئی بردهام

چون بدانستم که دین اینست و بس

هیچ نیست آنها یقین اینست و بس

ترک کردم اینهمه تا سوختند

تا از آن ترکم کلاهی دوختند

آسمان با ترک زر پشت دوتاه

در کبودی شد ز سوک این کلاه

این کلاه بی سرانست ای پسر

گر دهندت با تو مینازی بسر

گر کلاه فقر خواهی سر ببر

وز خود و هر دو جهان یکسر ببر

این سخن دانم که طامات آیدت

ترهائی پر خرافات آیدت

کی بود یارای آن خفاش را

کو به بیند آفتاب فاش را

عقل را در شرع باز و پاک باز

بعد از آن در شوق حق شو بی مجاز

تاچو عقل و شرع و شوق آید پدید

آنچه میجوئی بذوق آید پدید

چل مقامت پیش خواهد آمدن

جمله هم درخویش خواهد آمدن

این چله چون در طریقت داشتی

با حقیقت کرده آمد آشتی

چون بجوئی خویش را در چل مقام

جمله در آخر تو باشی والسلام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوش شو از پای تا سر بی حجاب

تا نهم با تو اساس این کتاب

بوی او گر هیچ بتوانی شنود

گوی از کونین بتوانی ربود

گر کسی راهست در ظاهر گمان

کین سخن کژ میرود همچون کمان

آن ز ظاهر گوژ میبیند ولیک

هست در باطن بغایت نیک نیک

آن که سالک با ملک گوید سخن

وز زمین و آسمان جوید سخن

یا گذر بر عرش و بر کرسی کند

یا ازین و ان سخن پرسی کند

استفادت گیرد او از انبیا

بشنود از ذره ذره ماجرا

از زبان حال باشد آن همه

نه زبان قال باشد آن همه

در زبان قال کذبست آن ولیک

در زبان حال پر صدقست و نیک

گر زفان حال نشناسی تمام

تو زفان فکرتش خوان والسلام

او چو این از حال گوید نه ز قال

باورش دار و مگو این را محال

چون روا باشد همه دیدن بخواب

گر کسی در کشف بیند سر متاب

گر چه در ره کشف شیطانی بود

لیک هم ملکوت و روحانی بود

ذوق و تقوی باید و شوق خدا

تا کند دو نوع شرع این را جدا

گر ترا روزی درین میدان کشند

آن رقم بینی که بر مردان کشند

آنگهی زین شیوه معنی صد هزار

بینی و دانی و داری استوار

هست این شیوه سخن چون اجتهاد

نیک و بد را کرد باید اعتقاد

یا خطاست و یا صواب این بیشکی

پس بود این دو خر این را یکی

زین بیان مقصود من آنست و بس

تا که از سالک زنم با تو نفس

کو بر جبریل رفت و فوق عرش

باز فوق العرش آمد تا بفرش

یا بر افلاک شد پیش ملک

یا بزیر خاک شد سوی سمک


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن همه بر کذب ننهی بشنوی

نه ز قال از حال آن را بگروی

اولت این اصل بر هم مینهم

با تو این بنیاد محکم مینهم

تا چو زین شیوه سخن بینی بسی

بر سر انکار ننشینی بسی

زانکه این زیبا کتاب خاص و عام

هست ازین شیوه که گفتم والسلام

راه رو را سالک ره فکر اوست

فکرتی کان مستفاد از ذکر اوست

ذکر باید گفت تا فکر آورد

صد هزاران معنی بکر آورد

فکرتی کز وهم وعقل آید پدید

آن نه غیبست آن ز نقل آید پدید

فکرت عقلی بود کفار را

فکرت قلبیست مرد کار را

سالک فکرت که در کار آمدست

نه ز عقل از دل پدیدار آمدست

اهل دل را ذوق و فهمی دیگرست

کان زفهم هر دو عالم برترست

هرکه را آن فهم در کار افکند

خویش در دریای اسرار افکند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کرد حیدر را حذیفه این سؤال

گفت ای شیر حق و فحل رجال

هیچ وحیی هست حق را در جهان

در درون بیرون قرآن این زمان

گفت وحیی نیست جز قرآن و لیک

دوستان راداد فهمی نیک نیک

تا بدان فهمی که همچون وحی خاست

در کلام او سخن گویند راست

فکرت قلبی که سالک آمدست

زبدهٔ کل ممالک آمدست

ز ابتدا تا انتهای کار او

می بگویم فهم کن اسرار او

در سه ظلمت نطفهٔ نه دل نه دین

از لوش شد جمع و زماء مهین

گرد گشت آنگاه چون گوئی نخست

تاکند سرگشتگی برخود درست

در میان خون بنه ماه تمام

ساخت ازخون رحم خود را طعام

عاقبت چیزی برو تافت آن مپرس

جسم این بودت که گفتم جان مپرس

سرنگونسار از رحم بیرون فتاد

همچوخاکی در میان خون فتاد

شد پدید آب مهین آغاز کار

یعنی اومید چنان پاکی مدار

در سه ظلمت میدوید و مینشست

یعنی این نورت نخواهد داد دست

همچو گوئی گرد بودن خوی کرد

یعنی از سرگشتگی چون گوی گرد

نه مه اندر خون تنش باز اوفتاد

یعنی از خون خوردن آغاز اوفتاد

سرنگون آمد بدنیا غرق خون

یعنی از فرقت قدم کن سرنگون

لـ*ـب بشیر آورد آنگه اشک بار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یعنی اشک افشان که هستی شیر خوار

دید پستان را سیه تا چند گاه

یعنی اکنون خوشـی‌ کن تلخ و سیاه

بعد از آن در شد بطفلی بیقرار

یعنی از طفلان نیاید هیچ کار

درجوانی رفت از بیگانگی

یعنی این شاخیست از دیوانگی

بعد از آن عقلش شد از پیری تباه

یعنی از پیر خرف دولت مخواه

بعد از آن غافل فرو شد زیر خاک

یعنی او بوئی نیافت از جان پاک

هر که او در قید چندین پیچ پیچ

جان نیابد باز میرد هیچ هیچ

تا نیابی جان دور اندیش را

کی توانی خواند مردم خویش را

نیست مردم نطفهٔ از آب و خاک

هست مردم سرقدس و جان پاک

صد جهان پر فرشته در وجود

نطفهٔ را کی کنند آخر سجود

آرزو مینکندت ای مشت خاک

تا شود این مشت خاکت جان پاک

تا ز نطفه قرب جان یابد کسی

درد باید برد بی درمان بسی

چارهٔ این کار سرگردانیست

داروی این درد بی درمانیست

ز ابتدای نطفه تا اینجایگاه

در نگر تاچند در پیش است راه

هردلی را کاین طلب حاصل بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک فکرت ز درد این طلب

می نیاساید زمانی روز و شب

میدود تا تن کند با جان بدل

در رساند تن بجان پیش از اجل

کار کار فکر تست اینجایگاه

زانکه یک دم سر نمیپیچد ز راه

کار فکرت لاجرم یک ساعتت

بهتر از هفتاد ساله طاعتت

سالک فکرت بجان درمانده

سرنگون چون حلقه بر درمانده

نه به پیری سر فرو میآمدش

نه طریق خود نکو میآمدش

نه زخود خشنود نه از خلق هم

نه خوش از زنار نه از دلق هم

نه زسگ دانست خود را بیشتر

نه ز خود دیده کسی درویشتر

نه همه نه هیچ نه جزو و نه کل

نه بد ونه نیک نه عز و نه ذل

نه کژ و نه راست ونه تقلید نیز

نه تن ونه جان و نه توحید نیز

نه گمانی نه یقینی نه شکی

نه بسی نه اوسطی نه اندکی

نه قرینی نه یکی نه همدمی

نه رفیقی نه کسی نه محرمی

نه دلی نه دیدهٔ نه سـ*ـینهٔ

نه تنی نه مهری و نه کینهٔ

نه مسلمان دولتی نه کافری

وین تحیر را نه پائی نه سری

نه کم از یک قطره از پیشان نشان

نه کم از یک ذره از پایان بیان

نه کسی جوینده از پایندگان

نه کسی گوینده از آیندگان

نه ز حال رفتگان دل را خبر

نه ز کار خفتگان جان را اثر

نه ز چندان قافله گردی پدید

نه میان مشغله مردی پدید

نه کسی را کفر نه ایمان تمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا