خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه یکی را درد و نه درمان تمام

نه سری پیدا و نه راهی پدید

راه را در هر قدم چاهی پدید

نه نصیحت بوده دامن گیر کس

نه شریعت دیده جز تقصیر کس

جمله در غوغای غفلت مانده

جمله در معلول و علت مانده

صد هزاران خلق درهم آمده

جمله در یغمای عالم آمده

آن یکی زین میبرد این یک از آن

آن یقین دارد ازین این شک از آن

آن یکی چون خوک گمراهی شده

وان دگر از حیله روباهی شده

آن یکی چون پیل در زور آمده

وآن دگر از حرص چون مور آمده

آن یکی سگ طبع و سگ سیرت شده

وآن دگر چون موش پر حیلت شده

آن یکی از دانه در دام آمده

وآن دگر از سوختن خام آمده

آن یکی مردار خواری چون عقاب

وآن دگر فریاد خواهی چون غراب

آن یکی از غصه در خشم آمده

وآن دگر از شرک بد چشم آمده

آن یکی آبستن قاضی شده

وآن بحیض شحنگی راضی شده

آن یکی را عین مجهول آمده

وآن دگر چون عین معلول آمده

آن چو شیری طبل غریدن زده

وآن چو گرگی بانگ دریدن زده

این کشیده جمله در خود چون نهنگ

وآن دریده جمله برخود چون پلنگ

این چو ماهی تازه روی آب باز

وآن چو مرغی در هوا پر کرده باز

این ملک وش دیو مردم آمده

و آن پری جفتی چو کژدم آمده

این چو نمرودی بدوزخ ساختن

و آن چو شداد از بهشت افراختن

این مرصع ریش چون فرعون پیس

وآن چو هامان گاوریشی کاسه لیس

این ز کینه سـ*ـینهٔ تا سر غرور

و آن ز اجره حجره تا در فجور

این ز سردی همچو یخ افسرده کار

و آن ز گرمی همچو آتش بیقرار

این ز کوری همچونرگس جلوه کن

و آن ز کری ناشنیده یک سخن

آن ترش روئی چو سرکه آمده

و آن لژن طبعی چو برکه آمده

این همه از مکر افسون ساخته

و آن همه از کبر معجون ساخته

این سموم بخل را همدم شده

و آن ریا و عجب را محرم شده

این حسد را بر جسد طغرا زده

و آن ریا را از هوا سودا زده

این بعذری چون زنان درمانده

و آن چون طفلان صد هجا برخوانده

این چو خوشه در ربا خوردن عیان


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
و آن چو داسی حرف علت در میان

هم مدرس از دروغ قول خویش

مانده در ادرار همچون بول خویش

هم مذکر همچو مرغ چارچوب

خلق مجلس دست زن او پای کوب

عارفان هم گردن گاو آمده

باسری هر یک چو غرقاوآمده

صوفیان در صدق و صفوت پیچ پیچ

اشتهاشان بوده صادق نیز هیچ

زاهدان با روی همچون خار پشت

راست چون در سرکه سوهان درشت

عابدان دم از جو خوشه زده

لیک چون فرزین بهرگوشه زده

هم بزرگان جمله متواری شده

هم عزیزان نقطهٔ خواری شده

پای مردان دست خوش گشته همه

شاهبازان بار کش گشته همه

اهل صفه گشته همدم کوف را

صوف جسته پنبه کرده صوف را

اهل دل با روی چون زر خشک لـ*ـب

تن زده تابوکه روز آید بشب

روی در دیوار کرده اهل راز

گفته راز خویش با دیوار باز

هرکسی در مذهب و راهی دگر

هر دلی از شبهه در چاهی دگر

فلسفی در کیف و در کم مانده

سفسطی در نفی عالم مانده

جمله بر تقلید سر افراشته

پیشوایان را چو خود پنداشته

ای تعصب را توانش کرده نام

شبهه را اسرارو دانش کرده نام

این کلام آموخته بهر جدل

و آن بمنطق در شده بهر حیل

این خلاقی خوانده از بهر غلو

و آن منجم گشته از بهر علو

هر خسی غرقه شده تحصیل را

لیک نه تحصیل را تفضیل را

صد هزاران خواهــش نـفس بی پا و سر

حلقه کرده گرد جان از بام ودر

سالک سرگشتهٔ بی عقل و هوش


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
صد جهان میدید چون دریا بجوش

دید یک یک ذره را طلاب حق

اوفتاده جمله در گرداب حق

خاک عالم جمله بر غربال کرد

ترک عقل و شبهه و اشکال کرد

خاک عالم صد هزاران بار بیخت

در بی بر تختهٔ دینار ریخت

آخر از حق دستگیری آمدش

با سر غربال پیری آمدش

آفتابی در دو عالم تافته

عالمی اختر ازو ره یافته

محو گشته فانی مطلق شده

در جهان عشق مستغرق شده

هم منیت در هویت باخته

هم سری در سرمدیت باخته

تا بپیشان دیده ره را گام گام

تا بپایان رفته در در بام بام

نه زمانی در زمانی مانده

در مکان نه در مکانی مانده

دیده سر ذره ذره در دو انـ*ـدام بدن

ذرهٔ نادیده هیچ از هیچ لون

در جهان و از جهان بیرون شده

در میان و از میان بیرون شده

ساکن دایم مسافر آمده

غایبی پیوسته حاضر آمده

همچو خورشیدی جهان زوغرق نور

واو خود از سرگشتگی خود نفور

پیر ره کبریت احمر آمدست

سـ*ـینهٔ او بحر اخضر آمدست

هرکه او کحلی نساخت از خاک پیر

خواه پاک و خواه گو ناپاک میر

راه دور است و پر آفت ای پسر

راه رو را میبباید راهبر

گر تو بی رهبر فرودائی براه

گر همه شیری فرود افتی بچاه

کور هرگز کی تواند رفت راست

بی عصاکش کور را رفتن خطاست

گر تو گوئی نیست پیری آشکار

تو طلب کن در هزار اندر هزار

زانکه گر پیری نماند در جهان

نه زمین بر جای ماند نه زمان

پیر هم هست این زمان پنهان شده

ننگ خلقان دیده در خلقان شده

کی جهان بی قطب باشد پایدار

آسیا از قطب باشد بر قرار

گر نماند در زمین قطب جهان

کی تواند گشت بی قطب آسمان

گر ترا دردیست پیر آید پدید

قفل دردت را پدید آید کلید


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاکبازان را که سلطان میکنند

از برای درد درمان میکنند

چون نداری درد درمان کی رسد

چون نهٔ‌بنده تو فرمان کی رسد

تا زدرد خود نگردی سوخته

کی کند آتش ترا افروخته

درد پیش آری تو درمان باشدت

جان دهی اومید جانان باشدت

سالک القصه چو پیری زنده یافت

خویش را در پیش او افکنده یافت

جانش از شادی او آمد بجوش

از میان جانش شد حلقه بگوش

سایهٔ پیرش چنان بر جان فتاد

کافتابش در تنورستان فتاد

نور ظاهر گشت و ظلمت میگریخت

عشق آمد عقل و حشمت میگریخت

صد هزاران گل که در ناید بگفت

در گلستان دل سالک شکفت

چون چنین گلها درون جان بدید

وز دو چشم خون فشان باران بدید

همچو رعدی در خروش افتاد زار

همچو برقی خنده میزد بی قرار

گاه اندر خنده گـه در گریه بود

این نبود از کسب او این هدیه بود

جذبهٔ بود از عنایت در رسید

کفر بگریخت و هدایت در رسید

سالها باید که تا یک قطره آب

در دل دریا شود در خوشاب

قطرهٔ باران اگرچه پر بود

بحر را در عمرها یک در بود

گر شدی هر قطرهٔ در یتیم

هر یتیمی مصطفا بودی مقیم

عاقبت چون گشت سالک بی قرار

در رهش افکند پیر نامدار

گفت در ره رهزنانت خفتهاند

تو مخسب اینجا کن آنچت گفتهاند

راه دور است ای پسر هشیار باش

خواب با گور افکن و بیدار باش

کار هر کس هرکسی را اوفتاد

همچو تو این غم بسی را اوفتاد

جهد آن کن تا درین راه دراز

تو بیک ذره نمانی بسته باز

هرکجا کانجا بمانی بسته تو

تا ابد آنجا بمانی خسته تو

واعظت در سـ*ـینه درد وداغ بس

بلبل جان ترا مازاغ بس

راست میروجهد میکن هوش دار

بار میکش خار میخور گوش دار

سالک عاشق مزاج و سخت کوش

همچو آتش آمد از سودا بجوش

هرچه بود از شور و سودا برفکند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون سر شکر و شکایت بر نهاد

سر براه بی نهایت در نهاد

باز بود آن صبح دولت روز او

طفل ره شد عقل پیراموز او

صد هزاران راه گوناگون بدید

صد هزاران قلزم پرخون بدید

صد جهان میتافت از هر سوی او

صد فلک میگشت در پهلوی او

صد محیط موج زن با خویش داشت

صد بهشت و دوزخ اندر پیش داشت

گشت حیران سالک افتاده کار

لاشه مرده راه دور افتاده بار

گر بسی در زد کسش نکشاد در

ور بسی پر زد کسش نگشاد پر

میطپید و میچخید و میدوید

میکشید و میبرید و میپرید

گر بپایان رفت شد پیشان ز دست

ور بپیشان رفت شد پایان ز دست

گر نمیشد هر دمش میخواندند

ور همی شد هر دمش میراندند

در درصد پیچ پیچی اوفتاد

او همه میجست هیچی اوفتاد

لاجرم عقلش شد و دیوانه گشت

وز خرد یکبارگی بیگانه گشت

نکتهٔ دیوانگان آغاز کرد

بال و پر مرغ مـسـ*ـتی باز کرد

گفت ای دردی که درمان منی

جان جانی کفرو ایمان منی

گر مرا صد کوه بر گردن نهی

آن همه بر جان خود بی من نهی

من که باشم تا چنین دردی کشم

دامن خود در چنین گردی کشم

بس عجب دردی نمیدانم ترا

این قدر دانم که میخوانم ترا

گر بگریم گوئیم از گریه چند

ور بخندم گوئیم بگری مخند

گر نخفتم خواب بهتر بینیم

ور بخفتم خواب دیگر بینیم

گر کنم گوئی مکن بشنو سخن

ور نخواهم کرد خواهی گفت کن

ور خورم گوئی مخور ای بیخبر

ور نخواهم خورد خواهی گفت خور

با تو چتوان خورد نتوان خورد هیچ

با تو چتوان کرد نتوان کرد هیچ

خواستن از تو نه زشت و نه نکوست

نه ترا دشمن توان گفتن نه دوست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیش ذوالقرنین شد مردی دژم

سیم خواست از شاه عالم یک درم

شاه کان بشنود گفت ای بی خبر

از چو من شاهی که خواهد این قدر

گفت پس شهری ده و گنجی مرا

تا براید کار بی رنجی مرا

گفت چندینی بشاه چین دهند

تو که باشی تا ترا چندین دهند

سالک سرگشته چون اینجا رسید

رخت همت هرچه بد اینجا کشید

روی از پس رفتنش ممکن نبود

ور ز پس میرفت دل ساکن نبود

ره بپیشان بردنش امکان نداشت

زانکه هیچ این ره سروپایان نداشت

دید عالم عالم از خون موج زن

گاه عرش و گاه گردون موج زن

صد هزاران عالم پر شور بود

جای زاری بد نه جای زور بود

لاجرم انبان زاری برگرفت

در بدر بی زور زاری درگرفت

خویشتن را رسته دید اول ز بند

لاجرم بر شد برین دود بلند

پر شد از پندار وسودا در گرفت

زان بدین زودی ز بالا درگرفت

اول آغازی نهاد از جبرئیل

صدقه میجست او چو ابناء السبیل

در بدر میرفت تا پایان کار

بشنو اکنون قصه از پیشان کار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد تا جناب جبرئیل

همچو موری مرده پیش زنده پیل

گفت ای سلطان اسرار علوم

نقش غیب الغیب را جان تو موم

ای برادر خواندهٔ خیل رسل

مهدی اسلام و هادی سبل

هم تو روح القدس و هم روح الامین

هم امین وحی رب العالمین

هم اولوالعزم از تو رفته پیش صف

هم گرفته مرسلین از تو شرف

حامل قرآن و تورات و زبور

صد کتاب آورده از حق جمله نور

خانهٔ خاص تو خدر کبریا

منزل پاک تو جان مصطفی

صد هزاران پر طاوسی تراست

در مقام قدس قدوسی تراست

انبیا را ترجمانی کردهٔ

شرح صد عالم معانی کردهٔ

عاجزم وز خان و مان افتادهام

بی سرو بن در جهان افتادهام

در دلم دردیست ار درمانش هست

چاره کن چون رگی باجانش هست

جبرئیلش گفت راه خویش گیر

در سلامت رو صلاحی پیش گیر

ما درین دردیم همچون تو مدام

تو برو خود درد ما ما را تمام

یک مقام خاص دارم از هزار

بیشتر زان نبودم یک ذره بار

گر به انگشتی کنم زانجا گذر

همچو انگشتم بسوزد بال و پر

این دمم سدره ست باری منتها

تا کیم آید خبر از مبتدا


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر من از هیبت که آید هر نفس

شرح نتوان داد آن با هیچکس

زانکه کس طاقت ندارد آن سماع

زان کند هر دوجهان جان را وداع

تا که حمال کلام او شدم

ذره ذره ز احترام او شدم

نه توانم بار آن هرگز کشید

نه توانم ذل بی آن عز کشید

زین همه هیبت که بر جان منست

آنچه بس پیداست پنهان منست

من نیم از خوف شاد او هنوز

می نیارم کرد یاد او هنوز

تو سر خود گیر کاینجا راه نیست

ورنه سر زن چون سرت آگاه نیست

سالک آمد پیش پیر راهبر

قصهٔ خود بازگفتش سر بسر

پیر گفتش هست جبریل امین

روح یعنی امر رب العالمین

ذرهٔ گر جبرئیلی بایدت

امر را جانی سبیلی بایدت

مدتی جبریل طاعت کرد و کار

سال آن هفتاد ره هر یک هزار

تا خدا را یاد کردن زهره داشت

پیش از آن دایم خموشی بهره داشت

باز همچندان که اول کرد کار

تا که حاجت خواه شد از کردگار

عمرها در طاعت و در راه شد

تا بنامش خواند و حاجت خواه شد

این همه اورا چو میبایست کرد

تو چه خواهی کرد ای فرتوت مرد

جبرئیل از بعد چندین ساله کار

یافت گنج یاد کرد کردگار

تو زننگ خویش نندیشی دمی

بر تهور نام او گوئی همی

یاد او مغز همه سرمایهاست

ذکر او ارواح را پیرایهاست

گر ملایک را نبودی یاد او

نیستندی بندهٔ آزاد او


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مار افسایی یکی حربه بدست

کرده بد بر مار سوراخی نشست

هر زمان میساخت معجونی دگر

هر نفس میخواند افسونی دگر

ناگهی عیسی برانجا درگذشت

مار آمد پیش او در سر گذشت

گفت ای روح اللّه ای شمع انام

هست سیصد سال عمر من تمام

مرد سی ساله مرا افسون کند

تا زسوراخم مگر بیرون کند

رفت عیسی عاقبت زانجایگاه

چوندگر باره فرود آمد براه

مرد را گفتا چه کردی کار را

گفت اندر سله کردم مار را

شد سر آن سله عیسی برگرفت

چون بدید او را سخن از سرگرفت

گفت ای مار از چه طاعت داشتی

خاصه چندانی شجاعت داشتی

آن همه دعوی که کردی از نخست

از چه افتادی چنین در دام سست

گفت من نفریفتم ز افسون او

میتوانستم که ریزم خون او

لیک چون بسیار حق را نام برد

نام حق خوش خوش مرا در دام برد

چون بنام حق شدم در دام او

صد چو جان من فدای نام او

وصل همچون آتشی جان سوزدت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار

روز و شب در شهر میگردید خوار

گفت لیلی را کسی کان خیره مرد

جمله گرد شهر میگردد بدرد

گفت اگر در عشق باشد استوار

یک دمش با شهر گردیدن چکار

بعدازان شد سر بصحرا در نهاد

پای ناکامی بسودا در نهاد

گشت میکردی بصحرا ژاله بار

از سرشکش گشته صحرا لاله زار

گفت لیلی هست او در عشق سست

نیست صحرا گشتن از عاشق درست

بعدازان در ناتوانی اوفتاد

مردن او را زندگانی اوفتاد

بودش از بی طاقتی بیم هلاک

زار میخفتی میان خار و خاک

گفت لیلی نیست او در عشق زار

یک نفس با خواب عاشق را چه کار

بعدازان شد عشق لیلی غالبش

گم شد از مطلوب جان طالبش

یکدمش فریاد واویلی نماند

از قدم تا فرق جز لیلی نماند

تن فرو داد و چنان در کار شد

کز وجود خویشتن بیزار شد

دل ز دستش رفت و در خون محو گشت

جمله لیلی ماند مجنون محو گشت

گر همی بودیش میل صد طعام

خواندی آن جمله لیلی را بنام

از زفانش البته هرگز یکدمی

نامدی بیرون به جز لیلی همی

در نمازش ای عجب بی عمد او

ذکر لیلی آمدی الحمد او

در تشهد در رکوع و در سجود

نام لیلی بودی او را در وجود

گر نشستی هیچ و گر برخاستی

زو همه لیلی و لیلی خواستی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا