خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
این خبر گفتند با لیلی مگر

گفت اکنون عشقش آمد کارگر

تا که در گنجید چیزی دیگرش

می نیامد عشق لیلی در خورش

چون کنون برخاست اوکلی ز دست

عشق من کلی بجای او نشست

گنجدی در عشق اگر درگنجدی

عاشق این جاسنجدی کم سنجدی

تا بود یک ذره از هستی بجای

کفر باشد گر نهی در عشق پای

عشق در خود محو خواهد هر که هست

ورنه نتوان برد سوی عشق دست

هرکه انگشتی برد آنجایگاه

همچو انگشتی بسوزد پیش راه

عشق از فانی توان آموختن

فانی آنجا کی تواند سوختن

گر تو پیش عشق فانی میروی

غرق آب زندگانی میروی

ور ز هستی میبری یک ذره تو

تا ابد زان ذره مانی غره تو

تا بود یک ذره هستی در میان

برکناری از صفای صوفیان

صوفئی نتوان بکسب اندوختن

در ازل آن خرقه باید دوختن


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیره زالی برد پیش بـ*ـو*سعید

کودکی را تا بود او را مرید

آن جوان در کار مرد آمد ولیک

زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک

برگ بی برگی و بی خویشی نداشت

طاقت خواری و درویشی نداشت

خاست مرد و شیخ را گفت این زمان

صوفیم ناکرده کردی ناتوان

خواستم تا صوفئی گردانیم

همچو خویش از خویشتن برهانیم

تو مرا در دام مرگ انداختی

کار من جمله ز برگ انداختی

گفت چون صوفی نشاند بـ*ـو*سعید

صوفی او چون تو باشد ای مرید

لیک چون صوفی نشاند کردگار

لاجرم چون بـ*ـو*سعید آید بکار

هرچه آن از من رود چون من بود

دوست از من گر رود دشمن بود

راست ناید صوفئی هرگز بکسب

خر کجاگردد بجد و جهد اسب

لیک اگر دولت رسد ازجای خویش

یک خر عیسی بود صد اسب بیش

جد وجهدت را چو رای دیگرست

صوفئی کردن ز جای دیگرست

جد وجهدت بی ثوابی کی بود

لیک گنجشگی عقابی کی بود

گر همه عالم ثواب تو بود

تا تو باشی تو عذاب تو بود

صوفئی سنگیست مبهوت آمده

سنگ رفته لعل و یاقوت آمده

تا بذات اندر تبدل نبودت

جزو باشی ذات تو کل نبودت

در حقیقت گرچه توکل آمدی

لیک این ساعت همه ذل آمدی

گر شود ذل تودر کل ناپدید

تو بکلی کل شوی ذل ناپدید

ور بماند ذرهٔ از ذل تو

پس بود آن ذره ذلت غل تو

هست صوفی ذل در کل باخته

ذل و کل در کل کل انداخته

کل کل در کل کلات آمده

بی صفت بی فعل و بی ذات آمده

پای ناگاهی فرو رفتن بگنج

پیشهٔ نبود که آموزی برنج

هست صوفی مرد بی رنج آمده

پای او ناگاه در گنج آمده

صوفئی باید ترا اندیشه کن

تا که دانی گنج یابی پیشه کن

لیک جد و جهد میباید ترا

تادر این گنج بگشاید ترا

زانکه در راهی که سلطانان گنج

گنجها دیدند بی رنج و برنج

صد نشان دادند ازان ره پیش تو

تا بجنبد نفس کافر کیش تو

سر بدان راه آور و مردانه وار

گنج میجو با دلی پرانتظار

زانکه در راهی که گنج آنجا نهند

هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند

گر تو در راهی دگر پویندهٔ

گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ

در رهی رو کان نشانت دادهاند

جهد کن تا سر بدانت دادهاند

جهد میکن روز و شب در کوی رنج

بو که ناگاهی ببینی روی گنج

هان و هان گر گنج دین بینی تو مـسـ*ـت

ظن مبر کز جهد تو آمد بدست

زانکه آنجا جهد را مقدار نیست

گنج را جز گنج کس بر کار نیست

هرکرا بنمود آن محض عطاست

وانکه را ننمود از حکم قضاست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی دختری دارد چو ماه

تو درون خانه باشی قعر چاه

کی توانی دید هرگز روی او

پس چه کن لازم شواندر کوی او

تو چو لازم باشی آن درگاه را

برتو افتد یک نظر آن ماه را

در دوعالم بس بود آن یک نظر

ور دگر خواهی دگر باشد دگر

آن نظر از جهد تو ناید بدست

لیک بر درگاه میباید نشست

تو نمازی دار دایم سوخته

تادرافتد آتشت افروخته

جد و جهد تو نمازی کردنست

آتش آوردن نه بازی کردنست

لیک آتش هر رکوعی را نخواست

کی بود بر هر رکوعی رنگ راست

ای رکوعی نانمازی چند ازین

نیست این کار مجازی چند ازین

آن رکوعی مستحاضه از توبه

نیم جو زر یک قراضه از تو به

رهروان رفتند پیش گنج باز

در مقامر خانه تو شش پنج باز

رهروان رفتند تو درماندهٔ

حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ

راه زد مشغولی عالم ترا

نیست پروای خدا یکدم ترا

چون نمیآئی بسر از خویش تو

چون توانی شد خدا اندیش تو

آخر از خواب امل بیدار شو

یکدم ای مـسـ*ـت هوا هشیار شو

پس بدین وادی فرو رو مردوار

تا به بینی صد هزاران مرد کار

سر بسر سرگشتگان در کار او

تو چنین آزاد از اسرار او

چند گویم هرکه مرد دین بود

در دلش یک ذره درد این بود

لیک چون تو مرد درد دین نهٔ

دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ

دین ندارد کار با عنین بسی

هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک اسراف کرده در طلب

پیش اسرافیل آمد جان بلب

گفت ای در پرده همدم آمده

هم مکرم هم معظم آمده

ای بسر استاده قایم عرش را

عرش کرده خاک پایت فرش را

گـه بمیرانی و گـه زنده کنی

گاه برداری گـه افکنده کنی

پرتو هفت آسمان از نور تست

زندگی جسم و جان از صور تست

صور اینست ازتو تنها نفخ نور

کز نفخت فیه من روحیست صور

چون دم رحمانست با صورت بهم

میتوانی زد خوشی را صور دم

چون در اول صبح صوری دردمی

دیگر از عالم نیاید عالمی

صعقهٔ در جان عالم افکنی

کل موجودات را بر هم زنی

کوه برگیری بدریا درکشی

گاو و ماهی را ببالا برکشی

مهر و مه را روی گردانی سیاه

اختران را افکنی در خاک راه

هر دو عالم را بدامن در نهی

در عدم افشانی و سر بر نهی

باز از صور دوم در هر دو انـ*ـدام بدن

جامه پوشی یک بیک را لون لون

آنچه ازین صورت رود در کار وبار

میکند شرحش قیامت آشکار

ای بیک دم زنده کرده عالمی

پس مرا هم زنده گردان ازدمی

یا مرا از یکدم خود زنده کن

یا بمیران و بخاک افکنده کن

زین سخن تفتی بر اسرافیل زد

گفتی آن دم کرگدن بر پیل زد

گفت ای از خویشتن سیر آمده

همچو گربه در صف شیر آمده

این طلب کز پرده جان تو خاست

ای مخالف کی شود بر پرده راست

من که عالم خردلیم آید مقیم

هر نفس را خر دلی آیم ز بیم

تو که از عالم نباشی خردلی

چون رسی آخر تو در بی اولی

من که در پای دو انـ*ـدام بدن افتادهام

صور بر لـ*ـب منتظر استادهام

تا جهانی خلق را بی جان کنم

بیت معمور از نفس ویران کنم

این جهان و آن جهان با دم زنم

چون دو شیشه هر دو را برهم زنم

چون شوم فارغ ز چندان رستخیز

لرزه بر من افتد و من در گریز

تا چو چندین کار بر عالم گذشت

بر من عاجز چه خواهد هم گذشت

تو برو تا نوحهٔ فردا کنم

بهر جانها ماتم تنها کنم

سالک آمد پیش پیر پیشوا

باز گفتش آنچه بودش ماجرا

پیر گفتش هست اسرافیل پاک

پرتو ایجاد و اعلام هلاک

در عظیمی یک ملک همتاش نیست

از شگرفی پا و سر پیداش نیست

وی عجب هر روز از خوف اله

کمتر از مرغی شود در پیشگاه

ذرهٔ گر بیم او میبایدت

تا ابد تسلیم او میبایدت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود شاهی را غلامی سیمبر

هم ادب از پای تا سر هم هنر

چون بخندیدی لـ*ـب گلرنگ او

گلشکر گشتی فراخ از تنگ او

ماه را خورشید رویش مایه داد

مهر را زلف سیاهش سایه داد

دام مشکینش چوشست انداختی

جان بهای و دل ز دست انداختی

راستی از بس کژی کان شست بود

صیدش از هفتاد فرقت شست بود

ابروی او در کژی طاق آمده

راستی محراب عشاق آمده

مردمی چشم او در جادوئی

ترک تازش در میان هندوئی

از میانش بود دل در هیچ و بس

وز دهانش روح در ضیق النفس

لعل او را وصف کردن راه نیست

زانکه کس از آب خضر آگاه نیست

این غلام دلربای جان فزای

پیش شاه خویش استادی بپای

از قضا روزی مگر در پیش شاه

کرد بسیاری همی در خود نگاه

شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش

جان بداد و آن جهان شد منزلش

پس زفان در خشم او بگشاد شاه

گفت تا چندی کنی بر خود نگاه

گـه علم میبینی و بازوی خویش

گـه نظاره میکنی بر موی خویش

گـه کنی در پا و در موزه نگاه

گـه نهی از پیش و گاه از پس کلاه

گـه شوی مشغول در انگشتری

خودپرستی تو و یا خدمت گری

چون چنین تو عاشق خویش آمدی

بهر خدمت از چه در پیش آمدی

ترک خدمت گیر و خود را میپرست

بعدازین برخیز و با خود کن نشست

دعوی خدمت کنی با شهریار

خود ز عشق خویش باشی بی قرار

گرچه خود را سخت بخرد میکنی

در حقیقت خدمت خود میکنی

من ز تو بر مینگیرم یک نظر

تو زخود دیدن نمیآئی بسر

مردم دیده چو خود بینی نکرد

جای خود جز دیده میبینی نکرد

کار نزدیکان خطر دارد بسی

چون تواند جست نزدیکی کسی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشت آن سلطان که محمودست نام

سرکش و بی باک و خونی یک غلام

عاقبت راهی زد آن بیروی و راه

حالیش گردن زدن فرمود شاه

لیک اول گفت شاه حق شناس

تا از آن مجلس رود بیرون ایاس

گفت از ما لطف دیدست او مدام

کی تواند دید قهرم این غلام

هرکه او در لطف ما پرورده شد

از خیال قهر ما آزرده شد

ای عجب چون این سخن بشنید ایاس

گفت فرخ آنکه شاه حق شناس

گردنش یکبار زد یکبار رست

تا قیامت از غم و تیمار رست

کار من بنگر که روزی چندبار

میشوم از تیغ هیبت کشته زار

با ادب در پیش سلطان تن زدن

سخت تر باشد ز صد گردن زدن

روز و شب در قهر میسوزد مدام

وانگهم پروردهٔ لطفست نام

لطف او در حق هرک افزون بود

بی شک آنکس غرقه تر در خون بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت روزی شبلی افتاده کار

در بردیوانگان شد سوکوار

دید آنجا پس جوان دیوانهٔ

آشنا با حق نه چون بیگانهٔ

گفت شبلی را که مردی روشنی

گر سحرگاهان مناجاتی کنی

از زفان من بگو با کردگار

کوفکندی در جهانم بی قرار

دور کردی از پدر وز مادرم

ژندهٔ بگذاشتی اندر برم

پردهٔ عصمت ز من برداشتی

در غریبی بی دلم بگذاشتی

کردی آواره ز خان و مان مرا

آتشی انداختی در جان مرا

آتش تو گرچه در جانم خوشست

برجگر بیآییم زان آتشست

بستی از زنجیر سر تا پای من

تا رهائی یابم ازتو وای من

گر ترا گویم چه میسازی مرا

در بلای دیگر اندازی مرا

نه مرا جامه نه نانی میدهی

نان چرا ندهی چو جانی میدهی

چند باشم گرسنه این جایگاه

گر نداری نان زجائی وام خواه

این بگفت وپارهٔ شد هوشیار

بعد از آن بگریست لخـ*ـتی زار زار

گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی

گر بگوئی بو که درگیرد یکی

رفت شبلی از برش گریان شده

در تحیر مانده سرگردان شده

چونب رون رفت از در آن خانه زود

دادش آواز از پس آن دیوانه زود

گفت زنهار ای امام رهنمای

تانگوئی آنچه گفتم با خدای

زانکه گر با او بگوئی اینقدر

زآنچه میکرد او کند صد ره بتر

من نخواهم خواست از حق هیچ چیز

زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز

او همه با خویش میسازد مدام

هرچه گوئی هیچ باشد والسلام

دوستان را هر نفس جانی دهد

لیک جان سوزد اگر نانی دهد

هر بلا کین قوم راحق داده است

زیر آن گنج کرم بنهاده است


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوی آن دیوانه شد مردی عزیز

گفت هستت آرزوی هیچ چیز

گفت ده روزست تا من گرسنه

ماندهام لوتیم باید ده تنه

گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت

از پی حلوا و بریانی و نانت

گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای

نرم گو تا نشنود یعنی خدای

گر نیم آهسته کن آواز را

زانکه گر حق بشنود این راز را

هیچ نگذارد که نانم آوری

لیک گوید تا بجانم آوری

دوست را زان گرسنه دارد مدام

تا ز جان خویش سیر آید تمام

چون زجان سیرآید او در درد کار

گرسنه گردد بجانان بی قرار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود مجنونی بغایت گرسنه

سوی صحرا رفت سر پا برهنه

نانش میبایست چون نانش نبود

دردش افزون گشت درمانش نبود

گفت یا رب آشکارا و نهان

گرسنه تر هست از من در جهان

هاتفی گفتش که میآیم ترا

گرسنه تر از تو بنمایم ترا

همچنان در دشت میشد یک تنه

پیشش آمد پیر گرگی گرسنه

گرگ کو را دید غریدن گرفت

جامهٔ دیوانه دریدن گرفت

لرزه بر انـ*ـدام مجنون اوفتاد

در میان خاک در خون اوفتاد

گفت یارب لطف کن زارم مکش

جان عزیزست این چنین خوارم مکش

گرسنه تر دیدم از خود این بسم

وین زمان من سیر تر از هر کسم

سیر شد امشب شکم بی نان مرا

نیست نان در خورد ترازجان مرا

بعد ازین جز جان نخواهم از تو من

تا توانم نان نخواهم از تو من

گرگ را تو بر سرم بگماشتی

گر بفرمائی کند گرگ آشتی

در چنین صحرا گرفتار بلا

این چنین گرگیم باید آشنا

این دمم با گرگ کردی در جوال

هین رهائی ده مرا زین بد فعال

این سخنها چون بگفت آن سرنگون

گرگ از پیشش بصحرا شد برون

گر تو خواهی تا بسر گرداندت

چون فلک زیر و زبر گرداندت

سرنگون نه پای در دریای او

در شکن با شیوهٔ و سودای او


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواجه‌ای در شهر ما دیوانه شد

وز خرد یکبارگی بیگانه شد

نه لباسی بودش و نه طعمهٔ

کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ

بود پنجه سال تادیوانه بود

در زفان کودکان افسانه بود

سیم رفته روی چون زر مانده

در بدر در خاک هر درمانده

دیده پرخون دل پر آتش آمده

لـ*ـب فرو بسته بلاکش آمده

دید یک روزی جوانی تازه را

خویشتن آراسته آوازه را

پای در مسجد نهاد آن سرفراز

کان جوان را بود هنگام نماز

پیر دیوانه بدو گفت ای پسر

در رو ودر رو هلا زین زودتر

زانکه من دررفتهام بسیار هم

کردهام چون تو بسی این کار هم

هم نمازی بودم وهم حق پرست

تاثریدی این چنینم درشکست

گر چو من شوریده دین میبایدت

ور ثریدی این چنین میبایدت

پای در نه زود تا دستت دهند

نه بهر وقتی که پیوستت دهند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا