خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ

رفت پیش آدمی با خوشـی‌ تنگ

گفت ای خورشید بینش آمده

قطب کل آفرینش آمده

قابل بار امانت آمدی

در امانت بی خــ ـیانـت آمدی

این جهان را وان جهان را سروری

وی عجب تو خود ز هر دو برتری

هم ملایک جمله در خدمت تراست

هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست

هم قیامت عرض لشکرگاه تست

دوزخ و جنت سر دو راه تست

هم کلام و رؤیت از حضرت تراست

کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست

طی شود هم آسمان و هم ز می

وز تو موئی را نخواهد بد کمی

جمله را در کار تو خواهند باخت

تا ابد با کار تو خواهند ساخت

از ازل ملک ابد خوردن تراست

خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست

از تو شد ای اهل گنج و مرد کار

گنج مخفی حقیقت آشکار

چون کمالی بود برتر از جهان

ناقصی بایست آن را تشنه جان

تا گرفت آن کند بر قدر خویش

از هلال آرد بصحرا بدر خویش

قدر داند قرب را از بعد راه

قرب را دایم بجان دارد نگاه

مردم آمد از دو عالم مرد این

نیست کس جز آدمی در خورد این

چون چنین ره سوی گنجی بـردهٔ

در طریق گنج رنجی بـردهٔ

گر بسوی گنج راهم میدهی

تا ابد از چاه جاهم میدهی

زین سخن شد آدمی بیهوش ازو

دل چو دریا آمدش در جوش ازو

گفت آخر زاشکارا و نهان

کیست سرگردانتر از ما در جهان

بستهٔ‌ تکلیف و پندار آمده

نه شده گم نه پدیدار آمده

با جهانی پر عقوبت پیش در

هر زمان بیم صعوبت بیشتر

هم درین عالم بزیر صد حجاب

هم دران عالم اسیر صد حساب

آفتاب ما شود تاریک حال

گر بود یک ذره ایمان را زوال

زین چنین کاری که ما را اوفتاد

آتشی در سنگ خارا اوفتاد

سنگ نتوانست بار آن کشید

وادمی باری چنان از جان کشید

ای دریغا رنج برد ما همه

زندگی نیست اینکه مرد ما همه

غرقهٔ دریای حیرت آمدیم

پای تا سر عین حسرت آمدیم

مانده گـه در حرص و گـه در آز باز

کشته گشته در غم ناز ونیاز

دور شور از ما چه میخواهی رهی

ورنه همچون ما در افتی درچهی

زادمی این راه مشکل کم طلب

گر رهی میبایدت زادم طلب

سالک آمد پیش پیر و بار خواست

پیش او برگفت آن اسرار راست

پیر گفتش هست جان آدمی

کل کل و خرمی در خرمی

هرکه او در جان مردم اوفتاد

هر دوعالم در دلش گم اوفتاد

هرکه او در عالم جان ره برد

از ره جان سوی جانان ره برد

ره بجان بردن بجانان بردنست

لیک اول ره سوی جان بردنست

هست جانان را بجان راهی نهان

لیک دزدیدست آن راه از جهان

جان گران ره باز یابد سوی او

تا ابد دزدیده بیند روی او

چون جهانی غیرت از هر سوی بود

روی او دزدیده دیدن روی بود

هست راهی سوی هر دل شاه را

لیک ره نبود دل گمراه را

گر برون حجره شه بیگانه بود

غم مخور چون در درون هم خانه بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون ایاز از چشم بدرنجور شد

عاقبت از چشم سلطان دور شد

ناتوان بر بسـ*ـتر زاری فتاد

در بلا و رنج و بیماری فتاد

چون خبر آمد بمحمود از ایاس

خادمی را خواند شاه حق شناس

گفت میرو تا بنزدیک ایاز

پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز

دور از روی تو زان دورم ز تو

کز غم رنج تو رنجورم ز تو

تاکه رنجوریت فکرت میکنم

تا تو رنجوی ندانم یا منم

گر تنم دور اوفتاد از هم نفس

جان مشتاقم بدو نزدیک بس

ماندهام مشتاق جانی از تو من

نیستم غایب زمانی از تو من

چشم بد بدکاری بسیار کرد

نازنینی را چو تو بیمار کرد

این بگفت و گفت در ره زود رو

همچو آتش آی و همچون دود رو

پس مکن در ره توقف زینهار

همچو آب از برق میرو برق وار

گر کنی در راه یک ساعت درنگ

ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ

خادم سرگشته در راه ایستاد

تا بنزدیک ایاز آمد چو باد

دید سلطان را نشسته پیش او

مضطرب شد عقل دوراندیش او

لرزه بر انـ*ـدام خادم اوفتاد

گوئیا در رنج دایم اوفتاد

گفت با شه چون توان آویختن

این زمان خونم بخواهد ریختن

خورد سوگندان که در ره هیچ جای

نه باستادم نه بنشستم ز پای

می ندانم ذرهٔ تا پادشاه

پیش ازمن چون رسید اینجایگاه

شاه اگردارد وگرنه باورم

گر در این تقصیر کردم کافرم

شاه گفتش نیستی محرم درین

کی بری تو راه ای خادم درین

من رهی دزدیده دارم سوی او

زانکه نشکیبم دمی بی روی او

هر زمان زان ره بدو آیم نهان

تا خبر نبود کسی را در جهان

راه دزدیده میان ما بسی است

رازها در ضمن جان ما بسی است

از برون گر چه خبر خواهم ازو

در درون پرده آگاهم ازو

راز اگر میپرسم از بیرونیان

در درون با اوست جانم در میان

جان چو گردد محو در جانان تمام

جان همه جانان بگیرد بر دوام

گرچه در صورت بود رنگ دوی

جز یکی نبود ولیکن معنوی

گر دوتار ریسمان پیدا شود

چون تو برهم تابیش یکتا شود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گشت محمود و ایاز دلنواز

هردو در میدان غزنین گوی باز

هر دو با هم گوی تنها باختند

گوی همچون عشق زیبا باختند

گاه این یک اسب تاخت و گاه آن

گاه این یک گوی باخت و گاه آن

ز ارزوی آن غلام و پادشاه

گشت چوگان آسمان و گوی ماه

گرد میدان عالمی نظارگی

فتنهٔ هر دو شده یکبارگی

چون بماندند آن دو مرغ دلنواز

در بر یکدیگر استادند باز

شاه گفتش ای جهان روشن ز تو

به تو میبازی ز من یا من ز تو

گفت شه فتوی کند از رای خویش

شه یکی نظارگی را خواند پیش

گفت گوی از ما که به بازد بگوی

اسب در میدان که به تازد بگوی

بود آن نظارگی صاحب نظر

گفت چشمم کور باد ای دادگر

گر شما را من دو تن میدیدهام

جز یکی نیست اینچه من میدیدهام

چون نگه کردم بشاه حق شناس

بود از سر تا قدم جمله ایاس

چون ایاست را نگه کردم نهان

بود هفت اعضای او شاه جهان

گر دوتن را در نظر آوردمی

در میان هر دوحکمی کردمی

لیک چون هر دو یکی دیدم عیان

حکم نتوان کرد هرگز درمیان

چون سخن شایسته گفت آن مرد راه

گوهر بازو درو انداخت شاه

تا بود معشوق را در خود نظر

عاشق از وی کی تواند خورد بر

تا نظر معشوق را بر عاشق است

جان عاشق عشق او را لایق است

هر دو را بر یکدگر باید نظر

تاخورد آن برازین این زان دگر

هر دو میباینده یک ذات آمده

بی دو بودن در ملاقات آمده


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کودکی بود از جمالش بهرهٔ

مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ

از لطافت وز ملاحت وز خوشی

وز سراندازی بتیغ سرکشی

آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت

گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت

عاشقیش افتاد همچون سنگ رست

در کمال عشق چون معشوق جست

هرچه بودش در ره معشوق باخت

وز دو گیتی با غم معشوق ساخت

خلق را گر اندک و بسیار نیست

از غم معشوق بهتر کار نیست

رفته بود القصه آن شیرین پسر

سوی گرمابه چو میآمد بدر

کرد روی خود در آئینه نگاه

دید الحق روئی از خوبی چو ماه

از دو رخ دو رخ نهاده مهر را

ماه دو رخ بر زمین آن چهر را

سخت زیبا آمدش رخسار خویش

شد بصد دل عاشق دیدار خویش

خواست تاعاشق ببیند روی او

رفت نازان و خرامان سوی او

بر رخ چون مه نقاب انداخته

آتشی در آفتاب انداخته

عاشقش را چون ازو آمد خبر

چون قلم پیش پسر آمد بسر

گفت یا رب این چه فتح الباب بود

گوئیا بخت بدم در خواب بود

از چه گشتی رنجه و چون آمدی

در کدامین شغل بیرونآمدی

گفت از حمام بر رفتم چو ماه

روی خود در آینه کردم نگاه

سخت خوب آمد مرا دیدار خویش

خواستم شد همچو تو در کار خویش

دل چنانم خواست کز خلق جهان

جز تو رویم کس نبیند این زمان

لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب

تاتو بینی روی من چون آفتاب

این بگفت و پرده از رخ برفکند

چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند

عاشقش گفتا شبت خوش باد رو

من شدم آزاد تو آزاد رو

عشق من بر تو ازان بود ای پسر

کز جمال خویش بودی بیخبر

نه ترا بر خود نظر افتاده بود

نه لـ*ـبت ازخود فقع بگشاده بود

چون تو این دم خویش را خوب آمدی

لاجرم معشوق معیوب آمدی

من شدم فارغ تو هم با خویش ساز

عاشق خود باش و عشق خویش باز

شرط هر معشوق خود نادیدنست

شرط هر عاشق بخون گردیدنست

شرط معشوقی چو بشنودی تمام

شرط عاشق چیست بی صبری مدام

عاشق آن بهتر که بی صبری بود

دل چو برق و دیده چون ابری بود

ور بود در عشق یک ساعت صبور

نیست عاشق هست از معشوق دور


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت روزی پادشاه عصر خویش

بر کنار بام شد بر قصر خویش

کودکی را دید زیبا و لطیف

مشت میزد سخت پیری را ضعیف

زیر قصر آمد وزو پرسید حال

کز چه او را میدهی این این گوشمال

گفت او را میبباید زد بسی

تا نیارد کرد این دعوی کسی

دعوی عشق منش میبوده است

پس سه روز و شب فرو آسوده است

نه طلب کرده مرا نه جسته باز

مانده در عشق این چنین آهسته باز

از همه عالم گزیدست او مرا

شد سه روز اکنون که دیدست او مرا

کرده اودعوی من از دیرگاه

زین بتر در عشق کی باشد گـ ـناه

شاه گفتا زین بتر باید زدن

هر دم از نوعی دگر باید زدن

صبر از معشوق عاشق چون کند

کی تواند کرد تا اکنون کند

هرکه بی معشوق میگیرد قرار

کی توان بر ضرب کردن اختصار

زان که هر کو نان این دیوان خورد

بس قفا کو در قفای آن خورد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش آدم خون فشان

تاازان دم یابد از آدم نشان

گفت ای بنیاد فطرت ذات تو

دو جهان پر شور ذریات تو

تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی

اصل کرمنا بنی آدم توئی

در زمین و آسمان لشکر تراست

جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست

مرکز دنیا و دین مطلق توئی

نقطهٔ عالم صفی حق توئی

هم توئی بر صورت اصل آمده

صورتی از صورتش فصل آمده

هم خمیر دست حق دایم تراست

جان بحق بیواسطه قایم تراست

هم دلت را اصبعین قدرتست

جان پاکت مرغ خاص حضرتست

چون توداد نقطهٔ مردم دهی

هشت جنت را بیک گندم دهی

طفل ره بودی که در زیر و زبر

سجده کردندت ملایک سر بسر

باز چون در راه دین بالغ شدی

از دوعالم تا ابد فارغ شدی

گرملک بسیار عالم دیده بود

کس بنامی زان همه نرسیده بود

جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست

وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست

چون تو استاد ملایک آمدی

جمله مملوک و تو مالک آمدی

از مسمی ابجدی در حد من

در من آموز ای اب هم جد من

چند سوزم جان پرسوزم ببین

روز من شب شد شب و روزم ببین

آدم معصوم گفت ای مرد راه

می بباید شد ترا تا پیشگاه

پیشگاه دولت دین مصطفاست

پیش او شو تا شود این کار راست

گرچه میدانم دوای این طلب

نیست با او این دوا کردن ادب

درحضور او ز ما دولت مخواه

دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه

زانکه فردا انبیا و اولیاش

جمله ره جویند در زیر لواش

هرکه در راه محمد ره نیافت

تا ابد گردی ازین درگه نیافت

دولت دنیا و دین درگاه اوست

انبیا را قبله خلوتگاه اوست

دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب

مرجع اهل یقین آنجا طلب

پیش گیر اکنون ره و عالم ببین

نوح بر راهست او را هم ببین

سالک آمد پیش پیر سرفراز

در میانآورد با او نقد راز

پیر گفتش هست آدم اصل کل

عز را بفروخته بخریده ذل

جسته ازتخت خداوندی کنار

بندگی را کرده در دل اختیار

از بهشت عدن آزاد آمده

در غم بنده شدن شاد آمده

بود نور قدسی هم پیراهنش

خواست کان بیرون فتد از گردنش

زانکه او را بندگی مطلوب بود

لاجرم در بندگی محبوب بود

بندگی راترک جنت گفت پاک

عاشق آسا از بهشت آمد بخاک


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بندهٔ را امتحان میکرد شاه

خواند یک روزیش پیش خود پگاه

گفت این دم دامن من بر سرآر

با من از یک جیب آنگه سربرآر

تا چو با من یک گریبانت بود

هرچه آن من بود آنت بود

چون میان ما یکی حاصل شود

گر خیالست ازدوئی باطل شود

جسم وجانم جسم و جان تو بود

هرچه هست آن من آن تو بود

بندهٔ نادان بجست از جایگاه

کرد بیرون سر ز جیب پادشاه

گشت با شاه جهان هم پیرهن

ذرهٔ نشناخت حد خویشتن

چون برون آورد سر از جیب شاه

خویشتن را سر ندید آنجایگاه

شه چو در بیحرمتس بشناختش

تاکه دم زد سر ز تن انداختش

هرکه پای از حد خود برتر نهد

سر دهد بر بادو دین بر سر نهد

هرکه در بی حرمتی گامی نهاد

در شقاوت خویش را دامی نهاد

بندهٔ را تا ادب نبود نخست

بندگی از وی کجا آید درست

چون بلای قرب دید آدم ز دور

سوی ظلمت آشیان آمد ز نور

دید دنیا کشت زار خویشتن

لاجرم کرد اختیار خویشتن

نیست دنیا بد اگر کاری کنی

بد شود گر عزم دیناری کنی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی در پیش شیر دادگر

ذم دنیا کرد بسیاری مگر

حیدرش گفتا که دنیا نیست بد

بد توئی زیرا که دوری از خرد

هست دنیا بر مثال کشتزار

هم شب و هم روز باید کشت و کار

زانکه عز و دولت دین سر بسر

جمله از دنیاتوان برد ای پسر

تخم امروزینه فردا بر دهد

ور نکاری ای دریغا بر دهد

گر ز دنیا دین نخواهی برد تو

زندگی نادیده خواهی مرد تو

دایما در غصه خواهی ماند باز

کار سخت و مرد سست و ره دراز

پس نکوتر جای تو دنیای تست

زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست

تو بدنیا در مشو مشغول خویش

لیک در وی کار عقبی گیر پیش

چون چنین کردی ترا دنیا نکوست

پس برای دین تو دنیا دار دوست

هیچ بیکاری نه بیند روی او

کار کن تا ره دهندت سوی او


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پور ادهم کو دلی بیخویش داشت

قرب صداشهب در آخور بیش داشت

گرچه دارالملک حکمش بلخ شد

بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد

جان شیرینش که پر تعظیم بود

یافت قلب بلخ کابراهیم بود

چون غم فقرش درآمد شاد شد

فقر چون دید از همه آزاد شد

گرچه روی دین ازو آراستند

شد سوی حمام سیمش خواستند

بر درحمام در حال اوفتاد

همچو مرغی بی پر وبال اوفتاد

گفت چون در خانهٔ شیطان مرا

نیست با دستی تهی فرمان مرا

رایگان در خانهٔ رحمن شدن

کی توان نتوان شدن نتوان شدن

چون بدید آدم که سرکار چیست

قصد دنیا کرد و عمری خون گریست

گر توهم فرزند اوئی خون گری

کم مباش از ابر ز ابر افزون گری

خون گری چون نیست بر گریه مزید

کاب چشم افتاد چون خون شهید

نرگس چشمت گر آرد شبنمی

نقد گردد آب رویت عالمی

قطرهٔ اشک تو در سودا و شور

آتش دوزخ بمیراند بزور

هرچه زاینجا میبری آنزان تست

نیک و بد درد تو و درمان تست

توشه زاینجا برکه آدم گوهری

کان بری آنجا کز اینجا آن بری


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت بـ*ـو*سعد آن امام ارنبی

مجلسی میگفت از قول نبی

ره زده از در درآمد قافله

ترک کرده حج دلی پر مشغله

آمدند آن جمع بهر زاد راه

بر در مجلس که ما را زاد خواه

زانکه ما را ره زدند و کاروان

در ره حج بازگشتیم از میان

خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر

عزم کرده حج اسلام اینت قهر

بازگشتن از ره حج راه نیست

هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست

گفت چندی مال بودست از قیاس

کز شما بردند مشتی ناسپاس

گفت هرچ از ما ببردند از شمار

میبراید چون دو باره ده هزار

خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع

کو برافروزد دل خلقی چو شمع

این چه زیشان بردهاند آسان دهد

هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد

عورتی از گوشهٔ آواز داد

کاین چنین تاوان توانم باز داد

جمع الحق در تعجب آمدند

در دعا گوئیش از حب آمدند

رفت و درجی پیش او زود آورید

هر زر و زرینه کش بود آورید

خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب

گفت اگر گردد پشیمان چه عجب

نیست این زر بیست دینار از شمار

بیست دینارست هر یک زو هزار

عورتی گر زین پشیمانی خورد

کی توان گفتن ز نادانی خورد

پیش آمد بعد سه روز آن زنش

پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش

خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه

آن زر آخر ازچه میداری نگاه

خواجه گفت این من ندیدم از کسی

از پشیمانیت ترسیدم بسی

گفت مندیش این معاذاللّه مگوی

این بدیشان ده دگر زین ره مگوی

بر سر آن نه دو دست ابرنجنم

تا شود آزاد کلی گردنم

گفت دست ابرنجنم ای نامدار

بوده است از مادر خود یادگار

زان همه زرینه آنیک بیش بود

لاجرم روز و شبم با خویش بود

خویشتن رادوش میدیدم بخواب

در بهشت عدن همچون آفتاب

این همه زرینه در گرد تنم

میندیدم این دو دست ابرنجنم

گفتم آخر یادگار مادرم

مینبینم می نباید دیگرم

حور جنت گفت ازان دیگر مگوی

این فرستادی و بس دیگر مجوی

آنچه تو اینجا فرستادی بناز

لاجرم آن پیشت آوردیم باز

فی المثل گر صد جهانست آن تو

آنچه بفرستی تو آنست آن تو

گر درین ره بنده گر آزادهٔ

تو نبینی آنچه نفرستادهٔ


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا