خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بامدادی رفت ابلیس لعین

تا بدرگاه نبی العالمین

هم ز سلمان هم ز حیدر بارخواست

برنیامد کوژ رورا کار راست

گفت پیغامبر که او را بار نیست

گو برو کو را بر من کار نیست

کی بود ابلیس ملعون مرد من

یا تواند دید هرگز گرد من

عاقبت جبریل میآمد دوان

گفت ره ده آن لعین را یک زمان

تا غم مهجوری خود گویدت

حال درد دوری خود گویدت

راه دادش سید و صدر انام

چون درآمد کرد سید را سلام

گفت میدانم که نوشت باد نوش

این که تو رفتی سوی معراج دوش

سیدش گفتا که رفتم ای لعین

گفت دیدی عرش رب العالمین

گفت دیدم عرش و کرسی و فلک

جملهٔ اسرار و آیات ملک

گفت دیدی عرش را از دست راست

گفت دیدم عالم نور و نواست

گفت دیدی بر چپ عرش اله

وادی منکر بیابانی سیاه

گفت دیدم دور بود از راه من

گفت بود آن دشت مجلس گاه من

گفت دیدی آن علم را سرنگون

آن علم آن منست ای رهنمون

گفت دیدی منبر بشکسته را

حق نهاده بود این دل خسته را

منبرم آن بود مجلس گفتمی

خویش را زر خلق را مس گفتمی

از ملایک هفتصد ره صد هزار

زیر آن منبر گرفتندی قرار

من روایت از خدا میکردمی

یک بیک را آشنا میکردمی

من چه دانستم که بیگانه منم

عاقل ایشانند و دیوانه منم

ظن چنان بردم که هستم دولتی

بیخبر بودم ز طوق لعنتی

لعنتی را پنج حرف آمد شمار

لام و عین ونون و تا و یا کنار

دوش سلطانی که معراجت نهاد

از لعمرک بر سرت تاجت نهاد

پنج حرف آمد لعمرک ای عزیز

لام و عین و میم و راو کاف نیز

پنج آن تست و پنج آن منست

راحت آن تست و رنج آن منست

طوق من پنجست و تاج تست پنج

آن من خاکست و آن تست گنج

گرچه هستی هم رسول و هم امین

طوق من میبین و ایمن کم نشین

زانکه من هرچند هستم هیچ چیز

تاج تو بینم نیم نومید نیز

من نیم نومید تو ایمن مباش

بی نیازی مینگر ساکن مباش

منصبی کاغاز کار ابلیس داشت

قدر آن نشناخت ازان سر میفراشت

چون ازان منصب بخاک افتاد خوار

قدر دان شد لیک داداز دست کار

دیدهٔ خورشید بین خیره بود

آب چون بر در رود تیره بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
صاحب اطفالی ز غم میسوختی

خار کندی تا شب و بفروختی

بود بس درویش و پیر و ناتوان

مانده در اطفال و در جفتی جوان

تا که نشکستی تنش صد ره نخست

دست کی دادیش یک نان درست

خانهٔ او در میان دشت بود

ناگهی موسی برو بگذشت زود

دید موسی را که میشد سوی طور

گفت از بهر خداوند غفور

از خدا در خواه تا هر روزیم

میفرستد بی زحیری روزیم

زانکه تا یک گرده دستم میدهد

دور گردون صد شکستم میدهد

خار باید کند هر روزی مرا

تا بدست آید مگر روزی مرا

از خدای خویش آن میبایدم

کز سر فضلی دری بگشایدم

چون بشد موسی و با حق راز گفت

قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت

حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست

هیچدر دنیا نخواهد گشت راست

لیک دو حاجت که من میدانمش

گر بخواهد آن روا گردانمش

باز آمد موسی و گفت از خدا

نیست جز دو حاجتت اینجا روا

چون دوحاجت امرت آمد از اله

غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه

مرد شد در دشت تا خار آورد

وآن دو حاجت نیز درکار آورد

پادشاهی از قضا در دشت بود

بر زن آن خارکش بگذشت زود

صورتی میدید بس صاحب جمال

در صفت ناید که چون شد در جوال

شاه گفتا کیست او را بارکش

آن یکی گفتا که پیری خارکش

شاه گفتا نیست او در خورد او

کس نمیدانم به جز خود مرد او

در زمان فرمود زنرا شاه دهر

تا که در صندوق بردندش بشهر

چون نماز دیگری آن خارکش

سوی کنج خویش آمد بارکش

دید طفلان را جگر بریان شده

در غم مادر همه گریان شده

باز پرسید او که مادرتان کجاست

قصه پیش پیر برگفتند راست

پیر سرگردان شد و خون میگریست

زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست

گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ

وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ

یا رب آن زن را تو میدانی همی

این زمان خرسیش گردانی همی

گفت این و رفت با عیشی چو زهر

از برای نان طفلان سوی شهر

شاه چون با شهر آمد از شکار

گفت آن صندوق ای خادم بیار

چون در صندوق بگشادند باز

روی خرسی دید شاه سرفراز

گفت گوئی او پری دارد مگر

هر زمانش صورتی باشد دگر

هین برید او را بجای خویش باز

تا مگر بر ما پری ناید فراز

خارکش در شهر چون بفروخت خار

نان خرید و سوی طفلان رفت زار

دید خرسی را میان کودکان

در گریز از بیم او آن طفلکان

خارکش چون خرس را آنجا بدید

گفتیی صد تشنه یک دریا بدید

گفت یا رب حاجتی ماندست و بس

همچنانش کن که بود او این نفس

خرس شد حالی چنان کز پیش بود

در نکوئی گوئیا زان بیش بود

چون شد آن اطفال را مادر پدید

هر یکی را دل ز شادی بر پرید

مرد را چون آن دو حاجت شد روا

آمد آن فرتوت غافل در دعا

ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس

کرد حق را شکرهای بی قیاس

گفت یارب تا نکو میداریم

قانعم گر همچنین بگذاریم

پیش ازین از ناسپاسی میگداخت

قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک دلدادهٔ بیدل دلیر

پیش جن آمد ز جان خویش سیر

گفت ای پوشیده از غیرت جمال

خیمهٔ خاص تو از خدر خیال

تو چو جان از انس پنهان آمدی

نه غلط کردم تو خود جان آمدی

مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ

قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ

انس جان انس و جان دانستهٔ

در نهان سرجهان دانستهٔ

از لطافت نامدی در غور جسم

جان رود در جسم و جان داری تو اسم

پیش از آدم بعالم بودهٔ

تا بعهد مصطفی هم بودهٔ

سورتی و سورتی قرآن تراست

هر زفانی در دهن گردان تراست

هر زفانی مختلف کان در جهانست

هم بدانی هم بدان حکمت رواست

گر هنر بخشند وگر عیبت دهند

بازگوئی آنچه از غیبت دهند

قبهٔ ملک سلیمان دیدهٔ

حل وعقد درد ودرمان دیدهٔ

حصهٔ ثقلین تکلیف آمدست

گاه دوزخ گاه تشریف آمدست

در دو عالم کار ایشان را فتاد

کانچه افتاد انس را جان رافتاد

آدمی را چون توانی اوفکند

هم توانی نیز ازو برداشت بند

بستهٔ بند خودم بندم گشای

سوی سر حق دری چندم گشای

پیش تو بر بوی آن زین آمدم

راستی خواهی بجان زین آمدم

جن چو بشنود این سخن جانش نماند

یک پری گوئی مسلمانش نماند

گفت آخر من پری جفت آمده

ره بمردم جسته در گفت آمده

گر سخن گویم زفان او بود

هرچه گویم حال جان او بود

گرچه عمری و جهانی دیدهام

قوت و قوت ز استخوانی دیدهام

هر زمان در خط و در خوابم کنند

وز فسون درشیشهٔ آبم کنند

آتش من چون بود آب شما

من نیارم لحظهٔ تاب شما

لاجرم بی صبر و بی آرام من

زود سر بر خط نهم ناکام من

گـه بود کز نور شرع و نور غیب

گاه گویم از هنر گاهی ز عیب

لیکن این رازی که میجوئی تو باز

هرگز از غیبم نبود این شیوه راز

روزگار خویش و من چندی بری

درگذر چون نیست این کار پری

سالک آمد پیش پیر کار ساز

آنچه پیش آمد ز جنش گفت باز

پیر گفتش تا که گشتم رهنمون

فعل مس الجن میبینم جنون

هرکرا بوی جنون آمد پدید

همچو گوئی سرنگون آمد پدید

هرکه او شوریده چون دریا بود

هرچه گوید از سر سودا بود

چون بگستاخی رود ز ایشان سخن

مرد چون دیوانه باشد رد مکن


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود مجنونی عجب نه سر نه بن

کز جنون گستاخ میگفتی سخن

زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد

این مگوی و گرد گستاخی مگرد

بس خطاست این ره که میجوئی مجوی

هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی

گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست

هرچه آن دیوانه گوید آن رواست

گر سخنهای خطا باشد مرا

چون نیم عاقل روا باشد مرا

هیچ عاقل را نباشد یارگی

کو بپردازد دلی یکبارگی

با جنون از بهر او در ساختم

تادلم یکبارگی پرداختم

عاقلان را شرع تکلیف آمدست

بیدلان را عشق تشریف آمدست

تو برو ای زاهد و کم گوی تو

مرد نفسی زر طلب زن جوی تو

بیدلان را با زر و با زن چکار

شرع را و عقل را با من چکار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت آن دیوانه با عیشی چو زهر

روز عیدی بود بیرون شد ز شهر

دید خلقی بی عدد آراسته

هر یک از دستی دگر برخاسته

او میان جمله میشد بی خبر

ژندهٔ در بر برهنه پا و سر

آرزو کردش که چون آن خلق راه

جامهٔ نو باشدش در عیدگاه

رفت القصه سوی ویرانهٔ

پس خوشی آغاز کرد افسانهٔ

در دعا آمد که ای دانای راز

جامه و نان مرا کاری بساز

چون بروز عید آن میخواستی

کاین جهان خلق را آراستی

من چو خلقان نیز جان دارم ببین

نه لباسی ونه نان دارم ببین

نقد کن عیدی برای چون منی

کفشی و دستاری و پیراهنی

گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر

می نخواهم هیچ تاعید دگر

گر چه بسیاری بگفت آن بیقرار

می نشد چیزی که میخواست آشکار

گفت دستاریم کن این لحظه راست

جامه و کفشم اگر ندهی رواست

مدبری بر بام آن ویرانه بود

این سخن بشنود از دیوانه زود

ژنده دستاریش بود اندر جهان

سوی او انداخت و از وی شد نهان

چون بدید آن ژنده مجنون از شگفت

گشت سودائی و صفرا درگرفت

زود در پیچید نومید و اسیر

سوی بام انداخت گفتا هین بگیر

این چو من دیوانه چون بر سر نهد

جبرئیلت را ده این تادر نهد

عاقلی گر گوید این شیوه سخن

هم بشرعش حد زن و هم زجر کن

این سخن گر عاقلی گوید خطاست

لیکن از دیوانه و عاشق رواست

این سخن دیوانگان را خوش بود

عاشقان را گرمی و آتش بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود ازان اعرابی شوریده رنگ

کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ

گفت یارب بندهٔ تو برهنهست

وی عجب برهنگیم نه یک تنهست

کودکانم نیز عـریـان آمدند

لاجرم پیوسته گریان آمدند

من ز مردم شرم میدارم بسی

تو نمیداری چه گویم با کسی

چند داری برهنه آخر مرا

جامهٔ ده این زمان فاخر مرا

مردمان چون آن سخن کردند گوش

برزدندش بانگ کای جاهل خموش

از طواف آن قوم چون گشتند باز

مرد اعرابی همی آمد بناز

از قصب دستار و ز خز جامه داشت

گوئیا ملک جهان را نامه داشت

باز پرسیدند ازو کای بی نوا

این که دادت گفت این که دهد خدا

چون من آن گفتم مرا این داد او

وین فرو بسته درم بگشاد او

آنچه گفتم بود آن ساعت روا

زانکه به دانم من او را از شما


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود مجنونی نکردی یک نماز

کرد یک روزی نماز آغاز باز

سایلی گفتش که ای شوریده رای

گوئیا خشنودی امروز از خدای

کاین چنین گرمی بطاعت کردنش

سر نمیپیچی ز فرمان بردنش

گفت آری گرسنه بودم چو شیر

چون مرا امروز حق کردست سیر

میگزارم پیش اونیکو نماز

زانکه او با من نکوئی کرد ساز

کارگو چون مردمان کن هر زمان

تا کنم من نیز هم چون مردمان

عشق میبارد ازین شیوه سخن

خواه تو انکار کن خواهی مکن

شرع چون دیوانه را آزاد کرد

تو بانکارش نیاری یاد کرد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون تجلی بر رخ موسی فتاد

شور ازو در جملهٔدنیا فتاد

هرکه را بر رویش افتادی نظر

پیش او در باختی حالی بصر

چون تجلی از رخش پیدا شدی

هرکه دیدی زود نابینا شدی

گرچه میبستی ز هر نوعی نقاب

همچنان میتافتی آن آفتاب

گر نهان بودی رخش گر آشکار

میربودی دیدهها را برقرار

رفت سوی حضرت و گفت ای خدای

چون کنم با این رخ دیده ربای

دیده و سر در سر این شد بسی

مینیارد دید روی من کسی

امرش آمد از خدای ذوالجلال

کانکه در شوری کند ناگاه حال

پس بدرّد خرقهٔ در شور عشق

بی سر و بن گم شود در زور عشق

گر ازان خرقه کنی خود را نقاب

برنیاید زان نقاب آن آفتاب

گر بشور عشق نیست ایمان ترا

این حکایت بس بود برهان ترا

گر ازین مجلس ترا یک درد نیست

در ره او شور و سودا خردنیست

اهل سودا را که هستند اهل راز

هست با او گـه عتاب و گاه ناز

ناز ایشان ذرهٔ در قرب حق

بر جهانی زاهدی دارد سبق


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت آن دیوانه بس بی برگ بود

زیستن بر وی بتر از مرگ بود

در شکم نان برجگر آبی نداشت

در همه عالم خور و خوابی نداشت

از قضا یک روز بس خوار و خجل

سوی نیشابور میشد تنگدل

دید از گاوان همه صحرا سیاه

همچو صحرای دل از ظلم و گـ ـناه

باز پرسید او که این گاوان کراست

گفت این ملک عمید شهر ماست

رفت از آنجا چشمها خیره شده

دید صحرای دگر تیره شده

بود زیر اسب صحرائی نهان

اسب گفتی باز میگیرد جهان

گفت این اسبان کراست اینجایگاه

گفت هست آن عمید پادشاه

رفت لخـ*ـتی نیز آن ناهوشمند

دید صحرائی دگر پر گوسفند

گفت آن کیست چندینی رمه

مرد گفتآن عمیدست این همه

رفت لخـ*ـتی نیز چون دروازه دید

ماه وش ترکان بی اندازه دید

هر یکی روئی چو ماه آراسته

جمله همچون سرو قد پیراسته

دل ز در گوش ایشان در خروش

خواجگان شهرشان حلقه بگوش

در جهان حسن آن هر لشگری

ختم کرده نیکوئی و دلبری

گفت مجنون کاین غلامان آن کیست

وین همه سرو خرامان آن کیست

گفت شهر آرای عیدند این همه

بندهٔ خاص عمیدند این همه

چون درون شهر رفت آن ناتوان

دید ایوانی سرش در آسمان

کرده دکانی ز هر سوئی دراز

عالمی سرهنگ آنجا سر فراز

هر زمان خلقی فراوان میرسید

شور ازان ایوان بکیوان میرسید

کرد آن دیوانه از مردی سؤال

کانکیست این قصر با چندین کمال

گفت این قصر عمیدست ای پسر

تو که باشی چون ندانی این قدر

مرد مجنون دید خود رانیم جان

وز تهی دستی نبودش نیم نان

آتشی در جان آن مجنون فتاد

خشمگین گشت و دلش درخون فتاد

ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود

پس بسوی آسمان افکند زود

گفت گیر این ژنده دستار اینت غم

تا عمیدت را دهی این نیز هم

چون همه چیزی عمدیت را سزاست

در سرم این ژنده گر نبود رواست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیدلی از خویش دست افشانده بود

تنگدل از دست تنگی مانده بود

چون برو شد دور بی برگی دراز

رفت سوی مسجدی دل پر نیاز

روی را در خاک میمالید زار

همچو زیر چنگ مینالید زار

زار میگفت ای سمیع و ای بصیر

زود دیناری صدم ده بی زحیر

زانکه میدانی که چون درماندهام

در میان خاک و خون درماندهام

گفت بسیاری ولی سودی نداشت

خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت

گفت یارب گر نمیبخشی زرم

این توانی مسجد افکن بر سرم

زین سخن دیوانه در شست اوفتاد

زانکه اندر سقف چرست اوفتاد

بام مسجدخاک ریزی ساز کرد

مرد مجنون کان بدید آغاز کرد

گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان

بر سرم اندازی این سقف گران

هرکه زر خواهد تو انکارش کنی

بام مسجدبر سر انبارش کنی

چونکه این را جلدی و آن را نهٔ

گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ

عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد

جامه در دندان گریز آغاز کرد

نیست چون بی روستائی هیچ عید

عید این دیوانگان دارد مزید

زانکه چون دیوانگان وقت بیان

روستائیی درآمد در میان


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا