خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی دیوانه را میتاختند

کودکانش سنگ میانداختند

درگریخت او زود در قصر عمید

بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس

باز میراندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه

گفت ای مدبر که داد اینجات راه

گفت بود از دیدهٔ من خون چکان

زانکه سنگم میزدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری

خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس

تا ز رویت باز میراند مگس

کودکان را چون زمن داری تو باز

سرنگونی تو بحق نه سرفراز

تو نهٔ میری اسیری دایمی

زانکه محکومی بحق نه حاکمی

میر آن باشد که با او در کمال

دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس

تا بدانی تو که یک سلطانست بس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش حیوان دردناک

نه امید امن ونه بیم هلاک

طالب اوحی شده دل پر شعاع

سبع هشتم باز میجست از سباع

گفت ای جویندگان راهبر

در رکوع استاده جمله کارگر

از چرا و چند معزول آمده

در چرای خویش مشغول آمده

در زمین گاو سیاهی از شماست

زیر بار گاو ماهی از شماست

بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست

دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست

زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید

کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید

گـه شما را نیز ظاهر یک خلف

ناقة اللّه بس بود در پیش صف

خود مپرسید از سگ اصحاب کهف

زانکه جانی دارد او بر عشق وقف

از شما پیغامبری را اینت نام

گوسفندی میشود قایم مقام

وز شما یک ماهی پاکیزه جای

یونسی را میشود خلوت سرای

وز شما بزغالهٔ بریان بزهر

میکند آگاه احمد را ز قهر

شاخ دولت از شما بر میدهد

مشک آهو گاو عنبر میدهد

چون کسی در راه دولت یار گشت

دیگری را هم تواند یار گشت

هست روی دولت از سوی شما

دولتی میخواهم از کوی شما

چون شنید این حال مشکل جانور

شد زخود زین حال حالی بیخبر

گفت ای هم بی خبر هم بی ادب

کس ز گاو و خر گهر دارد طلب

ما همه دزد ره یکدیگریم

یکدگر را میکشیم و میخوریم

سر بعالم در نهاده بیقرار

نیست ما را جز خور و جز خفت کار

آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی

گوهر دریائی از صحرا مجوی

صد هزار از ما بمیرد زار بار

تا شود یک ره براقی آشکار

گر بلندی یافتست از ما کسی

حکم نتوان کرد بر نادر بسی

از خر و از گاو نتوان یافت راز

پس سر خود گیر زود ای سرفراز

سالک آمد پیش پیر بخردان

قصهٔ بر گفتش از خیل ددان

پیر گفتش هست حیوان و سباع

ز آتش نفس مجوسی یک شعاع

نفس کافر سرکشی دارد مدام

گر سر اندازیش سر بنهد تمام

گـه مسلمانی دهی گـه زر دهی

تا که یک لقمه بدین کافر دهی

گر طعام نفس خوش گر ناخوشست

چون گذر بر نفس دارد آتشست

خوش مده نفس مجوسی را طعام

تا نبینی ناخوشی او تمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیر دین سفیان ثوری شمع شرع

گفت قوم خویش را کای جمع شرع

لـ*ـذت و خوشی خوردن در طعام

بیش چندان نیست کز لـ*ـب تا بکام

این قدر ره صبر کن آسان بود

تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود

میزنی بیهوده همچون سگ تگی

تو کئی در صورت مردم سگی

تاترا یک استخوان آید بدست

عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست

تو همای روح را ده استخوان

زانکه بس افسوس باشد سگ بدان

قوت مردان روح را جان دادنست

چیست قوت تو بسگ نان دادنست

ای بسگ مشغول گشته ماه و سال

چند خواهی بود با سگ در جوال

گر بامر سگ شوی در کار تیز

از سگان خیزی بروز رستخیز


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
موسی عمران یکی شاگرد داشت

کو باستادی بسی سر میفراشت

شد بشهری دور از موسی مگر

مینیامد دیرگاه از وی خبر

جست بسیاری ازو موسی نشان

محو شد گفتی نشانش از جهان

در رهی یک روز موسی میدوید

دید مردی را که خوکی میکشید

گفت موسی کز کجائی ای غلام

گفت هستم از فلان شهر ای امام

گفت شاگرد منست آنجایگاه

گفت آن شاگرد تست این خوک راه

در تعجب ماند موسی زان حدیث

تا چگونه گشت خوکی آن خبیث

در مناجات آمد او پیش خدای

گفت سر این بگو ای رهنمای

گفت علم دین که این مرد از تویافت

جانش از دون همتی می بر نتافت

رفت از وی دنیی دون صید کرد

دین مطلق را بدنیا قید کرد

مرد دنیا بود با دنیا بساخت

دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت

لاجرم من مسخ گردانیدمش

جامهٔ چون خوک پوشانیدمش

امت پیغامبر آخر زمان

یافتند از مسخ گردیدن امان

آنکه در دنیا امانشان دادهام

تا بروز دین زمانشان دادهام

گر کسی از امت او این کند

خویش را در حشر مسخ دین کند

گر نخواهد کرد توبه مرد راه

بس که خواهد بود خوک آنجایگاه

چند خواهی نفس را پرورد تو

صحبت خوکی چه خواهی کرد تو

خر ز بیم خوک بگریزد مدام

چون تو نگریزی خری باشی تمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی را دیگری سخت

بز گرفتی تو مرا ای شور بخت

گفت مجنونیش چون هستی تو خر

گر بزی بیشت نگیرد غم مخور

هرکه او صورت پرستی پیشه کرد

کی تواند از صفت اندیشه کرد

اصل صورت نفس شهوانی تست

اصل معنی جان روحانی تست

ترک صورت گیر در عشق صفت

تا بتابد آفتاب معرفت

صورتت جز خلط و خونی بیش نیست

مرد صورت مرد دور اندیش نیست

هرچه آن از خلط و خون زیبا بود

مبتلای آن شدی سودا بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود برنائی بغایت کاردان

تیز فهم و زیرک و بسیار دان

از شره پیوسته در تحصیل بود

سال تا سالش دو شب تعطیل بود

با همه خلق جهان کاری نداشت

کار جز تعلیق و تکراری نداشت

بود روشن چشم استادش ازو

زانکه الحق نیک افتادش ازو

هم ز شاگردانش افزون داشتی

هم سخن با او دگرگون داشتی

داشت استادش بزیر پرده در

یک کنیزک همچو خورشیدی دگر

تنگ چشمی دلبری جان پروری

عالم آرائی عجایب پیکری

صورتی از پای تا سر جمله روح

لطف در لطف و فتوح اندر فتوح

هم بشیرینی شکر را کرده بند

هم بتلخی هر ترش را کرده قند

دو کندش بر زمین افتاده بود

نه ز قصدی خود چنین افتاده بود

از دو لعل او شکر میریختی

طوطیان را بال و پر میریختی

از دو چشمش تیر بیرون میشدی

کشته خون آلود در خون میشدی

چشم این شاگرد بروی اوفتاد

گفت من شاگردم و او اوستاد

در جهان استاد نیست اکنون کسم

این زمان شاگردی این بت بسم

گر بگوید درس عشقم اوستاد

بر ره شاگرد خواهم اوفتاد

ور نخواهد گفت درس عشق باز

من نخواهم کرد درسی نیز ساز

روز و شب در عشق آن بت اوفتاد

کرد کلی ترک درس و اوستاد

شد چو شاخ زعفران از درد او

گشت هم رنگ زریری زرد او

عشقش آمد عقل او در زیر کرد

گر دلی داشت او زجانش سیر کرد

گرچه بسیاری بدانش داد داد

ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد

علم خوانی کبر و غوغا آورد

عشق ورزی شور و سودا آورد

هرکه را بی عشق علمی راه داد

علم او را حب مال وجاه داد

عاقبت یکبارگی بیمار شد

بند بندش کلبهٔ تیمار شد

آنچه او را با کنیزک اوفتاد

واقف آنگشت آخر اوستاد

از سر دانش بحیلت قصد کرد

از دودست آن کنیزک فصد کرد

مسهلی دادش که در کار آمدش

بعد ازان حیضی پدیدار آمدش

آن کنیزک شد چو شاخ خیزران

گشت گلنارش چو برگ زعفران

نه نکوئی ماند در دیدار او

نه طراوت ماند در رخسار او

از جمالش ذرهٔ باقی نماند

آن قدح بشکست و آن سـ*ـاقی نماند

قرب سی مجلس که دارو خورده داشت

جمله در یک طشت بر هم کرده داشت

خون فصد و حیـ*ـض هم در طشت بود

تا بسر آن طشت درهم گشت بود

خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند

وز پس پرده کنیزک را بخواند

اول آن شاگرد را چون جای کرد

آن کنیزک پیش او بر پای کرد

چون بدید آن مرد برنا روی او

نیز دیگر ننگرست از سوی او

در تعجب ماند کان زیبا نگار

چون چنین بی بهره شد از روزگار

سردئی از وی پدیدار آمدش

گرمی تحصیل در کار آمدش

آن همه بیماری او باد گشت

از کنیزک تا ابد آزاد گشت

چون بدید استاد آزادی او

بر غمش غالب شده شادی او

گرمی شاگرد زیرک گشت سرد

جانش از عشق کنیزک گشت فرد

گفت تا آن طشت آوردند زود

سرگشاده پیش او بردند زود

گفت ای برنا چه کارت اوفتاد

بیقراری شد قرارت اوفتاد

آن همه در عشق دل گرمیت کو

وانهمه شوخی و بی شرمیت کو

روز و شب بود این کنیزک آرزوت

سربرآر از پیش و اینک آرزوت

روی تو از عشق او زرد از چه شد

وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد

تو همانی و کنیزک نیز هم

لیک کم شد از وی این یک چیزهم

آنچه دور از روی تو کم گشت ازو

درنگر اینک پرست این طشت ازو

چون جدا گشت از کنیزک این همه

سرد شد عشق تو اینک این همه

بر کنیزک باد میپیمودهٔ

در حقیقت عاشق این بودهٔ

تو بره در بی فراست آمدی

عاشق خون ونجاست آمدی

حالی آن شاگرد مرد کار شد

توبه کرد وبا سر تکرار شد

چون توحمال نجاست آمدی

از چه در صد ریاست آمدی

کار تو گر مملکت راندن بود

ور ره تو علم دین خواندن بود

چون برای نفس باشد کار تو

از سگی در نگذرد مقدار تو


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در رهی میشد سنائی بیقرار

دید کناسی شده مشغول کار

سوی دیگر چون نظر افکند باز

یک مؤذن دید در بانگ نماز

گفت نیست این کار خالی از خلل

هر دو را میبینم اندر یک عمل

زانکه هست این بیخبر چون آن دگر

از برای یک دومن نان کارگر

چون برای نانست کار این دو خام

هر دو را یک کار میبینم مدام

بلکه این کناس در کارست راست

وان مؤذن غرهٔ روی و ریاست

پس درین معنی بلاشک ای عزیز

از مؤذن به بود کناس نیز

تا تو با نفسی و شیطانی ندیم

پیشه خواهی داشت کناسی مقیم

گردرخت دیو از دل برکنی

جانت را زین بند مشکل برکنی

ور درخت دیو میداری بجای

با سگ و با دیو باشی هم سرای


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش شیطان رجیم

گفت ای مردود رحمن و رحیم

ای در اول مقتدای خواندگان

وی در آخر پیشوای راندگان

ای بیک بیحرمتی مفتون شده

وی بیک ترک ادب ملعون شده

هفتصد باره هزاران سال تو

جمع کردی سر حال و قال تو

قال تو اغلال شد حالت محال

مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال

گر جرس جنبان دولت بودهٔ

چون جرس اکنون همه بیهودهٔ

نیست کس از تو مصیبت دیده تر

خشک لـ*ـب بنشین مدام ودیده تر

در بهشت عدن بودی اوستاد

کار تو با قعر دوزخ اوفتاد

آنچنان بوده چنین چون آمدی

دی ملک امروز ملعون آمدی

آتش کفر تو در دین اوفتاد

در همه عالم کرا این اوفتاد

چون فرشته خویش را دانی دلیر

دیوی تو آشکار آمد نه دیر

ای فرشته دیو مردم آمدی

در پری جفتی چو کژدم آمدی

گر بسی بر دیگران فرقت نهند

هم کلاه دیو برفرقت نهند

هم دل مؤمن تو داری در دهان

هم توئی با خون دل در رگ روان

هم ز ماهی جایگه تا مه تراست

هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست

چون جهانی درگرفتی پیش تو

آگهم گردان ز کار خویش تو

گر رهی دزدیده داری سوی گنج

شرح ده تا من برون آیم ز رنج

زین سخن ابلیس در خون اوفتاد

آتشش از سـ*ـینه بیرون اوفتاد

گفت اول صد هزاران سال من

خوردهام این جام مالامال من

تا بآخر جام کردم سرنگون

درد لعنت آمد از زیرش برون

در دو عالم نیست از سر تا بپای

هیچ جائی تا نکردم سجده جای

بس که بر ابلیس لعنت کردمی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خویشتن را شکر نعمت کردمی

من چه دانستم که این بد میکنم

روز تا شب لعنت خود میکنم

ناگهی سیلاب محنت در رسید

پس شبیخونی ز لعنت در رسید

صد هزاران ساله اعمالم که بود

در عزازیلی پر وبالم که بود

جمله را سیلاب لعنت پیش کرد

تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد

لاجرم ملعون و نافرمان شدم

گر فرشته بودهام شیطان شدم

آنکه اول حور را همخوابه کرد

این زمانش دیو در گرمابه کرد

پای تا سر عین حسرت گشتهام

در همه آفاق عبرت گشتهام

گر تو از من عبرتی گیری رواست

ور بکاری نیز میآئی خطاست

صد جهان رحمت چرا بگذاشتی

راه لعنت بی خبر برداشتی

من ز لعنت دارم الحق دور باش

تو نداری تاب لعنت دور باش

سالک آمد پیش پیر رهبران

قصهٔ برگفت صد عبرت در آن

پیر گفتش هست ابلیس دژم

عالم رشک و منی سر تا قدم

زانکه گفتندش که ای افتاده دور

چون شدی در غایت دوری صبور

گفت دور استادهام تیغی بدست

باز میرانم از آن درهر که هست

تا نگردد گرد آن در هیچکس

در همه عالم مرا این کار بس

دور استادم دودیده همچو میغ

زانکه آن رویم بخویش آید دریغ

دور استادم که نتوانم که کس

روی او بیند به جز من یک نفس

دور استادم که من در راه او

نیستم شایستهٔ درگاه او

دور استادم نه پا نه سر ازو

چون بسوزم دور اولیتر ازو

دور استادم ز هجران تیره حال

چون ندارم تاب قرب آن وصال

گرچه هستم راندهٔ در گاه او

سر نه پیچم ذرهٔ از راه او

تانهادستم قدم در کوی یار

ننگرستم هیچ سو جز سوی یار

چونشدم با سر معنی هم نفس

ننگرم هرگز سر موئی بکس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن شنودی تو که مردی از رجال

کرد از ابلیس سرگردان سؤال

گفت فرمودت خداوند ودود

از چه آدم را نکردی آن سجود

گفت میشد صوفئی در منزلی

بود در مهد بزر سنگین دلی

ماه روئی دختر سلطان عهد

برفتاد از باد ناگه پیش مهد

چشم صوفی بر جمال اوفتاد

آتشی در پر و بال او فتاد

دید روئی کافتابش بنده بود

صبح صادق را از آن لـ*ـب خنده بود

در دل آن صوفی شوریده حال

آتشی بس سخت افکند آن جمال

عشق آن سلطان سر جادو پرست

در دل صوفی بسلطانی نشست

هر زمانش درد دیگر تازه کرد

دست کاریهای بی اندازه کرد

دل نبود از عشق در فرمان او

دل شد و برخاست آمد جان او

دختر القصه ازو آگاه شد

پیش مهدش خواند تا همراه شد

گفت ای صوفی چرا حیران شدی

این چه افتادت که سرگردان شدی

گفت صوفی را نباشد جز دلی

دل تو بردی اینت مشکل مشکلی

عشق تو دل برد و جان میخواهدم

جان ره عشقت نشان میخواهدم

شور ما از ماه تا ماهی رسید

هین اگر فریاد می خواهی رسید

گر توام درمان کنی من جان برم

نی بجان تو که گر درمان برم

دخترش گفتا که چندینی مگوی

وصل من در پرده چندینی مجوی

گرچه شیرینی و نیکوئیم هست

در فشانی در سخن گوئیم هست

گر به بینی خواهرم را یک زمان

تیر مژگانش کند پشتت کمان

آنچه آن را صوفیان گویند آن

از جمال خواهرم جویند آن

گر تو هستی صوفی اکنون آن طلب

ورنه مردی هـ*ـر*زه گوئی نان طلب

بنگر اکنون گر نداری باورم

کز پسم میآید اینک خواهرم

گر ببینی روی آن زیبا نگار

ننگری در روی چون من صد هزار

بنگرست آخر ز پس آن سست عهد

تا فرو افکند دختر پیش مهد

گفت اگر عاشق بدی یک ذره او

کی شدی هرگزبغیری غره او

صوفی پخته نبود او خام بود

مرد دم بود او و مرغ دام بود

خوش بود در عشق من گشتن تباه

پس بروی دیگری کردن نگاه

این چنین کس را ادب کردن نکوست

سر فرو افکندن از گردن نکوست

ظن چنان بردم که بس چست آمد او

امتحانش کردم و سست آمد او

خادمی را خواند و گفتا تن بزن

زود صوفی را ببر گردن بزن

تا کسی در عشق چون من دلنواز

ننگرد هرگز بسوی هیچ باز

قصهٔ ابلیس و این قصه یکیست

می ندانم تا کرا اینجا شکیست

گرچه مردودست هم نومید نیست

لعنت او را گوئیا جاوید نیست

گرچه این دم هست نومیدیش کار

در امیدی میگذارد روزگار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا