خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
روستائیی بشهر مرو رفت

در میان مسجد جامع بخفت

بود بر پایش کدوئی بسته چست

تا نگردد گم در آن شهر از نخست

دیگری آن باز کرد از پای او

بست بر پا خفت بر بالای او

مرد چون بیدار شد دل خسته دید

کاین کدو بر پای آن کس بسته دید

در تحیر آمد و سرگشته شد

گفت یا رب روستائی گشته شد

ای خدا گر او منم پس من چهام

ور منست او او نگوید من کیم

در میان نفی و اثباتم مدام

نه بمن شد کار و نه بی من تمام

در میان این و آن درماندهام

در یقین و در گمان درماندهام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود ملاحی معمر کار دان

زو کسی پرسید کای بسیار دان

از عجایبهای دریا بازگوی

گفتش آن ملاح کای اسرار جوی

این عجبتر دیدهام من کز بحار

در سلامت کشتی آید باکنار

کشتئی بر روی غرقابی مدام

موج میآید دمادم بر دوام

ما میان موج و غرقابی سیاه

منتظر تا باد چون آید ز راه

بر نیاید هیچ کاری از حیل

و اطلاعی نیست بر لوح ازل

پس طریق تو بفرمان رفتن است

بیخودی در وادی جان رفتن است

بنده آن بهتر که بر فرمان رود

کز خداوند آنچه خواهد آن رود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کرد ازمکه عمر عزم سفر

در سرای آبستنی بودش مگر

گفت الهی ای جهان روشن بتو

رفتم و طفلم سپردم من بتو

چون عمر القصه بازآمد زراه

مرده بود آبستنش از دیرگاه

از سر گور زن آوازی رسید

کانچه بسپردی بیا کامد پدید

رفت امیرالمؤمنین بگشاد خاک

دید آن زن نیمهٔ ریزیده پاک

نیم دیگر زنده بود و تازه بود

طفل را زو شیر بی اندازه بود

در گرفته بود طفلش آن زمان

ای عجب پستان مادر در هان

برگرفت او را عمر زانجایگاه

هاتفیش آواز داد از پیشگاه

کانچه بسپردی بحق با تو سپرد

مادرش را چون بنسپردی بمرد

عصمت حق گر نباشد دسترس

خلق در عصمت نماند یک نفس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالخورده پیر زالی تنگدست

کرده بودی پیش گورستان نشست

سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود

صد هزاران بخیه بر وی بیش بود

هر دمش چون مردهٔ در میرسید

او بهر یک بخیهٔ بر میکشید

گر شدی یک مرده گر ده آشکار

او بهر یک بخیهٔ بردی بکار

چون همی افتاد مرگی هر زمان

خرقه شد در بخیه صد پاره نهان

عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد

پیره زن را کار از برگ اوفتاد

مرده آوردند بسیارش به پیش

در غلط افتاد زن در کار خویش

گشت عاجز برد در فریاد دست

رشته را گسست و سوزن راشکست

گفت نیست این کار کار چون منی

تا کیم از رشتهٔ و سوزنی

نیزم از سوزن نباید دوختن

خرقه بر آتش بخواهم سوختن

این چنین کاری که هر ساعت مراست

کی شود از سوزن و از رشته راست

چون فلک میبایدم سرگشتهٔ

کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ

چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش

در نیاری این سخن هرگز بگوش

زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک طیار شد پیش طیور

گفت ای پرندگان نار و نور

ای برون جسته ز دام پر بلا

صف کشیده جمله فی جوالسما

هم زفان مرغ در شهر شماست

هم نوا و نور از بهر شماست

زاشیان بی صفت پریدهاید

در جهان معرفت گردیدهاید

هم ز بال و پر قفس بشکستهاید

هم ز دام و بند بیرون جستهاید

از شما شد هدهد دلاله کار

صاحب انگشتری را راز دار

این شما را بس که هدهد یافتست

وز چنان شاهی تفقد یافتست

شب هوای طشت پروین میکنید

تا سحرگه **** زرین میکنید

ای همه بیواسطه بشتافته

چینه از تغدوا خماصاً یافته

زیر سایه غرب تا شرق شما

سایهٔ سیمرغ بر فرق شما

چون شما را صحبت سیمرغ هست

هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست

طفل راهم چارهٔ شیری کنید

می بمیرم تشنه تدبیری کنید

چون شنیدند این سخن مرغان باغ

شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ

مرغ گفت ای بیخبر از حال من

زین مصیبت سوخت پر وبال من

زین غمم در خون و درگل مانده

همچو مرغی نیم بسمل مانده

جملهٔ عالم به پر پیمودهام

پر و منقارم بخون آلودهام

روز تا شب این طلب میکردهام

خواب را شب خوش بشب میکردهام

عاقبت همچون تو حیران ماندهام

بال و پر زین جست و جو افشاندهام

هست مرغ عاشق ما عندلیب

واو ندارد هیچ جز دستان نصیب

گر همایست استخوانی میخورد

تا ازو شاهی جهانی میخورد

جلوهٔ طاوس منگر این نگر

کو فرو آرد بیک میویز سر

هدهد از خود نیز در سر میکند

در سرش چیزیست سر بر میکند

چون شتر مرغی ما سیمرغ دید

لاجرم از ننگ ما عزلت گزید

گر تو پریدن بپر ما کنی

پر بریزی خویش را رسوا کنی

سالک آمد پیش پیر بی نظیر

داد حالی شرح از زاری چو زیر

پیر گفتش هست مرغ از بس کمال

جملهٔ معنی علوی را مثال

معنئی کان از سر خیری بود

صورتش را آخرت طیری بود

ذات جان را معنی بسیار هست

لیک تا نقد تو گردد کار هست

هر معانی کان ترا درجان بود

تا نپیوندد بتن پنهان بود

چون بتن پیوست آن خاص آن تست

نیست خاص آن تو گردر جان تست

دولت دین گر میسر گرددت

نقد جان با تن برابر گرددت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت محمود آن جهان را پادشاه

در شکاری دور افتاد از سپاه

در دهی افتاد ویران سر بسر

پیر زالی دید پیش رهگذر

گاو میدوشید روئی چون بهی

گفت ای زن شربتی شیرم دهی

پیرزن گفتش که ای میر اجل

شیر را آخر کجاباشد محل

شوهر من گر بدی اینجایگاه

گاو کردی پیش تو قربان راه

گر شتابت نیست مهمانت کنم

نقد من گاویست قربانت کنم

زان سخن محمود خوش دل گشت ازو

شد پیاده زود بر نگذشت ازو

گاو را در حال دوشیدن گرفت

شیر از پستانش جوشیدن گرفت

دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت

کان بماهی دست زال پیر ریخت

پیرزن چون دید آن بسیار شیر

گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر

زانکه هر انگشت تو گوئی عیان

چشمهٔ پر شیر دارد در میان

با چنین دستی که این ساعت تراست

شیرت از بهر چه میبایست خواست

دولتی داری چو دریا بی کنار

من ندانم تا چه مردی ای سوار

شیرخور نه از من از بازوی خویش

زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش

خویشتن را نقد چندین شیرازو

من بماهی دیدهام ای میر ازو

این همه شیرم که از دست تو زاد

این نه پستان داد کاین دست تو داد

تا درنی بودند صحرائی سپاه

از همه سوئی درآمد گرد شاه

سجده میبردند پیش روی او

حلقه میکردند از هر سوی او

پیرزن را حال اومعلوم گشت

همچو سنگی بود همچون موم گشت

دست و پایش پیش شاه از کار شد

خجلت و تشویر او بسیار شد

گفت تااکنون که مینشناختم

گاو را قربان تو میساختم

چون بدانستم برای جان تو

خویشتن را میکنم قربان تو

از حدیث پیرزن خوش گشت شاه

گفت هر حاجت که میباید بخواه

گفت آن خواهم که گـه گـه شهریار

اوفتد از لشکر خود بر کنار

آیدم مهمان به تنهائی خویش

فرد آید سوی سودائی خویش

زانکه من بی طاقتم سر تاقدم

می ندارم طاقت کوس و علم

شاه آن ده را عمارت ساز کرد

از برای پیر زن آغاز کرد

ده بدو بخشید وزانجا در گذشت

پیرزن را این سخن شد سرگذشت

چون نبد محمود را دولت مجاز

هرکجا میشد بدو میگشت باز

دولت آمد اصل مردم هوش دار

این قدر دولت که داری گوش دار

ور نداری گوش آن اندک قدر

چشم بد در حال آید کارگر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شهریاری بود عالی شیوهٔ

در جوارش بود کنج بیوهٔ

بیوه هر روزی برافکندی سپند

در تعجب ماندی شاه بلند

خادمی را خواند روزی شهریار

داد صد دینارش از زر عیار

گفت رو این پیرزن را ده زشاه

پس بپرس از وی که هر روزی پگاه

این سپند از بهر چه سوزی همی

چون نداری یک شبه روزی همی

رفت خادم زر بداد و گفت راز

پیر زن در حال گفت ای سرفراز

هرچه در کلّ جهان نامش بری

عاقبت چشمش رسد تا بنگری

از گدائی گرچه جان میسوختم

این سپند از بهر آن میسوختم

چون گدائی خود آمد در خورم

گفتمش چشمی رسد تا بنگرم

اینکم تو زر نهادی در کنار

آن گدائی رفت و گشتم سیم دار

دیدی آخر چون مرا چشمی بدید

آن گدائی مرا چشمی رسید

فارغ از عالم گدائی راندن

بهتر از صد پادشائی راندن

چون بود هر روز یک نانت پسند

هیچ قیدی نیز درجانت مبند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون بچین افتاد اسکندر ز راه

داشتش فغفور چین در چین نگاه

کرد بزمی آنچنان شاهانه راست

کان صفت ناید بصد افسانه راست

چند کاسه پیش اسکندر نهاد

پر در و پر لعل و پر گوهر نهاد

گفت بسم اللّه بکن دستی دراز

تا کنند آنگه سپه دستی فراز

گفت اسکندر که پیشم قوت نیست

کاسه جز پر لعل و پر یاقوت نیست

کاسه پر جوهر چرا کردی بگو

کی خورد مردم چنین خوردی بگو

شاه چین گفتش که ای بحر علوم

تو نسازی قوت خود جوهر بروم

گفت جوهر چون تواند خورد کس

گردهٔ دو نان مرا قوتست و بس

کار من بی شک چو کار خاص و عام

میشود روزی بدو گرده تمام

شاه گفتش چون نمیخوردی گهر

می نبایستت دو گرده بیشتر

مینشد در روم این دو گرده راست

کز چنان جائیت بر بایست خاست

جملهٔ عالم بزیر پای کرد

عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد

راه میپیمود با چندین سپاه

کرد چندینی رعیت را تباه

این دو گرده راست میبایست کرد

هم بروم آزاد میبایست خورد

چون ازو بشنود اسکندر دلیل

کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل

در سفر گفت این فتوحم بس بود

تا قیامت قوت روحم بس بود

ترک گفتم من سفر یکبارگی

عزلتی جویم ازین آوارگی

هیچکس را در جهان بحر و بر

از قناعت نیست ملکی بیشتر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
عامربن قیس قطب نه فلک

ترهٔ یک روز می زد بر نمک

پس خوشی میخورد بی نان تره او

مینشد از جای خود یک ذره او

سایلی گفتش که ای مرد بلند

گشتهٔ آخر بدین تره پسند

عامرش گفتا که در عالم بسی

قانعند الحق بکم زین هم بسی

گفت کیست آخر بگو از مردمان

کو بکم زین هست قانع این زمان

گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید

شد بکم زین غره چون دنیا گزید

زانکه دنیا در بر دین ذرهایست

صد هزاران ذره در هر ترهایست

پس کسی کو کرد دنیا اختیار

گشت قانع او بکم زین صد هزار

چون بکم زین می نشاید غره بود

پس ز دنیا بیشتر در تره بود

آنچه بیشست از همه دنیا مراست

گر خورم بیش از همه دنیا رواست

هرکه در راه قناعت مرد شد

ملک عالم بر دل او سرد شد

خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر

فارغ آمد از وزیر و از امیر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیش آن دیوانهٔ شد پادشا

گفت از من حاجتی خواه ای گدا

گفت دارم من دو حاجت در جهان

بو که از شاهم برآید این زمان

اول از دوزخ چو خوش برهانیم

در بهشتم آری و بنشانیم

پادشاهش گفت ای حیران راه

هست این کار خدا از من مخواه

بود مجنون را یکی خم پیش در

شاه آن خم را ستاده بر زبر

گفت دور از پیش خم تا نرم نرم

خم شود از تابش خورشید گرم

زانکه شب تا روز در خم میشوم

گرم و خوش میخسبم و گم میشوم

جامهٔ خوابم خمست ای نامور

دور ازان سر تا نگردد سردتر

نه مرا شد از تو یک حاجت روا

نه زتودرد مرا آمد دوا

چون نکردی داروی این درد تو

جامه خوابم را مگردان سرد تو

آنکه صد تیمار دارش نیست بس

چون تواند داشتن تیمار کس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا