خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نان پزی دیوانه و بیچاره شد

وز میان نان پزان آواره شد

شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ

گردهٔ میخواستی بی کردهٔ

سایلی پرسید ازو کای حیله جوی

گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی

گفت تا من پختمی یک گرده نان

گردهٔ نو در رسیدی همچنان

تا بپختی گردهٔ ای بیخبر

در بر ریشم نهادندی دگر

چون سری پیدا نبد این گرده را

سر بگردید از جنون این مرده را

بر دلم چیزی درآمد از اله

گفت صد گرده مپز یک گرده خواه

روز تا شب گردهٔ نان میبست

گردهٔ آخر رسد از صد کست

خوش خوشی میرو میانراه تو

گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو

چارهٔ صد گرده میبایست کرد

تا مرا یک گرده میبایست خورد

این زمان هر روز شکر میخورم

به زنان صد چیز دیگر میخورم

گرترا نان نرسد از حق زان بود

تادلت پیوسته سرگردان بود

زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش

ندهدش نان زانکه گریان خواهدش


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد چون شکر پیش نبات

گفت ای سرسبزیت زاب حیات

پاکیت چون آب ذاتی آمده

قابل نفس نباتی آمده

فالق الحب از نوا داده ترا

حبه حب صد نوی داده ترا

سبز پوشان را تو محرم آمدی

لاجرم سر سبز عالم آمدی

قوت ارواح و بینائی ز تست

دلگشائی و دل افزائی ز تست

در جهان نوباوهٔ هر دم تراست

صد بهشت عدن در عالم تراست

جملهٔ دارو و درمان از تو رست

گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست

نیست خاری از تو بی سر وسهی

نیست ناری ظاهر از تو بی بهی

نار چون از شاخ سبزت بردمید

درد موسی را بهی آمد پدید

قصه انی انااللّه زان تست

سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست

خواجهٔ کونین منت از تو یافت

در نماز انگور جنت از تو یافت

عشق حنانه چو آتش از تو خاست

آن حنین او چنین خوش از تو خاست

کی بود شرح عصای تو مرا


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود دیوانه مزاجی گرسنه

در رهی میرفت سر پا برهنه

نان طلب میکرد از جائی بجای

هرکسی میگفت نان بدهد خدای

اوفتاد از جوع در رنجورئی

دید اندر مسجدی مغفروئی

زود در پیچید و پس بر سر گرفت

قصد بردن کرد و راه درگرفت

عاقبت در راه بگرفتش کسی

زجر کردش پس جفا گفتش بسی

زو ستد آن جامه و کردش سؤال

کاین چرا کردی بگو ای تیره حال

گفت هر جائی که میرفتم دمی

جمله میگفتند حق بدهد همی

چون شدم درمانده بی دستوریش

برگرفتم عاقبت مغفوریش

تا بسازد کار من یکبارگی

چند خواهم بود در بیچارگی

خنده آمد مرد را از کار او

برد نان و جامه را تیمار او

دید آن دیوانه را مردی براه

جامه در پوشید میآمد پگاه

گفت جامه از کجا آوردهٔ

کسب کردی یا عطا آوردهٔ

گفت این جامه خدای آوردراست

گفت هم اقبال و هم دولت تراست

زانکه تادولت نباشد ما حضر

این چنین جامه نبخشد دادگر

مرد مجنون گفت کو یک دولتم

کو نداد این جامه بی صد محنتم

تا که بر نگرفتمش ناگه گرو

نه شکم نان یافت نه تن جامه نو

در نمیگیرد خوشی با او بسی

تا گرو بر مینگیرد زو کسی

بی گرو کار تو کی گیرد نوا

جامه و نان بی گرو ندهد ترا

ور گرو می بر نگیری تن زند

آتشت در جان و در خرمن زند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود صاحب عزلتی در گوشهٔ

از جهان نه زادی ونه توشهٔ

بر توکل روز و شب بنشسته بود

رشتهٔ دل در قناعت بسته بود

چون نمیپیچید هیچ از راه حق

بود گستاخیش با درگاه حق

گرسنه از ره رسیدندش دو کس

واو نداشت از دخل و خرج الانفس

چو نشستند آن دو کس تادیرگاه

در نیامد هیچ معلومی ز راه

چون بسی گشت آن دو تن را انتظار

شیخ شد از شرم ایشان شرمسار

عاقبت بر جست از جای آن زمان

کرد چون دیوانهٔ سر باسمان

گفت آخر من چه دارم بیش و کم

میهمانم میفرستی دم بدم

چون فرستادی دو روزی خواره را

روزنی باید من بیچاره را

گر فرستادی مرا روزی کنون

وارهی از جنگ هر روزی کنون

ورنه زین چوبی نهم برگردنم

جملهٔ قندیل مسجد بشکنم

چون بگفت این مرد دل برخاسته

شد زره خوانی پدید آراسته

در زمان آمد غلامی همچو ماه

کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه

چون شنودند آن دو تن گفتار او

در تعجب آمدند از کار او

هر دو گفتندش که گستاخی عظیم

مینیارد هیچ گستاخیت بیم

گفت دندانی بدو باید نمود

تا که ننمائی ندارد هیچ سود

عاشقانش پاک از نقص آمدند

چون درختان جمله در رقـ*ـص آمدند

پاک همچون شاخ در گل میشدند

لاجرم در قرب کامل میشدند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود شوریده دلی دیوانهٔ

روی کرده در بن ویرانهٔ

همچو باران زار برخود میگریست

سایلی گفتش که این گریه ز چیست

که بمردت گفت دور از تو دلم

دل بمرد و سخت تر شد مشکلم

گفت دل چون مردت و چون شد زجای

گفت چون اندوه بودش با خدای

خوش بمرد و دور گشت از من نهان

شد بر او و برون رفت از جهان

تا بتنهائی مرا حیران گذاشت

وین چنین افکنده سر گردان گذاشت

ای عجب جائی که آنجا شد دلم

رفتن آنجا مینماید مشکلم

آرزوی من بدانجا رفتن است

لیک ره در قعر دریا رفتن است

گر رسم آنجایگه یک روز من

وارهم از گریه و از سوز من

هرکرا این درد عالم سوز نیست

در شبست و هرگز او را روز نیست

درد میباید که بی درمان بود

تا اگر درمان کنی آسان بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد مگر دیوانه شبلی چند گاه

برد با دیوانه جایش پادشاه

کرد شه در کار او لخـ*ـتی غلو

کان فلان دارو کنیدش در گلو

پس زفان بگشاد شبلی بی قرار

گفت خود را بیهده رنجه مدار

کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد

کان بدارو به شود گردم مگرد

هرکجادردی بود درمان پذیر

آن نباشد درد کان باشد زحیر

جان اگر نبود مرا جانان بسست

داروی من درد بیدرمان بسست

چون ترا با حق نیفتد هیچ کار

تو چه دانی قیمت این روزگار

چون بخون صد ره بگرداند ترا

آنگهی یک دم برنجاند ترا

صد رهت مرده کند پس زندهٔ

تاترا نانی دهد یا ژندهٔ


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود آن دیوانه دل برخاسته

وز غم بی نانیش جان کاسته

میگریست از غم که یک نانش نبود

چون نبودش نان غم جانش نبود

آن یکی گفتش که مگری ای نژند

کان خداوندی که این سقف بلند

بی ستونی در هوا بنهاد او

روزی تو هم تواند داد او

مرد مجنون گفت ای کاش این زمان

از برای محکمی آسمان

حق تعالی صد ستون بنهادهٔ

بی زحیری نان می میدادهٔ

نان خورش میباید و نانم کنون

من چه دانم آسمان بی ستون


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد نه درو عقل ونه هوش

وحشی آسا تنگدل پیش وحوش

گفت ای جنبندگان بحر و بر

راه پیمایان عالم سر بسر

پایمال هر خس ودون گشتهاید

در میان خاک در خون گشتهاید

در مقام نیستی افتادهاید

چشم بر هستی حق بنهادهاید

حق بلطف خود مثل زد از شما

جوهر موری بدل زد از شما

سورتی از نص قرآن قدم

کرد گردن بند موری از کرم

باز نحلی را چو شیر فحل کرد

زانکه نام سورتی النحل کرد

عنکبوتی را همین تشریف داد

سورتی را هم بدو تعریف داد

مور را دل پر سخن در پیش کرد

تا سلیمان را ازو بی خویش کرد

چون شما را هست در اسرار دست

شد مراهم چون زفان از کار دست

دست من گیرید تا جائی رسم

بو کزین پستی ببالائی رسم

چون سلیمان پند گیرد از شما

دل سخن از جان پذیرد از شما

وحش چون بشنود از سالک سخن

گفت فرمان کن حدیث من مکن

من که باشم در همه روی زمین

تا مرا نامی بود در کوی دین

عمر کوتاهی ضعیفی بی تنی

خرده گیری همچو چشم سوزنی

عنکبوتی گر درآمد روز غار

پس شد آن دو چشم دین را پرده دار

عنکبوتی بر سطرلابست نیز

کو نداند بر فلک یک ذره چیز

خلق را روشن شود زو‌ آفتاب

واو نداند آفتاب از هیچ باب

در همه عالم که جست از عنکبوت

قصهٔ حی الذی هولایموت

قصهٔ مور ضعیف تیره حال

هم برین منوال میدان و مثال

نیک بین کز تشنگی مردن ترا

بهتر است از نام ما بردن ترا

گر کسی را از شکر تنگی بود

یک شکر خواهد قوی ننگی بود

عالمی پر عاشق شوریدهاند

جمله صاحب درد و صاحب دیدهاند

چه طلب داری تو از مور ومگس

گوئیا جز ما ندیدی هیچ کس

تا سخن گفتیم ما را مرده گیر

عمر رفته ره بسر نابرده گیر

سالک آمد پیش پیر تیز هوش

قصهٔ برگفتش از خیل و حوش

پیر گفتش هست وحش تنگ حال

هر صفت را کان خفی باشد مثال

هست در هر ذات صد عالم صفت

لیک اصل جمله آمد معرفت

معرفت را اصل توحید آمدست

ره سوی توحید تفرید آمدست

گر شوی چون وحش در ره پایمال

تا ابد جان را بدست آری کمال

کی دهد هرگز کمال جانت دست

تانگردی پاک نیست از هر چه هست

تا تو با خویشی عدد بینی همه

چون شوی فانی احد بینی همه


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیدلی را بود مالی بر کسی

در تقاضا رنج میدادش بسی

گرچه میرنجید مرد وام دار

زر بدودادن نبودش اختیار

چون خصومت در میان بسیارشد

بردو خصم آن کار بس دشوار شد

بود درویشی به بیدل گفت خیز

تابود در گردنش تا رستخیز

زر قیامت بهترت آید بکار

پس بدو بگذار و از وی کن کنار

گفت بیدل در قیامت من ازو

نقد نتوانم ستد روشن ازو

هیچ او فردا بمن ندهد خموش

زان شدم امروز با او سخت کوش

مرد گفتا می ندانم سر این

شرح ده تا این شکم گردد یقین

گفت چون هردو برآئیم از قفس

او و من هر دو یکی باشیم و بس

هر کجاتوحید بنماید خدای

شرک باشد گر دوئی ماند بجای

در حقیقت چون من او و او منم

لاجرم آنجا نباشد دشمنم

لیک اینجا نیست توحید آشکار

زو ستانم چون زرم آید بکار

این زمانش زر ستانم بیشکی

بعد ازین هر دو شویم آنگه یکی

گر عدد گردد احد کاری بود

ورنه بی شک رنج بسیاری بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نازنین میرفت و بس شوریده بود

گفتی از سرباز خوابی دیده بود

میگذشت او بر در مجلس گهی

این سخن گفت آن مذکر آنگهی

این گل آدم خدا از سرنوشت

چل صباح از دست قدرت میسرشت

بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام

هست در انگشت حق کرده مقام

نازنین چون این سخن بشنود ازو

زاتش جانش برآمد دود ازو

گفت بیچاره چه سازد آدمی

یا دلست او یا گلست او از زمی

چون دل و چون گل بدست اوست بس

پس بدست ما چه باشد جز هـ*ـوس

من دلی دارم ز عالم یا گلی

هر دو او راست اینت مشکل مشکلی

از دل و گل در جهان من برچهام

اوست جمله در میان من برچهام

هیچ هستم من ندانم یا نیم

چون همه اوست آخر اینجا من کیم


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا