خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود

دایمش نه جامه و نه قوت بود

عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف

غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف

روز و شب میسوختی از عشق دوست

هرکه میسوزد ز عشق او نکوست

روزگاری بود تا در صد عنا

گرد او میگشت گرداب بلا

لاجرم در جملهٔ عمر دراز

شادمان دستی بدل ننهاد باز

از نوشید*نی نامرادی مـسـ*ـت بود

زیر پای پیل محنت پست بود

دایماً میگفت با چشم پر آب

ای خدا بازت دهم آخر جواب

وقت مردن بیدلی را خواند او

پس وصیت کردش و بنشاند او

گفت چون جانم برآید از تنم

برکش از بهر کفن پیراهنم

پیش دل بشکاف از بیرون من

پس برون کن این دل پرخون من

برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک

بر خط از خون دلم بنویس پاک

کاخر این بیدل جوابت باز داد

مرد و مشتی خاک و آبت باز داد

مینگنجیدی تو با او در جهان

با تو بگذاشت او جهان رفت از میان

جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد

وز جهان جان ستان آزاد شد

گر جهان و جانشود در مفلسی

دایماً جان و جهان را تو بسی

من چه خواهم کرد پیدا ونهان

بی تو ای جان و جهان جان و جهان

تامرا از عمر میماند نفس

مذهبم الجار ثم الدار بس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
هندوئی بودست چون شوریدهٔ

در مقام عشق صاحب دیدهٔ

چون براه حج برون شد قافله

دید قومی در میان مشغله

گفت ای آشفتگان دلربای

در چه کارید و کجا دارید رای

آن یکی گفتش که این مردان راه

عزم حج دارند هم زینجایگاه

گفت حج چبود بگو ای رهنمای

گفت جائی خانهٔ دارد خدای

هرکه آنجا یک نفس ساکن شود

از عذاب جاودان ایمن شود

شورشی در جان هندوی اوفتاد

ز آرزوی کعبه در روی اوفتاد

گفت ننشینم بروز و شب ز پای

تا نیارم عاشق آسا حج بجای

همچنان میرفت مـسـ*ـت و بیقرار

تا رسید آنجا که آنجا بود کار

چون بدید او خانه گفتا کو خدای

زانکه او را مینبینم هیچ جای

حاجیان گفتند ای آشفته کار

او کجادر خانه باشد شرم دار

خانه آن اوست او در خانه نیست

داند این سر هر که او دیوانه نیست

زین سخن هندو چنان فرتوت شد

کز تحیر عقل او مبهوت شد

هر نفس میکرد هر ساعت فغان

خویشتن بر سنگ میزد هر زمان

زار میگفت ای مسلمانان مرا

از چه آوردید سر گردان مرا

من چه خواهم کرد بی او خانه را

خانه گور آمد کنون دیوانه را

گر من سرگشته آگه بودمی

این همه راه از کجا پیمودمی

چون مرا اینجایگه آوردهاید

بی سر وبن سر بره آوردهاید

یا مرا با خانه باید زین مقام

یا خدای خانه باید والسلام

هرچه او در چشم جز صانع بود

گر همه صنعت بود ضایع بود

تاکه جان داری ز صانع روز و شب

جان خود را چشم صانع بین طلب


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواجه اکافی درآمد در سخن

خلق میبالید ازو چون سرو بن

منبرش گوئی ورای عرش بود

آسمان در جنب او چون فرش بود

در بلندی سخن چندان برفت

کان زمان از خلق گوئی جان برفت

چون بلندی سخن میداد دست

مستمع بیهوش میافتاد پست

کرد بر مجلس مگر مردی گذر

گفت پیش آرید کار کفشگر

خواجه کان بشنود شد با درد جفت

گفت بشنودید آنچ این مرد گفت

زین سخن الهام آمد در دلم

شد جهانی درد در دل حاصلم

ملهمم گفت این سخنهای بلند

نیست اندر خورد مشتی مستمند

این سخن پرندگان زنده راست

نه خر پالانی و خربنده راست

رهروان را همچو مرغان می مسوز

رهروان را پارهٔ بر کفش دوز

ره روانند اهل مجلس سر بسر

پاره دوزی کن چو مرد کفشگر

پشهٔ را قوت پیلی میدهی

مور را با جبرئیلی مینهی

راه رو را گر بخواهی دوخت کفش

بس طپانچه میزنی تو با درفش

کار چون از حد خویش افزون رود

صاحب آن کار را در خون رود

فی المثل عشق ار ز طاقت بیش شد

صاحبش در خون جان خویش شد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت

این حکایت از برادر باز گفت

گفت بود اندر دبیرستان شهر

میرزادی یوسف کنعان شهر

هر دوعالم بر نکوئی نقد او

در نکوئی هرچه گوئی نقد او

حسن او فهرست دیوان جمال

وصف او بالای ایوان کمال

او بمکتب پیش استاد آمده

جمله شاگردان بفریاد آمده

بود آنجا کودکی درویش حال

کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال

دل ز عشق آن پسر مستش بماند

شد ز دست او و بر دستش بماند

یک زمان نشکفت از دیدار او

گرم تر شد هر نفس در کار او

در هوای آن چراغ روزگار

میگداخت از عشق همچون شمع زار

کودکی ناخورده یک اندوه عشق

چون کشد چون کاه گشته کوه عشق

رفت یک روزی بمکتب میر داد

کودکی را دید پیش میرزاد

گفت این کودک بگو تا آن کیست

گفت آن کشفگر مقصود چیست

گفت آخر شرم دار ای اوستاد

او بهم با میرزادی چون فتاد

میر زاده چون کند با او نشست

طبع او گیرد دهد همت ز دست

کودک دلداده را مرد ادیب

کرد از مکتب نشستن بی نصیب

دور کردش از دبیرستان خویش


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش

شد ز عشق آن پسر چون اخگری

پس چو اخگر رفت در خاکستری

چشم همچون ابر نوروز آمدش

آه همچون برق جانسوز آمدش

عاقبت از خویشتن دل برگرفت

از برای مرگ منزل برگرفت

میرزاد از حال او شد با خبر

کس فرستادش که ای زیر و زبر

از چه مینالی بگو با من چنین

گفت دل در کار تو کردم یقین

این زمان دوران جان دادن رسید

نوبت در خاک افتادن رسید

اشک چون گوگرد سرخ ای یار من

کردهمچون زر مس رخسار من

مدتی در انتظارم داشتی

همچو آتش بی قرارم داشتی

رفت پیش میرزاد آن مرد باز

گفت میگوید که مردم در نیاز

زانکه در کار تو کردم دل ز عشق

مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق

میرزادش داد پیغام دگر

گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر

در سر کارم بنزد من فرست

دانهٔ دل را بدین خرمن فرست

بازآمد مرد چون گفت این سخن

کودکش گفتا زمانی صبر کن

چون دلم خواهد ز من دلخواه من

تا فرستادن نباشد راه من

رفت کودک خانه را در خون گرفت

سـ*ـینه را بشکافت دل بیرون گرفت

پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر

گفت گیر این پیش او پوشیده بر

چون دل خود بر طبق حالی نهاد

بودش از جان یک رمق حالی بداد

میرزاد القصه چون دید آن طبق

او نخوانده بود هرگز آن سبق

آن دل پرخون او بیرون گرفت

جملهٔ‌مکتب ز چشمش خون گرفت

شد قیامت آشکارا در دلش

رستخیزی نقد امد حاصلش

عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت

هم بنتوانست کردن هم گرفت

خاک او را قبله جای خویش کرد

هر زمانی ماتم او بیش کرد

گرچه پنداری که پیر عالمی

در ره عشق از چنین طفلی کمی

گر تو مرد راه عشقی دل شکاف

ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف

تا که جان داری بلای جان تست

جان بده در درد کاین درمان تست

منت تریاک تا چندی کشی

زانکه جان از زهر افتد در خوشی

تو همی محجوب از خود ماندهٔ

تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ

چون توئی تو برافتد از میان

تو بمانی بی حجاب جاودان


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه

چهرهٔ گلناریش مانند کاه

نه طراوت مانده در رخسار او

نه حلاوت مانده در گفتار او

گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس

کاتشم در دل فکندی بیقیاس

بود پیش شاه خلقی بیشمار

هر یکی از بهر کاری بیقرار

گفت خلق بی حسابند این همه

چون بگویم چون حجابند این همه

شاه خالی کرد حالی جایگاه

تا ایاز آنجا بماند و پادشاه

گفت اکنون راز برگوی این زمان

چون حجاب خلق برخاست از میان

گفت شاها من حجابم چون کنم

خویش را بو کز میان بیرون کنم

چون حجاب خویش در عالم منم

خلق بود آن دم حجاب این دم منم

تا که میماند ز من یک موی باز

نیست روی آنکه بتوان گفت راز

چون نمانم من تو مانی جمله پاک

راز من آنگه برون جو شد ز خاک

پاکبازانی که درویش آمدند

هر نفس در محو خود بیش آمدند

در حقیقت جمله او را خواستند

لاجرم خصمی خود را خاستند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
عاشقی روزی مگر خون میگریست

زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست

گفت میگویند فردا کردگار

چون کند تشریف رؤیت آشکار

چل هزاران ساله بدهد بر دوام

خاصگان قرب خود را بار عام

یک زمان زانجا بخود آیند باز

در نیاز افتند خو کرده بناز

زان همی گریم که با خویشم دهند

یک نفس در دیدهٔ‌ خویشم نهند

چون کنم آن یک نفس با خویشتن

میتوانم کشت ازین غم خویش من

باخدا باشم چو بیخود بینیم

تاکه با خود بینیم بد بینیم

آن زمان کز خود رهائی باشدم

بیخودی عین خدائی باشدم

هر که موئی پای آرد در میان

باز ماند یک سر موی از عیان

محو باید مرد در هر دو سرای

پای از سر ناپدید و سر ز پای

گر سر موئی تفاوت میبود

جمله سر تاپای او بت میبود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک شوریدهٔ پاک اعتقاد

آمد از دریا برون پیش جماد

گفت ای افسرده از برد الیقین

گاه سنگ و گاه آهن گـه نگین

از یقین هم ثابتی هم ساکنی

نقد عالم چون تو داری ایمنی

چون زمعدن میرسی پاک از منی

هرچه داری هست جمله معدنی

هست یک سنگ تو رحمن را یمین

وان دگر سنگت سلیمان را نگین

آن یکی فرمانده دیو وپری

وان دگر را هر دو انـ*ـدام بدن انگشتری

آن یکی در فقر پوشیده سیاه

وان دگر از عشق گشته پادشاه

آن یکی را ملکت روی زمین

وان دگر یک را یساری چون یمین

آهنت آیینهٔ اسکندریست

گوهرت را ذوالفقار حیدریست

یک نگینت نسخهٔ هر دو سرای

جام جمشیدی شده گیتی نمای

نقد تو سیم و زر و در خوشاب

لعل و یاقوت و زمرد بی حساب

وصف الماس تو نه گفتن توان

نه بالماس زفان سفتن توان

گاه سرسبزی ز مینا روزیت

گاه از پیروزه صد پیروزیت

هم ز در شب چراغت روشنی

هم ز لعلت سرخ روی گلشنی

چون تو داری منصبی و رتبتی

حاصلم کن سوی معنی قربتی

چون توداری در محک داری عمل

نقد قلبم را بزری کن بدل

چون جماد از راه رو بشنود راز

چون جمادی ماند از اندیشه باز

گفت من افسردهٔ ام بیخبر

نه نشان دارم ز معنی نه اثر

گر یمین اللّه در عالم مراست

حصن کعبه خانهٔ خاص خداست

چون میان کعبه بادی بیش نیست

سنگ را از کعبه ره در پیش نیست

چون کلوخ کعبه را شد بسته راه

چون برد ره سوی او سنگ سیاه

در سیاهی ساکنم زین غم مدام

ماندهام در جامهٔ ماتم مدام

هر زمان از من بتی دیگر کنند

خویشتن را و مرا کافر کنند

گرچه من افسردهام جانم بسوخت

آتش دوزخ ز من خواهد فروخت

این چنین دردی که آمد حاصلم

پای ازان ماندست دایم درگلم

درد من بین در میان من بی گـ ـناه

وز چو من افسردهٔ درمان مخواه

سالک آمد پیش پیر منتهی

داد از احوال خویشش آگهی

پیر گفتش چون شود ظاهر جماد

عالم افسردگی کن اعتقاد

تا رگی افسردگی میماندت

صد نشان از مردگی می ماندت

چون ترا افسردگی زایل شود

در جمادی زندگی حاصل شود

زنده شو وین مردگی از خودببر

گرم گرد افسردگی از خود ببر

تو نمیترسی که همچون دیگران

غرقهٔ‌دنیا شوی بار گران


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کشتئی افتاد در غرقاب سخت

بود در کشتی حریصی شور بخت

نقدش آهن بود خرواری مگر

بود با او همنشین مردی دگر

نقد این پرحواصل بود و بس

موج چون بسیار شد از پیش و پش

آنکه داشت آهن همه بر پشت بست

وین بدان پر حواصل بر نشست

عاقبت چون گشت آن کشتی خراب

مرد را افکند آن آهن در آب

وان دگر یک راه ساحل برگرفت

خوش خوشش پرحواصل برگرفت

ای شده عمری گران بار گـ ـناه

مینترسی پیش و پس آبی سیاه

بادلی چون آهن و باری گران

کی رسد کشتی ایمان با کران

گر ز دریا راه ساحل بایدت

بار چون پر حواصل بایدت

ورنه در غرقاب خون افتاده گیر

از گران باری نگون افتاده گیر

کار خود در زندگانی کن ببرگ

زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ

این زمان دریاب کاسان باشدت

ور نه دشواری فراوان باشدت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست

گفت کار من کنید ای جمع راست

هر یکی را کار دیگر راست کرد

حاجتی از هر کسی درخواست کرد

چون ز عمر خود نمیدید او امان

زود زود آن حرف میگفت آن زمان

بود بر بالین او شوریدهٔ

گفت تو کوری نداری دیدهٔ

آن ثریدی را که تو در کل حال

در شکستی مدت هفتاد سال

چون براری آنهمه در یک زمان

هین فرو کن پای و جان ده زود جان

در چنین عمری دراز ای بی هنر

تو کجا بودی کنونت شد خبر

جملهٔ عمرت چنین بودست کار

وین زمان هم درحسابی و شمار

می بمیری خنده زن چون شمع میر

زین بشولش تا کی آخر جمع میر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا