خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد بر فرعون ابلیس لعین

یک کف پر ریگ برداشت از زمین

پس نمود آن ریگ مروارید باز

بعد از آنش ریگ گردانید باز

گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز

گفت ازین من میندانم هیچ چیز

پس زفان بگشاد ابلیس لعین

گفت تو با این سرو ریشی چنین

زشتم آید گر گدائی میکنی

از چه دعوی خدائی میکنی

هر زمان ریشی مرصع بر نهی

تـ*ـخت خواهی تاج اقرع بر نهی

با چنین ریشی چو گردی گرم تو

اینت ریش آخر نداری شرم تو

با چنین قدرت درین افکندگی

می فرا نپذیردم در بندگی

چون تو هم پیسی و هم کل تا بگوش

در خدائی کی پذیرندت خموش

نفس کافر را که در هر ساعتش

آزمایش میکنم در طاعتش

غرقهٔ بهر خطر میبینمش

هر نفس از بد بتر میبینمش

آنچه با من این سگ شوم آن کند

کافرم گر کافر روم آن کند

نیست چون من خویش دشمن هیچکس

بیخبر تر کیست از من هیچکس

آنچه بر من میرود بر کس نرفت

این سر افرازی هنوز از پس نرفت

دولتم چون خشک میغی بود و بس

حاصل از عمرم دریغی بود و بس

تن که یک درد مرا مرهم نکرد

همچو موئی گشت و موئی کم نکرد

ای دریغا جان بتن در باختیم

قیمت جان ذرهٔ نشناختیم

تشنه میمیریم در طوفان همه

وانک آب از چشمهٔ حیوان همه

هم زمان خوشـی‌ را سوری نماند

هم چراغ عمر را نوری نماند

درد را مرهم کجا خواهیم کرد

عمر شد ماتم کجاخواهیم کرد

خون شد آهن زانکه این دردش بخاست

دل که از خونست چون آهن چراست

تا نگردی نقطهٔ درد ای پسر

کی توان گفتن ترا مرد ای پسر

هرکه او در دیدهٔ خود خار نیست

با گل غیب خدایش کار نیست

میروی چون کافر درویش او

کی توان شد این چنین در پیش او

چون زدین و دل تهی داری سرای

چون روی بی دین و دل پیش خدای

چون ترا در خانه جای ماتمست

در چنین جائی دلت چون خرمست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود درویشی یکی خانه تهی

دزد در شد یافت درویش آگهی

کرد بسیاری طلب تا هیچ هست

هیچ جز بادش نمیآمد بدست

کرد صد لاحول کار خویش را

خنده آمد زان سبب درویش را

دزد گفتش با چنین خانه تهی

خنده چون میآیدت بس ابلهی

با چنین خانه که در عالم کمست

نیست جای خنده جای ماتمست

خویش را از جهل میخوانی دلیر

زانکه برگرمابه دیدستی توشیر

چون ز بیشه بانگ شیر آید پدید

حیز از مرد دلیر آید پدید

در قدیمی راه محدث کی بود

رستمی کار مخنث کی بود

چون بتابد آفتاب آن جمال

تو چه سنجی خوی کرده در خیال

چون کند جلوه جمال بی نشان

اولین و آخرین را جاودان

سر به بحر بینهایت در نهد

آنگهی آن بحر را سر بر نهد

در میان این کف و این دود تو

چون نخواهی بد که خواهی بود تو

می بباید رفت آخر عاقبت

بیخبر از خاتمت وز سابقت

نه ز اول لحظهٔ پیشان پدید

نه ز آخر ذرهٔ پایان پدید

من میان این و آن نه این نه آن

بیخبر از جسم و جان نه این نه آن

کفر در بنیاد و ایمانی ضعیف

نفس غالب تن قوی جانی ضعیف

چون کنم من چون کنم بسیار گشت

بود حیرت عشق با او یار گشت

این زمان در حیرت ودر حسرتم

میکند از پرموری غیرتم

می ندانم کین ندانم از کجاست

زهد عقل و عشق جانم از کجاست

می ندانم هیچ تا دانستهام

ور همه دانم کجا دانستهام

عین دانائی مرا نادانی است

کل نادانی من حیرانی است

جملهٔ‌حیرانیم افسردگیست

جملهٔ افسردگی از مردگیست

مرده را گر زندگی دین دهند

دختر جمشید بی کابین دهند

آب خوردن زهر مستسقی بود

خاصه کاستسقای اودقی بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش خاک بارکش

گفت ای افکندهٔ تیمارکش

هر کجا سریست در هر دو جهان

گر برون آری درون داری نهان

توخمیر دست قدرت بودهٔ

حامل اسرار فطرت بودهٔ

چون ز چارارکان بحق رکنی تراست

نقد رکنی گر ز تو جویم رواست

گرچه بار و رنج داری از برون

لیک بار گنج داری از درون

در کنارت گنج بینم صد هزار

با میان آر آنچه داری در کنار

هر کرا گنجی بود خاصه غریب

دیگران را کی گذارد بی نصیب

چون تو میدانی که هستم راز جوی

سر گنج خویش با من باز گوی

بر دل مستم دری بگشای تو

سوی مقصودم رهی بنمای تو

زین سخن چون خاک راه آگاه شد

باد در کف همچو خاک راه شد

گفت آخر من که باشم در جهان

تا بود رازیم پیدا ونهان

من ندارم هیچ جز افسردگی

نیست بر من وقف الا مردگی

بر نهاد من قضا بگشاد دست

پس لبادم آمد و برگاو بست

اولم از خاک ره برداشتند

پس چو خاکم خاکسار انگاشتند

من زنومیدی چنین افسردهام

خفته درخاکی وخاکی خوردهام

گاو را چون دشمن من میکنند

جمله را درخرمن من میکنند

بر تن خود بار دارم همچو کوه

باگروهی هر زمان گیرم گروه

گرچه گشتم ذره ذره زیر پای

ذرهٔگردش ندیدم هیچ جای

روز و شب از درد این افسردهام

می ندانم زندهام یا مردهام

آنچه بر من رفت از ظلم و فساد

در بدل خواهند از ننگم معاد

در مضیقی بس خطرناکم ازین

خاک بر سر بر سر خاکم ازین

مردگان را جمله در من مینهند

مرگ را زرین نهنبن مینهند

من میان مردگانم بیخبر

کی مرا از زندگی باشد اثر

زندگی کی یابی از مرده دلی

ترک من کن چون ندارم حاصلی

سالک آمد پیش پیر پاک زاد

شرح حال خویش پیش پیر داد

پیر گفتش هست خاک بارکش

عالم حلم و جهان خلق خوش

گر تحمل میکنی چون خاک تو

در دو عالم همچو آبی پاک تو

ذرهٔ گر تو تحمل میکنی

همچو خورشیدی تجمل میکنی

هرکه او موئی تحمل خوی کرد

مشک خلقش عالمی پر بوی کرد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود عبداللّه طاهر در شکار

باز میآمد بشهر آن نامدار

بود در راهش پلی جای نشست

پیر زالی از پس آن پل بجست

اسب عبداللّه سر بر زد ز راه

بر زمین افکند از فرقش کلاه

خشمگین شد سخت عبداللّه ازو

خواست تا خود را کند آگاه ازو

گفت ای نادان چکارت اوفتاد

کاین چنین جای اختیارت اوفتاد

قصهٔ دادش بدست آن پیرزن

گفت فرزندیست بی جرم آن من

مانده در زندان تو خوار و اسیر

لطف کن او را برون آر ای امیر

میبسوزد جان من از درد او

شد سیه روزم ز روی زرد او

پیرم و رفته بآخر روز من

رحمتی کن بر دل پر سوز من

خورد سوگند از سر خشم آن امیر

کان پسر در حبس خواهد مرد اسیر

برنیارم من ز زندان هرگزش

همچنان میدارم آنجا عاجزش

پیره زن گفت ای امیر کاردان

نیست بر کاری خداوند جهان

گر تو بر کاری خدا هم نیز هست

قادر و دانندهٔ هر چیز هست

من کنون با او گذارم کار خویش

توبرو من نیز بردم بار خویش

تا درچون حق جهانداری بود

بر در تو آمدن عاری بود

تن زدم جان سوخته رفتم ز جای

تا تو بهتر آئی اکنون با خدای

این سخن بر جان عبداللّه زد

اشک خونین بر غبار راه زد

خورد سوگندی دگر آن مهربان

کز سر پل نگذرم من این زمان

تا نیارند آن پسر را سوی من

تا ببینم روی او او روی من

شد بزندان مرد و آوردش سوار

چون جمال او بدید آن نامدار

خلعتش بخشید وگفت آن سرفراز

تا بگردانند در شهرش بناز

پس منادی میکنند از چپ و راست

کاین طلیق اللّه آزاد خداست

این چنین کاری که کوهی کاه کرد

رغم عبداللّه را اللّه کرد

گر تحمل هست نیکو از یکی

هست نیکوتر ز شاهان بیشکی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نصر احمد اندر ایام بهار

داشت عزم باغ و قصد سبزه زار

مطربان از پیش بفرستاده بود

همره ایشان سماع و باده بود

محتسب بود آن یکی الیاس نام

سخت در تقوی و در معنی تمام

پیش آمد قوم را دره بدست

وانچه دید او هم بریخت و هم شکست

نصر را زان حال حالی شد خبر

کرد نصر الیاس را حاضر مگر

گفت ای الیاسک شوریده دین

گفت ای نصرک چه افتادست هین

گفت این حسبت که فرمودت بگو

گفت این شاهی ز که بودت بگو

گفت از امر امیرالمؤمنین

گفت آن من ز رب العالمین

گفت گوئی مینترسی ذرهٔ

گفت از عالم منم وین درهٔ

نه طمع دارم بکس هرگز دمی

نه مرا در چشمآید عالمی

نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم

نه بترسم از بلا چون تو سلیم

گر کسی خون ریزد و خون راندم

خوش بود کان خون بحق برساندم

خون ترا چون سوی حق رهبر بود

در جهان چیزی ازین بهتر بود

مشک هم خوش هم نکو آید ترا

زانکه بوی خون ازو آید ترا

نصر را الحق خوش آمد گفتنش

محو شد از گفت او آشفتنش

گفت شادم کردی اکنون شاد باش

حاجتی خواه از من و آزاد باش

گفت من حاجت ندارم بیش و کم

گفت البته بباید خواست هم

بر کنار حضرت شاه شریف

بود استاده غلامی بس ضعیف

کرد شیخ الیاس سوی او نگاه

گفت حاجت زوست نه از پادشاه

نصر گفتا پیشچون من شهریار

زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار

گفت پس من شرم دارم این زمان

کز تو خواهم با خداوند جهان

کرد الحاحش که البته بخواه

گفت میباید که این دم پادشاه

بدهدم هژده کری گندم تمام

زانکه اینم در سمرقندست وام

نصر گفتا گندم به بنگرید

پس باشتر با سمرقندش برید

بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه

من چنان خواهم که این گندم براه

خود بگردن بر نهی بی سرکشی

در سمرقندش بری با دلخوشی

نصر گفتش تو ز من آگه نئی

زانکه با من در رهی همره نئی

گر روم در باغ خود افزون دو گام

آبله گیرد همه پایم تمام

چون توانم شد ز نیشابور من

بار بر سر تا بجای دور من

بعد از آن الیاس گفت این روشنست

کاین قدر بارت اگر بر گردنست

عاجزی گر تا سمرقندش بری

ور بری دانم که تا چندش بری

جملهٔ بار خراسان روز و شب

تا ابد بر گردن تست ای عجب

چون قیامت باز اندازد بساط

باچنین باری چه سازی بر صراط

بار بینم عالمی بر گردنت

تا بود یک گردهٔ نان خوردنت

با چنین باری چو دم نتوان زدن

بر صراط حق قدم نتوان زدن

نصر حالی توبه کرد و بازگشت

ترک شاهی گفت و اهل راز گشت

در تحمل هرکه او پاکی بود

گر بود بر آسمان خاکی بود

حلم او بار جهانی میکشد

میکند سود و زیانی میکشد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید

دزد در شد مینیافت او هیچ صید

عاقبت پیراهنی یافت وببرد

روز دیگر را بدلالی سپرد

پیرهن را چون خریداری رسید

آشنا میخواست در وقت خرید

میگذشت آنجا جنید راهبر

گفت این را آشناام من بخر

در تحمل بازگفتم حال خاک

خاک شو تا درنماند جان پاک

همچو بادی عمر تو بگذشت زود

خاک شو چون خاک خواهی گشت زود

گر ز بی آبی تیمم ساختی

خاک خود مردیست تو خم ساختی

از تیمم گر ترا گردی رسید

بیشک از فرق جوانمردی رسید

هیچ گردی نیست کان خاکی نبود

هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود

هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت

هیچ جانی نیست تا جانان نداشت

این ببین تاتوقدم چون مینهی

نیستی آگاه و در خون مینهی

ذره ذره خاک شخص خفتگانست

قطره قطره خون جان رفتگانست

خاک را صد بار بر هم بیختند

تا همه با خون دل آمیختند

از زمین هرچ آن برون میآیدت

از میان خاک و خون میآیدت

هرچه یابی همچو آتش میخوری

وز میان خاک و خون خوش میخوری

خفتگان در خاک و خون چون میکنند

خاک وخون گوئی که معجون میکنند

کاشکی یک تن بر آوردی سری

یک سخن گفتی وبگشادی دری

هست این سر هر زمان پوشیده تر

خون جانها زین سبب جوشیده تر

نیست از خون یک ذراع خاک پاک

زانکه گورستانست سر تا پای خاک


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
میشد ابراهیم ادهم در رهی

پیش اوآمد سواری ناگهی

گفت آبادانی ای رهرو کجاست

اوبگورستان اشارت کرد راست

شد سوار از قول اودر خشم سخت

تازیانه کرد بر وی عـریـ*ـان عـریـ*ـان

خون روان شد از سر واز روی او

تا زخون گل گشت خاک کوی او

چون بنزد شهر آمد آن سوار

دید خلقی را دوان و بیقرار

گفت این تعجیل چیست ای مردمان

گفت ابراهیم ادهم این زمان

میرود در پیش آگاهی رسید

اسب داری گر درو خواهی رسید

هرکه او رادید پیدا و نهان

گشت ایمن از عذاب آن جهان

زو صفت پرسید آن مرد سوار

چون صفت گفتند او بگریست زار

حال خودبرگفت کو را چون زدم

جامه و دستم ازو در خون زدم

شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز

دید او راجامه شستن کرده ساز

خون زخود میشست پیشش شد سوار

گشت درخاک و بسی بگریست زار

عفو خواست او عفو دادش در زمان

گفت آخر آن چرا گفتی چنان

گفت آبادانی ای مرد تمام

نیست جز در کوی گورستان مدام

گورها هر روز آبادان ترست

لیک هر دم شهرها ویران ترست

گر همه آفاق آبادان کنند

عاقبت می دان که گورستان کنند

پس من آنچت گفتم ای نیکو سوار

راست گفتم تو خیال کژ مدار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش کوه گوهری

گفت ای مشغول گوهر پروری

ای مرصع کره از گوهر کمر

تیغ داری هم ز آهن هم ز زر

پای بر جائی نهٔ جائی بدست

زانکه داری بر سر گوهر نشست

نی بگنجی در زمین ودر زمان

بـردهٔ از کبر سر در آسمان

از تو میبینم زمین را استوار

زانکه تو میخ زمینی از وقار

لیک از عشق آن وقار تو برفت

صبر جان بی قرار تو برفت

لاجرم ساکن نهٔ در هیچ باب

در مروری روز و شب مرالسحاب

چون توداری در همه عالم صفا

ملک گوهر میشود صافی ترا

کوه رحمت در همه دنیا تراست

قاف و القرآن پرمعنی تراست

گر لبی نان نیست در انبان ترا

قطب عالم بس بود مهمان تو را

گر کنم یک ذره وصف طور تو

همچو خورشیدی شوم ازنور تو

چون تو چندینی گهرداری بدست

دست قوت و قوت جودیت هست

روی عالم سر بسر طوفان گرفت

کلبهٔ بی جودئی نتوان گرفت

جودئی داری بیک جودم رسان

جان ترا بخشم بمقصودم رسان

کوه کاین بشنود گفت ای بی وفا

نالهٔ من مینبینی در صدا

زلزله زین درد در دیوان کیست

یا جبال اوبی در شان کیست

پای بسته آمدم تا رستخیز

مبتلای سنگسار و سنگ ریز

صد هزاران عقبه دارم سرفراز

پای بسته چون روم راهی دراز

هم فسرده هم خجل افتادهام

زانکه دایم سنگدل افتادهام

هر زمان چون نیستم دلریش او

تیغ بنهم با کمردر پیش او

نی که دل گر سنگ وآهن داشتم

خون شد ولعل و عقیق انگاشتم

گـه کشم سختی ز پای ناکسان

گـه خورم میتین من از دست خسان

میزنم چون پیر زن سنگی بدست

فال میگیرم ز مقصودی که هست

پس ز لاله سنگ میآرم بخون

لیک باز از سنگ میآرم برون

چون دلم ازناله خون میآورد

سنگ را از لاله چون میآورد

از طلب هرگه که دل تنگ آیدم

از صدا بانگ سر و سنگ آیدم

از چو من سنگی چه میباید ترا

زانکه هیچ از سنگ نگشاید ترا

سالک آمد پیش پیر دلپسند

داد شرححالش از جان نژند

پیر گفتش هست کوه وکوهسار

از قدم تا فرق آرام و وقار

گرچه در صورت ثباتی دارد او

در صفت جنبنده ذاتی دارد او

گرچه بر فرقش نهادستند تیغ

میرود بسته کمر دایم چو میغ

در طلب از بس که ره پیموده کرد

لاجرم نعلین آهن سوده کرد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
طالبی مطلوب را گم کرده بود

روز و شب سر در جهان آورده بود

از غم جان وجهان بفریفته

در جهان میرفت جانی شیفته

پای از سر در طلب نشناخت او

خویش را نعلین آهن ساخت او

پس جهان صدباره چون پیموده کرد

ای عجب نعلین آهن سوده کرد

ذره ذره گشت در راهی دراز

آهن نعلین او بی دلنواز

گر چه بسیاری بگشت از درد او

هم نیافت از هیچ راهی گرد او

عاقبت در پیش او آمد سه راه

بر سر هر راه او خطی سیاه

بر سر یک ره نوشته کای غلام

گر فرو آئی بدین ره تو تمام

گرچه این راهیست دشوار و دراز

هم برآئی عاقبت زین راه باز

بر ره دیگر نبشته کای سلیم

گر فرو آئی بدین راه عظیم

یا برآئی زین ره آخر ناگهان

یا ازین جابرنیائی جاودان

بر سیم بنبشته بدکای مرد پاک

گر فرود آئی بدین راه هلاک

برنیائی تا ابد هرگز دگر

نه نشان از تو بماند نه خبر

محو گردی گم شوی ناچیز هم

زین چه فانی تر بود آننیز هم

گفت چون در وصال اومید نیست

کار جز نومیدی جاوید نیست

این سیم راهست راه من مدام

این بگفت و شد در آن ره والسلام

راه اول در شریعت رفتن است

در عبادت بی طبیعت رفتن است

پس دوم راهت طریقت آمدست

ور سیم خواهی حقیقت آمدست

در حقیقت گر قدم خواهی زدن

محو گردی تا که دم خواهی زدن

هر که در راه حقیقت زد دو گام

تا ابد نابود گردد والسلام

گام اول را زخود مطلق شود

پس بدیگر گام محو حق شود

هر کرا زانجایگه بوئی بود

در نگنجد گر همه موئی بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
صوفئی رادید یک روزی نظام

در وفا و عهد و در صفوت تمام

گفت از من هرچه میخواهی بخواه

زانکه تو محتاجی و منپادشاه

گفت چون از حق نخواهم هیچ چیز

از تو هم الحق نخواهم هیچ نیز

گفت اگر چیزی نمیباید ترا

حاجتی کن آن من باری روا

آن نفس خالص که با حق باشدت

کان نفس ملکی محقق باشدت

آن نفس گر یاد آری از نظام

آن نفس جاوید او را میتمام

صوفیش گفت اینت مرد بی خبر

آن نفس گر با خدای دادگر

نقد من گردد مرا بیرون کند

آنکه نبود هیچ یادت چون کند

چون من آنجا در نگنجم بیشکی

چون توانم رفت آنجا اندکی

گنج موئی نیست کس را آن زمان

گر همه موئی نگنجی در میان

من چو برخیزم در آن ساعت ز راه

دیگری را چون برم آنجایگاه


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا