خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک از خورشید چون آگاه شد

عاقبت برخاست پیش ماه شد

گفت هان ای چشمهٔ افروخته

بر منازل روز و شب آموخته

هر زمان در منزلی دیگر روی

گـه بپا آئی و گـه با سر شوی

هر سر مه میشوی نو از کمال

لاجرم روی تو میگیرند فال

در شب تاریک تنها میروی

مشعله در دست زیبا میروی

زنگی شب را تودادی گوشمال

گرگ ظلمت را تو کردی در جوال

خیمهٔ داری ز نور آن را طناب

از طناب او جهانی پر کلاب

چون سلیمان باد در فرمان تراست

لاجرم از نور شادروان تراست

تو سلیمان وش بشادروان دری

کردهٔ ازماه نو انگشتری

این چنین ملکی که حاصل کردهٔ

گوئیا تو حل مشکل کردهٔ

کردهٔ چشمی سپید از انتظار

پس سیه کاسه مباش و شرم دار

گر خبر داری ز درد و سوز من

هین نشانی ده که شب شد روز من

گفت ای پرسنده وقت کار رفت

پیش از ما قافله سالار رفت

چون ندیدم هیچ گرد از قافله

روی من از اشک شد پر آبله

اول مه عمر یک دم یافته

ضحکهٔ عالم شده غم یافته

آخر هر ماه دل پر تفت و تاب

زار بر زردم نشیند آفتاب

چون برآید آفتاب روشنم

آتش سخت افکند در خرمنم

گـه دهان شیر باشد جای من

گاه کژدم سر نهد در پای من

گاه در خوشه کشندم همچو داس

گاه در گاوم چو از زر سنگ آس

گاه بر میزان چنانم میکشند

گـه ز هی در خر کمانم میکشند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در میان این همه سختی و تاب

باد پیمایم همه با ماهتاب

از چنین کس کی گشاید عقده باز

خاصه کو را عقده دارد زیر گاز

سالک آمد پیش پیر سالخورد

گاه حال و گـه بیان حال کرد

پیر گفتش هست ماه از ضعف حال

مانده سرگردان ز نقصان و کمال

گـه شود باریک و بیقدری شود

گـه جهان افروزد و بدری شود

چون ندارد تاب خورشید سپهر

مینماید داغ این نقصان ز چهر

از پی او میرود سرگشتهٔ

باز میجوید ازو سر رشتهٔ

گرچه دارد حسن معشوقش کمال

او ندارد تاب او از هیچ حال

لاجرم در نور قرب او مدام

فانی مطلق شود از خود تمام

چون نباشد عاشقی را حوصله

ذرهٔ وصلش دهد صد ولوله

هر که او در عشق آید ناتمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود سنجر را یکی خواهر چو ماه

صفیه خاتون کرده نامش پادشاه

از جمال آن جهان دلبری

ذرهٔ بود آفتاب خاوری

از ملاحت وز حلاوت سر بسر

هم نمک بود آن سمنبر هم شکر

صد شکن در زلف آن دلبند بود

هرشکن از چینش تا دربند بود

چون سر یک موی او پیدا شدی

عقل بینش بخش نابینا شدی

از کژی زلف او گفتن خطاست

زانکه آنجا مینیاید هیچ راست

تختهٔ پیشانی آن سیمبر

بود سیم خام زیر تاج زر

بود ابرویش چنان محکم کمان

کان بزه در مینیامد یک زمان

تیر مژگانش چنان سر تیز بود

کز سر هر تیر صد خونریز بود

جزع او در سحر یکدل آمده

هر دو در جادوی بابل آمده

زلف چون قارش بخونها تشنه‌ای

ذوالفقار از غمزهٔ او دشنه‌ای

زیر زلفش آفتاب روی او

کرده روشن حسن یک یک موی او


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چهرهٔ همچون مه تابانش بود

از زمین تا چرخ سرگردانش بود

درج یاقوتش در شهوار داشت

هر دری با هر دلی صد کار داشت

پستهٔ او داد یک خسته نداد

هیچکس را جز در بسته نداد

چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل

مانده در دریای تاریکی خجل

گر کسی دیدی زنخدانش عیان

گوی بردی از همه خلق جهان

گرچه بردی گوی زیبائی تمام

لیکن اندر چاه افتادی مدام

عارضش از هند عاج آورده بود

از همه رومش خراج آورده بود

خال او هندوستان در روم داشت

ترک تازی تا بچین معلوم داشت

گر بگویم وصف او بسیار من

هم مقصر مانم اندر کار من

زانکه بود آن ماهرخ در دلبری

خسرو جمله بتان بربری

ازجمال و ملک برخوردار بود

مرو دارالملک آن دلدار بود

در زیارت آمدی آن دلنواز

روز هر آدینهٔ بعد از نماز

چاوشان از پیش رفتندی بدر

پاک کردندی ز مردم رهگذر

بعد از آن خاتون ببازار آمدی

عقل خفته فتنه بیدار آمدی

از عرب شهزادهٔ علمی تمام

اندکی شوریده شرالدوله نام

اوفتاد آخر بمرو وشد مقیم

عقل اندک داشت تحصیل عظیم

صفیه خاتونی که ماه پرده بود

جمعهٔ قصد زیارت کرده بود

چاوشان در پیش میآویختند

خلق از هر سوی میبگریختند

لیک شرالدوله دور استاده بود

چشم بر مهد بزر بنهاده بود

چون برون آمد ز مهد آن آفتاب

گشت شر الدوله از عشقش خراب

نیم عقلی داشت پاک از دست شد

نعرهٔ از وی برآمد دردناک

سرنگونش سر فرو آمد بخاک

گرچه خاتون آن زمان آگاه شد

تن زد و زانجا بخلوت گاه شد

ناپدید آورد بر خود آنچه دید

برد جان از عشق و تن زد آنچه دید


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کرد از جائی مگر اسبی بدست

برنشست آن اسب و میشد بیقرار

باز گشته بود سنجر از شکار

پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان

برگشاد آنگاه در تازی زفان

خواهرش را کرد ازو خواهندگی

تا خطی بدهد بنام بندگی

چون نمیدانست تازی پادشاه

بود میر طاهرش آنجایگاه

گفت ای طاهر چه باید بنگرش

گفت اگر گویم بیندازد سرش

پس زفان بگشاد گفت ای شهریار

هست این شوریده مردی بیقرار

از هواخواهی ثنا میگویدت

وز سر عجزی دعا میگویدت

این بگفت و گفت تا بندش کنند

بند کرده حبس یک چندش کنند

تا مگر دیوانگی کم گرددش

عقل را بنیاد محکم گرددش

چون دگر آدینه شد خاتون براه

آن جوان را کرد هر سوئی نگاه

چون نه از چپ دید او را نه زراست

گفتآن برنای شوریده کجاست

خادمی گفتش که در زندانست او

پای در بندست و سرگردانست او

گفت ما را عزم زندان اوفتاد

زانکه آنجا صدقهٔ خواهیم داد

چون بزندان در شد آن یاقوت لـ*ـب

کرد شر الدوله را حالی طلب

دید در زنجیر سر تا پای او

گل شده از اشک خونین جای او

برقع از چهره برافکند آن نگار

شد زفان و عقل سودائی ز کار

در فروغ و فر او فرتوت گشت

عقل او زایل شد و مبهوت گشت

سخت خاتون را خوش آمد درد او

درد کردش دل ز روی زرد او

خواست تا آنجا نشیند یک زمان

لیک در زندان نبودش جای آن

عاقبت با خانه آمد اشک ریز

خواند یک فراش را و گفت خیز

چون شب تاریک گردد آشکار

در جوالی آن فلانی را بیار

رفت فراش ونهادش در جوال

بردش آخر پیش آن صاحب جمال

آن جوان چون دید روی دلنواز

هوش ازو شد عقل زایل گشت باز

گشت از جان و خرد بیکار او

شد بتر آن بار از هر بار او

دید خاتون کو ندارد آن کمال

کاورد یک ذره تاب آن جمال

پس فرستادش بسوی مدرسه

گفت تا کم گرددش این وسوسه

در میان اهل علم و قیل وقال

بو که گیرد عقل او اندک کمال

عاقبت درمدرسه بیمار شد

بند بندش کلبهٔ تیمار شد

سخت کوشان قضا از چپ و راست

رمح کشتن بر دلش کردند راست

تنگ چشمانی ز درگاه آمدند

خطش آوردند و جان خواه آمدند

چون بخاتون زو خبرداری رسید

چادری بر سر بدلداری رسید

حاجبش گفتا که هستم در حساب

گفت آنجا حاجبه آید حجاب

مهد دارش گفت مهد آرم بدر

گفتنه تا بوکه عهد آرم بسر

آن دگر گفتش که مرکب زین کنم

گفت نه تا عشق را تمکین کنم

همچنان القصه شد تا مدرسه

دید آن بیمار را در وسوسه

آن جهان را سایه افتاده برو

سیل خونین دست بگشاده برو

کرد بر بالین اوخاتون مقام

گفت گیر این نامه و برخوان تمام

چون جمالش دید شر الدوله باز

گفت حالی باز گرد ای دلنواز

زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار

مرگ ازجانم برآرد صد دمار

من ندارم طاقت دیدارتو

عاجزم از ضعف خود در کار تو

گفت چندین کرده بر خصمان گذر

کی توان شد راضی آخر این قدر

عاشق بیچاره گفت ای دلبرم

چون تو از شفقت نشستی بر سرم

پیشکش را از همه مال جهان

من ندارم هیچ الا نیم جان

گرچه نیست این پیشکش در خورد تو

میکشم پیش تو جان ازدرد تو

این بگفت و جان شیرین داد خوش

خاک بروی مرغزاری باد خوش

چون چنین خاتون بدیدش دردناک

گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک

من بسه دست آمدم بر تو برون

تو ز هر سه دست گشتی سرنگون

هیچ نامردی خود نشناختی

تو بدین دل عشق من میباختی

با چنین مردی که بودت در بنه

نقد توبایست عشق صد تنه

چون بزندان آمدم پیش تو باز

گشت بندت سختتر کارت دراز

چون بخلوتگاه خویش آوردمت

صد بلا گوئی که پیش آوردمت

چون گرفتم بر سر بالینت جای

مینگنجیدی تو با من در سرای

چون نداری طاقت این درد نیز

پس بگو باتو چه باید کرد نیز

چون نبودت عشق ما را حوصله

از چه میکردی تو چندان مشغله

این بگفت و بازگشت از پیش او

مرده مانده عاشق درویش او

دفن فرمود و کفن کردش تمام

شبنمی شد سوی دریا والسلام

چون نداری هیچ مردی در مصاف

می مزن چندین مبارز وار لاف

زانکه گر مردی ببینی ای سلیم

همچو حیزان در گریز آئی زبیم


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش آتش سر زده

آتشی از دل بخرمن در زده

گفت ای مریخ طبع سر فراز

گرم سیر و زود سوز وتیز تاز

هم شهاب و برق از آثار تست

گرم رفتن گرم بودن کارتست

رجم شیطانی و شیطان هم زتو

ای عجب دردی و درمان هم ز تو

روح بخش روح حیوانی توئی

میزبان نفس انسانی توئی

از خطاب حق بهشت جان شدی

باغ ابراهیم را ریحان شدی

در درون سنگ و آهن ره تراست

پاکبازی در جهان باللّه تراست

هیزمی لعل بدخشانی کنی

آهنی یاقوت رمانی کنی

عنصر عالی تو میآئی و بس

با فلک پهلو تو میسائی و بس

از سبک روحی خفیف مطلقی

گر بسوزی گر بسازی بر حقی

از درخت سبز سر بیرون کنی

موسی مشتاق را مفتون کنی

موسی از تو یافت راه از دورجای

پس مرا در خورد من راهی نمای

زین سخن برخاست زاتش رستخیز

در دل او آتشی افتاد تیز

آب از چشمش روان شد همچو ابر

پای بر آتش نماندش هیچ صبر

گفت من پیوسته جان سوز آمدم

طالب این در شب و روز آمدم

دایماً در تاب و تب آتش فشان

زین حقیقت باز میپرسم نشان


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون بسوزم هرچه میآرم بدست

بر سر خاکسترم بینی نشست

من ازین غم بر سر خاکسترم

دیگری را سر براهی چون برم

کار من با تفت و با سوزست و بس

وین همه عمری نه امروزست و بس

من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم

چون ندیدم هیچ دل برداشتم

تو ز من چیزی نیابی خیز رو

راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو

سالک آمد پیش پیر رهنمای

قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای

پیر گفتش هست آتش حرص وآز

کار کرده بر همه عالم دراز

جمله را در حرص زر انداختست

تا ز زرهر کس بتی برساختست

بس که ایمان بس که جان در باختند

تاجوی زر در میان انداختند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در رهی میرفت عیسی غرق نور

همرهیش افتاد نیک از راه دور

بود عیسی را سه گرده نان مگر

خورد یک گرده بدو داد آن دگر

پس ازان سه گرده یک گرده بماند

در میان هر دو ناخورده بماند

شد ز بهر آب عیسی سوی راه

همرهش گرده بخورد آنجایگاه

عسی مریم چو آمد سوی او

میندید آن گرده در پهلوی او

گفت آن گرده کجا شد ای پسر

گفت من هرگز ندارم زان خبر

میشدند آن هر دو تن زانجانگاه

تا یکی دریا پدید آمد براه

دست او بگرفت عیسی آن زمان

گشت با اوبر سر دریا روان

چون بران دریاش داد آخر گذر

گفت ای همره بحق دادگر

پادشاهی کاین چنین برهان نمود

کاین چنین برهان بخود نتوان نمود

کاین زمان با من بگو ای مرد راه

تا که خورد آن گرده را آنجایگاه

مرد گفتا نیست آگاهی مرا

چون نمیدانم چه میخواهی مرا

همچنان میرفت عیسی زو نفور

تا پدید آمد یکی آهو ز دور

خواند عیسی آهوی چالاک را

سرخ کرد از خون آهو خاک را

کرد بریانش اندکی هم خورد نیز

تا بگردن سیر شد آن مرد نیز

بعد ازان عیسی مریم استخوانش

جمع کرد و در دمید اندر میانش

آهو آن دم زندگی از سرگرفت

کرد خدمت راه صحرا برگرفت

هم دران ساعت مسیح رهنمای

گفت ای همره بحق آن خدای

کاین چنین حجت نمودت آن زمان

کاگهم کن تو ازان یک گرده نان

گفت سودا دارد ای همره ترا

چون ندانم چون کنم آگه ترا

همچنان آن مرد را با خویش برد

تا پدید آمد سه کوه خاک خرد

کرد آن ساعت دعا عیسی پاک

تا زر صامت شد آن سه پاره خاک

گفت یک پاره ترا ای مرد راست

وان دگر پاره که میبینی مراست

وان سیم پاره مرآنراست آن زمان

کو نهان خوردست آن یک گرده نان

مرد را چون نام زر آمد پدید

ای عجب حالی دگر آمد پدید

گفت پس آن گرده نان من خوردهام

گرسنه بودم نهان من خوردهام

چون ازو عیسی سخن بشنود راست

گفت من بیزارم این هر سه تراست

تو نمیشائی بهمراهی مرا

خود نخواهم من اگر خواهی مرا

این بگفت و زین سبب رنجور شد

مرد را بگذاشت وز وی دور شد

یک زمان بگذشت دو تن آمدند

هر دو زر دیدند دشمن آمدند

آن نخستین گفت جمله زرمراست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
وین دو تن گفتند این زر آن ماست

گفت و گوی و جنگشان بسیار شد

هم زفان هم دستشان از کار شد

عاقبت راضی شدند آن هر سه خام

تا بسه حصه کنند آن زر تمام

گرسنه بودند آنجا هر سه کس

بر نیامدشان ز گرسنگی نفس

آن یکی گفتا که جان به از زرم

رفتم اینک سوی شهر ونان خرم

هر دو تن گفتند اگر نان آوری

در تن رنجور ما جان آوری

تو بنان رو چون رسی از ره فراز

زر کنیم آن وقت از سه حصه باز

مرد حالی زر بیار خود سپرد

ره گرفت و دل بکار خود سپرد

شد بشهر و نان خرید و خورد نیز

پس بحیلت زهر در نان کرد نیز

تا بمیرند آن دو تن از نان او

واو بماند و آن همه زر زان او

وین دو تن کردند عهد اینجایگاه

کاین دو برگیرند آن یک را ز راه

پس کنند آن هر سه حصه از دوباز

چون قرار افتاد مرد آمد فراز

هر دو تن کشتند او را در زمان

بعد ازان مردند چون خوردند نان

عیسی مریم چو باز آنجا رسید

کشته و آن مرده را آنجا بدید

گفت اگر این زر بماند بر قرار

خلق ازین زر کشته گردد بیشمار

پس دعا کرد آن زمان از جان پاک

تا شد آن زر همچو اول باز خاک

گفت ای زرگر تو یابی روزگار

کشته گردانی بروزی صد هزار

چه اگر از خاک زر نیکوترست

آن نکوتر زر که خاکش برسرست

زر اگر چه سرخ رو و دلکشست

لیک تادر دست داری آتشست

چون ندارد نرگس تو چشم راه

سیم و زر میدارد ازکوری نگاه

زر که چندین خلق در سودای اوست

فرج استر یاسم خر جای اوست

چون چنین زر میبیندازد ز راه

این دو جا اولیتر او را جایگاه

گر ترا صد گنج زر متواریست

از همه مقصود برخورداریست

گـه ببر گاهی بخور گاهی بدار

اینت برخورداریت از روزگار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در رهی محمود میشد با سپاه

از سپاه و پیل او عالم سیاه

هم زمین همچون فلک بود از شرار

هم فلک همچون زمین بود از غبار

گاو گردون و زمین از بانگ کوس

هردو قانع گشته از یک من سبوس

بود پیش راه در ویرانهٔ

بر سر دیوار اودیوانهٔ

چون بدید از دور روی شهریار

گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار

این همه پیل و سپاه و کار چیست

وین همه آشوب و گیر و دار چیست

گفت تا با این همه از پیش و پس

گردهٔ نان میخورم هر روز بس

مرد مجنون گفت من خوش میخورم

زانکه من بی این همه شش میخورم

چون نصیبت زین همه یک ماندهست

گرد کردن این همه بی فائدهست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا