خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
هست در دریا یکی حیوان گرم

نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم

نرمی اعضای او چندان بود

کو هر آن شکلی که خواهد آن بود

هر زمان شکلی دگر نیکو کند

هرچه بیند خویش مثل او کند

چون شود حیوان بحری آشکار

او بدان صورت درآید از کنار

چون همه چون خویش بینندش ز دور

کی شوند از جنس خود هرگز نفور

او درآید لاجرم از گوشهٔ

خویش را سازد از ایشان توشهٔ

چون طلسم او نگردد آشکار

او بدین حیلت کند دایم شکار

گر دلت آگاه معنی آمدست

کار دینت ترک دنیا آمدست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
عیسی مریم بغاری رفته بود

در میان غار مردی خفته بود

گفت برخیز ای ز عالم بی خبر

کار کن تا توشهٔ یابی مگر

گفت من کار دو عالم کردهام

تا ابد ملکی مسلم کردهام

گفت هین کار تو چیست ای مرد راه

گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه

جملهٔ دنیا بنانی میدهم

نان بسگ چون استخوانی میدهم

مدتی شد تا ز دنیا فارغم

نیستم من طفل بازی بالغم

بالغم با لعب و با لهوم چکار

فارغم با غفلت و سهوم چکار

عیسی مریم چو بشنود این سخن

گفت اکنون هرچه میخواهی بکن

چون ز دنیا فارغی آزاد خفت

خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت

چون ز دنیا نیستت غمخوارگی

کرده داری کارها یکبارگی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد با دو چشم خون فشان

چون زمین افتاد پیش آسمان

گفت ای سلطان عالم آمده

پای تا سر طاق و طارم آمده

جمله در تو گم تو بالای همه

جمله چون قطره تو دریای همه

هم قوی دل هم قوی همت توئی

خلق عالم را ولی نعمت توئی

چشم نگشادست کس چندین که تو

خود که گشت از پیش و پس چندین که تو

با هزاران دیده میگردیدهٔ

لاجرم پیوسته صاحب دیدهٔ

این همه گردیدنت مقصود چیست

دایمت آمد شدی محدود چیست

چند باشی ای فلک سرگشته تو

چند گردی در شفق آغشته تو

گرچه بسیاری بگردیدی مدام

سیر از سیرت نگردیدی تمام

چند آئی از زبر با زیر تو

زین شد آمد مینگردی سیر تو

هر شبی چون پر زاغت میبرند

زاختران چندین چراغت میبرند

زانچه میجوئی مرا آگاه کن

دست من گیر و مرا همراه کن

من چو تو سرگشتهام با من بساز

پرده کن از روی این مقصود باز

چون فلک بشنود گفت ای بی قرار

این همه با من ندارد هیچ کار

تو چنین دانی که بوئی بردهام

نی که من سر تا قدم در پردهام

زارزوی این نه سر دارم نه پای

نیست یک ساعت قرارم هیچ جای

روز در دود کبودم بی گـ ـناه

جملهٔ شب مانده در آب سیاه


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
زین طلب درخون همی گردم مدام

گر نمیبینی شفق بین والسلام

روز و شب چون حلقه میگردد سرم

تا که میگوید درون دل درم

همچو گوئی مانده در چوگان چنین

چند خواهم بود سرگردان چنین

حلقهام گم شده پا و سرم

لاجرم چون حلقه مانده بر درم

دم بدم دست قضا میراندم

گوش من بگرفته میگرداندم

آنکه هر شب آسمان پر اخترست

آسمان نیست این که طشت اخگرست

چون ز قطران جامه سازد در برم

برفشاند طشت اخگر بر سرم

تا بکی چون صوفیان بی قرار

چرخ خواهم زد درین میدان کار

تا بکی سرگشتگی دین داشتن

جامه در طاق از پی این داشتن

قرنها گردیدهام شیب و فراز

عاقبت طی کرده خواهم ماند باز

گر بسی بنشینی ای سالک برم

من در این راه از تو سرگردان ترم

سالک آمد پیش پیر اوستاد

حال خود برگفت آنچش اوفتاد

پیر گفتش آسمان سرگشته است

وز شفق در خون دل آغشته است

آسیای او گر آوردی شکست

نیستی سرگشتگی را پای بست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بامریدان شیخی از راه دراز

آسیا سنگی همی آورد باز

از قضا بشکست آن سنگ گران

شیخ را حالت پدید آمد بر آن

جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب

جان ازین کندیم ما در روز و شب

هم زر و هم رنج ما ضایع بماند

خود مگیر این آسیا ضایع بماند

این چه جای حالتست آخر بگوی

ما نمیدانیم این ظاهر بگوی

شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست

تا زسرگردانی بسیار رست

گر نبودی این شکستش اندکی

روز و شب سرگشته بودی بیشکی

چون شکستی آمد او را آشکار

دایماً آرام یافت آن بیقرار

چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت

حالی از سنگم دلی چون موم گشت

چون بگوش دل شنیدم راز از او

اوفتاد این حالتم آغاز از او

هرکرا سرگشتگی پیوسته شد

چون شکست آورد کلی رسته شد

هرکه او سرگشته و حیران بماند

درد او جاوید بیدرمان بماند

از همه کار جهان نومید شد

کار او خون خوردن جاوید شد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک

دید او را در میان خون و خاک

همچو مـسـ*ـتی واله و حیرانش دید

سرنگونش یافت و سرگردانش دید

گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه

در چه کاری روز و شب اینجایگاه

گفت هستم حق طلب در روز وشب

مرد گفتش من همین دارم طلب

مرد مجنون گفت پس پنجاه سال

همچو من در خون نشین در کل حال

کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز

بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز

تاکه این دریا شود پرداخته

یا نه کار ما شود برساخته

این گره را چون گشادن روی نیست

هم بمردن هم بزادن روی نیست

این قدر دانم که با این پیچ پیچ

می ندانم می ندانم هیچ هیچ


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی دیوانهٔ میگفت زار

کز همه عالم مرا اینست کار

تا کنم بر روی خاکستر نشست

خاک میریزم بسر از هر دو دست

هم پلاسی را بگردن افکنم

هم کنب را بر میان محکم کنم

اشک میبارم بزاری بردوام

چکنم و چکنم همی گویم مدام

تاکسی کو پیشم آید راز جوی

گویدم آخر چه بودت باز گوی

من بدو گویم که ای صاحب مقام

می ندانم می ندانم و السلام

چکنم و چکنم همیشه جفت ماست

می ندانم می ندانم گفت ماست

گر در این میدان کشندت یک دمی

برتو تابد از تحیر عالمی

ور ره این پرده نگشاید ترا

این همه افسانهٔ آید ترا

گر ترا دانش اگر نادانیست

آخر کار تو سرگردانیست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کاملی گفتست از پیران راه

هر که عزم حج کند از جایگاه

کرد باید خان ومانش را وداع

فارغش باید شد از باغ وضیاع

خصم را باید خوشی خشنود کرد

گر زیانی کرده باشی سود کرد

بعد از آن ره رفت روز و شب مدام

تا شوی تو محرم بیت الحرام

چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار

آنکه نه روزت بود نه شب قرار

جز طوافت کار نبود بر دوام

کار سرگردانیت باشد مدام

تا بدانی تو که در پایان کار

نیست کس الا که سرگردان کار

عاقبت چون غرق خون افتادنست

همچو گردون سرنگون افتادنست

آنچه میجوئی نمیآید بدست

وز طلب یک لحظه مینتوان نشست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
هست مرغی همچو آتش بیقرار

روز و شب گردنده گرد شاخسار

میزند منقار در شاخ درخت

شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت

این چنین مرغی بشوق و شدتی

بر سلیمان گشت عاشق مدتی

هر زمانش بیقراری تازه شد

هر دمش بی صبری از اندازه شد

آمدی پیش سلیمان از پکاه

سوی او دزدیده میکردی نگاه

بال و پر از عشق او میسوختی

پس بحیلت باز بر میدوختی

خواند یک روزی سلیمان در برش

کرد از آن یک خواندن عاشق ترش

گفت میدانم که بر من عاشقی

چون توئی عشق مرا کی لایقی

گر نشان میباید از وصل منت

تا ز وصلم چشم گردد روشنت

حاجتی دارم روا کن بعد ازان

تو مراو من ترا تا جاودان

ور نگردانی تو آن حاجت روا

نه مرا باشی تو و نه من ترا

گفت من یک چوب خواهم از تو خواست

نه ترو نه و خشک ونه کوژ و نه راست

روز و شب آن مرغ عاشق بیقرار

مـسـ*ـت میگردد بگرد شاخسار

میزند در شاخ منقار ای عجب

میکند آن چوب هرجائی طلب

گر هزاران قرن گردد در جهان

از چنین چوبی کجا یابد نشان

خلق عالم جمله در شیب و فراز

این چنین چوبی همی جوینده باز

این چنین چوبی نشان هرگز نداشت

هیچ چوبی درجهان این عز نداشت

این طلب در آب بحر انداز تو

کاین چنین چوبی نیابی باز تو

از چنین چوبی ترا نامی بس است

سوی تو یک ذره پیغامی بس است

چون بدست آوردنش کس را نبود

تا ابد جز نام ازو کس را چه سود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی دختری دلبند داشت

هر دو عالم وقف یک یک بند داشت

هر سر موئیش خونی کرده بود

سرکشان را سرنگونی کرده بود

عاشقی آتش فشانش اوفتاد

شور در دریای جانش اوفتاد

بیقراری کرد در جانش قرار

از میان خلق آمد با کنار

عاقبت چون طاقت او طاق شد

پیش آن مه پارهٔ آفاق شد

فرصتی جست وز عشق جان خویش

شمهٔ برگفت با جانان خویش

گفت اگر نبود وصالت رهبرم

میندانم تا که جان آنگه برم

دخترش گفتا اگر میبایدت

کزوصال من دری بگشایدت

یک جوال ارزنم در ره بریخت

نه بقصدی بود خود ناگه بریخت

سوزنی برگیر و یک یک دانه پاک

از سر سوزن همه برچین ز خاک

چون جوال این شیوه پرارزن کنی

بامن آنگه دست در گردن کنی

مرد عاشق سالها با سوزنی

برنچیدست ای عجب یک ارزنی

گر نکرد از سوزن ارزن در جوال

درجوالش کرد آن زن از محال

وی عجب این مرد با سوزن بدست

جان بخواهدداد و جای آنش هست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا