خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
صوفئی را گفت مردی از رجال

کای جهان گردیده چون داری تو حال

گفت سی سال ای اخی بشتافتم

نه جوی زر دیدم و نه یافتم

وی عجب کردم من این ساعت نشست

تا مرا صد گنج زر آید بدست

آنکه در عمری جوی هرگز نیافت

دور نبود گر ز گنجی عز نیافت

نیست رویت یک جو زر یافتن

چون توانی گنج گوهر یافتن

آنکه او را هیچ در ده راه نیست

مه دهی گر جوید او آگاه نیست

گر همه شب روز میباید ترا

درد درمان سوز میباید ترا

من که درد عشق در جان منست

وی عجب این درد درمان منست

مینیابم آنچه میجویم همی

وین طلب ساکن نمیگردد دمی

در میان این و آن درماندهام

تا که جان دارم بجان درماندهام

هست دریای محبت بی کنار

لاجرم یک تشنگی شد صد هزار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشت اندر خانه اسحق ندیم

بندهٔ در خدمت او مستقیم

دایماً هر روز پیش از آفتاب

میکشیدی تا بشب از دجله آب

چون نمیشد تشنگی و آب کم

مینزد یک دم غلام از کار دم

دید روزی خواجه او را بیقرار

فارغ از خلق و شده مشغول کار

خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام

گفت کاری سخت دارم بر دوام

در میان دو بلا افتادهام

سرنگون در زیر پا افتادهام

هست از یک سویم آبی بی قیاس

وز دگر سو تشنگان ناسپاس

دجله را خالی بکردن روی نیست

تشنه را سیری سر یک موی نیست

در میان دجله و تشنه مدام

ماندهام درآمد و شد والسلام

در میان دین و دنیا ماندهام

گـه بمعنی گـه بدعوا ماندهام

نه ز دینم میرسد بوئی تمام

نه دمی دنیام میگیرد نظام

من نه این نه آن ز راه افتاده باز

خردغل باری گران راهی دراز


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی

ماه دید از سوی دیگر ناگهی

آن کلیچه بر زمین افکند سگ

تا بگیرد ماه بر گردون بتک

چون بسی تک زد ندادش دست ماه

باز پس گردید و با زآمد براه

آن کلیچه جست بسیاری نیافت

بار دیگر رفت و سوی مه شتافت

نه کلیچه دست میدادش نه ماه

از سر ره میشد او تا پای راه

در میان راه حیران مانده

گم شده نه این ونه آن مانده

تا چنین دردی نیاید در دلت

زندگی هرگز نگردد حاصلت

درد میباید ترادر هر دمی

اندکی نه عالمی در عالمی

تا مگر این درد ره پیشت برد

از وجود خویش بی خویشتن برد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد دلی پرتاب پیش آفتاب

گفت ای سلطانسرگیتی نورد

در جهان بسیار دیده گرم و سرد

ای بفیض و روشنی بـرده سبق

بوده برچارم سما زرین طبق

گرم کردی ذات ذریات را

عاشقی آموختی ذرات را

گرنهٔ سلطان علم چون میزنی

کوس زرین صبحدم چون میزنی

هست انگشتیت در هر روزنی

ذره ذره دیدهٔ چون روشنی

تو بحق چشم و چراغ عالمی

این جهان را وان جهان را محرمی

گاه سنگ از فیض گوهر میکنی

گاه مس بی کیمیا زر میکنی

رخش گردون زیر ران داری مدام

ملکت هر دوجهان داری مدام

پختگی جملهٔ خامان ز تست

زینت و زیب نکو نامان ز تست

من ز مقصودم جدا افتادهام

سرنگون در صد بلا افتادهام

گر ز مقصودم نشانی میدهی

مرده را انگار جانی میدهی

آفتاب این قصه را چون کرد گوش

بر رخش پروین اشک آمد بجوش

گفت من هم نیز غمگینم چو تو

دم بدم سرگشتهٔ اینم چو تو

روی زردم زین غم و جامه کبود

میزنم تک در فراز ودر فرود

روز و شب زین عشق افروزندهام

سال و ماه از شوق این سوزندهام

پای از سر می ندانم سر ز پای

میدوم هر ساعت از جائی بجای

چشمهٔ بی آب از این غم ماندهام

دایماً در تاب ازین غم ماندهام

گـه سپر بر آب اندازم ز میغ

گـه بقتل خویش دست آرم بتیغ

گاه بر خاک اوفتم زین درد من

گـه برایم سرخ و گاهی زرد من

صد هزاران رنگ در کار آورم

تا مگر بوئی پدیدار آورم

بی سر و بن گرچه میگردم چو گوی

کار می برنایدم از رنگ و بوی

من که چشمم وین همه گردیدهام

کافرم گر هیچ بوئی دیدهام

گردهٔ هر شب برم در کوی او

تا مگر چیزی کند بر روی او

من ز تو حیران ترم بگذر ز من

زانکه نگشاید ترا این در ز من

سالک آمد پیش پیر دیده ور

کرد از حال خودش حالی خبر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خسروی روزی غلامی میخرید

کافتابش پیش مرکب میدوید

در نکو روئی کسی همتا نداشت

شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت

چون ببالا سرو وار استاده بود

سرو او را بندهٔ آزاده بود

از رخ او هم قمر در وی گریخت

وز لـ*ـب او هم شکر درنی گریخت

آفتابی بود از سر تا بپای

کس ندیدست آفتابی در قبای

گر سخن گفتی گهر میریختی

ور بخندیدی شکر میریختی

صد هزاران عاشقش درکوی بود

زانکه روی آن بود چون آن روی بود

کافر زلفش که از وی دین شدی

حلقهٔ او از در صد چین شدی

نرگسش بادام را دو مغز داشت

کافری و جادوئی نغز داشت

چون نمودی از صدف در عدن

عقل را دندان شکستی در دهن

چون تنبلی درج لعل از خنده باز

مردهٔ صد ساله گشتی زنده باز

گر سخن گویم ز تنگی دهانش

درنگنجد هیچ موئی جز میانش

آفتاب از شرم او رخ زرد بود

صبح را از شوق او دم سرد بود

موسم خوش بود و ایام بهار

نازنینان چمن را روز بار

روی صحرا جمله رنگارنگ بود

سبزه بسیاری و عالم تنگ بود

بلبل شوریده میگردید خوش

پیش گل میگفت راه خارکش

هم گل نازک لبی پرخنده داشت

هم بنفشه سر ببر افکنده داشت

یاسمین را یک زفان افزون فتاد

زان ز تنگی دهان بیرون فتاد

نرگس تر طشت زرین بردماغ

چشم بگشاده خوشی بر روی باغ

گنج قارون بازبر افتاده بود

آب خضراندر حضر افتاده بود

در چنین وقتی چنین زیبا رخی

میندانم تا توان زد شه رخی

شاه را عزم چنین شه رخ فتاد

عزم جشنی تازه و فرخ فتاد

چون میاه باغ جشن آراستند

آن غلام سیمبر را خواستند

در میان جشن شاه نیک نام

خواست تا گستاخ گردد آن غلام

گفت سـ*ـاقی را که یک ساغر نوشید*نی

پیش او بر تاچسان آید ز آب

برد سـ*ـاقی پیش اودر حال جام

سر ببالا برنیاورد آن غلام

شه اشارت کرد حاجب را که خیز

تو بدوده جام و گو در جانت ریز

می ز حاجب نستد آن بدر منیر

شاه گفتا هست این کار وزیر

برد پیش او وزیر شاه جام

عاقبت هم جام ازو نستد غلام

شاه برخاست و بدست خویشتن

برد جامی پیش سرو سیمتن

هم بنستد زو و تن میزد خموش

زین سبب خون وزیر آمد بجوش

گفت آخر جام نستانی ز شاه

بی ادب تر از تو نبود در سپاه

شاه بر پا و تو سرافکندهٔ

بندگی را راستی زیبندهٔ

آن غلام آواز داد آن جایگاه

گفت ازان در پیش من استاد شاه

کز کسی نگرفتهام البته جام

فخر من خود تا قیامت این تمام

گر ز هرکس جام می بستانمی

کی چنین شایستهٔ سلطانمی

از خموشی بد نمیافتد مرا

نیک تر زین خود نمی افتد مرا

چون نیامد جام اول در خورم

شاه استادست آخر بر سرم

گر باول جام قانع گشتمی

از وزیر و شاه ضایع گشتمی

گر کند فانی و یا باقی مرا

تا ابد شه بس بود سـ*ـاقی مرا

شاه گفتالحق غلامی درخورست

خلق او از خلق او نیکوترست

روی خوب و همت عالیش هست

با چنین کس جاودان باید نشست

هرکه از همت درین راه آمدست

گر گدائی میکند شاه آمدست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در رهی محمود میشد با سپاه

دید پیری پشته در بسته براه

پیش اوشد خسرو صاحب کمال

گفت ای پیر این چه داری در جوال

گفت تا شب ای شه پیروز من

خوشه بر میچیدهام امروز من

این جوال از خوشه پر درکردهام

روی سوی طفلکان آوردهام

تا جوینی سازم این اطفال را

ای گرامی با تو گفتم حال را

شاه گفتش از برای توشه تو

از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو

گفت بی شک چون مسلمانی بود

از زمینی کان نه سلطانی بود

زانکه باشد آن زمین بی شک حرام

کی نهم من در زمین غصب گام

هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال

گر خورم زینجا بود وزرو وبال

شاه گفت ای بدگمان ناتمام

مال سلطان را چرا گوئی حرام

گفت با پیری و ضعف و افتقار

آیدم از مال سلطانیت عار

زان ندارم لقمهٔ خود را روا

کردهام دایم برین حق را گوا

تو که داری این همه پیل و سپاه

هفت کشور را توئی امروز شاه

نیست شرمت با همه ملک جهان

از جهان قسمت ستانی هر زمان

روز و شب از مال درویشان خوری

روزی از خون دل ایشان خوری

میستانی گاه از ده گـه ز شهر

زر بزخم چوب از مردم بقهر

عالمی بر هم نهی وزر و وبال

گوئی این مال منست آنگه حلال

اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار

کاین زمانت جمع شد ای شهریار

مادرت از دوک رشتن گرد کرد

یا پدر از دانه کشتن گرد کرد

میبری مال مسلمانان بزور

گوئیا ایمان نداری تو بگور

صد هزاران خصم درهم میکنی

تا که یک لقمه مسلم میکنی

هر که در آفاق سلطان آمدست

سرور جمله سلیمان آمدست

او برای قوت خود زنبیل بافت

نه چو تو قالی قال و قیل بافت

کار اوآمد بیک زنبیل راست

وان تو ناید بپانصد پیل راست

گرچه درویشم من و فتوت تو

ننگ دارم گر خورم از قوت تو

تو که داری این همه وان تو نیست

جز گدائی هیچ درمان تو نیست

چون کنی دون همتی خود نظر

پس بعالی همتی من نگر

مال و ملکت میبباید سوختن

پادشاهی از منت آموختن

این بگفت ودرگذشت از پیش شاه

شاه میکرد از پسش حیران نگاه

از کمال آن سخن وز رشک او

شد چو باران بهاری اشک او

مرغ همت خاصه در راه صواب

دانهٔ بر دام داند آفتاب


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سایلی خفاش را گفت ای ضعیف

بیخبر ماندی ز خورشید شریف

ای همه روزت شب تیره شده

از فروغی چشم تو خیره شده

در شب تیره بسی گردیده تو

رشته تائی روشنی نادیده تو

گر تو با خورشید میآمیزئی

از فروغ او چنین نگریزئی

چند در سوراخها سازی وطن

در نگر در آفتاب موج زن

تا ببینی آفتاب آتشین

ذرهٔ با او شوی خلوت نشین

ای عجب خفاش گفت ای بیخبر

من چه خواهم کرد خورشید و قمر

آفتابی را که خواهد شد سیاه

وز غروبش بر لوش دادند راه

روی زرد و جامهٔ ماتم به بر

در تک و پوئی بمانده در بدر

تشنهتر از دیگران صد باره او

وز شفق آغشتهٔ خونخواره او

گر چنین خورشید ناید در نظر

گومیاچون هست خورشیدی دگر

تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار

تا بشب خورشید بینی آشکار

روز من ای مرد غافل هر شبست

کافتاب ینزل اللّه در شبست

چون پدید آید بشب آن آفتاب

خلق عالم را کند مشغول خواب


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آفتاب از عکس چندانی ضیا

روی در پوشد بجلباب حیا

در گریز آید ز تشویر ای عجب

روز و شب خوش میکند از بیم شب

لیک هرکو همچو من محرم بود

آفتابش در شب ماتم بود

چون چنین خورشید در شب حاصلست

گر زکوری میبخسبی مشکلست

من نخفتم جملهٔ شب تا بروز

گرد آن خورشید میپرم ز سوز

چون نماید روی خورشید مجاز

ما بظلمت آشیان کردیم باز

چون بشب نقدست خورشید اله

آن چنان خورشید دیدن نیست راه

گر چو بازان همتی آری بدست

دست سلطانت بود جای نشست

ور چو پشه باشی از دون همتی

همچو پشه باشی از بیحرمتی

لاجرم چون پشه نقصان باشدت

بود با نابود یکسان باشدت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کردروزی چند سارخگی قرار

بر درختی بس قوی یعنی چنار

چون سفر را کرد آخر کار راست

از چنار کوه پیکر عذر خواست

گفت زحمت دادمت بسیار من

زحمتی ندهم دگر این بار من

مهر برداشت از زفان حالی چنار

گفت خود را بیش ازین رنجه مدار

فارغم از آمدن وز رفتنت

نیست جز بیهوده درهم گفتنت

زانکه گرچون تو درآید صد هزار

یک دمم با آن نباشد هیچ کار

خواه بامن صبر کن خواهی مکن

تو که بای تا ز من گوئی سخن

لیک اگر از عجز آئی پیش در

زانچه میجوئی بیابی بیشتر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی در رهی میشد پکاه

خاک بیزی میگذشت آنجایگاه

پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز

کای خدا بر فرق کردم خاک ریز

گر مرا بایست رفتن سوی کار

تاکنون در کار بودم بی قرار

ور پگه بایست کردن عزم راه

کار را برخاستم اینک پگاه

آنچه بر من بود آوردم بجای

کار اکنون با تو افتاد ای خدای

شاه خوش شد از حدیث خاک بیز

گفت گیر این بدره در غربال ریز

چون پگاهی کار را بشتافتی

آنچه جستی بیشتر زان یافتی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا