رمان نطفه‌ی انتقام (جلد دوم حربه‌ی احساس) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~Kimia Varesi~ · 31/10/22

«رها»
ماموری که وظیفه‌ی آموزش ما رو داشت و حالا فهمیده بودم اسمش الیاسیه، توی سالن بزرگی که داخلش بودیم راه رفت و بلند گفت:
- حالا وقت امتحانه. باید خودتون رو نشون بدید. می‌دونم که اول باید آموزش ببینید و بعد امتحان بدید؛ اما الان قبل از هر چیزی یکم امتحانتون می‌کنیم تا ببینیم شماها چند مرد حلاجین...

~Kimia Varesi~ · 31/10/22

سر تکون دادم و به سمت سیبل‌ها رفتم. با فاصله‌ی استاندارد، هم‌زاویه باهاش ایستادم و نفسم رو بیرون فوت کردم.
یهو چیزی رو روی سرم و بعد روی گوش‌هام حس کردم. سریع برگشتم و الیاسی رو دیدم که پشتم ایستاده بود و یک گوش‌گیر ضد صدا رو روی گوش‌هام قرار داده بود. گوشی صداگیر رو که از روی سرم رد شده بود و روی گوش‌هام...

~Kimia Varesi~ · 1/11/22

لـ*ـبم رو گزیدم و سرم رو ماساژ دادم و غریدم:
- داد که می‌زنی صدات شبیه نعره‌ی گوریله! سرمم که می‌کوبی به شیشه!
رضا خندید و گفت:
- دیگه ببخشید نتونستم ماشین رو کنترل کنم!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- خب چرا بیدارم کردی؟ خواب بودم‌ها.
به جاده اشاره کرد و گفت:
- تقریباً رسیدیم.
عصبی گفتم:
- تقریباً؟ تقریباً...

~Kimia Varesi~ · 3/11/22

یک لبخند تلخ و غمگین، چاشنی صورت مات‌زده‌م شد. نفسم رو دردناک بیرون دادم و به منظره‌ی مقابلم چشم دوختم.
آبی آسمون، شفافی دریا، آواز پرنده‌ها، صدای موج‌های دریا و اون نسیم ملایم، همه و همه انگار داشتن روحم رو لمس می‌کردن و با ملایمت و وسواس نوازشش می‌کردن! روح زخم‌خورده‌ای که خسته بود!
صدای رضا از اون‌ورترم...

~Kimia Varesi~ · 3/11/22

بالاخره توی قسمتی از اسکله توقف کردیم. نجفی به سمتی رفت و دیدم که کشتی باری بزرگی اون‌جا روی آب شناوره و چندین کارگر مشغول خالی‌ کردن بارهای کشتی بودن. به اون کانتینرهای بزرگی که توسط کارگرها از کشتی بیرون می‌اومدن و روی اسکله قرار می‌گرفتن، چشم دوختم. بعضی‌ها کانتینرهای ساده بودن؛ ولی بعضی‌های دیگشون...

~Kimia Varesi~ · 3/11/22

چشم‌هام گرد شدن و سریع به سمت رضا برگشتم. شوک‌زده به اون سمت چشم دوخته بود!
با ترس بهش گفتم:
- چی‌کار کنیم؟
نجفی آروم گفت:
- فقط سریع راه بیوفتین، بدویید!
این رو گفت و بعد با قدم‌های تند ازمون دور شد و رفت.
آب دهنم رو قورت دادم و به رضا نگاه کردم که به صمد اشاره کرد و گفت:
- صمد زودباش! برو کامیون رو روشن...

~Kimia Varesi~ · 4/11/22

داشتم به اون سمت می‌رفتم که یهو اون‌ورتر چشمم به نجفی و یک مامور افتاد که داشتن با هم حرف می‌زدن و نجفی به سمت کامیون صمد اشاره می‌کرد.
یک لحظه ایستادم و مکث کردم. با اخم به اون طرف نگاه کردم و بعد وقتی دیدم که اون مامور داره به این سمت میاد؛ سریع دوباره راه افتادم و به طرف کامیون و صمد رفتم.
صدای صمد...

~Kimia Varesi~ · 4/11/22

اونا مشغول باز کردن در تک‌تک کانتینرها بودن و یکیشون بالاخره تونست در یکی از اون‌ها رو باز کنه. نفسم حبس شد و نگاه کردم که یک جعبه ازش بیرون کشید و اومد و به دست ماموری که کنار من بود داد. مامور جعبه رو گرفت و روی زمین گذاشت و کاتری برداشت و مشغول باز کردنش شد.
آب دهنم رو قورت دادم و فقط به کارش زل زدم که...

~Kimia Varesi~ · 4/11/22

رضا گفت:
- تو که واقعاً توقع نداشتی رئیس بدون نقشه این بارها رو از اون‌ور مرز تا تهران حمل کنه؟ امکان صدرصدش بود که بخوان بارها رو بررسی کنن یا بگردن؛ پس برای همین رئیس محموله‌های خودش رو با یک‌سری بارهای دیگه مخفی می‌کنه تا کسی شک نکنه!
- پس الان محموله‌های خودش رو چه‌جوری بین اونا جاساز کرده؟
رضا گفت:
-...

~Kimia Varesi~ · 4/11/22

صمد نالید:
- بدبخت شدیم!
سریع به اون سمت کامیون دویدم و از در نیمه‌باز ماشین پلیس رو دیدم که داشت به‌سرعت توی جاده به سمت ما می‌روند. چشم‌هام گرد شدن و قلبم ایستاد!
سرگرد از توی بلندگو گفت:
- بزن کنار، راننده‌ی کامیون بزن کنار!
لـ*ـبم رو محکم گزیدم که دوباره گفت:
- داری وادارمون می‌کنی از راه دیگه‌ای وارد...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین