رمان نطفه‌ی انتقام (جلد دوم حربه‌ی احساس) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

خود ترابی پشت میز بزرگی جلوی اون پنجره نشسته بود و سرش پایین بود و چیزی یادداشت می‌کرد.
ایستادم و نگاهش کردم که گفت:
- بفرمایید بنشینید.
آروم قدم برداشتم و روی راحتی‌هایی که روبه‌روی میزش بود؛ نشستم و کیفم رو روی پام گذاشتم.
بالاخره سر بلند کرد و بهم‌ نگاه کرد.
یک مرد تقریباً چهل‌وپنج ساله، پوستی رنگ‌پریده...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

«رها»
فکر کنم حدوداً یک‌ربعی بود که همچنان مشغول بودیم. اون مدام من رو کیش می‌کرد و بازی کاملاً به نفع اون بود. معلومه دیگه! اون رتبه‌ی کشوری توی این بازی داشت؛ اما من چی؟ یه رتبه‌ی دروغی!
اون شاد و بشاش بازی می‌کرد و من هم کلافه و عصبی فقط نشسته بودم و سعی می‌کردم تمرکز کنم!
کیفم با زیپ باز روی پام بود و...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

«سامیار»
روی صندلی داخل اتاق سرگرد تکونی خوردم و دوباره بهش نگاه کردم. دست به چونه، متفکر به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره بود و کاملاً مشخص بود که ذهنش درگیره!
یهش گفتم که تونستیم وارد نیروهای اصلی بشیم و آوین رو پیدا کردیم و حالا من پنهانی اومدم این‌جا تا بهش اطلاع بدم و با هم یک برنامه‌ریزی‌ کنیم تا بتونیم...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

سامیار چیزی نگفت که من سریع پرسیدم:
- یعنی چی؟ یعنی امشب می‌خوان حمله کنن؟ چرا امشب؟
نگاهم کرد و گفت:
- چون همین الانش هم به اندازه‌ی کافی دیر شده و باید تمومش کنن! نه به‌خاطر ما، به‌خاطر بقیه. به‌خاطر اون‌هایی که بی‌گنـ*ـاه کشته شدن، اون‌هایی که حق‌هاشون خورده شده و اونایی که عزیزانشون رو از دست دادن...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

دو ساعت بعد، تقریباً با سردرد بیدار شدم؛ بعد از خوردن اون کاملاً بی‌هوش شدم و زمان از دستم در رفت. به ساعت نگاه کردم و فهمیدم که فقط یک‌ ساعت تا ساعت ۶ و دیدن مامان و بابا مونده.
هیجان، اشتیاق، دلتنگی و ترس و ذوق و همه و همه با هم توی وجودم قاطی شده بودن و انگار داشت متلاشیم می‌کرد! هم می‌ترسیدم، هم...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

«آوین»
خودم رو مچاله کرده بودم و به صداهای ترسناک و بلند آسمون گوش می‌دادم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته که همین‌جور نشسته‌بودم و داشتم به رعدوبرقِ بی‌بارون گوش می‌دادم.
اشک‌هام خشک شده بودن و دیگه گریه نمی‌کردم؛ اما حالم خیلی بد بود! نشسته بودم و به فریادهای آسمون گوش می‌دادم که یهو حس کردم لابه‌لای صدای...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

از بـ*ـغلش بیرون اومدم و گفتم:
- اونی که ترکتون کرد من بودم؛ نه تو و بقیه!
بهم لبخند زد و گفت:
- دیگه هرگز هم‌دیگه رو ترک نمی‌کنیم!
بهش لبخند زدم که یهو چهره‌ش توی هم رفت. دستی به صورتم کشید و گفت:
- چه بلایی سرت اومده آوین؟ چرا این شکلی شدی دخترم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم؛ شاید واقعاً دارم تاوان پس...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

«سامیار»
نیروهای سرگرد لطفی تونسته بودن دروازه رو بشکنن و به داخل نفوذ کنن و حالا تعداد ماها خیلی بیشتر از اون‌ها بود و برای همین تصمیم گرفتیم من و صوفیه بریم داخل دنبال رها و آوین و بقیه هم کمک سرگرد و نیروهاش بمونن.
توی محوطه‌ی شلوغی که همه ریخته بودن وسط و از لابه‌لای تیراندازی‌ها و زیر بارش بارونی که...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

خواست به سمت رها شلیک کنه که من بلافاصله به طرفش تیراندازی کردم و فشنگ به دستش خورد و اسلحه از دستش افتاد.
فریاد دیگه‌ای زد و چند قدم عقب رفت.
از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم:
- تسلیم شو! تو یک نفری و ما دو نفر.
با عصبانیت بهم نگاه کرد و من اسلحه رو به سمتش گرفتم و هدفم قرارش دادم؛ دوباره گفتم...

~Kimia Varesi~ · 11/11/22

«آوین»
صدای مامان از پایین اومد:
- آوین؟ اومدن! حاضر شدی؟
داد زدم تا صدام برسه:
- الان میام.
و سریع دکمه‌های پیرهنم رو بستم و جوراب‌ شلواری پام رو صاف کردم. موهام رو مرتب دورم ریختم و بعد به خودم توی آینه نگاه کردم‌. عالیِ‌عالی بودم! دیگه اون آوینه معتاد با قیافه‌ی درب‌وداغون نبودم!
حالا دیگه خوب شده بودم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین