رمان نطفه‌ی انتقام (جلد دوم حربه‌ی احساس) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~Kimia Varesi~ · 24/9/22

بعد از خوندنش سری تکون داد و گفت:
- بسیار خب!
نامه رو تا کرد و بعد ادامه داد:
- ما شناسایی و ردیابیش می‌کنیم.
صوف متعجب پرسید:
- چه‌جوری؟
سرگرد لطفی گفت:
- دست‌خط و اثر انگشتش رو روی کاغذ داریم. اول از طریق این نامه به‌ وسیله‌ی سیستم اداره شناساییش می‌کنیم و بعد از طریق ردیاب پلیس که متصل به ماهواره‌های...

~Kimia Varesi~ · 24/9/22

سریع خم شدم و هول‌ کرده گفتم:
- وای ببخشید! خوبی؟
دختری که روی زمین افتاده بود سرش رو بالا آورد و گفت:
- حواست کجاست؟
به دختری که همسن خودم یا چندسالی بزرگ‌تر می‌زد، نگاه کردم. عجیبه! فکر نمی‌کردم این‌جا به‌غیر از من زن دیگه‌ای باشه.
- خیلی ببخشید! حالت خوبه؟
آروم بلند شد و لباسش رو تکوند و گفت:
- خوبم...

~Kimia Varesi~ · 25/9/22

سکوت کرد و چیزی نگفت؛ اما من برای گرفتن جواب سؤالم مصمم بودم.
گفتم:
- با توام.
سرش پایین بود. آروم گفت:
- فکر می‌کنی آسونه؟
غریدم:
- چی؟
این بار نگاهم کرد و عصبی گفت:
- خلاف! فکر می‌کنی آسونه؟ هان؟ آسونه که به اجبار برای فقط یک کمی پول درآوردن برای این‌که خرج زندگی و داداش کوچیکت رو بدی، دست به کثافت‌کاری...

~Kimia Varesi~ · 25/9/22

اتاق تقریباً کوچیکی بود و یک‌ دست مبل کهنه و یک تلویزیون و چندتا گلدون اون‌جا وجود داشت. اتاق خاک‌ گرفته بود؛ معلومه کسی جدیداً به این‌‌جا سر نزده!
یهو در اتاق باز شد و رئیس داخل اومد. برگشتم و وحشت‌زده به کارهاش نگاه کردم!
با کیف کوچیکی به سمتم اومد و به مبل اشاره کرد و گفت:
- برو اون‌جا بشین.
آب دهنم رو...

~Kimia Varesi~ · 27/9/22

«آوین»
هوا کاملاً تاریک شده بود و رئیس من رو با یکی از راننده‌هاش به ساختمون بزرگی که مهمونی اون‌جا برگزار می‌شد، فرستاد. قبلش کلی بهم گوشزد و تاکید کرد که کارم رو درست انجام بدم و خراب‌کاری نکنم! گفت سر ساعت هفت راننده دنبالم میاد و باید کار رو تموم کنم.
حالا من جلوی در ایستاده بودم و به ساختمون بزرگ...

~Kimia Varesi~ · 27/9/22

بدون این‌که حتی نگاهی بهم بندازه؛ محتوای لیوان رو نوشید و گفت:
- تابلو نکن!
گیج نگاهش کردم که غرید:
- گفتم تابلو نکن! روت رو اون‌ور کن.
سریع صورتم رو...

~Kimia Varesi~ · 27/9/22

پسره من رو اون پشت و لابه‌لای درخت‌ها برد به دیوار چسبوندم و با لبخند خبیث و چندشی صورتش رو بهم نزدیک کرد.
سعی کردم به‌جای گریه‌کردن و ضعف نشون دادن؛ قوی باشم!
محکم زیر گوشش زدم که صورتش چرخید.
بلند خندید و گفت:
- پس خشن دوست داری؟
بعد یهو به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو محکم با دست‌هاش قاب گرفت. نزدیکم شد و...

~Kimia Varesi~ · 1/10/22

«سامیار»
جلوی دفتر سرگرد نشسته و منتظر بودیم تا صدامون کنه؛ انگار حق با سرگرد لطفی بود. اون تونست بین تموم اون اسلحه‌ها بالاخره ردی پیدا کنه. یک اثر انگشت! حالا دارن شناسایی و ردیابیش می‌کنن تا بفهمن اون کیه و کجاست!
سرگرد بعد از چند ساعتی که از اون مغازه‌ی متروکه برگشتیم، بهم تلفن زد و خبر این‌که یک ردی...

~Kimia Varesi~ · 2/10/22

با حرفی که زد، همه‌مون شوکه به سمتش برگشتیم.
سرگرد گیج گفت:
- ببخشید؟
- منم با نیروهاتون وارد باندشون می‌شم. در این صورت منم به مدارک جعلی نیاز دارم!
سرگرد خنده‌ای کرد و گفت:
- خانم راد!
اما رها وسط حرفش گفت:
- ببخشید جناب سرگرد وسط حرفتون می‌پرم؛ اما باید بگم که می‌دونم می‌خواید چی‌بگید و منم باید به...

~Kimia Varesi~ · 5/10/22

«آوین»
روی تختم به حالت نیم‌ خیز، نشسته بودم. توی تاریکی مطلق اتاق، به یک نقطه‌ی ناشناس زل زده بودم. ذهنم تهی بود؛ خالی! به هیچی فکر نمی‌کردم!
از اون موقع تا حالا، همین‌طورم. از اون موقع که اون اتفاق شوم افتاد و من از هوش رفتم، راننده‌ اومد دنبالم و کلی گشت و بالاخره من رو توی حیاط‌پشتی اون‌جا پیدا کرد به...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین