رمان نطفه‌ی انتقام (جلد دوم حربه‌ی احساس) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~Kimia Varesi~ · 4/9/22

- چرا خشکت زده آوین؟ بیا دیگه.
با صدای رضا سریع به سمتش رفتم که به طرف آسانسور سفید براقی که اون گوشه‌ی سالن بود، می‌رفت. رضا داخل آسانسور رفت و من هم بلافاصله داخل شدم. دکمه‌ی هشت رو فشار داد و آسانسور حرکت کرد‌.
به شماره‌ی دکمه‌ها نگاه کردم. تا عدد یازده داشت‌! تعجب کردم. یازده؟ یازده طبقه؟
آسانسور...

~Kimia Varesi~ · 10/9/22

- خوش اومدید!
با شنیدن صدایی که از توی تاریکی صحبت می‌کرد، از شوک و ترس از جام پریدم و جیغ زدم. برگشتم و به دنبال صدا توی تاریکی گشتم. رضا دستم رو گرفت و گفت:
- نترس آوین! چیزی نیست.
با اضطراب به داخل تاریکی زل زدم که سایه‌ای رو تونستم اون‌جا ببینم. سایه‌ی یک مرد!
اون مرد گفت:
- البته که چیزی نیست؛ من...

~Kimia Varesi~ · 10/9/22

متعجب گفتم:
- چنگال دو سر؟
به اون وسیله و مرد نگاه کردم که به سمت اون پسر رفت. پسر اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد؛ ولی اون‌ها خیلی بی‌رحم بودن! اون مرد چنگال دو سر رو به سمت گردن پسره برد و بند چرمیش رو باز کرد و دور گردن پسره بست و...

~Kimia Varesi~ · 15/9/22

مرد با وسیله‌ی نسبتاً بزرگی برگشت. چیزی از اون وسیله نفهمیدم. فقط اهرم و چندتا میله دیدم و در کل نفهمیدم چیه. جنسش هم فلزی به‌نظر می‌اومد.
پسره با دیدن اون وسیله سریع عکس‌العمل نشون داد و رو به ما داد زد:
- آقا غلط کردم! آقا شکر...

~Kimia Varesi~ · 15/9/22

اخم کردم.
- الان رئیس منم هستی یعنی؟
قاطع گفت:
- بله.
پوزخند زدم و گفتم:
- فکر نمی‌کنم!
اون هم در مقابل لبخند زد؛ لبخندی مرموز!
گفت:
- خواهیم دید.
همون موقع دری که اون گوشه بود به صدا در اومد.
جواب داد:
- بیا تو.
در باز شد و یکی از همون مردهای عوضی و گنده داخل اومد. با داخل شدنش از ترس سریع چند قدم عقب...

~Kimia Varesi~ · 15/9/22

گیج پرسیدم:
- مامانم؟
لـب زد:
- رها!
کم‌کم دیگه داشتم می‌ترسیدم. البته خیلی وقته که وحشت کردم!
با ترس گفتم:
- چی؟
از اون حالت در اومد و ازم فاصله گرفت. سریع برگشتم و با نگرانی به رضا نگاه کردم‌؛ اما اون آروم ایستاده بود و تماشا می‌کرد.
با صدای مَرده به سمتش برگشتم:
- دوستی تو و رضا و احوالات خرابِ این مدتت...

~Kimia Varesi~ · 20/9/22

«رها»
- فکر نمی‌کنی باید بریم پیش پلیس؟
سامیار همون‌طور که توی خونه رژه می‌رفت و کلافه توی موهاش دست می‌کشید گفت:
- نه، نه رها! بریم چی‌بگیم؟
- چی بگیم؟ دخترمون بعد از سه، چهار ساعت متوالی هنوز خونه برنگشته و جواب تماس‌هامون رو هم نمی‌ده! واقعاً فکر نمی‌کنی باید یه کاری کرد؟
سامیار ایستاد و نفسش رو بیرون...

~Kimia Varesi~ · 20/9/22

«آوین»
دندون‌هام رو مدام روی هم فشار می‌دادم و با حرص به اطراف نگاه می‌کردم. از این وضعیت متنفر بودم! یک‌ ساعته که من توی این اتاق حبسم و هیچ‌کس نیومده بگه که زنده‌‌ای یا مرده!
یک اتاق چند متری بهم دادن که توش فقط یک تـ*ـخت و کمد و توالت و حمومه. با یک بالکن کوچیک و یک‌ دونه پنجره. بخوره توی سرشون، من...

~Kimia Varesi~ · 20/9/22

- خوبه.
این رو گفت و فنجونش رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- باید با رضا تا جایی بری.
به‌سرعت سرم رو بالا گرفتم و پرسیدم:
- هان؟ کجا؟
بعد نیم‌نگاهی به رضا انداختم.
رئیس گفت:
- یک‌سر می‌رید اسلحه‌خونه.
گیج پرسیدم:
- اسلحه‌خونه؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- تو گوشات مشکل دارن؟ چرا مثل طوطی هر چی می‌گم تکرار می‌کنی؟...

~Kimia Varesi~ · 21/9/22

«آوین»
با کلی اخم توی ماشین نشسته بود و رضا می‌روند. چندبار سعی کرد باهام صحبت کنه که بد توی برجکش زدم و اون هم دیگه بی‌خیال شد! حالا توی سکوت در حال روندن بود و چیزی نمی‌گفت.
ذهنم درگیر بود. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. یعنی من باید تا آخر عمرم این‌جا کار کنم؟ خلاف کنم؟ آدم بکشم؟ یعنی نجات پیدا نمی‌کنم؟...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین