بـــــــرگزیده رمان طالع سلطنت خونین | s.salehi کاربر انجمن رمان ۹۸

S.salehi · 17/2/22

مارتین نیز در جواب احترامشان دستش را به پشت قفل کرد و سرش را پایین آورد. سپس با لحن دل‌گرم‌کننده‌ای لـ*ـب به سخن گشود:
- دیگر وقت آن رسیده است که خود را برای رفتن به یک تعطیلات میان هفته‌ای آماده کنید.
هم‌چنان که لبخند روی صورتش عمیق‌تر میشد، چشمانش را آهسته برهم نهاد و رشته‌ی کلامش را از سر گرفت:
- وضعیت...

S.salehi · 18/2/22

مایکل یکه خورد و صورتش را سمت مارتین برگرداند و با حیرت برادرش را نظاره کرد. مردد و با چشمانی که در حدقه گرد شده بودند، لـ*ـب به سخن گشود:
- منظورت از این سخن چه بود؟!
هم‌چنان که گوشه‌ی لـ*ـب مارتین کش می‌آمد، شانه‌ای بالا انداخت و سکوت پیشه کرد. در همان حال مایکل نیز چشمان قهوه‌گونش را در حدقه چرخاند و دم...

S.salehi · 18/4/22

***
هم‌چنان که اشراف‌زادگان از مسیر راهرو‌های فرعی هر کدام به سمت خوابگاه‌هایشان قدم برمی‌داشتند تا خود را برای یک تعطیلات سه روزه آماده کنند، پریسیلا و رزالین به همراه آیدا و روبن مسیرشان را سمت بهیاری در پیش گرفتند. در این حین خانم اسنوکی نیز به یکی از خدمه‌های آکادمی سپرد که حواسش را معطوف آنان سازد و...

S.salehi · 18/4/22

هم‌چنان که گره‌ ابروان آیدا کورتر می‌شد و سخنان رزالین را در ذهنش حلاجی می‌کرد. مردد لـ*ـب به سخن گشود:
- پس چرا برای نابودی چنین بلایی تا به امروز اقدامی نکرده‌اند؟!
گوشه‌ی لـ*ـب رزالین آویزان ماند، شانه‌ای بالا انداخت و لـ*ـب برچید:
- اسیر کردنش در هنگام درگیری کاری بس دشوار است. پا نهادن به منزلگاهش نیز به...

S.salehi · 18/4/22

حال که با دقت آن دو را واررسی می‌کرد؛ تازه متوجه شباهت بی‌مانند این دو با هم میشد! تمام اجزای صورتشان را انگاره از روی هم نسخه کرده باشند؛ مگر می‌شود آن همه شباهت؟! گویی یک سیب را از وسط نصف کرده‌ باشند! گرچه رزالین توانسته بود شأن و منزلتش به عنوان یک دوشیزه‌ی اشرافی را در قالب پیراهن خوش‌دوخت و...

S.salehi · 18/4/22

خیزی برداشت و تا خواست پیکرش را تکان دهد، با ضربه‌ای به پشت گردن، دقیقا جایی میان دو کتفش، تمام انـدام‌هایش از حرکت ایستاد. هم‌زمان با آن، دو کلاغ نشسته بر شانه‌هایش نیز جستند و به قصد پرواز بال گشودند. ساعد کماندار وبال گردنش شده و فشار ناشی از آن، هر دم گلویش را می‌فشرد و راه را برای نفس کشیدن تنگ‌تر...

S.salehi · 23/4/22

«عمارت آندرسون‌ها»
نیمه شب در راهروی اصلی عمارت آندرسون‌ها که پوشیده از سنگ مرمر سفید با معماری تئودور بود، نجوای قدم‌های سرباز حامل پیغام مهمی طنین انداخت. سرباز با قامتی بلند و استوار قدم‌هایش را در حوالی اتاق مارتین متوقف کرد. سر بلند کرد و در چشمان نگهبان پشت درب خیره ماند.
- حامل پیغامی مهم برای دُن...

S.salehi · 23/4/22

گوشه‌ی ابروی پرپشتش بیشتر بالا رفت و چین ریزی بر پیشانی‌اش جا خوش کرد. دستی به ریش کوتاه و سیاهش کشید و زمزمه‌وار جمله‌ی آخر نامه را تکرار کرد:
- همانا که مرد غراب، دزد معدن نیز می‌باشد!
با شنیدن این جمله مایکل نیز چشمانش در حدقه گرد شده و درلحظه خیزی برداشت. خود را به مارتین نزدیک‌تر ساخت و پرسید:
- پس...

S.salehi · 11/3/23

سلام دوستان
امیدوارم حالتون خوب باشه^^
بعد از یه وقفه‌ی خیلی طولانی تصمیم گرفتم بازنویسی رمان رو از اول شروع کنم. پیرنگ و موضوع سر جاشه فقط از لحاظ نگارش می‌خوام ویرایشش بزنم و دیالوگارو محاوره کنم.
پیشاپیش از همه‌تون کمال تشکر رو دارم که همراهم هستین.

- آری...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین