بـــــــرگزیده رمان طالع سلطنت خونین | s.salehi کاربر انجمن رمان ۹۸

S.salehi · 30/10/21

اینک با یک نطق طولانی لـ*ـب به سخن گشود:
- شما به عنوان یک انسان هویتی دارید و سه چیز این هویت را تشکیل می‌دهد. و ترکیب این سه، مشخص خواهد کرد که چقدر شما را آدم حساب کرده و شأن و منزلت شما را تعیین خواهد کرد. اول از همه «نژاد»، به ترتیب قبل از هر چیزی، خدا مهم است. سپس فرشته‌ها، و پس از آن‌ انسان‌ها. سپس...

S.salehi · 31/10/21

لبخند بر روی لبان پریسیلا بزرگ‌تر گشته و فوراً فاصله‌ی میان درب اتاق و آ*غو*ش خانم اسنوکی را درنور دید و خود را به آ*غو*ش پر مهرش سپرد. هر دو از فرط شادمانی صورت‌هایشان مچاله گشت و محکم یک‌دیگر را در آ*غو*ش ‌فشردند. پریسیلا سرش را بر سـ*ـینه‌ی خانم اسنوکی گذاشت و پلک‌هایش را آرام برهم زد و گفت:
- نمی‌دانید چقدر...

S.salehi · 2/11/21

پریسیلا شانه را بر روی میز گذاشت و در‌حالی‌که موهایش را در پشت سر جمع می‌کرد، کش و قوسی به میان گردن و کمرش آورد و گفت:
- قطعا چنین خواهد بود.
در این حین آیدا به سمت کمد چوبی‌ای که در گوشه‌ی اتاق قرار داده شده بود، رفت و از میان وسایل‌اش که خدمت‌کار آن‌ها را در کمد چیده بود، کاغذ و قلم و مرکب را برداشت و...

S.salehi · 11/11/21

***
آن‌گاه که سکه‌ی ماه در ظلمات شب رخ می‌نمود؛ مردی شبح‌گون، به کمین نشسته بود. دستمال گردنش را تا بالای بینی قلمی‌اش کشید و کلاه لبه‌دار چرمش را تنظیم کرد. از زیر کلاه، دو گوی درخشانش نمایان گشت و سایه‌ی شب سراسر وجودش را در تاریکی غرق کرد. ناگاه خیزشی از پشت سر، سبب گشت تا چشمان درخشانش را در حدقه...

S.salehi · 12/11/21

درحالی‌که عرق سرد از ستون فقراتشان به پایین می‌چکید؛ هراسان به اطرافشان نگریسته و قدم‌هایشان را تند‌تر ‌کردند. ناگاه، سرباز ناله‌ای سر داد و تعادلش را یک‌باره از دست داد. ماریا سراسیمه به او خیره ماند و گفت:
- کریستوف! حالت خوب است؟!
نگاهش به زخم روی کتف کریستوف معطوف گشت. قطره اشکی در چشمان فیروزه‌فامش...

S.salehi · 16/11/21

گوشه‌ی لـ*ـب پریسیلا کش آمد و رویش را سمت آیدا برگرداند و گفت:
- به سبب رایحه‌‌ای که با بوییدنت به مشام می‌رسد، که ناشی از خوردن بی وقفه چای زنجیل است.
سپس چشمکی زد و گفت:
- البته با زنجبیل فراوان!
بی اختیار لبخندی بر لـ*ـب آیدا نشست، دستش را جلوی دهانش گرفت و پر شور لـ*ـب برچید:
- جوابت بسیار هوشمندانه بود...

S.salehi · 5/12/21

سر و صدا و همهمه‌ای در سالن غذاخوری به راه افتاده بود. دوشیزگان که حال از ماجرا سر در آورده بودند؛ وحشت‌زده و نگران، به سمت درب خروجی سالن هجوم آوردند. در این حین خانم اسنوکی و بقیه‌ی خدمه‌ی آکادمی خود را به آنان رساندند و سعی در آرام کردن دوشیزگان کردند. پس از این‌که سر و صدا مقداری فروکش کرد، دوشیزگان...

S.salehi · 6/12/21

همگی در دسته‌های چند نفره به فاصله‌های اندک، در بخش تالار رقص جمع شده بودند. پریسیلا بر ستون مرمرین تکیه داده بود و دامنش را در دست گرفته بود. پارچه‌ی ابریشمی‌اش را میان انگشتانش می‌فشرد و سرش را پایین انداخته بود. رزالین جلوتر آمد و دستان پریسیلا را از دامنش جدا ساخت و محکم در دستانش فشرد و گفت:
- چرا...

S.salehi · 8/12/21

در این حین صدای کوبیده شدن درب سالن در فضا پیچید. با گشودن درب سالن، قامت روبن نمایان گشت. صدای تق تق چکمه‌های چرم قهوه‌ای‌اش بر روی سنگ‌های مرمرین کف سالن طنین‌انداز گشت. خود را به سرعت داخل کشاند و خطاب به مدیران گفت:
- راه مخفی امن و امان است. اگر لازم شود، همگی می‌توانند از طریق آن از آکادمی خارج...

S.salehi · 18/12/21

سپس سر جای خود ایستاد و نیشخند روی لبانش، رنگ غلیظی به خود گرفت و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- البته اگر بشود آنان را شوالیه خطاب کرد.
پریسیلا نگاهی به اطرافش انداخت و نجیب‌زادگانی که دورتا دورش را احاطه کرده بودند را از نظر گذراند. لبخندی بر لـ*ـب نهاد و دگربار سرش را برگرداند و خطاب به آیدا گفت:
- همین که حسن...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین