بـــــــرگزیده رمان طالع سلطنت خونین | s.salehi کاربر انجمن رمان ۹۸

S.salehi · 5/10/21

اسب‌ها از حرکت ایستادند. از پشت دروازه، قامت دو اسب تیزپای قهوه‌ای، با یال و دمی لـ*ـخت و سیاه، درحالی‌که یک گاری کهنه از چوب درخت بلوط سفید را به پشت حمل می‌کردند، نمایان گشت. پسرکی که روی گاری نشسته بود و خود را جمع و جور می‌کرد، با دو انگشتش گرد و غبار نشسته بر شانه‌اش را تکاند و سرش را بالا گرفت. لبخند...

S.salehi · 9/10/21

پریسیلا نیز دست راستش را دور بازوان روبن حلقه کرده بود و با دست دیگرش کلاه شنلش را محکم گرفته بود، تا مبادا کلاه از سرش برداشته شود. آیدا نیز با یک دستش لبه‌ی گاری را محکم گرفته و با دست دیگرش کلاه لبه‌دار توری‌اش را گرفته بود و به انتهای جاده خیره مانده بود‌. رزالین هر دو دستش را به لبه‌ی گاری محکم قفل...

S.salehi · 20/10/21

سپس سرش را برگرداند و صحنه‌ی دست‌گیری مرد را توسط سربازان نظاره کرد. آهی سوزناک از اعماق وجودش برآمد و رشته‌ی کلامش را از سر گرفت:
- تا زمانی که پادشاه منتخب اشراف بر سر کار باشد، وضعیت عوام هم‌چنان أسفناک خواهد ماند. گویی خورشید از آسمان «دورادو» رخت برچیده است و قرار نیست هرگز طلوع کند!
این‌بار رزالین...

S.salehi · 20/10/21

با شنیدن این سخن، آیدا هم‌چنان که سرش را بالا گرفته و به مقابلش خیره مانده بود، زیر چشمی نگاهی به رزالین انداخت و سکوت پیشه کرد.
در این حین با ندای روبن، اسب‌ها از حرکت ایستادند. همگی خود را مقابل جمع کثیری از درشکه‌ها و اسب‌هایی دیدند که با نظم و ترتیب خاصی مستقر گشته و در میان‌شان افرادی مسلح، مشغول...

S.salehi · 20/10/21

در انتهای راهرو، پرده‌ای از جنس پوست گاو بر سر دروازه‌ی کوچکی نصب شده بود. روبن دستش را دراز کرد و پرده را کنار زد و راه را برای عبور دوشیزه‌ها باز کرد. یکی یکی پشت سر هم از پرده عبور کردند و قدم در سالنی بزرگ نهادند. سقف سالن پوشیده از چوب و دیوارهایش سنگی و کف گِلی‌اش را با سنگ‌ریزه پر کرده و مسطح شده...

S.salehi · 20/10/21

سخنان مرد سیاه‌پوش، نطق مردم را بریده و همگی را مدهوش خود ساخته بود. لبانش را تر کرد و دگربار سخنانش را از سر گرفت:
- از همین رو به پرنده‌ی افسانه‌ای دورادو، «پرنده‌ی شاهی» نیز می‌گویند. از آن زمان تا سی سال پیش، این داستان افسانه‌ای بیش نبود. چرا که از آن زمان، دیگر پرنده‌ی دورادو بر پیشانی هیچ شاهی...

S.salehi · 26/10/21

به دنبالش روبن نیز سخن رزالین را تایید کرد و همراه آیدا، به سمت پریسیلا و رزالین قدمی برداشتند. همگی از سالن خارج شدند و از راهروی عریض و طویلی که تاریکی تمامش را فرا گرفته بود، گذر کردند تا به دروازه‌ی اصلی رسیدند و از آن نیز گذر کردند.
صدای پچ پچ مردم حاضر، در فضا پیچیده بود و پریسیلا نیز گوش‌هایش را...

S.salehi · 28/10/21

خانم جونز این را گفت و از داخل کشو میز، دسته کلیدی را برداشت و به سمت کمد چوبی گوشه‌ی اتاق قدمی برداشت. از میان دسته کلید، به دنبال کلید نقره‌ای کوچک گشت. کلید را پیدا کرد و درب کمد را با آن گشود و در میان طبقه‌های کمد، جست و جو کرد و قفل بزرگی را میان انبوهی از قفل‌های کوچک و بزرگ برداشت و سپس همراه...

S.salehi · 30/10/21

این‌بار رزالین با لحنی لرزان لـ*ـب به سخن گشود:
- دیگر تکرار نمی‌شود، من به شما قول می‌دهم خانم جونز!
خانم جونز با قاطعیت گفت:
- هرچه سریع‌تر باید این موضوع را با مدیران در میان بگذارم.
در این حین همگی با هم، یک قدم جلوتر آمدند و ملتمسانه از ایشان خواستند تا از تصمیمش صرف نظر کند. خانم جونز، دگربار سرش را...

S.salehi · 30/10/21

سپس سرش را به زیر انداخت و خنده‌های سرشار از ذوق بر لبانش جاری شد. خانم جونز نیز خنده‌ای بر لـ*ـب نشاند و دستش را کشید.
- امان از دست‌ کارهای شما! از علاقه‌ی من نسبت به خود سوءاستفاده کرده و بسیار ماهرانه من را اغفال کردید. حال شیرین‌زبانی را کنار گذاشته و خود را برای رفتن بر سر کلاس‌ها آماده کنید.
در این...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین