بـــــــرگزیده رمان طالع سلطنت خونین | s.salehi کاربر انجمن رمان ۹۸

S.salehi · 26/12/21

یک تای ابروی روبن بالا پرید و با تعجب پرسید:
- یک گروهک بی نام و نشان چه معامله‌ای می‌تواند با ما داشته باشد؟!
سپس لبخند کجی بر لـ*ـب نشاند و دگربار لـ*ـب برچید:
- گمان کنم این‌بار حدست درست نباشد مایکل! این‌ها قطعا از افراد کماندار هستند، شبیخون به کاروان‌ها برایش کافی نبود، حال...

S.salehi · 26/12/21

نگهبانان آکادمی نیز هرآن، خود را برای هر حرکت غیرمنتظره‌ای آماده کرده بودند. ورود گارد سلطنتی به فرماندهی دُن مارتین آندرسون، قوت قلبی برای آنان بود. چراکه از سویی بر تعداد سربازان می‌افزود، و از سویی دیگر وجود دُن مارتین، پسر ارشد دوک آندرسون، کورسوی امیدی برای رهایی از چنگ این بلای شوم بود.
گارد سلطنتی...

S.salehi · 12/1/22

مرد غراب، چشمان گود ‌رفته و سیاهش را نافذتر کرد و هم‌چنان که ریسمان را از نامه جدا می‌ساخت، زیر لـ*ـب غرید:
- حال برایمان شرط و شروط نیز می‌گذاری؟! تو کی فرصت کردی این‌قدر جسور و گستاخ شوی؟!
سرش را با حرص تکان داد و سپس...

S.salehi · 13/1/22

روبن با آرنجش ضربه‌ای به پهلوی مایکل وارد کرد و با تعجب گفت:
- چه می‌گویی مایکل! دوشیزه ماریا چه دخلی به کماندار و این گروهک دارد؟!
مایکل دگربار به فکر فرو رفت و اندکی سکوت اختیار کرد. تمامی افراد حاضر در سالن اجتماعات نیز با نگاهی کنجکاو و چشمانی گشاد به مایکل خیره ماندند، طولی نکشید که سکوتی سنگین فضا...

S.salehi · 18/1/22

حال وقت آن رسیده بود تا مرد مرموز، قصدش از این محاصره‌ی ناگهانی را بیان کند. چند قدم به جلو برداشت و از افرادش فاصله گرفت. تا نزدیکی دروازه‌ی آکادمی پیش رفت؛ لکن با ممانعت سربازان آکادمی مواجه گشت و سر جای خود ایستاد.
مارتین از جسارت مرد خوشش آمد. این‌که این‌گونه بی‌پروا،...

S.salehi · 25/1/22

مارتین چشمانش را باریک کرد و در این حین تاج ابروی چپش بالا رفت. اندکی با خود اندیشید؛ چاره‌ای جز ملاطفت با او را نداشت. به همین سبب سرش را بالا گرفت و در چشمان مرد دقیق گشت و لـ*ـب به سخن گشود:
- بسیار خوب، گویی در تصمیمت بسیار راسخ هستی! حال نام دوشیزه‌ای که می‌خواهی را به...

S.salehi · 3/2/22

ماریا مقداری خود را جابه‌جا کرد. دستش را به لبه‌ی تختش قفل کرد و آرنجش را اهرمی برای بالا آوردن بالا‌تنه‌اش از روی بسـ*ـترش کرد. در این حین خانم جونز بلافاصله خود را به او رسانید و هم‌چنان که سعی در آرام ساختن ماریا می‌کرد، بالشتی را بر قسمت پشت ماریا گذاشت تا به آن تکیه کند و بدنش در حالتی مطلوب قرار گیرد...

S.salehi · 4/2/22

مارتین کف هر دو دستش را محکم بر زانوهایش کوبید و هم‌زمان که بازدمش را رها می‌کرد، خطاب به ماریا چنین گفت:
- حال بگذار من موضوع شبیخون کماندار را برایت روشن‌تر سازم. گویی مردی مرموز با دو کلاغ بر شانه‌هایش، قصد خارج کردن کشتی‌های غیر قانونی‌اش را از بندرگاه تحت تملک پدرت داشته است که با مانع مواجه گشته و...

S.salehi · 7/2/22

مارتین تک‌خنده‌ای سر داد.
- زهی خیال باطل؛ کاری نمی‌تواند بکند. چراکه تعداد سربازان ما بیش‌تر و مسلما قدرت و سلاح‌هایمان نیز بیش‌تر از آن گروهک است. حتی اگر حمله را نیز آغاز کند، شانسی در برابر ما ندارد.
ماریا مقداری خود را در بسـ*ـترش جابه‌جا کرد و با لحنی سرشار از اضطراب لـ*ـب به سخن گشود.
- اما اگر حمله‌ای...

S.salehi · 17/2/22

این را گفت و به پشت چرخید. هم‌چنان که قدم‌هایش را برمی‌داشت و اندک اندک از پیش چشمان مارتین دور می‌شد. مارتین با اشاره‌ی ابروی سیاهش، معتمدترین سربازش را فرا خواند. سرباز جلوتر آمد و در جوارش ایستاد. مارتین نیز سرش را جلوتر آورد و دم گوشش چنین زمزمه کرد:
- مخفیانه به بندرگاه برو و قبل از این‌که این مرد...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین