- عضویت
- 18/8/21
- ارسال ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,119
- امتیاز
- 153
- سن
- 21
- زمان حضور
- 1 روز 10 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_هفتاد
***
نمیدونستم چیکار کنم. نمیتونستم همه چیز رو ندید بگیرم و به زندگیم ادامه بدم. نمیشد، نمیتونستم.
هوا تاریك شده بود. رفتم تو حیاط روی تاب زنگ زدهٔ گوشهٔ حیاط نشستم. خدایا من هیچی از آیندم نمیدونم. نمیدونم قراره چی بشه. دوباره گوشه های چشمام سوخت. دیگه حوصله و تحمل گریه نداشتم.
مامان:
-سردت نشه...
***
نمیدونستم چیکار کنم. نمیتونستم همه چیز رو ندید بگیرم و به زندگیم ادامه بدم. نمیشد، نمیتونستم.
هوا تاریك شده بود. رفتم تو حیاط روی تاب زنگ زدهٔ گوشهٔ حیاط نشستم. خدایا من هیچی از آیندم نمیدونم. نمیدونم قراره چی بشه. دوباره گوشه های چشمام سوخت. دیگه حوصله و تحمل گریه نداشتم.
مامان:
-سردت نشه...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
در حال تایپ رمان کینهای دیرینه | si30 کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com