جیغ بلندی زدم که...
نگاهش به من افتاد. ابروهایش را بالا داد و گفت:
- مگر خودت نگفتی بکشش؟!
لگدی به پایش زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه، گفتم سوسک و بکش، نگفتم با چاقوی جهیزیهی من بکش.
نیشش را، که نمیدانم به چه کس رفته بود که اینقدر، گشاد بود؛ تا بناگوشش باز کرد؛ و همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت، گفت:
-اه چاقوی جهیزیت بود؟ حالا اتفاقیم نیفتاده! یه چاقو بود دیگه. برو بشورش تمیز میشه.
لیوان را از آب سرد؛ پرکردم و صدایش زدم:
- پسر خوشگلم؟
او که از صفت داده شده، خرسند بود؛ باهمان حالت خندان به طرف من برگشت.
- جانم؟
لیوان آب سرد را، بیهوا روی صورتش ریختم. هرکاری کرد؛ دستش به لبهی دیوار، بند نشد؛ و از پلهها پایین افتاد. خبیثانه خندیدم.
- مامان پام شکست؛ آخ.
بالای سرش ایستادم؛ و با پوزخند گفتم:
- اه پات بود؟ عیب نداره عزیزدلم؛ گچش میکنیم. خوب میشه!
سرجایش نشست؛ دستی به موهای نامرتب و ژولیدهاش کشید و گفت:
- از این به بعد به شوهر گرامیت بگو سوسکا رو بکشه!
لیوان را درون سینک گذاشتم؛ دستانم را، به معنای نه بالا بردم؛ و گفتم:
- لازم نکرده. یه بار بهش گفتم سوسک و بکش، اومد با قابلمه زد روش. آخه من نمیدونم، چجور حوصلش رسید؛ رفته قابلمه به اون سنگینی رو از توکابینت برداشت. باهمون دمپایی میزدی روش. این هیچی، سوسک بیچاره، مگر چقدره، که تو با قابلمه کهنه، بادیگ نذری کوبیدی توسرش. توکه نمیدونی، سوسکا تا یه ماه توشک بودن؛ از اینکار پدر باهوشت.
کاملا از جایش بلند شد؛ و به طرف پذیرایی رفت؛ و تلوزیون را روشن کرد؛ و پاهای درازش رو روی هم انداخت.
- اه، پس توبگو، واسهی این، اون دفع سر بابا شکسته بود! ای بیچاره. بعدشم، مامان وقتی سوسک بزرگ نیست؛ پس چرا تا میبینیش چنان جیغی میزنی، که کر بشیم؟! تازه یکبار، از باغ وحش اومدن گفتن، جان ننتون به مادرتون بگید، اینقدر جیغ نزنه، فیلما از وقتی شما اومدید تواین محل، هرشب کابوس جیغ میبینه، با خرتومش میزنه تو سر میمون. طفکی میمون، موز که گرونه بهش نمیدن بخوره، هرروز شلغم میخوره؛ جور جیغ تو رو هم باید بکشه! اصلا نمیدونم، صدای جیغت چطور، با چه پتانسیلی، تا دوچهارراه اونورترم میره.
از پلهها پایین رفتم وکوسن کنارش را در سرش کوبیدم و گفتم:
- نه خیر؛ اون قابلمه ماله مادربزرگ عزیزت بود. سرش برای خریدهای زن عمو جونت شکست. اصلا تو چرا اینوقت روز خونهای؟
قهقههای زد؛ و همانطور که به صفحه مستطیل شکل تلوزیون، نگاه میکرد؛ گفت:
- مامان تا کم میاری به خونه موندن منگیر میدی؟
کنترل را از دستانش بیرون کشیدم و گفتم:
- پاشو پاشو برو سراغ کار و بارت. من میدونم تو بیکار میمونی، زن بهت نمیدن. افسرده میشی. بعدش میری معتاد میشی؛ از تو جوب پیدات میکنیم. بعدم انلله انالیه راجعون. خرمامگرونه سرمزارت نمیزارم؛ حداقل مردم به هوای اون برات یه فاتحه بفرستن. یه راست میبرنت جهنم. ای خدا جهنمم باید تحملتون کنم؟!
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- به خدا خواستم یه فوتبال ببینم ببین چکار میکنی؟! در مهر و محبتت قوطهورم.
- ساکت ساکت همین بابات بس هفت پشتمه! تو بیچاره میشی آخرش!
و جلوی صورتش، که لبخند کجی، را به نمایش گذاشته بود؛ دو خط روی هم کشیدم و گفتم:
- این خط این نشون. وای، وای، همینم مونده. همینم مونده.
کنترل را از دستانم کشید و گفت:
- کدوم؟
خودم را روی مبل رها کردم؛ و همانطور که داشتم، از دست این دراز بیقواره، حرص میخوردم گفتم:
- همینم مونده؛ فردا اون عمهی افادهایت، با اون پسرش، که شبیه یه ماشین قرازهاست؛ که هر قطعش و از یه جا برداشتن؛ بیاد من رو مسخره کنه. اه، اه، خودش کمه، بااون لبای شتریش، دماغش که شبیه گوشت کوبه، چشمای وزقیش، پسرشم اضافه بشه.
- مامان اون دیپلم دارهها، من فوق لیسانس دارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون با دیپلمش، الان سرکاره، تو با فوق لیسانست ور دل منی، داری سوسکای فاضلاب رو میکشی، دکتر!
دخترم، که گویا تازه از خواب زمستانیش بلند شده بود، باآن موهای که به یال به هم ریختهی شیرمیماند، و چشمان خمار، و لباسی که آستینش و یقهاش جابه جا شده بود، گفت:
- اه، حمید خوب راست میگه، راست شو برو سراغ کار، اینقدر سروصدا نکن، بزار من بخوابم.
به طرفش برگشتم، و بالشتک کوچکی را که کنارم بود؛ به طرفش پرتاب کردم و با انگشت اشارهام، اتاقش را نشان دادم و گفتم:
- تویکی خفه لطفا! همش مثل خرس قطبی خوابی. اگر از دست این سکته نکنم؛ از دست تو دیگه سکته میکنم . فردا زن هرکسی بشی، اگر، اگر، کسی مغزش رو خر بخوره بیاد تو رو بگیره، فرداش با چند جعبه کادو میاد پست میده. اتاقتم بازار شامه، فردا پس فردا، باید بیام از وسط لباسات بکشمت بیرون خفه نشی.
با ناخنهای درازش، چشمش را خاراند و گفت:
- مامان من ازدواج کردم که!
صورتم را کج کردم و گفتم:
- بیخود! فردا زنگش میزنم طلاقت بده. گنـ*ـاه داره پسر مردم!
هردوشان به هم نگاه کردن و بعد هم نگاهی به من. فریاد زدم:
- چیه؟
دخترم دوباره به طرف اتاقش دوید. و پسرم هم، گوشی به دست از خانه بیرون زد. اخمی کردم و گفتم:
- اه اه مخم رفت. بیخیال بزار فوتبالمون رو ببینیم.
نگاهش به من افتاد. ابروهایش را بالا داد و گفت:
- مگر خودت نگفتی بکشش؟!
لگدی به پایش زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه، گفتم سوسک و بکش، نگفتم با چاقوی جهیزیهی من بکش.
نیشش را، که نمیدانم به چه کس رفته بود که اینقدر، گشاد بود؛ تا بناگوشش باز کرد؛ و همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت، گفت:
-اه چاقوی جهیزیت بود؟ حالا اتفاقیم نیفتاده! یه چاقو بود دیگه. برو بشورش تمیز میشه.
لیوان را از آب سرد؛ پرکردم و صدایش زدم:
- پسر خوشگلم؟
او که از صفت داده شده، خرسند بود؛ باهمان حالت خندان به طرف من برگشت.
- جانم؟
لیوان آب سرد را، بیهوا روی صورتش ریختم. هرکاری کرد؛ دستش به لبهی دیوار، بند نشد؛ و از پلهها پایین افتاد. خبیثانه خندیدم.
- مامان پام شکست؛ آخ.
بالای سرش ایستادم؛ و با پوزخند گفتم:
- اه پات بود؟ عیب نداره عزیزدلم؛ گچش میکنیم. خوب میشه!
سرجایش نشست؛ دستی به موهای نامرتب و ژولیدهاش کشید و گفت:
- از این به بعد به شوهر گرامیت بگو سوسکا رو بکشه!
لیوان را درون سینک گذاشتم؛ دستانم را، به معنای نه بالا بردم؛ و گفتم:
- لازم نکرده. یه بار بهش گفتم سوسک و بکش، اومد با قابلمه زد روش. آخه من نمیدونم، چجور حوصلش رسید؛ رفته قابلمه به اون سنگینی رو از توکابینت برداشت. باهمون دمپایی میزدی روش. این هیچی، سوسک بیچاره، مگر چقدره، که تو با قابلمه کهنه، بادیگ نذری کوبیدی توسرش. توکه نمیدونی، سوسکا تا یه ماه توشک بودن؛ از اینکار پدر باهوشت.
کاملا از جایش بلند شد؛ و به طرف پذیرایی رفت؛ و تلوزیون را روشن کرد؛ و پاهای درازش رو روی هم انداخت.
- اه، پس توبگو، واسهی این، اون دفع سر بابا شکسته بود! ای بیچاره. بعدشم، مامان وقتی سوسک بزرگ نیست؛ پس چرا تا میبینیش چنان جیغی میزنی، که کر بشیم؟! تازه یکبار، از باغ وحش اومدن گفتن، جان ننتون به مادرتون بگید، اینقدر جیغ نزنه، فیلما از وقتی شما اومدید تواین محل، هرشب کابوس جیغ میبینه، با خرتومش میزنه تو سر میمون. طفکی میمون، موز که گرونه بهش نمیدن بخوره، هرروز شلغم میخوره؛ جور جیغ تو رو هم باید بکشه! اصلا نمیدونم، صدای جیغت چطور، با چه پتانسیلی، تا دوچهارراه اونورترم میره.
از پلهها پایین رفتم وکوسن کنارش را در سرش کوبیدم و گفتم:
- نه خیر؛ اون قابلمه ماله مادربزرگ عزیزت بود. سرش برای خریدهای زن عمو جونت شکست. اصلا تو چرا اینوقت روز خونهای؟
قهقههای زد؛ و همانطور که به صفحه مستطیل شکل تلوزیون، نگاه میکرد؛ گفت:
- مامان تا کم میاری به خونه موندن منگیر میدی؟
کنترل را از دستانش بیرون کشیدم و گفتم:
- پاشو پاشو برو سراغ کار و بارت. من میدونم تو بیکار میمونی، زن بهت نمیدن. افسرده میشی. بعدش میری معتاد میشی؛ از تو جوب پیدات میکنیم. بعدم انلله انالیه راجعون. خرمامگرونه سرمزارت نمیزارم؛ حداقل مردم به هوای اون برات یه فاتحه بفرستن. یه راست میبرنت جهنم. ای خدا جهنمم باید تحملتون کنم؟!
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- به خدا خواستم یه فوتبال ببینم ببین چکار میکنی؟! در مهر و محبتت قوطهورم.
- ساکت ساکت همین بابات بس هفت پشتمه! تو بیچاره میشی آخرش!
و جلوی صورتش، که لبخند کجی، را به نمایش گذاشته بود؛ دو خط روی هم کشیدم و گفتم:
- این خط این نشون. وای، وای، همینم مونده. همینم مونده.
کنترل را از دستانم کشید و گفت:
- کدوم؟
خودم را روی مبل رها کردم؛ و همانطور که داشتم، از دست این دراز بیقواره، حرص میخوردم گفتم:
- همینم مونده؛ فردا اون عمهی افادهایت، با اون پسرش، که شبیه یه ماشین قرازهاست؛ که هر قطعش و از یه جا برداشتن؛ بیاد من رو مسخره کنه. اه، اه، خودش کمه، بااون لبای شتریش، دماغش که شبیه گوشت کوبه، چشمای وزقیش، پسرشم اضافه بشه.
- مامان اون دیپلم دارهها، من فوق لیسانس دارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون با دیپلمش، الان سرکاره، تو با فوق لیسانست ور دل منی، داری سوسکای فاضلاب رو میکشی، دکتر!
دخترم، که گویا تازه از خواب زمستانیش بلند شده بود، باآن موهای که به یال به هم ریختهی شیرمیماند، و چشمان خمار، و لباسی که آستینش و یقهاش جابه جا شده بود، گفت:
- اه، حمید خوب راست میگه، راست شو برو سراغ کار، اینقدر سروصدا نکن، بزار من بخوابم.
به طرفش برگشتم، و بالشتک کوچکی را که کنارم بود؛ به طرفش پرتاب کردم و با انگشت اشارهام، اتاقش را نشان دادم و گفتم:
- تویکی خفه لطفا! همش مثل خرس قطبی خوابی. اگر از دست این سکته نکنم؛ از دست تو دیگه سکته میکنم . فردا زن هرکسی بشی، اگر، اگر، کسی مغزش رو خر بخوره بیاد تو رو بگیره، فرداش با چند جعبه کادو میاد پست میده. اتاقتم بازار شامه، فردا پس فردا، باید بیام از وسط لباسات بکشمت بیرون خفه نشی.
با ناخنهای درازش، چشمش را خاراند و گفت:
- مامان من ازدواج کردم که!
صورتم را کج کردم و گفتم:
- بیخود! فردا زنگش میزنم طلاقت بده. گنـ*ـاه داره پسر مردم!
هردوشان به هم نگاه کردن و بعد هم نگاهی به من. فریاد زدم:
- چیه؟
دخترم دوباره به طرف اتاقش دوید. و پسرم هم، گوشی به دست از خانه بیرون زد. اخمی کردم و گفتم:
- اه اه مخم رفت. بیخیال بزار فوتبالمون رو ببینیم.
مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com