خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,252
امتیاز واکنش
43,145
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
نگاهش به من افتاد. ابروهایش را بالا داد و گفت:
- مگر خودت نگفتی بکشش؟!
لگدی به پایش زدم و گفتم:
- خدا لعنتت کنه، گفتم سوسک و بکش، نگفتم با چاقوی جهیزیه‌ی من بکش.
نیشش را، که نمی‌دانم به چه کس رفته بود که اینقدر، گشاد بود؛ تا بناگوشش باز کرد؛ و همانطور که از آشپزخانه بیرون می‌رفت، گفت:
-اه چاقوی جهیزیت بود؟ حالا اتفاقیم نیفتاده! یه چاقو بود دیگه. برو بشورش تمیز می‌شه.
لیوان را از آب سرد؛ پرکردم و صدایش زدم:
- پسر خوشگلم؟
او که از صفت داده شده، خرسند بود؛ باهمان حالت خندان به طرف من برگشت.
- جانم؟
لیوان آب سرد را، بی‌هوا روی صورتش ریختم. هرکاری کرد؛ دستش به لبه‌ی دیوار، بند نشد؛ و از پله‌ها پایین افتاد. خبیثانه خندیدم.
- مامان پام شکست؛ آخ.
بالای سرش ایستادم؛ و با پوزخند گفتم:
- اه پات بود؟ عیب نداره عزیزدلم؛ گچش می‌کنیم. خوب می‌شه!
سرجایش نشست؛ دستی به موهای نامرتب و ژولیده‌اش کشید و گفت:
- از این به بعد به شوهر گرامیت بگو سوسکا رو بکشه!
لیوان را درون سینک گذاشتم؛ دستانم را، به معنای نه بالا بردم؛ و گفتم:
- لازم نکرده. یه بار بهش گفتم سوسک و بکش، اومد با قابلمه زد روش. آخه من نمی‌دونم، چجور حوصلش رسید؛ رفته قابلمه به اون سنگینی رو از توکابینت برداشت. باهمون دمپایی می‌زدی روش. این هیچی، سوسک بیچاره، مگر چقدره، که تو با قابلمه که‌نه، بادیگ نذری کوبیدی توسرش. توکه نمی‌دونی، سوسکا تا یه ماه توشک بودن؛ از اینکار پدر باهوشت.
کاملا از جایش بلند شد؛ و به طرف پذیرایی رفت؛ و تلوزیون را روشن کرد؛ و پاهای درازش رو روی هم انداخت.
- اه، پس توبگو، واسه‌ی این، اون دفع سر بابا شکسته بود! ای بیچاره. بعدشم، مامان وقتی سوسک بزرگ نیست؛ پس چرا تا می‌بینیش چنان جیغی می‌زنی، که کر بشیم؟! تازه یک‌بار، از باغ وحش اومدن گفتن، جان ننتون به مادرتون بگید، اینقدر جیغ نزنه، فیل‌ما از وقتی شما اومدید تواین محل، هرشب کابوس جیغ می‌بینه، با خرتومش می‌زنه تو سر میمون. طفکی میمون، موز که گرونه بهش نمیدن بخوره، هرروز شلغم می‌خوره؛ جور جیغ تو رو هم باید بکشه! اصلا نمی‌دونم، صدای جیغت چطور، با چه پتانسیلی، تا دوچهارراه اونورترم می‌ره.
از پله‌ها پایین رفتم وکوسن کنارش را در سرش کوبیدم و گفتم:
- نه خیر؛ اون قابلمه ماله مادربزرگ عزیزت بود. سرش برای خریدهای زن عمو جونت شکست. اصلا تو چرا اینوقت روز خونه‌ای؟
قهقهه‌ای زد؛ و همانطور که به صفحه مستطیل شکل تلوزیون، نگاه می‌کرد؛ گفت:
- مامان تا کم میاری به خونه موندن من‌گیر میدی؟
کنترل را از دستانش بیرون کشیدم و گفتم:
- پاشو پاشو برو سراغ کار و بارت. من می‌دونم تو بیکار می‌مونی، زن بهت نمیدن. افسرده می‌شی. بعدش می‌ری معتاد می‌شی؛ از تو جوب پیدات می‌کنیم. بعدم ان‌لله ان‌الیه راجعون. خرمام‌گرونه سرمزارت نمی‌زارم؛ حداقل مردم به هوای اون برات یه فاتحه بفرستن. یه راست می‌برنت جهنم. ای خدا جهنمم باید تحملتون کنم؟!
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- به خدا خواستم یه فوتبال ببینم ببین چکار می‌کنی؟! در مهر و محبتت قوطه‌ورم.
- ساکت ساکت همین بابات بس هفت پشتمه! تو بیچاره می‌شی آخرش!
و جلوی صورتش، که لبخند کجی، را به نمایش گذاشته بود؛ دو خط روی هم کشیدم و گفتم:
- این خط این نشون. وای، وای، همینم مونده. همینم مونده.
کنترل را از دستانم کشید و گفت:
- کدوم؟
خودم را روی مبل رها کردم؛ و همانطور که داشتم، از دست این دراز بی‌قواره‌، حرص می‌خوردم گفتم:
- همینم مونده؛ فردا اون عمه‌ی افاده‌ایت، با اون پسرش، که شبیه یه ماشین قرازه‌است؛ که هر قطعش و از یه جا برداشتن؛ بیاد من رو مسخره کنه. اه، اه، خودش کمه، بااون لبای شتریش، دماغش که شبیه گوشت کوبه، چشمای وزقیش، پسرشم اضافه بشه.
- مامان اون دیپلم داره‌ها، من فوق لیسانس دارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون با دیپلمش، الان سرکاره، تو با فوق لیسانست ور دل منی، داری سوسکای فاضلاب رو می‌کشی، دکتر!
دخترم، که گویا تازه از خواب زمستانیش بلند شده بود، باآن موهای که به یال به هم ریخته‌ی شیرمی‌ماند، و چشمان خمار، و لباسی که آستینش و یقه‌اش جابه جا شده بود، گفت:
- اه، حمید خوب راست می‌گه، راست شو برو سراغ کار، اینقدر سروصدا نکن، بزار من بخوابم.
به طرفش برگشتم، و بالشتک کوچکی را که کنارم بود؛ به طرفش پرتاب کردم و با انگشت اشاره‌ام، اتاقش را نشان دادم و گفتم:
- تویکی خفه لطفا! همش مثل خرس قطبی خوابی. اگر از دست این سکته نکنم؛ از دست تو دیگه سکته می‌کنم . فردا زن هرکسی بشی، اگر، اگر، کسی مغزش رو خر بخوره بیاد تو رو بگیره، فرداش با چند جعبه کادو میاد پست میده‌. اتاقتم بازار شامه، فردا پس فردا، باید بیام از وسط لباسات بکشمت بیرون خفه نشی.
با ناخن‌های درازش، چشمش را خاراند و گفت:
- مامان من ازدواج کردم که!
صورتم را کج کردم و گفتم:
- بی‌خود! فردا زنگش می‌زنم طلاقت بده. گنـ*ـاه داره پسر مردم!
هردوشان به هم‌ نگاه کردن و بعد هم نگاهی به من. فریاد زدم:
- چیه؟
دخترم دوباره به طرف اتاقش دوید. و پسرم هم، گوشی به دست از خانه بیرون زد. اخمی کردم و گفتم:
- اه اه مخم رفت. بیخیال بزار فوتبالمون رو ببینیم.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، *~sarina~* و 12 نفر دیگر

فاطمه بیابانی

ناظر کتاب
ناظر کتاب
  
  
عضویت
6/7/20
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
8,694
امتیاز
263
محل سکونت
shiraz
زمان حضور
65 روز 15 ساعت 55 دقیقه
جیغ بلندی زدم و...
چشم‌هام رو تا سر حد امکان باز کرده بردم و دهنم هم مثل غار علی صدر آب ازش فوران میکرد.
نمی‌دونستم جیغم از هیجانه یا ترس ولی هر چی که بود گلوم رو تا نا کجا اباد سوزوند.
با جیغ جیغ شروغ کردم غر غر کردن:
-ای کفتار بزغاله، این چه کاریه آخه؟ کفتارم اینقدر بزغاله؟ نگاه نگاه چجوری پریده رو سر کله‌ی مرد به این خوشتیپی.
چشم‌هاش مشکی مشکی بود، یه کت و شلوارم تنش بود ولی الان پاره پوره شده بود، موهاشم بهم ریخته تو صورتش بود ولی همینجوریم خیلی خوب بود لعنتی!
حس کردم چشم‌هام از حالت هیجان به شکل قلب تغییر قیافه داد. عروسک کوچولوم رو توی دستم فشار دادم و بهش گفتم:
-سانی ببین چقدر مرده خوشگله!
چند بار چشم‌هام رو بهم زدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم؛ بعد هم جوگیر شدم و پریدم رو مبل سه نفره پذیرایی و دست‌هام رو تو هوا تاب دادم و بعد یه جهش روی تلویزیون زدم و شروع کردم جیغ زدن:
- کفتار بی ادب شوهرم رو ول کن! همین شماها هستین که باعث میشین من تا چهل سالگی بی شوهر بمونم! ای خاک، ای خاک بر سرت کفتار لعنتی، بیا برو اونور.
تند تند از روی تلویزیون میزدم تو سر کفتاره، از اون طرفم آقاییم با اینکه خودش زخمی بود، با اون دست‌های کشیده خوشگلش سعی می‌کرد این کفتار بی‌تربیت رو از خودش دور کنه.
برای یک لحظه نگاهمون توی هم گره خورد، چند بار پلک زدم که یهو مرد رویاهام عق زد و بالا آورد.
قیافم رو کج کردم و با حرص عینکم رو روی موهای ژولیده‌ام زدم و گفتم:
-مردیکه چندش! فک کرده قیافه خودش چطوریه حالا!
زرتی تلویزیون رو خاموش کردم و بغ کرده کنارش نشستم و به بی شوهریم فکر کردم.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، *~sarina~* و 11 نفر دیگر

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,205
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
به نام خدا
...جیغ بلندی کشیدم که با تکان‌های دستی از جا کنده شدم. سرم را بلند کردم، هنوز ویندوزم بالا نیامده بود؛ مانند مارمولکی خیره به حشره، به نقطه‌ای خیره شدم. چشم‌هایم نیمه باز بود و بدنم بی‌حس، هنوز نفهمیده بودم کجا هستم و چرا آنجا هستم.
دستی دو مرتبه تکانم داد " آن مارمولکِ خیره به حشره را پخ کردند و او تمرکزش را از دست داد، سه متر به هوا پرید درحالی که دست و پایش در چهار جهت جغرافیایی به بیشترین حد ممکن باز شده بود؛ در نهایت به پهلو با همان چشم‌های وق زده و دست و پاهای فراخ، روی زمین افتاد." این دقیقا توصیف حالم بود وقتی به زن کنارم نگاه می‌کردم، چشم‌هایم گرد شده و لـ*ـب‌هایم محکم روی هم فشار داده می‌شدند، در حالی که نفس نفس می‌زدم نگاه ترسانِ متعجبم را به چهره‌اش دوختم. ماسک فیلتردار بزرگش دو متر جلوتر از صورتش بود به طوری که شیلد هم نتوانسته بود مهارش کند. موهای پرپشت فرفری‌اش باعث شده بود مقنعه‌اش هم دو متر بالا تر از صورتش باشد. به حالت طلبکارگونه‌ی ایستادنش نگاه کردم، دسته ی صندلی‌ای که به ظاهر رویش خوابم برده بود را گرفتم تا بیش‌تر از این رویش «ولو» نباشم، با همان چشمان وق زده و حالت نفهمی که به خود گرفته بودم، طلبکارتر از خودش گفتم:
-ها؟!
زن طلبکارتر از من نگاهم کرد، دستی که تا به الآن به کمرش زده بود را به اطراف نشانه گرفت و با این‌کار باعث شد نگاهم به همراه دستش جابه‌جا شود. با دیدن صندلی‌های ردیف چیده شده در تعداد زیاد، و اندک افرادی که روی بعضی‌هایشان نشسته بودند، تازه یادم افتاد کجا هستم! نگاهم را به زن دوختم، و تازه یادم افتاد ایشان را نیز در حین ورود به سالن دیده بودم و دوستم در وصفش گفته بود «کلم بروکلی»!
زن درحالی که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود گفت:
-خانوم! اینجا جلسه کنکوره! خوابیدی مشکلی نیست حداقل جیغ و داد نکن تمرکز بقیه بهم نخوره.
لبخند احمقانه‌ای زدم که مسلما از پشت ماسک مشخص نمی‌شد، چشم‌هایم را باز و بسته کردم. می‌خواستم بگویم او چه می‌داند از دردِ دل من؟ او چه می‌داند که اگر پدرم رویش می‌شد، همان کلاس اول مرا سر جلسه کنکور می‌فرستاد؟ (رویش نمی‌شد چون اعتقاد داشت بچه که بودم زشت بودم). چه می‌داند که من وقتی کلاس سوم بودم، مادرم گوشم را پیچانده و گفته بود «تنها نفعت برای جامعه اینه کربن دی اکسید مجانی بهشون هدیه میدی، وگرنه باید بابت دونه دونه‌ی اکسیژن‌هایی که حروم می‌کنی ازت دیه بگیرن بدبخت. الآن نشستی اینجا و باد از این آستینت میره از اون پاچه ات در میاد، چهار روز دیگه کنکور داری بیچاره. یه نگاه به خودت بکن...». بقیه حرف‌هایش را یادم نیست چون ذهنم درگیر شده بود، درگیر بودم برای آینده‌ام، برای زندگی‌ام. نگران شده بودم، من یک بچه ی هشت یا نه ساله بودم که دغدغه‌اش آینده‌اش بود! او چه می‌دانست از این فاجعه‌ی شوم؟! ذهنم درگیر بود، یادم است که با خود گفتم «خاک تو سرت مانی، خاک تو سرت! همه‌ی ملت...همه ها! همه! همه دارن بابت کربن دی اکسیدی که میدن پول می‌گیرن، تو داری مجانی میدی دست طبیعت! خاک تو سرت.» همه‌ی حرف‌هایم جمع شد، توده شد و ترکید. نتیجه‌اش لحن ریزی بود که در حال بازی با مقنعه‌ام گفتم:
-عه...چیز بود، خواب بودم!
زن نگاهی به چهره‌ام انداخت، با اینکه از پس شیلد و ماسک و آن‌همه مو روی سرش، فقط دو چشم ریز پیدا بود، بازهم نمی‌توانستم اوج تاسف را از اعماق چشم‌هایش بخوانم؛ حداقل احساس می‌کردم که با این حالت نگاهم می‌کند، یعنی حالت عادی‌اش همین بود (هر بدبخت و بیچاره‌ای گیر من می‌افتاد باید هم تاسف می‌خورد). انگار نمی‌خواست بیشتر از این وقتش را با من هدر بدهد که سری تکان داد و به راه افتاد.
چرخیدم و صاف روی صندلی‌ام نشستم، به دفترچه‌ی پیش رویم نگاه کردم، نامم را که دیدم برای بار چندهزارم به روح پرفتوح مادربزرگِ پدرم که منت نهاده و نامش را بر من نهاده بودند، صلوات فرستادم. ماه نسا قنبری! گرچه تعدادی مرا مانی صدا می‌زدند اما این چیزی از قدیمی بودن نامم کم نمی‌کرد. نمی‌گفتم نام زشتی است، خداوند اموات مادربزرگِ خدابیامرزِ پدرم را بیامرزد که چنین نام زیبایی بر دخترشان گذاشته بودند، اما من در حین تولد انتظار داشتم به عنوان یک ماهتیسا دنیا بیایم، نه ماه نسا! (فکر کنم لک‌لک‌هایی که مرا دم خانه‌ی پدرم (که آن زمان پدرم نبود) گذاشته بودند عجله داشتند و در حین دور شدن از محیط گفته بودند «اسمش ماهتیاست، ماهتیسا» و پدرم هم ماه نسا شنیده بود و چه نامی به ز نام آباء و اجدادی‌اش؟)
سری برای بدبختگانی خود تکان داده و تازه یادم به خواب وحشتناکم افتاد، استرس امانم را به یک‌باره برید. "مارمولک ترسیده که بر زمین افتاده بود را دو مرتبه پخ کردند، اما قلبش طاغت نداشت، سکته کرد و مرد!" خم شدم و پایین صندلی‌ام را نگاه کردم، هنوز آنجا بود. نفسم را با شتاب بیرون فرستادم، خم شدم و برش داشتم، زیبای دوست‌داشتنی من! آرام به قفسه سـ*ـینه‌ام چسباندمش، زیر لـ*ـب خطاب به او گفتم:
-تو تنها دلیل من برای اومدن به این‌جایی، سیب موز جونم!
با یادآوری خواب هولناکم که آن مرد بی‌رحم چاقویش را درون قلب رئوف ساندیسم فرو می‌کرد، خشمی توام با ناراحتی سراسر وجودم را گرفت. ساندیس را از قفسه سـ*ـینه‌ام جدا کرده و نگاهش کردم. اما چه می‌دیدم؟ چطور ممکن بود؟ نکند خوابم به واقعیت پیوسته؟ این غیر ممکن بود، "مارمولک مرده، دو مرتبه زنده شد و بازهم سکته کرد و مرد".
صحنه‌ی مقابلم درست شبیه فیلمی ترسناک آمریکایی بود که با بدبختی‌های فیلم ایرانی عجین شده و رنگ و بویی از فیلم هندی داشت. نمی‌دانستم الآن باید از آن بترسم یا زار بزنم، یا شاید هم باید بمیرم! این اتفاقی نبود که برای هرکسی رخ بدهد، ساندیس که شوخی بردار نبود، چطور ممکن بود؟!
با خود گفتم «هرکی خوابید، پای لرز ساندیسی بعدش هم میشینه.»
برخاستم، این‌طور نمیشد. باید گوش اعتراضم صدای ملت را کور میکرد. خانوم کلم بروکلی، کمی جلوتر کنار کولر ایستاده بود. باد مقنعه‌ی کوتاه لـ*ـختش را جابه‌جا میکرد و او درحالی که به افق خیره بود، خودش را به دست باد کولر سپرده بود. خیلی سعی کردم از صحنه‌ی مقابلم، صحنه‌ای رمانتیک و رویایی بسازم که بعضا در فیلم‌ها میدیدم، اما هربار که نگاهم به موها و شیلد و ماسکش می‌افتاد منصرف میشدم. (با این حال فکر کنم خودش دقیقا همین تصورات را در ذهن پرورش می‌داد. "کلم بروکلی‌ای با موهای لـ*ـخت و لباس حریر سفید رنگ، ایستاده بر فراز قله‌های یخ زده خود را به دست باد سپرده بود")
به زن که مراقب جلسه بود رسیدم، نگاهی به چهره‌اش انداخته و بی توجه به حالت چهره‌اش -که گویی می‌خواست با لبه‌ی تیز شیلدش گردنم را بزند- گفتم:
-شما فامیلتون چیه؟!
کمی صبر کرد تا حرفم را حلاجی کند. به یک پایش تکیه داد و چون انـ*ـدام لاغری داشت، گویی شبیه s شده بود. نگاهی به سرتاپایم انداخت و در حالی که نگاهش به سمت چشمانم سرازیر میشد پاسخ داد:
-کلامی!
"کلم بروکلی و کلامی واج آرایی شدید ک و ل داشتند یا من زیادی در بحر کنکور بودم؟"
سعی کردم به خود مسلط باشم، ساندیسم را به سمتش گرفته و با صاف کردن صدایم گفتم:
-خانوم کلمی...چیز، کلامی! من با مجوز اعتماد(!) به این سالن پا گذاشتم به طوری که مادرم از زیر قرآن ردم نکرد، چون اون هم مجوز اعتماد (!) داشت نسبت به شما و سالنتون. من چیزی فراتر از این‌ها از این منطقه و آدم‌هاش انتظار داشتم. این‌جا جلسه کنکوره یا صحنه جرم؟ شما می‌دونید چه جنایتی داره تو این سالن اتفاق میوفته؟
کلامی که تعجب کرده بود، سریع از «نمی‌دانم کجا»ی مانتویش بی‌سیمی در آورد و زیر لـ*ـب در بی‌سیم زمزمه کرد:
- کد 12، کد 12!
ابروهایم بالا پرید، خیالم راحت شد که به مشکلم رسیدگی می‌شود. ثانیه‌ای بعد زن دیگری شتابان به سمت کلامی آمد و هردویشان کمی آن طرف تر مشغول صحبت شدند. می‌دیدم که مابین صحبت‌هایشان به من نگاه می‌کنند و باز مشغول پچ پچ میشوند. البته من که لـ*ـب هایشان را نمی‌دیدم، تنها چیزی که مشخص بود حالت ایستادن و تکان دادن دست‌ها و نگاه‌های به ظاهر نامحسوسشان به اطراف بود که نشان می‌داد مشغول غیبت‌های زنانه هستند. کلامی بعد از چند دقیقه‌ای صحبت به سمتم برگشت و گفت:
-کجا دیدی؟
نیشم باز شد، خوشحال بودم که او هم مثل من ساندیسم (!) دارد. ساندیس را به سمتش گرفتم و گفتم:
-پایین صندلیم بود.
ساندیس را سریعا قاپید و به زن دوم داد. شنیدم که زیر لـ*ـب گفت:
-ببر بده بررسیش کنن. نوشته‌های روش رو کامل بخونین که چیزی روش ننوشته باشن.
سوت آرامی زدم، اوف! خوشمان آمد، این حجم از جدیت بعید بود. کلامی باز هم به سمتم آمد و درحالی که سعی میکرد آرام و مخفیانه حرف بزند گفت:
-برگرد سرجات، هیچ واکنشی هم نشون نده. هرکی پرسید بگو آب‌میوه‌ام مزه‌ی بدی می‌داد فکر کردم فاسد شده.
با خود گفتم در سه کیلومتری من کسی نیست که بخواهد بپرسد، این کلامی قبل آمدن به اینجا کلم بروکلی زده بود؟ سری به نشانه‌ی تایید حرف‌هایش تکان داده و خوشحال و قدردان گفتم:
-ممنونم که به مشکلم به این خوبی رسیدگی کردید، فقط سیب موز من کی به دستم میرسه؟ آخه تقریبای آخرای جلسه است.
کمی جابجا شد و با مکث کوتاهی گفت:
-سیب موز؟!
ابرو بالا انداختم. یعنی چه؟
-سیب موز دیگه! من امروز اومدم اینجا به امید سیب موز، اما آب‌میوه‌ام آناناسی بود، دادم که عوضش کنین برام.
لحنم را باز هم قدردان و چاپلوس کرده و در حالی که دستش را چسبیده و محکم بالا و پایینش می‌کردم ادامه دادم:
-آب‌میوه‌ام اول که اومدم سیب موز بود، الان که نگاه کردم دیدم آناناس شده؛ فهمیدم دزدیدنش. اومدم و بهتون گفتم که دیدم وای، واقعا پیگیر مسائل ساندیسی ملت هستید. خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهاتون؛ خانوم کلامی شما یکی از جذاب‌ترین زن‌هایی هستید که تا به حال دیدم...
درست بعد آن حرف هارا یادم نمی‌آید، شاید به خاطر ضربه‌ای بود که بعد از پرت کردنم از سالن به سرم خورد! حالا من خسته و تشنه، با پاکت آب میوه‌ی سیب موزی که همان جا جلوی چشمانم توسط کلامیِ کلم بروکلی پاره شد، سرگردان و حیران، آواره ی خیابان بودم. هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم خوابم به واقعیت بدل شود، فکرش را هم نمی‌کردم کابوس هر شب این یک ماه اخیرم را درست در روز کنکور با چشمان خودم ببینم. هیچ‌کس نمی‌فهمید درد دل من را؛ منی که به زور به رشته تجربی وارد شده بودم آن هم با این طرز تفکر :«هیچ‌وقت یه بازیگر نمی‌تونه درکنارش پزشک هم باشه، اما یه پزشک همیشه می‌تونه در کنار پزشکی بازیگری کنه.» این تفکر زندگی مرا به اینجا کشانده بود، گرچه شاید علاقه‌ی وافرم به ساندیس هم از موجباتش باشد؛ اما چیزی که واضح بود تنها در یک خط خلاصه میشد:
-علاقه شرط اول است؛ عده‌ای کنکور می‌دهند به خاطر کنکور بودنش، من کنکور دادم به خاطر ساندیس!»

««هیچ‌وقت نگذارید کنکور بچه‌هایتان، هدفی جز ساندیس نداشته باشد. گرچه، قطعا هدف ساندیس هست، بی برو برگرد؛ ساندیس عضو ثابت است!»»
*امضا: کنکور



سخن نویسنده:
جایی خوانده بودم که مرزی میان دروغ و حقیقت نیست، اما وقتی مهمل بافی کنی، درست در میان حقیقت و دروغ قدم بر میداری؛ حقیقت خط صاف افقی است و دروغ خط صاف عمودی، اما مهمل بافی دایره است. نه افقی نه عمودی است، نه شروع دارد نه آغاز! اگر هـ*ـوس پایان به سرت نزند، مدام از روی نقطه ی آغازت رد میشوی و همه چیز را از اول تجربه میکنی. داستانی که خواندیم چیزی جز مهمل نبود، مهمل ها دایره اند، از هرجا شروعشان کنی به جای اولت باز میگردانندت!
«برگرفته از کتاب شپشِ پالاس، نوشته ی الیف شافاک»


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: زینب باقری، Z.A.H.Ř.Ą༻، *RoRo* و 19 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,311
امتیاز واکنش
24,389
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 6 ساعت 55 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
با صدای اوق زدن کسی پوفی کشیدم و بی‌خیال گویندگی شدم.
صوتی که گرفته بودم رو پاک کردم که بعداً سر صبر یکی بهتر بگیرم.
- غزل اگه حالت بده پاشو برو بیمارستان!
همون‌طور که با بی‌حالی دستاش رو به دیوار گرفته بود و به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
- نه، یه چیزی بخورم خوب می‌شم؛ فکر کنم به خاطر گرس...
هنوز جمله‌اش تموم نشده بود که دوباره حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید.
سری به نشانه‌ی تأسف تکون دادم و تو همون حال نشستم روی اپن.
رمز گوشیم رو زدم و وارد اینستا شدم و با دیدن استوری جدید آریا سوتی زدم؛ تو ویلای پدریش تا نیم تنه توی استخر بود و به غروب آفتاب نگاه می‌کرد.
با دست چپم ضربه ای به اپن زدم و زیر لـ*ـب گفتم:
- درد و بلات بخوره تو سر همه! قربون خلقت خدا برم من! عجب چیزی آفریدی اوس کریم!
با صدای آیفون گوشیم رو همون جا رها کردم و‌ بلند شدم رفتم به سمت آیفون؛ با دیدن عسل پوفی کردم.
غزل رو به زور تحمل می‌کردم، این یکی رو کجای دلم بزارم؟!
نه که خیلی از اون یکی خوشم میاد، اینم بیست و چهار ساعته پا میشه میاد ور دلم!
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و دکمه رو زدم و بعد با صدای بلند غزل رو صدا زدم.
- غزل بیا این رفیقت اومده، من حوصله حرف زدن‌هاش رو ندارم‌ها! یه امروز من خونم، پاشین برین بیرون.
کاپ نسکافه‌ام رو برداشتم و روی صندلی نشستم.
عسل مثل همیشه پر انرژی و شاد وارد شد؛ دو تا نایلکس خریدی که دستش بود رو گذاشت رو کابینت و گفت:
- چطوری الی؟
لبخند مسخره‌ای زدم.
- خوبم، مرسی.
دستم رو بردم طرف سیب قرمزی که توی بشقاب بود که پیش‌دستی کرد و برش داشت.
همون‌طور که گازی بهش می‌زد گفت:
- غزل کو؟
خودم رو کنترل کردم تا به خاطر سیبی که ازم دزدید چیزی بهش نگم. جرعه‌ای از قهوه‌ام خوردم و گفتم:
- تو دستشویی؛ از صبح حالت تهوع داره.
چشماش درشت شد.
- از کی حامله‌اس؟
تلاشم برای نخندیدن بی‌نتیجه بود. وقتی دید دارم می‌خندم و چیزی نمی‌گم فریاد زد:
- غزل از کی حامله‌ای؟
همون طور که می‌خندیدم گفتم:
-آخه چه ربطی داره؟
روی صندلی روبه‌روم نشست و گفت:
- مگه ندیدی تو این فیلم و رمانا هر کی حامله‌اس حالت تهوع داره.
دوباره خندیدم.
- لعنت بهت دختر! یعنی تو نمی‌دونی فیلم و رمان‌ها همه الکیه؟!
شونه‌ای بالا انداخت.
- همه این فیلم و رمان‌ها رو از روی واقعیت می‌سازن دیگه.
غزل بی‌حال به سمت ما اومد و گفت:
- عسل برای یه بارم که شده تو زندگیت همه چی رو به شوخی نگیر.
عسل با مهربونی سمتش رفت و گفت:
- عزیزدلم شوخی نمی‌کنم که، می‌خوام بدونم اگه بارداری از همین الان بگردیم دنبال بابای بچه؛ بعدا من حوصله مامان‌اینات رو ندارم‌ها!
غزل با تمام بی‌حالیش نیشگونی از بازوی عسل گرفت و نشست رو صندلی.
چایی نباتی که درست کرده بودم رو سمتش گرفتم.
- بخور! به قول مامان خدا بیامرزم چایی نبات مرده رو هم زنده می‌کنه!
عسل با شیطنت گفت:
- یعنی بچه‌ام سقط می‌کنه؟
این‌دفعه غزل هم خندید و تو همون حال گفت:
- از جلو چشمام گمشو، فقط همین.
همون طور که می‌خندیدم به طرف اتاقم رفتم و گفتم:
- از لطف پروردگار ناامید نباشید، شاید شفا داد!


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، عروس شب و 12 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,918
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 9 ساعت 18 دقیقه
درود به روح پاک آریایی‌تان (جو مرا گرفته است و ول نمی‌کند؛ پس دیوانه بازی‌ها تقصیر جو است نه من!)
جیغ بلندی زدم که...
دستانم را مشت کرده و به هوا کوبیدم:
- ایول... بالاخره کشتمش!
با مسخره‌ترین حالت ممکن، قری به گردنم دادم. حتی وقتی فکر می‌کنم که خواننده‌های داستان‌ام تا یک هفته‌ی کامل به دلیل کشته شدن کراش‌شان توسط آن کفتارِ پیر که زاده‌ی ذهنِ من بود، عر بزنند (سه-چهار دوری بخوانید تا شاید متوجه شوید!)، باعث می‌شد خوشحالی‌ام دوبرابر شده و قرِ بیشتری در کمرم فراوان شود!
با بی‌رحمیِ تمام و بی‌توجه به حال خواننده‌های رمانم، پارت را پست کرده و قری به کمرِ خویش دادم. خودِ من به شخصه یک فرضیه دارم که می‌گوید (اگر فرضیه‌های شما سخن نمی‌گویند تقصیرِ من نیست؛ فرضیه‌های من آپدیت شده‌اند): «از خواننده‌های دیوانه‌ام که بیست و چهار ساعت از عمرِ مثلا گرانبهایشان را تلف می‌کنند و چشم به گوشی می‌دوزند تا شاید پارت بگذارم و رمان‌های منِ خبیث را می‌خوانند، دیوانه‌تر منم که تا یک ساعت بعد از پارت گذاری می‌نشینم جلوی لپ تاپ تا فحش ملت را ببینم و بخش دیوانه کننده‌تر آنجاست که از دیدن فحش‌ها ذوق مرگ نیز می‌شوم»
واقعا هم همینطور است؛ من رمان می‌نویسم تا فحش ملت را به جان بخرم؛ دیوانگیِ تمام است ولی بیایید از یک زاویه‌ی دیگر به مسئله نگاه کنیم؛ وقتی آن‌ها این همه به من فحش می‌دهند، من می‌توانم آن دنیا بر روی پل صراط جلویشان را گرفته و تلافیِ ثواب‌هایی که در این دنیا نکرده‌ام را در بیاورم؛ مگرنه؟! خوشبختانه بنده فرد آینده‌نگری می‌باشم!
می‌دانم که فکر می‌کنین خل می‌باشم؛ اشتباه فکر نکردین چون واقعا خل می‌باشم؛ ولی باز هم باید زاویه‌ی دیدتان را تغییر بدهید؛ چرا که آن بزرگواری که نمی‌دانم کسیت می‌فرماید: «هرکس دلِ مومنی را شاد کند، ملائک در بهشت یک خانه برایش می‌سازند»
با این وصف و خل بازی‌ها و دیوانگی‌های من، قطعا یک شهرک در بهشت به نامم است؛ ولی نمی‌دانم چرا تا این فکر را در سر می‌کنم، وجدانم با دمپایی ابریِ قرمزی که شبیه به دمپایی‌های مادرم است، ضربه‌ی محکمی به مخم زده و می‌گوید: «ولی با اون همه خبیث بازی و دق دادنِ ملت، نه تنها اون شهرکِ توی بهشت رو سوزوندی، بلکه یه شهرک هم تو جهنم به نام خودت زدی!»
حرف‌اش زیادی منطقی‌ست ولی می‌دانید مشکل کجاست؟! آن‌جا که وقتی آن فکر را (منظورم همان فکری‌ست که خودم فکر می‌کنم یک شهرک در بهشت دارم) با بقیه‌ی اطرفیان‌ام نیز در میان می‌گذارم، آن‌ها نیز جوابِ وجدانم را به من می‌دهند! من می‌دانم، می‌دانم که آن‌ها با وجدانم دست به یکی می‌کنند تا من را عذاب دهند؛ ای خائنان!
فکر نمی‌کردم روزم به راحتی خراب شود؛ ولی سخت در اشتباه بودم؛ چرا که وقتی یک ساعت و دوازده دقیقه و بیست و پنج ثانیه‌ی تمام مانند دیوانه‌ها به دیوارِ رو به رویم خیره بودم و داشتم با شما فکر می‌کردم، هم اتاقی‌هایم فکر کرده‌اند من دیوانه شده‌ام و حال، در حالی‌که من دارم آن‌هارا متقاعد می‌کنم که دیوانه نیستم، در یک تاکسی نشسته و به سوی بیمارستان روانی می‌رویم! گویی آن‌ها کر شده‌اند که به حرف‌های من و دلایلِ مثلا قانع‌کننده‌ام درباره‌ی دیوانه بودنم واکنشی نشان نمی‌دهند. البته آن‌ها حق دارند؛ بنده یک سری سوال‌های من درآوردی‌ دارم که روزی سه بار آن‌هارا از آن‌ها می‌پرسم و آن‌ها فقط دیوانه‌ای نثارم می‌کنند؛ ولی بنده مأیوس نشده و باز آن‌هارا از آن‌ها می‌پرسم و آن‌ها باز تنها دیوانه‌ای نثارم می‌کنند! یکی از آن سوال‌ها این است که: «اولین نفری که اسم بر روی اشیاء گذاشت چه کسی بود؟ مثلا اولین بار چه کسی و به چه دلیل به «سیب» گفت «سیب»؟ واقعا چه کسی و چرا؟ و یا مثلا چه کسی به «منطق» گفت «منطق»؟ برای چه گفت «منطق»؟ چه احساسی داشت که «منطق» را «منطق» صدا زد؟! مثلا چرا اسم «جاذبه»، «جاذبه» است؟ برای اولین‌بار، چه کسی بر روی «جاذبه»، اسمِ «جاذبه» را گذاشت؟ با کدامین «منطق» اورا «جاذبه» صدا زد؟» (اگر متوجه نشدید، بپرسید تا واضح‌تر توضیح دهم) واقعا از این‌جور سوالات برای شما پیش نمی‌آید و فقط من دیوانه هستم؟!
***
راستش، واقعا فکر نمی‌کردم آنقدر زود آن خوشحالی‌ای که از اذیت کردنِ خواننده‌هایم داشتم دود شده و مانند فیلم‌ها در هوا شناور شود! روانپزشک وقتی علائمِ دیوانگیِ مرا پرسید، هم‌اتاقی‌هایم جواب دادند:
- اون از اذیت کردنِ روح و روان دیگران لـ*ـذت می‌بره... سوالات عجیبی داره که هیچکس حتی خودِ نیوتون هم جوابی براش نداره. امروز یه ساعتِ تمام به دیوار زل زده بود و داشت با دوستِ خیالیش درمورد بهشت و جهنم حرف می‌زد! اون یه نویسنده‌ی خبیثه!
و جگرم آتش گرفت وقتی روانپزشک گفت:
- فقط کافیه که برای یه مدت نویسندگی رو کنار بذاره!
او درک نمی‌کرد! احساس مرا درک نمی‌کرد که اذیت کردنِ دیگران تنها با نوشتنِ داستان چقدر لـ*ـذت بخش است! درک نمی‌کرد که نویسندگی چقدر برای روحیه‌ی خبیثم نیاز است. و حال شماهم درک نمی‌کنید که وقتی هم‌اتاقی‌هایم لپ تاپ و هرچه خودکار و کاغذ و حتی موبایلم را از من گرفته و مرا از نویسندگی محروم کرده‌اند چه زجری کشیدم! آن‌ها به من گفتند برای یک هفته فقط باید درس بخوانم چرا که امتحاناتِ دانشگاه نزدیک است؛ و بخش بدترش آن‌جا بود که لپ تاپ مرا تا پایانِ امتحانات به من نمی‌دهند و موبایلم را تنها زمانِ دانشگاه رفتن، آن هم زیرِ نظر خودشان به من می‌دهند؛ حتی کاغذ و خودکار را تنها برای تمرین کردنِ دروس و باز هم زیرِ نظرِ خودشان به من می‌دهند؛ و در آخر، شب‌ها به جای ساعت پنجِ صبح، باید ساعت نهِ شب بخوابم!
از نظر من آن‌ها شبیه به مادرانی شده بودند که در گوشیِ فرزندشان چیزهای غیرقابل پخشی پیدا کرده و او را از همه‌ی جهات تنبیه کرده‌اند؛ پس طاقت نیاورده و پس از آن‌که قوانین جدید _که تنها تا پایان امتحانات دوام دارد_ را گفتند، من نیز به آنان گفتم که هرگز مادران خوبی نمی‌شوید و من دلم برای بچه‌هایتان می‌سوزد که مجبور هستند شمارا تحمل کنند!
بعد از ضربه‌ای که با دمپاییِ ابریِ قرمز رنگی که مانندِ دمپایی وجدانم بود، به سرم زدند (بازم هم یک سه-چهار باری بخوانید تا بفهمید) دیگر چیزی را به یاد نمی‌آورم!

پ.ن: هیچوقت به هم‌اتاقی‌هایتان اعتماد نکنید؛ آن‌ها نه تنها از رگ گردن به شما نزدیک‌ترند؛ بلکه بسیار بی‌رحم نیز می‎باشند!
پ.ن2: هیچوقت... تاکید می‌کنم هیچوقت سوال‌های غیرمعقولتان را از دیگران نپرسید چرا که آن‌ها فکر می‌کنند دیوانه هستید!
نتیجه‌ی اخلاقی1: خبیث نباشید تا دنیا خبیث نباشد. (غیرمنطقی و در عین حال کاملا منطقی بود. منطق: شاعر می‌گوید: بخند تا دنیا به روت بخنده!)
نتیجه‌ی اخلاقی2: اگر مانند من دیوانه هستید، برای خودتان دیوانه باشید! دیوانگی‌تان را بروز نداده و نگذارید شما را به بیمارستان روانی ببرند!
نتیجه‌ی اخلاقی3: هرگز... باز هم تاکید می‌کنم هرگز از دیوانه بودن خود نترسید و خودتان را سرزنش نکنید؛ چرا که دیوانه بودن نیز مانند اعتیاد تنها یک بیماری‌ست؛ با این تفاوت که برای شاد کردن دل دیگران نیاز به درمانِ این بیماری نیست؛ دقیقا برعکس اعتیاد که برای شاد کردن دلِ دیگران نیاز به درمان این بیماری هست!
یادآوری: شما یک دیوانه هستید که به نصیحت‌های یک دیوانه گوش داده و به آن‌ها عمل می‌کنید!

لازم است یادآوری کنم بنده یک خبیث بوده و تمامِ پ.ن‌ها و نتیجه‌ی اخلاقی‌ها، صرفا جهت گرفتنِ حالِ شما بود تا یادآوری کنم شما دیوانه‌ای بیش نیستید؛ خداوند را شاکرم که شما نمی‌توانید با دمپایی ابری بر سرم ضربه بزنید!

بُدُرود! (و شما از یک دیوانه انتظار دارید مانند یک انسانِ سالم سخن بگوید؟ نفرین آمون بر شما باد!)


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، عروس شب و 10 نفر دیگر

paria.m

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/12/20
ارسال ها
253
امتیاز واکنش
7,226
امتیاز
213
محل سکونت
your heart
زمان حضور
24 روز 11 ساعت 27 دقیقه
با تکون هایی که به بدن بی جانم وارد میشد چشمانم را باز کردم، خدایا این دیگر چه خوابی بود؟! اگر برای امیرم اتفاقی بیوفتد من میمیرم قطعا میمیرم، با قطره اشکی که از چشمم چکید چشمانم را مالیدم اولش همه چیز تار بود اما به مرور زمان دیدم باز تر شد. او روبه رویم بود، مردی که با تمام سختی هایی که کشیدیم باز هم کنار همیم، صورتش یک جای سالم هم برایش نمانده بود. اما چشم هایش هنوز هم همان برقی را داشت که روز اول دیدمش، همان برق و جذبه ای که مرا عاشق و دل بسته خود کرد. با دیدن لبخند کم رنگی که به رویم زد خودم را در آ*غو*شش پرت کردم، دست های قوی و مردانه اش که به دورم پیچید هق هق من کل اتاق را پر کرد فشار دست هایش بیشتر و بیشتر و میشد و من بیشتر از هر زمانی عاجزانه خودم رو در بـ*ـغلش مچاله کردم.باصدای بم و خش دارش و گرمی نفس هایی که به گوشم میخورد آرامشی روح خسته ام رو در بر گرفت.
_تموم میشه قول میدم همه چیز تموم میشه بر میگردیم به روزای خوبمون باشه؟!
خودم رو از بـ*ـغلش بیرون آوردم، دست هایم رو روی صورتش قاب کردم.
_امیر من نمیخوام از دستت بدم من میترسم امیر
با صورتی خسته به همراه مقداری چاشنی درد نگاهم کرد. نگاهش کلافه بود، گیج بود و عصبی انگار تماهم حس های بد همه باهم به افکارش هجوم آوردند.
قبل از این که بتوانم حرفی بزنم که ذهن خسته اش را کمی آرام کنم در باز شد. صدای قیژ قیژ در مثل سوهانی بود که روی روحم کشیده میشد با ترس از جایم بلند شدم و پشت امیر سنگر گرفتم. مثل همیشه اول به چشم های امیر و بعد هم به چشم های من چشم بند های مشکی که بوی لجن میداد رو بستند. ما باز هم آنجا بودیم، اتاقی که دور تا دورش خالی بود و دوتا صندلی چوبی شکسته هم وسط اتاق که ما روی آنها می نشینیم، مردی غول پیکر با یک شلاق و یک چاغو در دست به سمت ما آمد، بازو های امیر را گرفت و روی زمین پرتش کرد و با شلاقش شروع به زدن کرد به زدن مرد من!. درست بود آنجا بشینم و فقط نگاهش کنم؟ نگاه و کنم جیغ بزنم که مردم زیر دست های اون بی همه چیز درد میکشد؟ آنقدر نگاه کنم که آخرش شاهد جان دادنش باشم؟ نه این کار از من بر نمی آید. به سختی خودم رو از صندلی پرت کردم پایین با دست های بی جونم دست های مردی را که صدایش هم ترس به جونم می انداخت گرفتم، یا من خیلی ضعیف شده بودم یا او خیلی قوی بود که با یک حرکت من را به سمت دیوار پرت کرد. با جیغی که از سر درد کشیدم امیری را دیدم که از شدت خشم رگ های گردنش باد کرده بود، با مرد دست به یقه شدند. آخر یکی نیست بگوید بی انصاف ها امیری که هر روز به کبودی ها، ضرب دیدگی ها و شکستگی هایش اضافه میشود کجا و آن غول بیابانی کجا؟!
دوباره سعی کردم از جا بلند شوم، با دست به دیوار تکیه زدم، شاید کمی خنده دار به نظر بیاید اما تنها کاری آن موقع برای نجات کسی که دوستش داشتم ازم بر می آمد، گرفتن گاز محکمی از دستی بود که چاقویی را به سمت امیر با فشار به حرکت در می آورد. اوهم بی کار نشست و جسم ضعیفم را مانند توپی به سمت زمین پرت کرد، خیسی خون را روی پیشانی ام حس کردم. چرا دنیا دارد دور سرم میچرخد؟ فقط صدا های گنگ دعوا را میشنیدم و آه از ته جانم بلند شد با دیدن برق تیزی چاغو و تعبیر خواب دیشب!
صدای آژیر ماشین پلیس و فریادی از درد دیگر هیچ چیز نفهمیدم تاریکی بود و تاریکی...
با درد شدیدی که توی سرم پیچید سعی کردم چشم هایم رو باز کنم سعی کردم یادم بیاد چه شد، اما مگر صدای بوق های کاردیاک میگذاشت؟ بوق های کاردیاک چند بار این جمله رو تکرار کردم، مگر من در بیمارستانم؟! با این فکر بیشتر به اطرافم نگاه کردم سوزشی در دستم باعث شد نگاهم سرمی رو که به دستم وصل بود دنبال کند و چشمم به مردی بخورد که روی دستم آرام خوابش برده بود. با نگاه کردن به مرد یاد امیرم افتادم او کجاست؟ چه بلایی به سرش آمد؟ با این افکار ضربان قلبم بالا رفت،استرس گرفتم، صحنه های خوابی که دیده بودم مثل خوره به جانم افتاده بود و بلاخره بغضم شکست و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن. مرد از جایش پرید او که امیر بود! امیر من بود! سالم و محکم مثل همیشه، اولش گیج بود وقتی چشمش به من افتاد به سمتم آمد و محکم دستم را گرفت بـ*ـو*سه ای به آن زد و سرم را در آ*غو*ش گرفت. چقدر شیرین بود بـ*ـو*سه های پشت سر همی که مثل قطرات باران از ابر لـ*ـب های قهرمان زندگیم روی سرم فرود می آمد.
با صدای خش داری سعی به صحبت کردن کردم:
_حالت خوبه؟
با مهربانی نگاهم کرد طنزی را آغشته به کلامش کرد:
_من که حالم خوبه ولی فکر کنم باید فکری به حال تو بکنیم انگار کم کم داری پیر میشی!
بعد هم شروع به خندیدن کرد من هم که از حال خوبش مطمئن شدم با او همراه شدم بعد از مدت ها آنقدر از ته دل خندیدم که خسته شدیم.
_وقتی بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد؟
_وقتی سرت به زمین خورد اون پَست داشت به سمتت می آمد که از پشت گردنش را گرفتم و پرتش کردم به سمت میز بعد هم پلیس ها و اورژانس آمدند و الان ما اینجاییم.
صدای سرهنگ را شنیدم و سریع به سمتش برگشتم!
_و آقا امیر شما هم سمت سرگرد ارشد رو گرفت و پایان.
همه باهم شروع به خندیدن کردیم و من خدارو شکر کردم که دعاهای من را بی جواب نگذاشت.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، عروس شب و 8 نفر دیگر

LIDA_M

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/4/20
ارسال ها
1,798
امتیاز واکنش
20,420
امتیاز
428
محل سکونت
Cemetery
زمان حضور
78 روز 19 ساعت 52 دقیقه
_کات!
با صدای داد یکی از پشت دوربین حدس زدم که باز باید این مردک شکم گنده را تحمل کنم!
ای کاش ماشین زمانی داشتم و کاری می‌کردم پدر محترمش با مادر محترم‌ترش آشنا نشود! درحالی که گوش هایش قرمز شده بود و دختر لاغر کناریش برای پاک کردن عرق هایش مجبور بود خم شود؛ با آن هیکل افقیش به سمت ما آمد. فضای خوف ناک مثل انباری که در این اتاق نصفه درست کرده بودند و سرمای عجیبی که باعث شده بود تمامی بازیگران در حس فرو روند، با ست فلیم‌برداری فاصله زیادی نداشت ولی صندلی کارگردان در بهترین نقطه و زیر سایه بود.
با پاهای فوق کوتاهش با سرعتی که به گرد پای لاک پشت هم نمی‌رسید راه می‌رفت.
ناگهان ایستاد و با حالتی مثل فواره‌‍ها روی نوک یکی از پاهایش ایستاد، پاشنه پای دیگرش را به پشتش چسباند و آب دهانش را مثل لاما‌ی توی کارتون عصر یخبندان تف کرد و گل!
هدف گیریش با تف واقعا عالی و حال بهم زن بود! دوباره نگاهم را به گوش های قرمزش دوختم الحق که لقب [پز بیمار] را داشت!
بعد سال های درازی فاصله دو متری بینمان را طی کرد و با صدای جیغ مانندش که با شندینش دیالوگ "صد رحمت به صدای صغرای کرک صدا" درون ذهنت اکو می‌شد، گفت:
_خانم خیلی مصنوعی بازی می‌کنی! من چندین دلار نمی‌دم که همچین چیزی ازتون ببینم! اینجا تجربه‌ی 65 ساله حرف می‌زنه! من اگه جای شما بودم تو یه پارت کل فیلم رو بازی می‌کردم همه دهنشون باز می‌موند! بعد شما اومدین اینجا برای بچه بازی؟!
پوفی کشیدم و با صدای کاملا رسمی ولی مسخره‌ای گفتم:
_هممون اینجا می‌دونیم شما چقدر پیرین حداقل از موهاتون که کم رو تر از شما بودن و دست از زندگی برداشتن معلومه! بعدشم بنده گوینده رادیو هستم! این شما بودین که فرمودین باید توی دو قسمت نقش کسی رو داشته باشم که زجرکش می‌شه!
بدون توجه نگاهی به اطراف انداختم نور خورشید برخلاف داخل این جای انبار مانند که سرد و تاریک بود، گرم و نورانی می‌تابید.
دوباره نگاهم را به او دوختم؛ درحالی که دماغش از شدت عصبانیت قرمز شده بود با چشمان کوچکش که به طرز غیر قابل باوری درشت شده بود و بیش از پیش وزغ را در ذهنم تداعی می‌کرد، تف کرد.
این مردک واقعا مریض بود! حداقل گوش ها و دماغش صادق‌ترین عضو بدنش بودند! آه و مرض تف تفی‌اش!
ابرویی بالا انداخته و از جایم برخواستم* تنها نقطه ضعف یک فرد موفق قطعا پیدا کردن یک عیب از اوست و اگر او نمایش هیجانی من را قطع کند و انتظار داشته باشد تجربه بازیگری از آسمان نازل شده داشته باشم، کمی عصبی کردنش چیزی از دنیا کم نمی‌کند!
به سمتش رفتم و در دلم گفتم:
_البته من که خوب می‌دونم این بوی جلز و ولز از کجا میاد!*
1
درحالی که هر لحظه می‌ترسیدم ناخودآگاه مقصد تف های لاماییش باشم با احتیاط کنارش ایستادم!
دختری که نقش منیجر را داشت بدون این‌که حرف های گفته شده و اتفاقات افتاده (با عرض معذرت) به آن جای مبارک باشد، به کار خطیر عرق پاک کردن مشغول بود!
این مرد هم مثل تانکر آبی بود که نشتی داشت! البته با توجی به افقی بودنش تفاوتی با تانکر آب نداشت!
تا خواستم دهانم را باز کنم باز هم تف کرد و با فاصله 10000000000000*
2 متری با دستمال کاغذی روی دست فرد آن طرفی برخورد کرد!
در فکر آن بودم که برای یک مناسبت پاچه خوارانه برایش تف‌دان بخرم! مردک بی‌چاره استعدادش هدر رفته! حتما یادم باشد اگر امکان وجود مسابقه‌ی تف در جایی (مثلا اسمش ممکنه 98 باشه) یافتم حتما به جای او اسم‌نویسی کنم! گرچه جدیدا مد شده که جوایز را در هیچ مسابقه‌ای لو نمی‌دهند و این مردک قطعا به خاطر جوایز نفیس (فوق نفیس) باید در مسابقه‌ای شرکت کند ولی مشکلی نیست من خودم یه چند تا جایزه از آن جایم در آورده و برایش مثال می‌زنم!
بالاخره بعد چندین ساعت فکر برای هدر نرفتن استعداد محترم، نفسی کشیدم و گفتم:
_قربان حتما نور پردازی یکم مشکل داشته وگرنه مگه ممکنه شما استعدادی رو اشتباه تشخیص بدین؟!
درحالی که مزاقش دوباره شیرین می‌شد با هیجان تف پراکنی کرد:
_آره حتما همین‌طوره وگرنه من استعداد رو درست می‌بینم!
یک‌هو کفتار مشهور جمع از آن طرف صحنه گفت:
_قربان سن که بالا میره چشما ضعیف می‌شه به هر حال از قدیم می‌گن پیری و درد و مرض و این جور چیزا!
پز بیمار یا همان مرد افقی یا هرچه که هست درحالی که گوش ها و دماغش شروع به قرمز شدن کرده بود با داد گفت:
_من اشتباه نمی‌کنم! من توی 65 سال تجربم اشتباه نکردم. همتون کورین که همچین بازی خوبی رو نمی‌بینین، من قدرتم، قدرتم منم! فهمیدی؟!
ابرویی بالا انداختم و در دل گفتم:
_اسمش قدرته انگار! خیلیم اصرار داره! فهمیدیم بابا
با حالتی عصا قورت داده لوپزش*
3 را به ما کرد و به طرف سایه رفت.
از پشت منظره نه چندان جالبی از لوپزش در چشمانم فرو رفته بود و جلوی دیدم را گرفته بود؛ هـ*ـوس کبابی که از صبح در مغزم یورتمه می‌رفت به حالت عروج به مقصد نا معلومی رفت و غیب شد!
با صدای ویبره عجیبی همان دختره منیجر نقش با نگاهی بی حس گفت:
_خیلی خواب دیدی بعدی!
ناخودآگاه چشم هایم را باز کردم!
در سالن پذیرایی روی مبل خوابم برده بود!
با خود گفتم:
_خب من که گفتم امکان نداره من بازیگر بشم! نه صبرکن، فکر کنم گوینده بودما؟ یکم پیچیدس ولی لامصب آخرش افتضاح بود! احتمالا اون صحنه پشت کردنش رو تا ابد تو کابوسام ببینم! فکر کنم انتقام گرفتن ازم...
سرم را روی بالش نگذاشته دوباره خوابم برد! امیدوارم خوابش را نبینم!

* "هر کی حدس بزنه این شخصیت کی نشست که من نفهمیدم بیست نمره جایزه داره...چیه انتظار داشتین توی اون چند سال سرپا بمونه؟ واقعا چقدر..؟نچ نچ"
*
1 "حالا دیگه نمی‌دونم جلز و ولز بو داره یا نه ها اینم باس دانشمندا بشینن تصویب کنن"
*2 "شمردن صفراش با شوما"
*3 "این‌که لوپز چیه رو شرط می‌بندم نمخواتین بدونین بقیه‌م که....خودتون حدس بزنید دیگه"

پ_ن: هر چی به ذهنم اومد رو نوشتم میام ویرایش میزنما دست زدین نزدین:angryb:


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: عسل شمس، عروس شب، *~sarina~* و 10 نفر دیگر

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,871
امتیاز واکنش
19,785
امتیاز
373
سن
18
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 15 دقیقه
جیغ بلندی زدم؛ که صدایی شوکه‌ام کرد!
با دهان باز به چشمان گردش نگاه کردم، دهانم را باز کردم و روبه او گفتم:
- این صدا از تو بود؟!
مرد هم با حالت شرمندگی که به صورت کریهش نمی‌آمد گفت:
- چی؟ صدا؟ صدای چی؟!
نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم؛ بهش نزدیک‌تر شدم و گفتم:
- آخه توی این موقعیت؟!
با دهان لرزان گفت:
- خب چيزه...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود؛ که رگ گردنش را زدم و از جنازش دور شدم.
با خودم زمزمه کردم «عجب مرد چندشی بود» باورم نميشه توی اون موقعیت!
با یادآوری امین، لبخند از صورتم محو شد و با قدم‌های بلند شروع به دویدن کردم. با دیدنش که روی زمین مثل مرده‌ها دراز کشیده بود،
آرام آرام قدم‌هايم سست شد. کنارش زانو زدم و بدن بی‌جانش را بـ*ـغل کردم و با صدایی که از من بعید بود شروع به داد و گریه کردم و با داد می‌گفتم:
- امین... امین! چرا من رو رها کردی؟! امین؟! خواهرت بعد از تو چیکار کنه؟! امین چرا رفتی...؟! امین مامان و بابا بدون تو چیکار کنن؟!
هم‌زمان با داد زدن نگاهی به صورتش کردم، با دیدن چشمان بازش به خودم اومدم.
صورتم رو نزدیکش کردم و گفتم:
- پسره احمق! تو زنده‌ای و نمیگی!
بلندشو سریع تند زود!
امین رو به من کرد و گفت:
- کوثر داشتی گریه می‌کردی؟!
- چی؟ من؟! گریه؟ نه!
سرم رو برگردوندم و با آستین لباسم صورتم را پاک کردم.
امین با نگاه شرورانه گفت:
- آها! لابد درست نشنیدم؛ ولی يادمه صدای گریه و زاری شنیدم. نمیدونم از کجا بود!
- آره درست نشنیدی.
دستش رو گرفتم و بلندش کردم، چند قدمی راه رفتیم که یک دفعه صدای جیغ‌های کرکننده‌ای شنیدم. رو به امین کردم و گفتم:
- خون آشام‌ها!
امین وحشت زده گفت:
- چیکار کنم؟!
- فقط بدو...
ما بدو، خون آشام‌ها بدو! ما بدو، خون آشام‌ها بدو!
یک‌دفعه؛ احساس کردم امین پشت سرم نیست. نگاهی به پشت سرم انداختم که دیدم خون آشامِ دختری روی امین نشسته، سرش رو به صورت امین نزدیک می‌کنه! امین هم که انگار محو صورت دختره شده بود!
سریع چاقو رو از روکشش کشیدم و به آرامی پشت سر خون‌آشام رفتم و با داد گفتم:
- زنیکه خجالت نمی‌کشی! رو شکم برادرم نشستی؟! می‌کشمت!
ولی یک‌دفعه خون‌آشام برگشت و به چشم‌هام زل زد؛ ولی من محو صورت خون‌آشام شده بودم و چاقو از دستم افتاد!
نمی‌دانم چه کششی بود که من را به سمت لـ*ـب‌های خون‌آشام می‌کشید! ناگهان خون‌آشام غرق در خون شد.
امین بازویم را محکم کشید و گفت:
- کوثر! دختره احمق کم مونده بود دختره رو ببو...
من از شُک خارج شدم و جلوی دهن امین را گرفتم و به راهمان ادامه دادیم آروم زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- عجب دختری بود...
امین که انگار حرفم رو شنيده بود گفت:
- چشماش سگ داشت!
به یک غار رسیدیم؛ که حاله‌ای نورانی داشت. باید واردش می‌شدیم!
دست امین را محکم گرفتم و به سمت حاله نورانی دویدیم.
با شنیدن صدای مامانم که می‌گفت «کوثر برادرت رو بیدار کن.»
با خستگی به سمت اتاق امین رفتم و با لگد بيدارش کردم و به سمت دست‌شویی رفتم؛ خواستم در دست‌شویی را باز کنم، که اون مرتیکه چندش رو به یاد آوردم و با خنده گفتم:
- آخه تو اون موقعیت چه کاری بود که کرد!
روی مبل نشسته بودم که مامانم گفت دختر دوستش می‌خواد خونه‌مون بياد.
امین کنارم نشسته بود؛ همین که زنگ خانه به صدا درآمد. من و امین مثل میمون‌های آمازون در را باز کردیم و با دهان‌های باز و آب دهان آویز به دختر روبه رویمان نگاه کردیم!
با حرکت اسلوموشن من و
امین گفتیم:
- خودشه...

«یک ماه بعد»
- امین؛ داداشی توروخدا بزار منم بیام ببينمش، امین من رو هم با خودت ببر!
امین:
- آبجی خجالت بکش! من می‌خوام از دختره خواستگاری کنم... کجا ببرمت؟!
- امین الهی کوفتت بشه... احمق! امین ازش بپرس داداش نداره؟؟
امین:
- آبجی خداحافظ!

قصه ما به سر رسید کوثر به؛ نرسید.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: ~ریحانه رادفر~، عسل شمس، عروس شب و 11 نفر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
17,906
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه
برق رفت!
-اوه خدای من شوخیتون گرفته؟ الان وقتش بود؟!
از جلوی تلوزیون که بر اثر برق رفتگی خاموش بود بلند شدم در این تاریکی و این وقت شب واقعا راه رفتن مشکل است!
گوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه‌اش را روشن کردم، به طرف آشپزخانه رفتم چیزی سفید در آنجا مشاهده می‌کنم!
کمی جلو تر رفتم چراغ قوه‌را رویش گرفتم و با دیدن صورت سفید و چشم‌هایی همانند گوجه فرنگی جیغ فرابنفشی زدم که او نیز متقابلا جیغ زد و گوجه‌ها از روی چشم‌هایش افتاد.
همانطور که عقب عقب میرفتم روی کاناپه پرت شدم و باز جیغی زدم که آن روح بالای سرم آمد و با تشر گفت:
-خفه دختر چته؟
با زبانی که بند آمده بود به زور کلمات را ردیف کردم و گفتم:
-ت...تو..روح...با
ضربه ای با دمپایی ابری به سرم خورد که زبانم درست شد و نالیدم:
-چرا جسم ننمو تسخیر کردی.
روح ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و گفت:
-من مامانتم! این برق رفتنای یهویی دخترمو دیوونه کرد!
زنگ خانه به صدا در آمد، لرزان به طرف در رفتم و آن را باز کردم با دیدن مردی تبر به دست که از سر و صورتش خون می‌ریخت جیغی زدم و چراغ قوه را به رویش گرفتم او نیز جیغی زد و به پشت سرم اشاره کرد با ترس برگشتم و مادرم را دیدم.
بی اعتنا به آنها و سوال هایی که می‌پرسیدند به سمت تلوزیون رفتم و به دنبال گوشی‌ام گشتم.
آن را نیافتم و با جیغ گفتم:
-شما گوشیمو ندیدید!؟
پدرم بر سرش زد و با بی حالی گفت:
-واقعا دیوونه شد!
مادرم درحالی که روی کاناپه می‌نشست گفت:
-گوشیت که دستته!
در همین حین برق آمد و من مادرم را با پیشبند سفید آشپزی و ماسکی که بر صورت داشت و پدرم را که قوطی رنگی رویش ریخته بود و قوطی روی سرش بود، آن کاغذ ها که شکل تبر بودند را دیدم!

:yworried:


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: ~ریحانه رادفر~، عسل شمس، عروس شب و 8 نفر دیگر

Z.Ahdary

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/21
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
11,021
امتیاز
303
سن
18
محل سکونت
قبرستون÷€
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 27 دقیقه
نه امکان نداره،نه حتما اشتباه دیدم،اون نبوده این کابوسه فقط باید ازش پاشم.محکم تو گوش خودم زدم درد گرفت ولی چندبار دیگه خودمو زدم که از این خواب ترسناک پاشم ولی چه فاید واقعیت داشت،دست از تلاش برداشتم شدم مرده متحرک دیگه نه جیغ میزدم نه گریه میکردم نه زجه میزدم . فقط و فقط پیکر بیجونی رو که یه روزی تنها حامیم بودو نگاه میکردم،تو دلم التماسش میکردم میگفتم ترخدا آترین پاشو تربه خدایی که گفتی بهش عاشقمی پاشو .مگه من جز تو کیو دارم که رفتی؟،نامرد مگه جزتو کیو داشتم چرا؟آخه چرا تو که گفتی بعد پدر مادرم هم عشقمی هم پدرم هم مادرم ،این بود قولت؟!.مگه نمیگن مرده و قولش؟؟اگه مردی پاشو به قولت عمل کن.خدا من تازه دتشتم بهد بیست سال طعم خوشبختیو میچشیدم چرا؟چرا من؟چرا فقط میخوای منو امتحان کنی؟به کدوم گنـ*ـاه نکرم تاوان؟تا کدام روز از عمرم باید تاوان بدم؟آخه خدا انصافه؟؟من که بعد مرگ سپهر برادرم جلو چشام که کشتن دم نزدم کفر نگفتم گفتم میگذره و خدا انتفامه دل شکستمو از اون بی پدر مادرا میگیره.نشد نگفرفتی بعدش پدر مادرم جلو تکه تکه کردنو سوزوندن،شکستم و خرد شدم ولی ناشکری نکردم،دست مثل تمام این سالا پا به عبادتت گذاشتم.حالا چرا تنها امیدم زندگیم واسه خوشبختی ،تازه داشتم امید وار میشدم که هنوز حواست هست بهم.چرا آترینو ازم گرفتی!؟؟.بسه خدا دیگه دارم کم میارم دیگه نمیکشم دیگه خستم،از خودت میخوام حالا که أترینو ازم گرفغتی منم ببری وقتی دیگه کسی نیست که به خاطرش بجنگم و امید به زنده بودن به خاطر اون داشتممم ازم گرفتی.عیب نداره بازم صبر میکنم تا روز مرگم،هرچند که من تا دوماه دیگه به خاطر تومور مغزیم زنده نمیمونم،تا اون روز صبر میکنم تا به عشق آترین،برادرم سپهر،پدر محسن،مادرم لعیا،بپیوندم.اون بی پدر مادرا بعد کشتن آترین جلو چشام اومدن منو بردن تو یه اتاق زندونی کردن.همینجوری که با خودم داشتم حرف میزردم گریه میکردم اون علیرضای پست فطرت اومد تو و با یه صورتی که توش خباثت موج میزد منو با یه نگاه چندش و کریه برندازم کرد.واقعا ازش بدم میومد به معنای واقعی از نامرد جلوی روم نفذت داشتم دلم میخواست همون بلاهایی که سر سپهر و آرتین با مامان خوشکلم و بابام اورد سرش بیارم ،از تمام وجودم وقتی بهش نگاه میکنم نفرت ساطع میشه. همونجوری که داشتم تو ذهنم نقشه قتلشو میکشیدم چن قدم اومد جلو میخواست دست روصورتم بزاره نوازشم کنه که خودمو عقب کشیدم،نمیزارم این آشغال دست کثیفشو بهم بزنه نه نمیزارم حاضرم بمیرم ولی اون دستش بهم نخوره.موقعی دید تعیق گریز واسه گرفتن من فایده نداره جلو در واسادو گفت:«حاضر باش عزیزمممممممممممم برات سوپرایز دارم.»عزیزم و کشید که منو عصبی کنه ولی کور خونده با یه پوزخنده سرد که خودممم سردیشو حس کردم با یه صورت پر از خونسردی نگاش کردم بر عکس صورتم تودلم ولوله برپا بود یعنی چیکارم داره؟،اونم با یه اخم خشک و جدی و خیلی سرتر از من با یه پوزخند بدتر از اون نگام کرد جوری که از سرمای پوزخندش لرزی تو بدنم پیچید ولی خم به ابرو نیوردم تا فکر نکنه پیروز شده.اونم زود بدون اینکه من بفهمم کی رفته درپ قفل کرد.داشتم همینجور فکر میکردم که ممکنه چه سوپرایزی داشته باشه که یه غول بی شاخ و دمی اومد تو گفت:«گمشو پایین زنیکه رئیس کارت داره»رفتم ببینم این رئیس غول بیشاخ و دمشون(همون علیرضا)چیکارم داره،رفتم پایین دیدم ،آقااااا نشسته رو مبل سلطنتی و داره سیگار میکشه ،دودشو تو صورتم پخش کرد،اههه حالم بهم خورد از بوش وی وی اه اخ حالم بد شد.همین جور که دود و از صورتم کنار میزدم ،اون غول بی شاخ دم بادیگاردش منو محکم پرت کرد جلو علیرضا،دستور دادبه قلچماقاش سوپرایزو بیاره.منم کنجاو بودم ببینم چیه!،دیدم دونفر جنازه آرتینو اوردن،دستام جون نداشت محکم با صورت افتادم زمین ،به هرجونکندنی پاشدم ببنیم اینا میخوان با جسم بیجون آرتین عشقم چیکار بکنن.صبر کردم دیدم یه اربرقی با یه دبه بزرگ که توش نفت بود اوردن ،نه امکان نداره خدا نکنه میخوان جلو چشما آتیشش بزنن؟نه خدا بسمه هرچی کشیدم خدا نزار اینا جنازه پاک آرتینو بسوزونن و تیکه تیکش کنن.ولی هیچ فایده نداشت دعاهم جلو روم اون علیرضای بیشعور،آرتینو با اره برقی تیکه کرد و خونشو تو جام ریخت و خورد،من هنوز تو شک بودم که اومدم اونو با بنزین آتیش زدن. دیگه غرورم بی معنا بود زجه میزدم التماس میکردم رفتم به پای علیرضا افتادم التماسش کردم جسم بیجون آرتینو از آتیش بیرون بیارن ولی علیرضا بیتوجه به من خنده کریهی کرد و با پاش منو پرتاب کرد رو زمینو پاشو رو قفسه سـ*ـینم گزاشت و گفت:«خوب ببین سزای کسی که جلو نقشه هامو واسه رسیدن به پول بگیره اینه خوب عشقققققققققق جانتتتتتتت و تماشا کن.»عشق جانو کشیده تر گفت که من زجهایی زدم و با دست تو سرم زدم که باعث خوشحالی بیشترش شدم .جلو روم آرتین تمام کسی که برام باقی مونده بود کشتنو حالا به جنازشم رحم نمیکنن.اونقدر زجه های دردناکی زدم که بادیگاردای غولش دلشون به حالم سوخت و با یه نگاه ترحم انگیز نگام میکردن،تو دلم داشتم خدارو صدا میزدم که اونا اومدم دستمو محمک گرفتنو از اونجا که آرتین تمام جونم داشت تو آتیش میسوخت بردن و گذاشتنم تو حیاط عمارت جلو علیرضا که به پشت به من وایساده بود با دست دردست یه دختری که لباس که چه عرض کنم یه تیکه پارچه کم اورده پوشیده داشتن میخندیدن و حرف میزدن ،با برگشتن صورت دختره خشکم زد،مهسا؟اون اینجا چیکار میکنه؟مهسا دوست تو دانشگاه بود ،دوست صمیمی اینجا؟.علیرضا که قیافه متعجب بیحال منو دید و با صدای بلند خندید و گفت:«تعجب نکن مهسا رادمنش خواهر ناتنیمه.»من از تعجب همینجوری نمیتونستم تکون بخورم که یکی از اون بادیگارداش(ماشالله غولیه واس خودش به نردبون گفته زکی برو جای تو هستم.)اومد منو محکم پرتم کرد رو زمینو موهامو از ته گرفتو روبه علیرضا کرد صورتمو با دستش،مهسا و علیرضا باهم بلند خندیدن،از مهسا پرسیدم:«مهسا مگه منو تو دوست نبودیم چه بدی درحقت کرده بودم که با من اینجوری کردی؟.»مهسا یه توف تو جام آبشنگولیش ریختو و بعد تو صورتم خالی کرد ،تو بهت بودم که گفت:«ههههههه دوست ؟من؟تو؟من و تو؟هه عمرن .من فقط واسه انتقام بهت نزدیک شدم و تظاهر کردم که باهات دوست وگرنه برا دوستی دخترای بهتر از توی بی سرپا رو دارم!. اونجوری نگام کنی هم نمیترسم.»ازش با نفرت پرسیدم که:«چرا برا چی مگه چیکار کرده بودم ؟»مهساگفت:«آرتینو از تو دانشگاه میشناختم اون محل هیچ دختری نمیزاشت منم از اینش خوشم اومد.کم کم جذبش شدم و عاشقش شدم.هرکاری میکردم اون حتی یه نگاهم نمیکرد به من،یه روز کا از دانشگاه خسته و کوفته داشتم بر میگشتم دیدم آرتین عشق من داره با یه دختر دیگه صحبت میکنه و لبخند میزنه،رفتم جلو تر صورت دختره رو دیدم و رفتم ته توشو دراوردم ببینم این دختره بیسرپا کیه و چیه که من ازش کمترک که منی که هرکاری کردم آرتین ببینتم منو ندیدو اونو انتخاب کرد،درسته فهمیدم تویی ،میترا الهی پور ۱۹سالته و...منم واسه انتقام از آرتین که حتی منو با این همه پول و زیبایی و شهرت ندید و تورو دید نابود کنم.»چی؟یعنی؟مهسا آرتینو دوست داشته؟،خونم به جوش اومد کسی جز من حق فکر کردن به اونو نداشت،عوضی خودم میکشت پس همه اینا زیر سرتو هست؟نابودت میکنم(الکی زر میزنم فعلا تو دست این غول بی شاخ و دمش هستم). همینجوری که داشتم نقشه قتل اونو میکشیدم علیرضا اومد طرفمو میخواست نوازشم کنه که فهمیدمو صورتو کشیدم کنار،اونم چونمو محکم تو دستش گرفت و گفت:«عزیزم واسه شب آماده باش»فهمیدم قصدش چیه برا همین از فرصت استفاده کردمو از یکی از بادیگارداش که حواسش نبود اسلحه کش رفتم و گذاشتم زیر مانتوم تا نبینتش.شب موقعش که شد یکی از خدمتکارا اومد منو برد پایین.دیدم چندتا عرب نشستنو با علیرضا میخندن.خدمتکاره منو برد جلو عربه و مجبورم که رد جلوش بچرخم،علیرضا به مرد یه چیزایی به عربی گفت که متوجه نشدم ،بعدش رو به من گفت:«ایشون تورو خریده،از الآن تو برده یه...هستی برو وسایلتو جمع کن ،با ایشون برو»من فرصتو غنیمت دیدم که هیچکی هواسش بهم نیست تو راه پله به علیرضا تیر زدم،ایووووووول خورد تو گردنش و از اورش در اومد.بادیگارداش که اینو دیدن سریع تفنگشونو دراوردن و بهم شلیک کردن،تا خواستم فرار کنم یه تیر تو سمت چپم خورد تو قلبم.مامان بابا با یه لبخند جلوم دیدم با سپهر که از پشت بـ*ـغلشون کرده بودو بهم لبخند میزد،دیدم آرتین داره میاد سمتم و دستمو گرفتو گفت :«میترا خیلی وقته منتظرتم خوب شد اومدی،بیا عزیزم بیا بریم بقیه منتظرتن.»منم با خوشحالی بـ*ـغلش کردمو داشتم میرفتم که یه نگاه به پشتم کردم،دختری دادم که رذو زمین افتاده و از سمت چپش داره خون میاد.خودم بودم،دیگه تموم شد دیگهمیتونم پیش خونوادم باشم،سرمو برگردوندم و به ظرف خوانوادم رفتم.(شرمنده من تازه امروز مسابقه رو دیدم ببلشید ،میشه قبول کنین؟)


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، عروس شب، LIDA_M و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا