- عضویت
- 19/3/21
- ارسال ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,965
- امتیاز
- 203
- سن
- 20
- محل سکونت
- ایران
- زمان حضور
- 21 روز 12 ساعت 31 دقیقه
جیغ بلندی زدم که مرد دست خونینش را روی گوشش گذاشت و با صدای زمختش گفت:
- آخ! لالهی گوشم رو پاره کردی جزغاله.
صورت گریانم به چهرهای متفکر تبدیل شد و گفتم:
- منظورت پردهی گوشته دیگه؟
- آره آره.
دوباره به همان حالت قبلی فلش بک زدم و به ناله و شیونهایم ادامه دادم. او هم مانند من حالت قبلیاش را گرفت و یک قدم دیگر جلو آمد. جیغ دیگری زدم. چشمانم را بستم و صدایم را پس کلهام انداختم و از انتهای حنجرهام فریاد زدم:
- جلو نیا عوضی بیشرف! جلو نیا! بسم الله الرحمن الرحیم.
با صورت پوکر گفت:
- اشتباه گرفتی آبجی. مگه من جنم که با بسم الله غیب بشم؟
- قل یا ایها الکافرون...و ما فی السموات و ما فی الارض...الله الصمد...خدایا خودت کمکم کن!
مرد که از دیدن ترس من خوشحال شده بود، باز هم جلو آمد و برای اینکه شاخبازی دربیاورد، انگشت اشارهاش را روی تیزی چاقو کشید. نوک تیز چاقو در انگشتش فرو رفت. سریع دستش را کنار کشید و مثل بچهها انگشتش را در دهانش کرد و گفت:
- اوخ! تو روحش! انگشتم سوراخ شد.
بعد که یادش افتاد من هم آنجا هستم، دوباره همان قیافهی خشن را گرفت و باز جلو آمد. با صدای مرموزی گفت:
- آخرین خواستهت به عنوان یه آدم زنده چیه، مادمازل؟
- جلو نیا!
- چه خواستهی عجیبی! بسیار خب، نظرت دربارهی پرتاب چاقو چیه؟ تصور میکنم دارم دارت بازی میکنم و تو صفحهی دارت منی. هدفم هم درست قلبته.
جیغ کشیدم و گفتم:
- کمک! این میخواد من رو بکشه. کمک!
پوزخندی زد و نزدیکتر شد. لـ*ـبهایش را طوری تر کرد که انگار چیز خوشمزهای دیده. با ناامیدی جیغ بلندتری کشیدم. اما بعد دستانم را مشت کردم و با چهرهای که از عصبانیت قرمز شده بود، گفتم:
- دیگه نمیتونم تحمل کنم! گور خودت رو کندی!
یک قدم عقب رفتم و بعد با تمام سرعت به سمتش دویدم. پایم را بالا آوردم و پاشنهی چکمهام را نثار صورت بیریختش کردم. گردنش نود درجه به سمت راست چرخید و صدای شکستن استخوان فکش شنیده شد. مجال ندادم جای لگدم را ماساژ بدهد و مشت محکمی به طرف دیگر صورتش زدم و گردنش اینبار 180 درجه به سمت چپ چرخید. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. مچ دستم را برای مشت بعدی آماده میکردم که دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- وایسا وایسا؛ جون مادرت وایسا! آقا من غلط کردم، شکر خوردم. اصلاً دوربین مخفی بود؛ اینا همه شوخی بود دختر قشنگم چرا از کوره در میری آخه؟ فکم رو شکستی! همهش ایدهی دوست خود جنابعالی بود که بیایم و سرکارت بذاریم و اذیتت کنیم. میخواست تلافی دفعه قبل رو سرت دربیاره که عکسش رو در حالی که خوابیده بود و دهنش اندازهی غار حرا باز بود پخش کردی. گفت بیایم و بترسونیمت بعد فیلم ترسیدنت رو بذاره تو پیجش. من این وسط بیگناهم به خدا! من خودم هم قربانیام به والله. رحم کن به من.
دختری که شالش روی صورتش افتاده بود و چهرهاش را نمیدیدم -یعنی همان مقتول- از جا بلند شد و چشمکی به من زد. چاقویی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و داد زدم:
- تیکهبزرگهت گوشته دخترهی گیسبریده!
و دنبالش دویدم و او هم پا به فرار گذاشت؛ در حالی که آقای قاتل روی زمین نشسته بود و با بادمجان زیر چشمش ور میرفت.
- آخ! لالهی گوشم رو پاره کردی جزغاله.
صورت گریانم به چهرهای متفکر تبدیل شد و گفتم:
- منظورت پردهی گوشته دیگه؟
- آره آره.
دوباره به همان حالت قبلی فلش بک زدم و به ناله و شیونهایم ادامه دادم. او هم مانند من حالت قبلیاش را گرفت و یک قدم دیگر جلو آمد. جیغ دیگری زدم. چشمانم را بستم و صدایم را پس کلهام انداختم و از انتهای حنجرهام فریاد زدم:
- جلو نیا عوضی بیشرف! جلو نیا! بسم الله الرحمن الرحیم.
با صورت پوکر گفت:
- اشتباه گرفتی آبجی. مگه من جنم که با بسم الله غیب بشم؟
- قل یا ایها الکافرون...و ما فی السموات و ما فی الارض...الله الصمد...خدایا خودت کمکم کن!
مرد که از دیدن ترس من خوشحال شده بود، باز هم جلو آمد و برای اینکه شاخبازی دربیاورد، انگشت اشارهاش را روی تیزی چاقو کشید. نوک تیز چاقو در انگشتش فرو رفت. سریع دستش را کنار کشید و مثل بچهها انگشتش را در دهانش کرد و گفت:
- اوخ! تو روحش! انگشتم سوراخ شد.
بعد که یادش افتاد من هم آنجا هستم، دوباره همان قیافهی خشن را گرفت و باز جلو آمد. با صدای مرموزی گفت:
- آخرین خواستهت به عنوان یه آدم زنده چیه، مادمازل؟
- جلو نیا!
- چه خواستهی عجیبی! بسیار خب، نظرت دربارهی پرتاب چاقو چیه؟ تصور میکنم دارم دارت بازی میکنم و تو صفحهی دارت منی. هدفم هم درست قلبته.
جیغ کشیدم و گفتم:
- کمک! این میخواد من رو بکشه. کمک!
پوزخندی زد و نزدیکتر شد. لـ*ـبهایش را طوری تر کرد که انگار چیز خوشمزهای دیده. با ناامیدی جیغ بلندتری کشیدم. اما بعد دستانم را مشت کردم و با چهرهای که از عصبانیت قرمز شده بود، گفتم:
- دیگه نمیتونم تحمل کنم! گور خودت رو کندی!
یک قدم عقب رفتم و بعد با تمام سرعت به سمتش دویدم. پایم را بالا آوردم و پاشنهی چکمهام را نثار صورت بیریختش کردم. گردنش نود درجه به سمت راست چرخید و صدای شکستن استخوان فکش شنیده شد. مجال ندادم جای لگدم را ماساژ بدهد و مشت محکمی به طرف دیگر صورتش زدم و گردنش اینبار 180 درجه به سمت چپ چرخید. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. مچ دستم را برای مشت بعدی آماده میکردم که دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- وایسا وایسا؛ جون مادرت وایسا! آقا من غلط کردم، شکر خوردم. اصلاً دوربین مخفی بود؛ اینا همه شوخی بود دختر قشنگم چرا از کوره در میری آخه؟ فکم رو شکستی! همهش ایدهی دوست خود جنابعالی بود که بیایم و سرکارت بذاریم و اذیتت کنیم. میخواست تلافی دفعه قبل رو سرت دربیاره که عکسش رو در حالی که خوابیده بود و دهنش اندازهی غار حرا باز بود پخش کردی. گفت بیایم و بترسونیمت بعد فیلم ترسیدنت رو بذاره تو پیجش. من این وسط بیگناهم به خدا! من خودم هم قربانیام به والله. رحم کن به من.
دختری که شالش روی صورتش افتاده بود و چهرهاش را نمیدیدم -یعنی همان مقتول- از جا بلند شد و چشمکی به من زد. چاقویی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و داد زدم:
- تیکهبزرگهت گوشته دخترهی گیسبریده!
و دنبالش دویدم و او هم پا به فرار گذاشت؛ در حالی که آقای قاتل روی زمین نشسته بود و با بادمجان زیر چشمش ور میرفت.
مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: