V.I.P رمان تیکاف | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

M O B I N A · 4/9/22

با دقت نگاه به لباس‌های تن مانکن می‌کردم، اکثراً قشنگ بودن؛ اما یک طرح تو چشم و خاص می‌خواستم!
جاسمین می‌تونست طرحی که می‌خوام رو برام طراحی کنه؛ اما زمان، زمان طرح کشیدن نبود، برای همیت بی‌خیالش شدم!
تانیا مثل آدم...

M O B I N A · 4/9/22

کمی بعد بازار رو گشتیم و بعد از خریدن لاک آینه‌ای و کفش و کیف دستی مجلسی هم‌رنگ لباسم و ست‌گردن‌بند و دست‌بند نقره‌ای به گشت و گذارمون خاتمه دادیم.
شوق بسیاری برای روز موعد، عقد جاسمین تو تالار داشتم!...

M O B I N A · 4/9/22

- تو خوب باشی من هم خوبم.
مکثی کرد و آروم گفت:
- زیبا شدی بانوی من.
گُر گرفتم و لبخندی زدم و ترجیج دادم برای تعریفش، جوابی جزء‌ لبخند ندم....

M O B I N A · 4/9/22

بعد از ورود عروس و داماد به تالار، لبخند پر شوقی زدم و چشم‌هام پر از اشک شد.
جاسمین بهترین رفیقم بود، رفیقی که تو بهترین و بدترین روزها کنارم بود. باهام خندید و با به پام گریه کرد و دیوونه‌بازی درآورد. کسی که نذاشت تنها بمونم و جای خواهری که نداشتم و برادری...

M O B I N A · 4/9/22

احساس کردم فردی به بازوم زده، برگشتم و با دیدن تانیا که بین رق.ص نور‌ها دیدنش واضح نبود آروم گرفتم.
در گوشم طوری که از بین آهنگ‌ها بفهمم چی میگه، گفت:
- مریلا در تالار یه آقایی کارت...

M O B I N A · 4/9/22

آروم چسب رو دهنش رو باز کردم و با اخم‌ و تموم نفرتی که این سال‌ها رو دوشم بار کردم نسبت به این تایفه، نگاهش کردم.
یه سختی دولا شد و نگاهی به دورش انداخت. به وضوح شکه بود و حیرت‌زده!
بی‌جون پرسید:...

M O B I N A · 4/9/22

مریلا
با حیرت نگاهش کردم. سر از هیچی در نمی‌آوردم. دستم رو به طرف صورتم بردم خون جاری از لـ*ـب‌هام رو پاک کردم.
نمی‌تونستم اتفاقات اخیر رو باور کنم، شنتیای من نمی‌تونست چنین حرف‌هایی رو به من بزنه!...

M O B I N A · 4/9/22

مریلا
لحظه به لحظه آتیش بیشتر میشد و حرارت هم بیش از اندازه. زمانی برای گریه کردن نداشتم. بدنم خونی بود و کمرم درد فراوونی داشت؛ اما اگر دست نمی‌جنبوندم جونم رو هم می‌دادم! نمی‌دونستم چه امیدی تو آینده‌م دیدم که قادر به تلاش کردن و نجات پیدا کردن،...

M O B I N A · 4/9/22

جاسمین بی‌صدا گوشه‌ی اتاق اشک می‌ریخت و بایرام‌ با اخم به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود تانیا گوشه‌ی اتاق جمع شده بود و گریه می‌کرد و در آخر...‌ مهیار!
مهیاری که به خودش زحمت نداده بود بیاد عقد یکی از بهترین رفیق‌هاش، الان اومده بود این‌جا چی بگه؟ ...

M O B I N A · 4/9/22

کم‌کم با اثر آرامش‌بخش، چشم‌هام رو هم رفت و باز هم سیاهی مطلق.
***
دست می‌زدن بهم، چندشم میشد! دستم رو به پله‌های عمارت گرفتم و کلافه با صدای بلندی گفتم:
- خودم می‌تونم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین