خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل



غلامی با طبق می‌رفت خاموش
طبق را سر بپوشیده بسرپوش




یکی گفتش چه داری بر طبق تو
مکن کژی بگو با من بحق تو




غلامش گفت ای سرگشته خاموش
چرا پوشیده‌اند این بر تو سر پوش




ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی بودی سرش باز




که می‌داند که چرخ سالخورده
‌چه می‌سازد بزیر هفت پرده




سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دوره او ناگرفتست




بپیش چار طاق هفت پوشش
بدین بارو که یارد کرد کوشش




فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست




ز پرگاری که در بر می‌بگردد
ز بس سرگشتگی سر می‌بگردد




که داند کین فلکها را چه دورست
نهان در زیر هر دورش چه جورست




ازین گلشن که گلهاش از ستاره‌ست
چو بی‌کاران نصیب ما نظاره‌ست




بداند هرک دارد در هنر دست
که او را جز روش کاری دگر هست




فلک جستی بسی زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل


حکیمی را یکی زر در بدل زد
حکیم اندر حق او این مثل زد




که در دامت چنان آرم بمردی
که بر یک جست ده گردم بگردی




زهی هیبت که گردون یک اثر دید
که بر یک جست چندینی بگردید




اگر صد قرن دیگر زود گردد
چو از دودیست هم در دودگردد




جهان را گر فراز و گر فرو دست
گل تیره‌ست یا دود کبودست




فلک گر دیر گر زودست گردان
میان این گل ودودست گردان




بدین پرقوتی که افلاک گردد
کجا از بهر مشتی خاک گردد




چنین جرمی عظیم القداری دوست
نگردد از پی مشتی رگ و پوست




چنین دریا بما عاجز نگردد
ز بهر شب نمی هرگز نگردد




مگس پنداشت کان قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز




چه می‌گویم عجب نیست از خدایی
که بهر دانه راند آسیابی




فلک گردان ز بهر جان پاکست
نه از بهر کفی آبست و خاکست




قدم در نه درین ره همچو مردان
که خدمت کار تست این چرخ گردان


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
ولیکن روز کی چندی جهاندار
درین حبس زمین کردت گرفتار




که تا چون بگذری زین حبس فانی
تمامت قدر آن گلشن بدانی




از آن کانی که جانها گوهر اوست
فلک از دیر گه خاک دراوست




فلک در جنب آن کان اصل گردیست
که آن کانرافلک چون لاژوردیست




چو در فهم گهر جان می‌کنی تو
چگونه فهم آن کان می‌کنی تو




بسی کوکب که بر چرخ برین است
صد و ده بار مهتر از زمینست




بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا هر یک بجای خود رسد باز




اگر سنگی بیندازی از افلاک
بپانصد سال افتد بر سر خاک




زمین در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا




ببین تا توازین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی




چو خشخاشی همی پوشی توازناز
کجا یابی تو این خشخاش را باز




توزین خشخاش کی آگاه کردی
که سی سوراخ در خشخاش کردی




ازین نه چار طاق پر ستاره
بتو نرسد مگر لـ*ـختی نظاره


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل




مگر می‌کرد درویشی نگاهی
درین دریای پر در الهی




کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز




تو گفتی اختران استاده اندی
زفان با خاکیان بگشاده اندی




که هان ای غافلان هشیار باشید
برین درگه شبی بیدار باشید




چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید




رخ درویش بی دل زان نظاره
ز چشم درفشان شد پر ستاره




خوشش آمد سپهر گوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار




که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است




ندانم بام استانت چه سانست
که زندان تو باری بـ*ـو*ستانست




ولی بر بام این زندان ستاره
ز خلقان عمر دزدد اشکاره




چو این زندان بجانی مزد داریم
از آن بر بام زندان دزد داریم




ز دیری گاه من در بند آنم
که سحر صحن گردون بازدانم




که تافت از بیخ و بار هفت طارم
خروش و گریهٔ طفلان انجم


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
دمی این جوز زرین ستاره
برین گنبد نشد سیر از نظاله




مگر ما را درین ره طفل دانند
که چندین جوز بر گنبد فشانند




بگو تا کی حلال سعر گردون
نماید هر شبی لعبی دگرگون




گهی مه در دق و گاهی در آماس
گهی گشته سپر گاهی شده داس




گهی در خوشه چون از سیم داسی
گهر در گاو چون زرین خراسی




که داند کین کله داران افلاک
کمر بسته چرا گردند در خاک




که داند کین هزاران مهره زرین
چرا گردند در نه حقه چندین




درین دریا چرا غواص گشتند
سماعی نیست چون آواز خوان گشتند




نه پی شان از طواف خود بگیرد
نه دل شان از مصاف خود بگیرد




مشعبدوار تا کی مهره بازند
درین نه حقه بر هم چند تازند




هزاران بار برگشتند بر هم
یکی افزون نمی‌گردد یکی کم




طریقی مشگل و کاری شگرفست
دلم ز اندیشهٔ این خون گرفتست




دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست




دلی پر شوق می‌گردند عاجز
ز گردش می‌نیاسایند هرگز





منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
خموشانند سر در ره نهاده
زفان ببریده و در ره فتاده




همه چون صوفیان خرقه پوشند
ز بی‌خویشی درآن خوشی خموشند




در آن گردش نه مستند و نه هشیار
نه در خوابند زان حالت نه بیدار




شبان روزی از آن در جست و جویند
که تا محشر بجان جویای اویند




تو شب خوش خفته ایشان در ره او
همی بـ*ـو*سند خاک درگه او




دلا حاصل کن آخر تیز بینی
ترا تا چند ازین آویز کینی




چه می‌گویی که این بتهای زرین
ازین گشتن چه می‌جویند چندین




برو از روی بتها دیده بردار
سر بت را فرو گردان نگوساز




چو ابراهیم بتها بر زمین زن
نفس از لا احب الآفلین زن




ترا با آفرینش نیست کاری
که باشی در همه عالم تو باری




ترا با حکمت یزدان چه کارست
مزن دم گرنه جانت زیر دارست




اگر صد سال در اندیشه باشی
گیاه خشک و باد بیشه باشی




اگر مقصود کس رادست دادی
ز نادانی ز ره باز اوفتادی




شدی از جست و جویی باکناری
نماندی رونقی درهیچ کاری




چو نشناسی سر مویی ز اسرار
بنادانی چه گردی گرد این کار


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترا خاموشی و صبرست راهی
نخواهی یافت به زین دست گاهی




مکن با سر این معنی دلیری
که چون موری شوی گر نره شیری




یقین دانم که بسیاری برنجی
که رعشه داری و سیماب سنجی




تو هرگز هیچ شطرنجی نبردی
بشطرنج اندرون رنجی نبردی




چو تو شطرنج بازی می‌ندانی
از آن از یک دو بازی می‌بمانی




چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت
شه از هر سوی سرگردان چرا رفت




ز یک سو اسب بینی رخ نهاده
ز یک سو پیل برگردن فتاده




پیاده چون ببینی بر کناره
که فرزین شد ترا گیرد سواره




ذراعی نیست آخر نطع شطرنج
که تو دروی فروماندی بصد رنج




برین نطعی که در چشم است خردت
نمی‌دانی که تا در چیست بردت




چنین نطعی که بحر سرنگونست
چه دانی لعبهای او که چونست




تو صد بازی کجا از پیش بینی
که تو نه پس روی نه پیش بینی




چو لعب نطع شطرنجی ندانی
ز لعب چرخ بی شک خیره مانی




ز یک سو خرمن زر که کشان را
ز یک سو دانه زر آسمان را


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
دو مرغ اندر پی دانه دویده
عددشان شش یکی زیشان پریده




ز گندم خوشه بر خرمن رسیده
دو دهقان گاو در خرمن کشیده




ترازویی بگندم کرده بازو
جوی ناسخته هرگز آن ترازو




بدریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ




بره با بز شده سوی چراگاه
بنخجیر آمدی شیری ز روباه




کمان بر شیر دهقان برگشاده
بره دو پای بر کژدم نهاده




چو تودهقانی و گردون نگری
برو تن زن بگرد این چه گردی




بره جان و دلت بریان بسی کرد
بره بریانیی زین سان بسی کرد




چو گاو از خشم با تو در سروشد
چرا خواهی تو ریش گاو اوشد




چو جوزا از تو چون برنا کمر جست
برین پستی ازو نتوان کمر بست




بزیر چنگ خرچنگ اندری تو
از آن هر ساعتی واپس تری تو




تو این دم در دهان شیر اسیری
چه دانی زانک این دم شیرگیری




ز خوشه دانهٔ بی غم نبینی
که یک جو ندهدت بی خوشه چینی




چو سنجد در ترازو زور بازوت
که برد او از تنور اندر ترازوت




بکژدم چون توان ظن نکو برد
که او خود کژدم زنده فرو برد


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمان گر در زه آید برد جانت
چو زه بر تو کشد ناگه کمانت




ز بز بازی بز چشم تو خیرست
سر بز دار این بز گرحظیره‌ست




چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه
چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه




بموری در کف ماهی اسیری
که تو چون ماهی هنگامه گیری




چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز
برو انگشت حیرت نه بلب باز




کناری گیر زین نطع مزین
چه می‌ریزی میان ریگ روغن




دلت در سیر نطع چرخ بستی
برو دنبال زن بر ریک و رستی




ز نطع چرخ درمانی علی القطع
برو بر ریگ رو تا چندازین نطع




برین نطع زمینت بیم جانست
که دم چون ریگ در شیشه روانست




برین نطع زمین منشین بشاهی
که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی




فلک نطع و زمین ریگست هر روز
برآرد تیغ خورشید جهان سوز




ز نطع و ریگ دل نومید داری
که بر سر تیغ زن خورشید داری




بآخر چون نه اهل این سرایی
میان نطع و ریگ از سر برآیی




ز حیرت گرچه در دردسری تو
مده بر باد سر را سرسری تو


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل



چنین گفتست آن پیرپر اسرار
که نه گم می‌شوی تو نه پدیدار




اگر چون عرش اعلاگردی از عز
بهیچت برنمی‌گیرند هرگز




وگر چون ذره‌ای گردی بخردی
چنین گفت او که هم گم می‌نگردی




چه می‌خواهی چه می‌گوئی کجایی
سخن از دوغ گوی ای روستایی


الحکایه و التمثیل




بمنبر بر امامی نغز گفتار
ز هر نوعی سخن می‌گفت بسیار




یکی دیوانه گفتش چه می‌گویی
ز چندین گفت آخر می چه جویی




جوابش داد حالی مرد هشیار
که چل سالست تا می‌گویم اسرار




بهر مجلس یکی غسلی بیارم
چنین مجلس چرا آخر ندارم




جوابش داد آن مجنون مفلس
که چل سال دگرمی گوی مجلس




همی کن غسل و این اسرار می‌گوی
گهی قرآن و گه اخبار می‌گوی




چو سال تو رسد از چل به هشتاد
بنزدیک من آی آنگه چون باد




کواره با خود آر ای دوغ خواره
که با دوغت کنم اندر کواره




بعمری این کواره بافتی تو
ولیکن دوغ در وی یافتی تو




سبد در آب داری می ندانی
سر اندر خواب داری می ندانی




بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را درنیابد




مرا صبرست تا این طبل پر باد
دریده گردد و بی بانگ و فریاد




اگر بینا شود چشمت باسرار
نماند عالم ودیار و آثار


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا