خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل


شبی آن پیر زاری کرد بسیار
که یارب این حجاب از پیش بردار




حجابش چون نماندواو فرو دید
دو عالم چون پیازی تو بتودید




بهر تویی جهانی پر رونده
چه بر پهلو چه بر سر چه پرنده




گروهی سر نه، بی سر می‌دویدند
گروهی پرنه، بی پر می‌پریدند




گروهی جمله را در برگرفته
گروهی لوح را از سر گرفته




جهانی دید از هر گونه مردم
شده هر یک ازیشان در رهی گم




چو پیر آن دید از هش رفت بیرون
ز بیهوشی افتاد و خفت در خون




بماند اندر عجایب روزگاری
که در پرده عجایب دیدکاری




چو عمری زین برآمد پیر هشیار
ز حق درخواست آن عالم دگربار




حجاب از پیش چشم پیر برخاست
ندید از کس خیالی از چپ و راست




ز چندان خلق تن گم دید و جان نی
اثر پیدا نه و نام و نشان نی


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
بزاری گفت ای دانندهٔ راز
کجا شد خلق با چندان تک و تاز




خطاب آمد ز دار الملک اسرار
که پیدا نیست اندر دار دیار




نمودی بود کایشان می‌نمودند
نماند آن هم که بس نابود بودند




سراب دور همچون آب دیدی
بمردی تشنه چون آنجا رسیدی




دو عالم موم دست قدرت ماست
کل از قدرت بگردد قدرت از خواست




اگر خواهیم در یک طرفه العین
پدید آریم در هر ذره کونین




اگرنه در فرو بندیم محکم
چو ما هستیم مه عالم مه آدم




عزیزا در نگر تا بی نیازی
چگونه جان ما دارد ببازی




ببین تا خود و شاق لاابالی
چه سان می‌آید از اوج تعالی




کسی داند شدن در قرب آن اوج
که فقر او چو دریا می‌زند موج




فقیر آنست اندر عالم پیر
که چون آن طفل نستاند به جز شیر


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل




چنین گفتست آن دریای پر نور
که خاک او بخرقانست مستور




که در عالم فقیر آنست کامل
که اندر فقر خود باشد سیه دل




بگویم با تو این معنی مکن جنگ
که تا نبود پس از رنگ سیه رنگ




سواد وجه فقر آید بدارین
نسنجد ذره‌ای در فقر کونین




چه می‌گویم که یک تن چون پیمبر
نیابد فقر کلی رنج کم بر




مرا کار تو می‌آید ببازی
که با اسپان تازی لاشه بازی




مزن دم چون نبی درخورد این راز
تن اندر کار ده با وقت می‌ساز




بگرد پردهٔ اسرار کم گرد
که نبود مرد این اسرار هر مرد




نیابی در دریای معانی
وگر یابی هم آنجا غرقه مانی




کسی کو کنه این اسرار جوید
کلید گنج در بازار جوید




چو پی گم کرده‌اند از راه اسرار
چگونه پی بری ای مرد هشیار




کسی کین راز پی برد از نهانی
هم او گم کرد پی تو تا ندانی




بماندی گوش بر در، چشم بر راه
ببر پی تا بیابی پیر آگاه




اگر خواهی که در را باز یابی
بعجز اقرار ده تا بازیابی


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
قبای راز بر بالای جان نیست
که جان را ازچنین رازی نهان نیست




کسی کور در این اسرار بشناخت
همان در را بدین دریا درانداخت




درین دریا گهرهای معانی
که می‌داند بگو تا تو بدانی




بپنجه سال چون شد سوزنی راست
کنون آن سوزن اندر قعر دریاست




بسی سکان درین دریا باستاد
چو آب از سر بشد در قعر افتاد




بسی سودای این تقویم پختیم
هنوز از خام کاری نیم پختیم




بسی گفتیم کز اهل درونیم
هنوز از ابلهی از در برونیم




بسی اندوه گوناگون بخوردیم
بسی برخاک خفته خون بخوردیم




بسی چون عنکبوتان خانه رفتیم
بسی همچون مگس افسانه گفتیم




بهر پرکان کسی پرد پریدیم
بهر تک کان کسی بدود دویدیم




گهی با رند در می خانه بودیم
گهی رخ در در بت خانه سودیم




گهی زنار ترسایان ببستیم
گهی در دیر ترسایان نشستیم




گهی با کافران در جنگ بودیم
گهی با آتش اندر سنگ بودیم




گهی سجاده بر دوش اوفکندیم
گهی در بحر دل جوش افکندیم





منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
گهی اندر چله سی پاره خواندیم
گهی چون وحشیان آواره ماندیم




گهی با کوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم




گهی در خاره دل پر خار کردیم
گهی در دشت جان ایثار کردیم




گهی سر بر زانو نهادم
گهی در های و هوی هو فتادیم




گهی از فخر فوق عرش رفتیم
گهی از عار تحت عرش خفتیم




گهی با باز جان پرواز کردیم
گهی صد در بآهی باز کردیم




گهی بوده گهی نابوده بودیم
گهی کشتیم و گه هیچی درودیم




بسی در پویهٔ این راز گشتیم
کنون بر ناامیدی باز گشتیم




بسی مردی بکردیم و چخیدیم
کنون نادیده بویی ناپدیدیم




بسی این راه را از سر گرفتیم
کنون این نیز بر دیگرگرفتیم




بسی سیلی و ماه و سال خوردیم
قدحها زهر مالامال خوردیم




بسی گفتیم دل آرام نگرفت
بسی رفتیم ره انجام نگرفت




کنون رفت آنک حرف از خویش خواندیم
که ناپروای کار خویش ماندیم



منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه والتمثیل




بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که برگو سرگذشتی گفت هین دور




سرکس می‌ندارم این زمان من
که سرگم کرده‌اند این ریسمان من




ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون




چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم




فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت




چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست




چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لـ*ـب مرد




اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد




اگر ماهست می‌بینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه




زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم




دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل



عزیزی گفت از عرش دلفروز
خطاب آید بخاک تیر هر روز




که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست




همه حیران و سرگردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم




که می‌داند که حال رفتگان چیست
بخاک اندر خیال خفتگان چیست




همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی




همه چون حلقه بر درماندگانیم
همه در کار خود درماندگانیم




زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد




بیک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز در پایه بودن دست گه نیست




که داند تا چه شربتهای پر زهر
بکام ما فرود آمد ازین قهر




منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
المقاله الثالث عشر




من مسکین بسی بیدار بودم
بعمری در پی این کار بودم




درین دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم




درین اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من




همه گر پس رو و گر پیش وایند
درین حیرت برابر می‌نمایند




کس اگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا بماهی




چو علم غیت علم غیب دانست
چنین پنهان بزیر پرده زانست




عجایب قصه و پوشیده کاریست
در این اندیشه‌ام من روزگاریست




کنون بنشستم از چندین تک و تاز
که این وادی ندارد هیچ بن باز




بنا خن مدتی این کان بکندم
ندیدم هیچ چندین جان بکندم




بکام دل دمی نغنوده‌ام من
درین غم بوده‌ام تا بوده‌ام من




چو محنت نامهٔ گردون بخواندم
ز یک یک مژه جوی خون براندم




دمی دم نازده فرسوده گشتم
شبی نابوده خوش نابوده گشتم




گسسته بیخ این نیلی حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم در روز بازار زمانه
نزدتیر مرادی بر نشانه




اگر یک جام نوش از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم




بخون دل بسر بردم همه عمر
دمی خوش برنیاوردم همه عمر




همی اندر همه عمرم نشد راست
زمانی آن چنانم دل همی خواست




گر اول رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم




قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد
بر آن بنشسته‌ام تا خود چه خیزد




چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم




جهانا هر چه بتوانی ز خواری
بکن با من زهی نا سازگاری




جهنا مهلتم ده تا زمانی
فرو گریم ز دست تو جهانی




کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر




جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد




اگر درد دل خود سر دهم باز
بانجامی نینجامد ز آغاز




چو دردم هیچ درمانی ندارد
سرش بر نه که پایانی ندارد




ز خود چندین سخن تا چند رانم
چو می‌دانم که چیزی می‌ندانم




کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم
گنـ*ـاه افزون و طاعت هر نفس کم




زدین از پس ز دنیا پیش مانده
بسان کافر درویش مانده


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
دماغی پر، دلی ناپای بر جای
بگردم هر، نفس آنگه بصد رای




زمانی اشک ریزم در مناجات
زمانی درد نوشم در خرابات




نه مرد خرقه‌ام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهیم زنار




نه یک تن را نه خود را می‌بشایم
نه نیکو را نه بد را می‌بشایم




بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم




دریغا درهوس عمرم تلف شد
که عمر از ننگ چون من ناخلف شد




همه دودی ز ایوانم برآمد
همه چیزی ز دیوانم برآمد




چو شیرم گشت مویم در نظاره
هنوز از حرص هستم شیرخواره




بدل سختم ولی در کار سستم
بسی رفتم بر آن گام نخستم



الحکایه و التمثیل



خراسی دید روزی پیر خسته
که می‌گردید اشتر چشم بسته




بزد یک نعره و در جوش آمد
که تا دیری از آن باهوش آمد




بیاران گفت کین سرگشته اشتر
زفان حال بگشاد از دلی پر




که رفتم از سحرگه تا شبانگاه
مگر گفتم زپس کردم بسی راه




چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم




بر آن گام نخستینم جمله
اسیر رسم و آیینم جمله




بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را




اگر شادیست ما گر غم از ماست
که بر ما هرچ می‌آید هم ازماست


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا