خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی




وجود جان بمرگ تن نیرزد
که عمری زیستن مردن نیرزد




بلاشک هستی ما پستی ماست
که ما را نیستی از هستی ماست




اگر هستی ما نابوده بودی
ز چندین نیستی آسوده بودی




من حیران کزین محنت حزینم
شبان روزی ز دیری گه چنینم




همه کام دلم از خود فنانیست
که در عین فنا عین بقانیست




دلم خوانی ای سـ*ـاقی تو دانی
مرا فانی مکن باقی تو دانی




ز رشک برق جانم دود گیرد
که دیر آمد پدید و زود میرد




در هر پیر زن می‌زد پیمبر
که‌ای زن در دعا با یادم آورد




ببین تا خود چه کاری سخت افتاد
که خواهد آفتاب از ذره فریاد




یقین می‌دان که شیران شکاری
درین ره خواستند از موریاری




همی درمان تو نابودن تست
بنابودن فرو آسودن تست




چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز
که فانی گردی و از خود رهی باز




فنا بودی فنایی شو ز هستی
که چون از خود فنا گشتی برستی




نه گل بی خار ونه می بی خمارست
ترا با تو توی بسیار کارست




بجز تو دشمن تو هیچ کس نیست
که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست




ترا با تو چو چیزی در میانست
کناری گیر کاینجا بیم جانست




چه وادیست این که هرگامیست پرچاه
چه دریاست این که ما رانست بر راه


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
درین دریا نه تن نه جان پدیدست
نه سر پیدا و نه پایان پدیدست




گر افریدون و گر افراسیابی
درین دریا تو هم یک قطره آبی




اگر بادی ز خرمن برد کاهی
چرا می‌داری این ماتم بماهی




چو دهقانان دین را نیز مرگیست
درین دریا چه جای کاه برگیست




باستغنا نگر گرمی ندانی
غم کاهی مخور ای کاهدانی




عزیزا بی تو گنجی پادشایی
برای خویشتن بنهاد جایی




اگر رأیش بود بردارد آن گنج
وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج




چرا چندین فضولی می‌کنی تو
ظلومی و جهولی می‌کنی تو




ترا بهر چه می‌باید خبر داشت
که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت




جو تو اندر میان آن نبودی
زمانی کاردان آن نبودی




چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت
چرا پس خواجه این فریاد برداشت




مزن دم گرچه عمر تو عزیزست
که اکنون نوبت یک قوم نیزست




جهان سبز گلشن کشت زاریست
که گه دروی خزان گه نوبهاریست




چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست
چو این یک بدروند آن یک رسیدست




چو برسیدند و روزی چند بودند
چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند




بدین سانست کردار زمانه
یکی را باش گر هستی یگانه


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
المقاله الرابع عشر


خوش است این کهنه دیر پرفسانه
اگر نه مردنستی در میانه



درین محنت سرا اینست ماتم
که ما را می‌بنگذارند با هم



خوشستی زندگانی و کیستی
اگر نه مرگ ناخوش درپیستی



نشاط ار هست بی دوران غم نیست
وجود ار هست بی خوف عدم نیست



خوشی جویی ز عالم سرکشی را
ز عالم نیست دورانی خوشی را



نوشیدنی خوش گوارش آتشی دان
سراسر خوشی او ناخوشی دان



گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جستن ز اشک و خون جنونست



کسی کو بوی عودش خوش شنودست
چه خوش است آنکه خود در اصل دودست



ترا گر اطلس است اینجا گراکسون
لعاب کرمی است آن این چه افسون



اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست
ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست



ترا اینجا سر بزمی نماند
که سگ در دیده قندزمی نماید



لعاب کرم را دادی بخون رنگ
که آمد اطلس رومیم در چنگ



گرت بادی خوش آید از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه



اگر تو زیرکی خواهی زمانی
نیابی زیرکی را بی زیانی



چو جوزی بشکنی بخت آزمایی
نبینی هیچ مغز آنجا چرایی

منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شوی صد بار در دریا نگوسار
نیابی در و ریگ آری بخروار




زنی صد گونه میتین گران سنگ
که تا یک جو برون آری از آن سنگ




چو تو از سنگ زرزین سان ستانی
بمشتت خرج باید کرد دانی




گرش گنجی بود هرگز نیابی
که نتوان گشت عمری در خرابی




درین گلشن اگر صد روی از بار
شود چون خار پشتی دستت ازخار




ز جوشن دادنش در دست بادست
که آن جوشن بماهی نیز دادست




چه سود ار آردت صد تیغ در بر
که کبک کوه را تیغ است بر سر




گرت بخشد کمر چه تو چه موری
که هر دو زین کمر هستند عوری




ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زین کله هستند جان باز




کله بر فرق زان می‌داردت سوک
که بس مرده دلی زنده شوی بوک




برو بفکن کلاه و برگ ره گیر
چو داری شعر سر ترک کله گیر




اگر تاجت دهد آن هم فسوس است
که یعنی او شریک آن خروس است




چو تو پیکی کنی مانند هدهد
کند صد ریش خندت تاج لابد




مکن چندین عتاب ار تـ*ـخت یابی
که تختی نیز می‌باید عتابی




ترا هم چون عتابی تـ*ـخت چندست
عتابی را چه تـ*ـخت آن تـ*ـخت بندست


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی شد در گلویت گر زهت کرد
که آماسی بود گر فربهت کرد




گرینجا سرخ رویی آیدت خوش
دمیدن بایدت چون زرگر آتش




چو در آن آب از چشمت بریزد
که تا برخیزد آتش یا نخیزد




چولاله سرخ رویی بایدت زود
سیه دل تر ز لاله بایدت بود




ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی
جهان گر سیر دیدی هم ندیدی




ز عالم چشمهٔحیوان لذیذست
ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست




بدین خوبی که می‌بینی تو طاوس
فدای یک دومیویزیست افسوس




همای عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باری کنون با استخوانست




نیابی آتشش بی آب خیری
نبینی باد او بی خاک ریزی




اگر تیغ است کان راگوهری هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست




یکی خادم که کافورش بود نام
سیه تر زو نیفتد زاغ در دام




دگر خادم که عنبر گویی او را
خوشت ناید ز ناخوش بویی اورا




دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردی نه عرض نه جسم دارد




خوشی این جهان بر تو شمردم
که من در زندگی زین قصه مردم


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل





یکی پرسید از آن مجنون پرغم
که رمزی بازگوی از خلق عالم




چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه




بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش می‌کشند از خون وزباد




سزد گراز جهان بسیارگویی
که خوش وقتیست کز وی را ز جویی




سزد گر سـ*ـینه پر آتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو




برو خوشی عالم سر فرو پوش
سخن در پردهٔ دل دار خاموش




بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید




وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست




جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد




اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد




هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خودکامی برانیم




اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست




اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپای داریست




جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دهی من




چو هست و نیز می‌آید غم و بار
نه ونیزم همی آید غم کار




اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را




بسیصد سال آدم مانده غم ناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک




پدر او بود واصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را




اگر تو لقمه‌ای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی




چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست




برو تن در غم بارگران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده




نمی‌بینم ترا آن مردی و زور
که برگردون روی نارفته باگور




اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمی‌آرد کسی یاد از کفی خاک




چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام




که گفتت کآتشی درخویشتن زن
مکن خاک از سر خود باز تن زن




برو گر عاقلی نظارگی باش
وگر دیوانه‌ای یک بارگی باش




چو مقصودی نمی‌بینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو




مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بروی تو زند باز




چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون آید از هر روزن این دود




نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی




جگرخواری دل سرخوش جگرخوار
که کس را برنیامد بی جگرکار




الحکایه و التمثیل





شنودم کز سلف درویش حالی
هوای قلیه‌ای بودش بسالی




چو سیمی دست داد آن مرد درویش
سوی قصاب راه آورد در پیش




مگر قصاب ناخوش زندگانی
بدادش گوشتی چو نان که دانی




چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید
سراسر یا جگر یا استخوان دید




جگر خود بود یکباره دگر خواست
که کار ما نیاید بی جگر راست




دل ما غرقهٔ خون شد بیک بار
چه می‌خواهند زین مشتی جگر خوار




نه ما را طاقت بارگران است
نه ما را برگ بی برگی جانست




چنان غم یار ما شد در غم یار
که نیست از کار غم ما را غم کار




اگر گردون بمرگ ما کند ساز
غم عشقش کفن ازما کند باز




منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

الحکایه و التمثیل



شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود




زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه




بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را




تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار




چه می‌گویم برو ای غافل سرخوش
که یار تو نیالاید بتو دست




نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست




یقین می‌دان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز




بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار




فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست




سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی




چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لـ*ـب دم فروبند




جوامردا سخن در پرده می‌دار
که با هر دون نشاید گفت اسرار




مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم




نمی‌یابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق




اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست




دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی




چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت




طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز




ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند




ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت




جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد




درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست




اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست




چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای




چو در خونابه می‌گردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها




بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست




کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست




چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد




نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو




ضرورت می‌بباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی




براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو




که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمی‌تافت




نمی‌خورد و نه یک دم خواب می‌کرد
نگه بانی آن اصحاب می‌کرد




تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد




گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز




بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو



منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا