خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۱:


عجب ای سـ*ـاقی جان مطرب ما را چه شدست
هله چون می‌نزند ره ره او را کی زدست




او ز هر نیک و بد خلق چرا می‌لنگد
بد و نیک همه را نعره مطرب مدد است




دف دریدست طرب را به خدا بی‌دف او
مجلس یارکده بی‌دم او بارکدست




شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست




خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند
این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۲:


آنک بی‌باده کند جان مرا سرخوش کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست




و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست




و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست




جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست




غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست




پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست




عقل تا سرخوش نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او سرخوش شد از چون و چرا رست کجاست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۳:


من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست




هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست




هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست




تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تـ*ـخت سلیمان ننشست




هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست




هر کی در خواب خیال لـ*ـب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لـ*ـب خندان ننشست




ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست




هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۴:


روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست




بر سر غنچه بسته که نهان می‌خندد
سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست




زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست




بانک سرنای چه گر مونس غمگینان‌ست
از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست




گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست




بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوشست




چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا سـ*ـینه سینا چه خوشست




که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۵:


تشنه بر لـ*ـب جو بین که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست




ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شدست




چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست




ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست




چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدست




ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست
ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست




این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست




چند عثمان پر از شرم که از سرخوشی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست




طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۶:


مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است




تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است




ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش است




بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است




پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش است




دیدن روی دلارام عیان سلطانی است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است




این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است




عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است




بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۷:


من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست




چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست




خرج بی‌دخل خدایی است ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۸:


سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست




عدد ذره در این جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست




همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست




هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست




فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست




ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست




ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت توست




هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت توست




بس که هر مستمعی را هـ*ـوس و سوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۹:


بـ*ـو*سه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت




هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد
که ز شیرینی آن لـ*ـب بشکافید و بکفت




یک نشان آنک ز سودای لـ*ـب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت




یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
می‌دود در پی آن بـ*ـو*سه به تعجیل و به تفت




تنگ و لاغر گردد به مثال لـ*ـب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشـ*ـوقه زفت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۰:


ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت




چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت




تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت




آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت




آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضه خوی وی از سغد سمرقند گذشت




خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت




ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت




گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت




هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت




مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت




بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند
کاین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا