خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۱:


اندرآ ای مه که بی‌تو ماه را استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست




چون خیالت بر که آید چشمه‌ها گردد روان
خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست




آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست




بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
مرده را تو زنده کردی بارها یک باره نیست




ابر رحمت هر سحر گر می‌ببارد آن ز تست
وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست




همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
لیک اندر دست من زان پاره‌ها یک پاره نیست




آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
تا جهد استاره‌ای کز ابر یک استاره نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۲:


نقش بند جان که جان‌ها جانب او مایلست
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست




آنک باشد بر زبان‌ها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصلست




دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین
از زمین تا آسمان‌ها منزل بس مشکلست




دل مثال ابر آمد سـ*ـینه‌ها چون بام‌ها
وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست




آب از دل پاک آمد تا به بام سـ*ـینه‌ها
سـ*ـینه چون آلوده باشد این سخن‌ها باطلست




این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست




آنک برد از ناودان دیگران او سارقست
آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست




هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست
هر که نرگس‌ها بچیند دسته بند عاملست




گر چه کف‌های ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود آن ترازو مایلست




هر کی پوشیده‌ست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست




گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم می‌نماید نیست ظالم عادلست




پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست




در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر گر چه منزل‌هایلست




هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر
زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل‌ست




هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست




پنبه‌ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته‌ای
زانک روح ساده تو زنگ‌ها را قابلست




هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست
می خور از انفاس روح او که روحش بسملست




این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی‌رفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل‌ست




وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل‌ست




گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست




نکته‌ها را یاد می‌گیری جواب هر سال
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست




گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۳:


گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست




ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست




سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست




بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست




ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۴:


هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت




می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت




چو از این هوش برستی به مساقات و به سرخوشی
دهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت




چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت




بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر
کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت




دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت
به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت




تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت




چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی
هـ*ـوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت




تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت




همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت




تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۵:


به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت




حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت




دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن
نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت




چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم برهانم به تمامت




هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه
هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت




ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت




چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم
برو ای ظالم سرکش که فتادی ز زعامت




هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
همه دیدار کریمست در این عشق کرامت




نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کینه حجامت




نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی
نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سمت




بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم
بنه ارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت




هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی
که تکش آب حیاتست و لـ*ـبش جای اقامت




چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده
به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت




همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی
نرسد هیچ کسی را به جز این عشق امامت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۶:


چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست
چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست




چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هـ*ـوس آنک بدانی جان چیست




بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست




گر تو عاشق شده‌ای عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست




این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست




گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
در کف روح چنین مشعله تابان چیست




چونک از دور دلت همچو زنان می‌لرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست




آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست




شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۷:


چشم پرنور که سرخوش نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست




خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبله هر انسانست




هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر نامـ*ـوس منی آن نفس او شیطانست




و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود زانک تن بی‌جانست




دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست




دست بردار ز سـ*ـینه چه نگه می‌داری
جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست




جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
کآتش چهره او چشمه گه حیوانست




سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۸:


آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست




خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
صافیست و مثل درد به پستی بنشست




لـ*ـذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید
که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست




تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزگیست
پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است




گریه شمع همه شب نه که از درد سرست
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست




کف هستی ز سر خم مدمغ برود
چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست




ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست




بحر می‌غرد و می‌گوید کای امت آب
راست گویید بر این مایده کس را گله هست




دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست




نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت
نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست




هله خامش به خموشیت اسیران برهند
ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست




لـ*ـب فروبند چو دیدی که لـ*ـب بسته یار
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۹:


تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌ترست
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست




گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبرست




خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زرست




که رسول حق الناس معادن گفته‌ست
معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست




گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست




خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی
که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست




سحر ار چند که تاریست حساب روزست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست




روح‌ها سرخوش شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست




چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست




مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست




بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست




یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خورست




از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست




خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشه راه تو خون دل و آه سحرست




دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا
که دل پاک تو آیینه خورشید فرست




مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۱۰:


دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست




آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست




در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانه هر ممتحن است




شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست




تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست
گفت و گو جمله کلوخ‌ست و یقین دل شکنست




گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است




زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است




خیره گشته است صفت‌ها همه کان چه صفت است
کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است




چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست




روش عشق روش بخش بود بی‌پا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست




در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنه‌ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست




همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند
زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست




بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخنست


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا