خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۱:


ساقیا این می از انگور کدامین پشته‌ست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست




خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست




بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که سـ*ـاقی ز وفا برگشته‌ست




درده آن باده اول که مبارک باده‌ست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشته‌ست




صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست




بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشته‌ست




باده‌ای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست




تا همه سرخوش شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۲:


ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست




نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن باد هـ*ـوس تو بادست




کار او دارد کموخته کار توست
زانک کار تو یقین کارگه ایجادست




آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست




روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعادست




آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحادست




خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست




می‌نهد بر لـ*ـب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریادست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۳:


مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است




مگر از چهره او باد صبا پرده ربود
که هزاران قمر غیب درخشان شده است




هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست
گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است




ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است
لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است




آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت
که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است




عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است




مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است
که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است




تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا
شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است




بر درخت تن اگر باد خوشش می‌نوزد
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است




بهر هر کشته او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است




از حیات و خبرش باخبران بی‌خبرند
که حیات و خبرش پرده ایشان شده است




گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است




شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد
سوی دل پس ز چه جان‌هاش چو دربان شده است


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۴:


دلبری و بی‌دلی اسرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست




نوبت کهنه فروشان درگذشت
نوفروشانیم و این بازار ماست




نوبهاری کو جهان را نو کند
جان گلزارست اما زار ماست




عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست




آنک افلاطون و جالینوس ماست
پرفنا و علت و بیمار ماست




گاو و ماهی ثری قربان ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست




هر چه اول زهر بد تریاق شد
هر چه آن غم بد کنون غمخوار ماست




دعوی شیری کند هر شیرگیر
شیرگیر و شیر او کفتار ماست




ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست




خودپرستی نامبارک حالتی‌ست
کاندر او ایمان ما انکار ماست




هر غزل کان بی‌من آید خوش بود
کاین نوا بی‌فر ز چنگ و تار ماست




شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایه اقرار ماست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۵:


عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست




این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست




ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست




گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست




دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست




جزو درویشند جمله نیک و بد
هر کی نبود او چنین درویش نیست




هر که از جا رفت جای او دل‌ست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۶:


غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست




آن چنان جستن که می‌خواهی بگو
کان چنان را این چنین جستیم نیست




بعد از این بر آسمان جوییم یار
زانک یاری در زمین جستیم نیست




چون خیال ماه تو ای بی‌خیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست




بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به از این جستیم نیست




صاف‌های جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم نیست




خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقه‌ها هست و نگین جستیم نیست




صورتی کاندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم نیست




آن چنان صورت که شرحش می‌کنم
جز که صورت آفرین جستیم نیست




اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن یقین جستیم نیست




جای آن هست ار گمان بد بریم
ز آنک بی‌مکری امین جستیم نیست




پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زانک راهی بی‌کمین جستیم نیست




زین بیان نوری که پیدا می‌شود
در بیان و در مبین جستیم نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۷:


در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت




آمدی کاتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت




ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت




من تو را مشغول می‌کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت




عشق را بی‌خویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت




یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت




شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت




یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت




دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت




دانه‌ای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت




ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت




کاسه سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت




جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت




شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۸:


این چنین پابند جان میدان کیست
ما شدیم از دست این دستان کیست




عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق می‌داند که او گردان کیست




جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست




این چه باغست این که جنت سرخوش اوست
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست




شاخ گل از بلبلان گویاترست
سرو رقصان گشته کاین بستان کیست




یاسمن گفتا نگویی با سمن
کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست




چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من می‌ندانم کان کیست




می‌دود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست




ماه همچون عاشقان اندر پیش
فربه و لاغر شده حیران کیست




ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست




چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست




درد هم از درد او پرسان شده
کای عجب این درد بی‌درمان کیست




شمس تبریزی گشاده‌ست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۲۹:


عاشقی و بی‌وفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست




قصد جان جمله خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست




عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست




خویش و بی‌خویشی به یک جا کی بود
هر گلی کز ما بروید خار ماست




خودپرستی نامبارک حالتیست
کاندر او ایمان ما انکار ماست




آنک افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست




نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست




این منی خاکست زر در وی بجو
کاندر او گنجور یار غار ماست




خاک بی‌آتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتشبار ماست




طالبا بشنو که بانگ آتشست
تا نپنداری که این گفتار ماست




طالبا بگذر از این اسرار خود
سر طالب پرده اسرار ماست




نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست




گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست




طالب ره طالب شه کی بود
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست




شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین سـ*ـاقی که این خمار ماست




عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست




مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست




شمس تبریزی که شاه دلبری‌ست
با همه شاهنشهی جاندار ماست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۰:


گم شدن در گم شدن دین منست
نیستی در هست آیین منست




تا پیاده می‌روم در کوی دوست
سبز خنگ چرخ در زین منست




چون به یک دم صد جهان واپس کنم
بنگرم گام نخستین منست




من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین منست




شمس تبریزی که فخر اولیاست
سین دندان‌هاش یاسین منست


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا