خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۱:


عشوه دشمن بخوردی عاقبت
سوی هجران عزم کردی عاقبت




بازگردی زان خسان زن صفت
سوی این مردان چو مردی عاقبت




سیر گردی زان همه جفتان تو زود
چونک فرد فرد فردی عاقبت




چون گل زردی ز عشق لاله‌ای
لاله گردی گر چه زردی عاقبت




چونک خاک شمس تبریزی شدی
نور سقفی لاجوردی عاقبت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۲:


این چنین پابند جان میدان کیست
ما شدیم از دست این دستان کیست




می‌دود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست




آفتابا راه زن راهت نزد
چون زند داند که این ره آن کیست




سیب را بو کرد موسی جان بداد
بازجو آن بو ز سیبستان کیست




چشم یعقوبی از این بو باز شد
ای خدا این بوی از کنعان کیست




خاک بودیم این چنین موزون شدیم
خاک ما زر گشت در میزان کیست




بر زر ما هر زمان مهر نوست
تا بداند زر که او از کان کیست




جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان کیست




جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست




نرگس چشم بتان ره می‌زند
آب این نرگس ز نرگسدان کیست




جسم‌ها شب خالی از ما روز پر
ما و من چون گربه در انبان کیست




هر کسی دستک زنان کای جان من
و آنک دستک زن کند او جان کیست




شمس تبریزی که نور اولیاست
با چنان عز و شرف سلطان کیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۳:


اندر این جمع شررها ز کجاست
دود سودای هنرها ز کجاست




من سر رشته خود گم کردم
کاین مخالف شده سرها ز کجاست




گر نه دل‌های شما مختلفند
در من از جنگ اثرها ز کجاست




گر چو زنجیر به هم پیوستیم
این فروبستن درها ز کجاست




گر نه صد مرغ مخالف این جاست
جنگ و برکندن پرها ز کجاست




ساقیا باده به پیش آر که می
خود بگوید که دگرها ز کجاست




تو اگر جرعه نریزی بر خاک
خاک را از تو خبرها ز کجاست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۴:


هم به بر این بت زیبا خوشکست
من نشستم که همین جا خوشکست




مطرب و یار من و شمع و نوشیدنی
این چنین عیش مهیا خوشکست




من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست




خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست




هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست




بجهم حلقه زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست




شمس تبریز که نور دل‌ها است
دایما با گل رعنا خوشکست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۵:


هر کی بالاست مر او را چه غمست
هر کی آن جاست مر او را چه غمست




که از این سو همه جان‌ست و حیات
که از این سو همه لطف و کرمست




خود از این سو که نه سویست و نه جا
قدم اندر قدم اندر قدم‌ست




این عدم خود چه مبارک جایست
که مددهای وجود از عدمست




همه دل‌ها نگران سوی عدم
این عدم نیست که باغ ارمست




این همه لشکر اندیشه دل
ز سپاهان عدم یک علمست




ز تو تا غیب هزاران سال‌ست
چو روی از ره دل یک قدمست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۶:


گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت




گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت




دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت




گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت




گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت




گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت




گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت




گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت




گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت




گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت




گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت




خامش که گر بگویم من نکته‌های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۷:


هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت




ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت




هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت




گه جام سرخوش گردد از لـ*ـذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت




معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت




عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نقل این می نبود به جز ملامت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۸:


هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست




زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بـ*ـو*سه
بینی دراز کردن آیین نر خرانست




هر جا که سیمبر بد می‌دانک سیم بر بد
جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهانست




بتراش زر به ناخن از کان و چاره‌ای کن
پنهان مدار زر را بی‌زر صنم نهانست




گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی
در گوش حلقه زر بر طمع او نشانست




ور زانک نازنینی بی‌سیم و زر ببینی
چونک عنایت آمد اقبال رایگانست




این یار زر نگیرد جانی بیار زرین
زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست




سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته
مغرور زر پخته خام است و قلتبانست




خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید
کمتر ز زر نباشی معشوق بی‌زبانست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۳۹:


بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بی‌گه ترسم ز خیربادت




گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت




عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب می‌کند عیادت




در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت




راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۴۰:


امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست
زیرا که شاه خوبان امروز در میانست




حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری که در میانش آن صارم زمانست




آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست




بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی
سلطان و خسرو ما آن‌ست و صد چنانست




ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‌امانست




چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست




چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربانست




آن کو کشید دستت او آفریده‌ستت
وان کو قرین جان شد او صاحب قرانست




او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوفست
او خمر بی‌خمارست او سود بی‌زیانست




آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و نوشیدنی و شاهد امروز رایگانست




چون سرخوش گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست




دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نبات‌ها را در باغ امتحانست




بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی
هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست




خامش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او
خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبانست


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا