خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۱:


مطربا این پرده زن کان یار ما سرخوش آمدست
وان حیات باصفای باوفا سرخوش آمدست




گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها سرخوش آمدست




آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا سرخوش آمدست




می‌فریبم سرخوش خود را او تبسم می‌کند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا سرخوش آمدست




آن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا سرخوش آمدست




گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا سرخوش آمدست




گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا سرخوش آمدست




عشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند
روی سـ*ـاقی بین که خندان از بقا سرخوش آمدست




یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بی‌ما و شما سرخوش آمدست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۲:


گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست




گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست




جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته‌اند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست




گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست




ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست




گر نه آتش می‌زند آتش رخی در جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست




گر نه آتش رنگ گشتی جان‌ها در لامکان
صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست




گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست




گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان‌ها است
صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۳:


جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست
هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست




روی بستان را نبیند راه بستان گم کند
هر که او گردان و نالان شیوه دولاب نیست




ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
می‌دوانی سوی آن جو کاندر آن جو آب نیست




ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن
تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست




بی خبر بادا دل من از مکان و کان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۴:


چشمه‌ای خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است




بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است




باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
زاغ را خالی ندارد گر چه بی‌آرایش است




صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است




بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی‌خبر
گر چه اندر قالب او در خانه آلایش است




شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۵:


عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست




شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست




عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست




تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست




مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است
چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست




شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۶:


در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست




گر تو نازی می‌کنی یعنی که من فرخنده‌ام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست




گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست




گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست




گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زانک این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست




راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست




شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست




سرخوش بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست




گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست




خاک پاشی می‌کنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست




صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست




در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زانک ما را اشتهای جنت و ابرار نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۷:


آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست




مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست




هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش که دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست




بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش
خوان رحمت گسترید و سـ*ـاقی اخوان شدست




ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک سر شدست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۸:


از سقاهم ربهم بین جمله ابرار سرخوش
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار سرخوش




این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار سرخوش




تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار سرخوش




چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار سرخوش




از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
در شفاعت مو به موی احمد مختار سرخوش




او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده‌ایم
از نوشیدنی آن سری گردد سر و دستار سرخوش




یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر
شهر پرآشوب بین و جمله بازار سرخوش




گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و کرسی آسمان‌ها این همه کردار سرخوش




شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از نوشیدنی عشق گشتست این در و دیوار سرخوش


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۹:


آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست




تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک
وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست




گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم
زانک جمله چیزها چیزی ز بی‌چیزی شدست




زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق
زانک از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست




جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر
گفتم آخر جان جان زین سان ز بی‌چیزی شدست




چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۴۰۰:


چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست




از هوا و میل ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست




وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست
چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست




لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست




چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست




پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست




پس تو را مطرب شود در عیش و هم سـ*ـاقی شود
آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست




فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست




گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست




این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود
کاین حجاب و حائل‌ست آن سوی آن چون مایلست




لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته‌ست
در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایلست




در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر
و اندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکلست




هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش
شرح و تأویلی بکن وادانک این بی‌حائلست




هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست
با مؤید این طریقت ره روان را شاغلست




ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجلست




هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو
جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصلست




تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله‌ست




تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست




از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا