خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۱:




آن ره که بیامدم کدامست
تا بازروم که کار خامست




یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست




اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست




صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست




آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست




آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست




باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست




خاموش کن و ز پای بنشین
چون سرخوشی و این کنار بامست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۲:


ای از کرم تو کار ما راست
هر جای که خرمی‌ست ما راست




عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام نوشیدنی وصل برجاست




هر باد چغانه‌ای گرفته
کو منتظر اشارت ماست




هر آب چو پرده دار گشته
اندر پس پرده طرفه بت‌هاست




هر بلبل سرخوش بر نهالی
ماننده راح روح افزاست




بسیار مگو که وقت آش است
چون گرسنگی قوم شش تاست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۳:


هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت
هین که بس تاریک رویی ای گرفته آفتابت




یاد داری که ز سرخوشی با خرد استیزه بستی
چون کلیدش را شکستی از کی باشد فتح بابت




در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی
آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت




بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می‌نمودی
نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت




مهتر تجار بودی خویش قارون می‌نمودی
خواب بود و آن فنا شد چونک از سر رفت خوابت




بس زدی تو لاف زفتی عاقبت در دوغ رفتی
می‌خور اکنون آنچ داری دوغ آمد خمر نابت




مخلص و معنی این‌ها گر چه دانی هم نهان کن
اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۴:


عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست




سـ*ـینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سـ*ـینه عشاق او را غیب دانی دیگرست




بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست




یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست




عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست




شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست




دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست




ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لـ*ـب فروبندید کو را همزبانی دیگرست




شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۵:


خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو می‌خرامند این صفات




آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات




چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مؤمنات قانتات تائبات




بی عدد پیش جنازه می‌دود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات




در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات




حله‌ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات




هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۶:


چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
چون نبینی بی‌جهت را نور او بین در جهات




حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق
مسلمات مؤمنات قانتات تائبات




هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز
هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح نجات




هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان
هر یکی شکرستان و هر یکی کان نبات




جان کهنه می‌فشان و جان تازه می‌ستان
در فقیری می‌خرام و می‌ستان ز ایشان زکات




شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات




روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات




چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل
عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات




عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات




جان جمله پیشه‌ها عشقست اما آنک او
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات




من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی
پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات




شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات




رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش
چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۷:


خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست




گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست
گفت آری من قصابم گردران با گردنست




دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست




چشم سرخوش یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم می‌نگنجد آنچ در چشم منست




رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست




ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
می‌زند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست




اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده‌ست
غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست




زیر پاشان گنج‌ها و سوی بالا باغ‌ها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست




من اگر پیدا نگویم بی‌صفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست




شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۸:


خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست




دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست




ور تو سرخوشی می‌نمایی در محبت چون نه‌ای
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او سرخوش نیست




پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست




همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۸۹:


چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست




چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست




چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست




گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست




تا ز آتش می‌گریزی ترش و خامی چون پنیر
گر هزاران یار و دلبر می‌گزینی سود نیست


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۹۰:


ساربانا اشتران بین سر به سر قطار سرخوش
میر سرخوش و خواجه سرخوش و یار سرخوش اغیار سرخوش




باغبانا رعد مطرب ابر سـ*ـاقی گشت و شد
باغ سرخوش و راغ سرخوش و غنچه سرخوش و خار سرخوش




آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب سرخوش و باد سرخوش و خاک سرخوش و نار سرخوش




حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح سرخوش و عقل سرخوش و خاک سرخوش اسرار سرخوش




رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار سرخوش




تا نگویی در زمستان باغ را سرخوشی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار سرخوش




بیخ‌های آن درختان می نهانی می‌خورند
روزکی دو صبر می‌کن تا شود بیدار سرخوش




گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان سـ*ـاقی و مطرب کی رود هموار سرخوش




ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار سرخوش و دشمنان ز انکار سرخوش




باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار سرخوش




بخل سـ*ـاقی باشد آن جا یا فساد باده‌ها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار سرخوش




روی‌های زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار سرخوش




باده‌ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار سرخوش




شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار سرخوش


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا