نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۱:
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما
چون عنایتهای ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه
نقشها میرست و میشد در نهان آن طاق را
غلبه جانها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخها بیزبان میگفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق سرخوشی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پارههای آن در بشکسته سبز و تازه شد
کنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را
جامه جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را
آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید
سرخوش آن باشد نخواهد وعده اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لـ*ـذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه مینگر آن گوشت بر معلاق را
ور نه از تشنیع و زاریها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما
چون عنایتهای ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه
نقشها میرست و میشد در نهان آن طاق را
غلبه جانها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخها بیزبان میگفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق سرخوشی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پارههای آن در بشکسته سبز و تازه شد
کنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را
جامه جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را
آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید
سرخوش آن باشد نخواهد وعده اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لـ*ـذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه مینگر آن گوشت بر معلاق را
ور نه از تشنیع و زاریها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
دیوان شمس مولانا
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com