خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۱:


سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
از صبوحی‌های شاه آگاه کن فساق را




از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما




چون عنایت‌های ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را




طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه
نقش‌ها می‌رست و می‌شد در نهان آن طاق را




غلبه جان‌ها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اذواق را




سرد گشتی باز ذوق سرخوشی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را




چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را




شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را




پاره‌های آن در بشکسته سبز و تازه شد
کنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را




جامه جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را




آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید
سرخوش آن باشد نخواهد وعده اطلاق را




بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لـ*ـذت شود شایسته مر اعلاق را




شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را




ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه می‌نگر آن گوشت بر معلاق را




ور نه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را




پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۲:


دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
سرخوش آمد با یکی جامی پر از صرف صفا




جام می می‌ریخت ره ره زانک سرخوش سرخوش بود
خاک ره می‌گشت سرخوش و پیش او می‌کوفت پا




صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا




جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا




جیب‌ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و روی‌ها چون کهربا




عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا




هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صف‌ها کشیده بی‌دعا و بی‌ثنا




و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا




من جفاگر بی‌وفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم سرخوش افتاده وفا




ترک و هندو سرخوش و بدمستی همی‌کردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا




گه به پای همدگر چون مجرمان معترف
می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا




باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما




یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا




ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها




آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رخت‌ها




چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان‌های حور
جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی




ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
می‌کش و زنار بسته صوفیان پارسا




وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا




شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده می‌کشاند سوی لا




نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۳:


شمع دیدم گرد او پروانه‌ها چون جمع‌ها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع‌ها




شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‌ها




چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره‌ها
از برای استماعش واگشاده سمع‌ها




ناامیدانی که از ایام‌ها بفسرده‌اند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمع‌ها




گر نه لطف او بدی بودی ز جان‌های غیور
مر مرا از ذکر نام شکرینش منع‌ها




شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
کز جمال جان او بازیب و فر شد صنع‌ها




چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد
جان صدیقان گریبان را درید از شنع‌ها




تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
یک نظر بادا از او بر ما برای ینع‌ها




سایه جسم لطیفش جان ما را جان‌هاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبع‌ها


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۴:


دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را




هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف
می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را




پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را




روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را




تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را




نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را




همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر
چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را




گر بدان افلاک کاین افلاک گردانست از آن
وافروشی هست بر جانت غبین تبریز را




گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را




چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را




چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۵:


از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا




گر چه درد عشق او خود راحت جان منست
خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها




عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ




گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست
می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا




گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا




عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی




تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی




جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی




آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد از او
کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا




اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این
تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی




از میان شمع بینی برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا




مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا




لیک از آسیب جانت وز صفای سـ*ـینه‌ات
بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما




در جهان محو باشی هست مطلق کامران
در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا




دیده‌های انـ*ـدام بدن در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه آن کبریا




ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا
که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا




شعله‌های نور بینی از میان گردها
محو گردد نور تو از پرتو آن شعله‌ها




زو فروآ تو ز تـ*ـخت و سجده‌ای کن زانک هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا




ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی




تا نیارد سجده‌ای بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۶:


ای هـ*ـوس‌های دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا




مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا




از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا




درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا




تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا




تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما




شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۷:


ای هـ*ـوس‌های دلم باری بیا رویی نما
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما




مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما




از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما




درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم باری بیا رویی نما




تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم باری بیا رویی نما




تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما




شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۸:


امتزاج روح‌ها در وقت صلح و جنگ‌ها
با کسی باید که روحش هست صافی صفا




چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی
آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا




چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را




باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا




از نظرها امتزاج و از سخن‌ها امتزاج
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها




همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا




بر تفاوت این تمازج‌ها ز میل و نیم میل
وز سر کره و کراهت وز پی ترس و حیا




آن رکوع باتأنی وان ثنای نرم نرم
هم مراتب در معانی در صورها مجتبا




این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی
کش سما سجده‌اش برد وان عرش گوید مرحبا




آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
کو رهاند مر شما را زین خیال بی‌وفا




با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست تا وقت رضا




هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی می‌ساز با قید هوا




گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا




گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا




وانگهی تخییل‌ها خوشتر از این قوم رذیل
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما




پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم
این عدم‌ها بر مراتب بود همچون که بقا




تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین می‌دان دلا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۵۹:


ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌مقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را




ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجودافتادگان و منتظر مر بار را




عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند
چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را




گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل سال‌ها گلزار را




محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من
می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را




دایما فخرست جان را از هوای او چنان
کو ز سرخوشی می‌نداند فخر را و عار را




هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را




گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را




چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را




ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقی‌ست صد آفرین این نار را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۰:


مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را
که سزا نیست سلح‌ها به جز از تیغ زنان را




چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را
چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را




چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را




زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را




منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را




سوی آن چشم نظر کن که بود سرخوش تجلی
که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را




تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را




گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن وطن یار نهان را




به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را




بپران تیر نظر را به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را




چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را




سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را




هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا
که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را




من از این فاتحه بستم لـ*ـب خود باقی از او جو
که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا