خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۱:


چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را
که بدر پرده تن را و ببین مشعله‌ها را




تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری
وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله‌ها را




خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی
تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله‌ها را




بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را
که به مردی بگشادند کمین مشعله‌ها را




تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی
تو بدانی و ببینی به یقین مشعله‌ها را




تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعله‌ها را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۲:


تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را




نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را




ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم انـ*ـدام بدن و مکان را




ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را




چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را




چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را




چه خوشی عشق چه سرخوشی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را




ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را




جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را




به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را




ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را




منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را




غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را




بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۳:


بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را




به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را




وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را




دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را




به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را




چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را




برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۴:


چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها




به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا




همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا




که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا




نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا




چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما




بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا




من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را




چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا




خبرش ز رشک جان‌ها نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید بگدازد آسمان‌ها




خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۵:


اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی که قیامتست حقا




چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را




غم و مصلحت نماند همه را فرود راند
پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا




تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا




بده آن می رواقی هله ای کریم سـ*ـاقی
چو چنان شوم بگویم سخن تو بی‌محابا




قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا




نگران شدم بدان سو که تو کرده‌ای مرا خو
که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۶:


چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا




ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا




به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا




در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا




نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا




تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا




به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا




چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا




به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا




تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا




که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۷:


کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا




دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا




آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا




این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا




آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا




تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا




تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا




به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا




همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا




ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا




جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۸:


ای بروییده به ناخواست به مانند گیا
چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا




هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت
خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا




برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن
باده عشق بیا زود که جانت بزیا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۶۹:


رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا




لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا




زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا




آینه زیر بـ*ـغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا




تا که هشیاری و با خویش مدارا می‌کن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا




ساغری چند بخور از کف سـ*ـاقی وصال
چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ




گرد آن نقطه چو پرگار همی‌زن چرخی
این چنین چرخ فریضه‌ست چنین دایره را




بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما




سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی




چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا




ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده‌ایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا




ماه بشنود دعای من و کف‌ها برداشت
پیش ماه تو و می‌گفت مرا نیز مها




مه و خورشید و فلک‌ها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا




غیرتت لـ*ـب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۷۰:


تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما




تا به شب امروز ما را عشرتست
الصلا ای پاکبازان الصلا




درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی مه لقایی مه لقا




در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر مرحبا




عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفا




بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا




با که می‌باشی و همراز تو کیست
با خدایی با خدایی با خدا




ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا




با همه بیگانه‌ای و با غمش
آشنایی آشنایی آشنایی آشنا




جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا




دل شکسته هین چرایی برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها




آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی منتهایی منتها




یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی بی‌لوایی بی‌لوا




چاه را چون قصر قیصر کرده‌ای
کیمیایی کیمیایی کیمیا




یک ولی کی خوانمت که صد هزار
اولیایی اولیایی اولیا




حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی کربلایی کربلا




مشک را بربند ای جان گر چه تو
خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا


دیوان شمس مولانا

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا