خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۱:


من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا




دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری
دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا




کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا




ساقیان سیمبر را جام زرین‌ها به کف
رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما




روی‌های زعفران را از جمالش تاب‌ها
چشم‌های محرمان را از غبارش توتیا




از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما




در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا




مطرب آن جا پرده‌ها بر هم زند خود نور او
کی گذارد در دو عالم پرده‌ای را در هوا




جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا




چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا




لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا




تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذره‌ها اندر هوایش از وفا و از صفا




بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار می‌ببریدم از جور و جفا




گفتم ای مه توبه کردم توبه‌ها را رد مکن
گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را




صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده‌ام
چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا




نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۲:


در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها




عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها




عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها




ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها




عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها




عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها




هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها




شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها


دیوان شمس مولانا

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۳:


غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را




اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را




در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان
پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را




عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را




زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
زان همی‌بینی درآویزان دو صد حلاج را




گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی
بنده احبار بخارا خواجه نساج را




بلمه ای‌هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را




همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه
آنک تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را




ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را




عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل
عشق دایم می‌کند این غارت و تاراج را




بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می‌زند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۴:


ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را




یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را




سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را




بلبلان را سرخوش گردان مطربان را شیرگیر
تا که درسازند با هم نغمه داوود را




بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را




هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
هم بخور با صوفیان پالوده بی‌دود را




می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد
آنک جوشش در وجود آورد هر موجود را




زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را




هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
کز کرم بر می فشانی باده موعود را




برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را




همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
چون ایازی دیده در خود هستی محمود را




شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۵:


ساقیا گردان کن آخر آن نوشیدنی صاف را
محو کن هست و عدم را بردران این لاف را




آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را




در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را




آن میی کز ظلم و جور و کافری‌های خوشش
شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را




عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان
زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را




جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را




تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر
رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را




روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر
آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را




سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق
آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را




اسب حاجت‌های مشتاقان بدو اندررساد
ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را




شهر تبریزست آنک از شوق او سرخوشی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۶:


پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما




یوسفان را سرخوش کرد و پرده‌هاشان بردرید
غمزه خونی سرخوش آن شه خمار ما




جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما




در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما




دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما




آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما




چون مثال ذره‌ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما




عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم
چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۷:


با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا




می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا




دیده‌ات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیده‌ات شرمین شود از دیده فانی چرا




آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا




آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا




تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا




او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
تو بر او از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا




چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا




خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا




شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۸:


سکه رخسار ما جز زر مبادا بی‌شما
در تک دریای دل گوهر مبادا بی‌شما




شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست و تر
خشک بادا بی‌شما و تر مبادا بی‌شما




این همای دل که خو کردست در سایه شما
جز میان شعله آذر مبادا بی‌شما




دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی
هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی‌شما




روز من تابید جان و در خیالش بنگرید
گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی‌شما




چون شما و جمله خلقان نقش‌های آزرند
نقش‌های آزر و آزر مبادا بی‌شما




جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می‌دهیم
کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی‌شما




صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست
عقل گوید کان می‌ام در سر مبادا بی‌شما




هر دو ده یعنی دو انـ*ـدام بدن از بوی تو رونق گرفت
در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‌شما




چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی‌شما




بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند
خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی‌شما




تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد
دست‌های گل به جز خنجر مبادا بی‌شما


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۳۹:


رنج تن دور از تو ای تو راحت جان‌های ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما




صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما




عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما




گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما




رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۴۰:


درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما
مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما




سـ*ـینه‌های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان‌های ما خندان مبادا بی‌شما




بشنو از ایمان که می‌گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‌شما




عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تـ*ـخت و چتر این سلطان مبادا بی‌شما




عشق را دیدم میان عاشقان سـ*ـاقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی‌شما




جان‌های مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‌شما




چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی‌شما


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا