خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
هفت‌خوان اسفندیار، بخش13:

چو ماه از بر تـ*ـخت سیمین نشست
سه پاس از شب تیره اندر گذشت

همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت

چو ترکان شنیدند زان سان خروش
نهادند یکسر به آواز گوش

دل کهرم از پاسبان خیره شد
روانش ز آواز او تیره شد

چو بشنید با اندریمان بگفت
که تیره شب آواز نتوان نهفت

چه گویی که امشب چه شاید بدن
بباید همی داستانها زدن

که یارد گشادن بدین سان دو لـ*ـب
به بالین شاهی درین تیره‌شب

بباید فرستاد تا هرک هست
سرانشان به خنجر ببرند پست

چه بازی کند پاسبان روز جنگ
برین نامداران شود کار تنگ

وگر دشمن ما بود خانگی
بجوی همی روز بیگانگی

به آواز بد گفتن و فال بد
بکوبیم مغزش به گوپال بد

بدین گونه آواز پیوسته شد
دل کهرم از پاسبان خسته شد

ز بس نعره از هر سوی زین نشان
پر آواز شد گوش گردنکشان

سپه گفت کآواز بسیار گشت
از اندازهٔ پاسبان برگذشت

کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
ازان پس برین چاره افسون کنیم

دل کهرم از پاسبان تنگ شد
بپیچید و رویش پر آژنگ شد

به لشکر چنین گفت کز خواب شاه
دل من پر از رنج شد جان تباه

کنون بی‌گمان باز باید شدن
ندانم کزین پس چه شاید بدن

بزرگان چنین روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند

پس اندر همی آمد اسفندیار
زره‌دار با گرزهٔ گاوسار

چو کهرم بر بارهٔ دژ رسید
پس لشکر ایرانیان را بدید

چنین گفت کاکنون به جز رزم کار
چه ماندست با گرد اسفندیار

همه تیغها برکشیم از نیام
به خنجر فرستاد باید پیام

به چهره چو تاب اندر آورد بخت
بران نامداران ببد کار سخت

دو لشکر بران سان برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند

چنین تا برآمد سپیده‌دمان
بزرگان چین را سرآمد زمان

برفتند مردان اسفندیار
بران نامور بارهٔ شهریار

بریده سر شاه ارجاسپ را
جهاندار و خونیز لهراسپ را

به پیش سپاه اندر انداختند
ز پیکار ترکان بپرداختند

خروشی برآمد ز توران سپاه
ز سر برگرفتند گردان کلاه

دو فرزند ارجاسپ گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند

بدانست لشکر که آن جنگ چیست
وزان رزم بد بر که باید گریست

بگفتند رادا دلیرا سرا
سپهدار شیراوژنا مهترا

که کشتت که بر دشت کین کشته باد
برو جاودان روز برگشته باد

سپردن کرا باید اکنون بنه
درفش که داریم بر میمنه

چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه
مبادا کلاه و مبادا سپاه

سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز
ز خلج پر از درد شد تا طراز

ازان پس همه پیش مرگ آمدند
زره‌دار با گرز و ترگ آمدند

ده و دار برخاست از رزمگاه
هوا شد به کردار ابر سیاه

به هر جای بر تودهٔ کشته بود
کسی را کجا روز برگشته بود

همه دشت بی‌تن سر و یال بود
به جای دگر گرز و گوپال بود

ز خون بر در دژ همی موج خاست
که دانست دست چپ از دست راست

چو اسفندیار اندر آمد ز جای
سپهدار کهرم بیفشارد پای

دو جنگی بران سان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند

تهمتن کمربند کهرم گرفت
مر او را ازان پشت زین برگرفت

برآوردش از جای و زد بر زمین
همه لشکرش خواندند آفرین

دو دستش ببستند و بردند خوار
پراگنده شد لشکر نامدار

همی گرز بارید همچون تگرگ
زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ

سر از تیغ پران چو برگ از درخت
یکی ریخت خون و یکی یافت تـ*ـخت

همی موج زد خون بران رزمگاه
سری زیر نعل و سری با کلاه

نداند کسی آرزوی جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان

کسی کش سزاوار بد بارگی
گریزان همی راند یکبارگی

هرانکس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها

ز ترکان چینی فراوان نماند
وگر ماند کس نام ایشان نخواند

همه ترگ و جوشن فرو ریختند
هم از دیده‌ها خون برآمیختند

دوان پیش اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند

سپهدار خونریز و بیداد بود
سپاهش به بیدادگر شاد بود

کسی را نداد از یلان زینهار
بکشتند زان خستگان بی‌شمار

به توران زمین شهریاری نماند
ز ترکان چین نامداری نماند

سراپرده و خیمه برداشتند
بدان خستگان جای بگذاشتند

بران روی دژ بر ستاره بزد
چو پیدا شد از هر دری نیک و بد

بزد بر در دژ دو دار بلند
فرو هشت از دار پیچان کمند

سر اندریمان نگونسار کرد
برادرش را نیز بر دار کرد

سپاهی برون کرد بر هر سوی
به جایی که آمد نشان گوی

بفرمود تا آتش اندر زدند
همه شهر توران بهم بر زدند

به جایی دگر نامداری نماند
به چین و به توران سواری نماند

تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید آتش بران رزمگاه

جهانجوی چون کار زان گونه دید
سران را بیاورد و می درکشید


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
هفت‌خوان اسفندیار، بخش14:

دبیر جهاندیده را پیش خواند
ازان چاره و چنگ چندی براند

بر تـ*ـخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر

نخستین که نوک قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه

خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند پیل و خداوند مور

خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم و شاهنشهی

خداوند جان و خداوند رای
خداوند نیکی‌ده و رهنمای

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد
به مینو همه یاد لهراسپ باد

رسیدم به راهی به توران زمین
که هرگز نخوانم برو آفرین

اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن

چه دستور باشد مرا شهریار
بخوانم برو نامهٔ کارزار

به دیدار او شاد و خرم شوم
ازین رنج دیرینه بی‌غم شوم

وزان چاره‌هایی که من ساختم
که تا دل ز کینه بپرداختم

به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند
جز از مویه و درد و ماتم نماند

کسی را ندادم به جان زینهار
گیا در بیابان سرآورد بار

همی مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ

فلک روشن از تاج گشتاسپ باد
زمین گلشن شاه لهراسپ باد

چو بر نامه بر مهر اسفندیار
نهادند و جستند چندی سوار

هیونان کفک‌افگن و تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو

بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد بدکامه را

بسی برنیامد که پاسخ رسید
یکی نامه بد بند بد را کلید

سر پاسخ نامه بود از نخست
که پاینده بادآنک نیکی بجست

خرد یافته مرد یزدان شناس
به نیکی ز یزدان شناسد سپاس

دگر گفت کز دادگر یک خدای
بخواهیم کو باشدت رهنمای

درختی بکشتم به باغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت

برش سرخ یاقوت و زر آمدست
همه برگ او زیب و فر آمدست

بماناد تا جاودان این درخت
ترا باد شادان دل و نیک‌بخت

یکی آنک گفتی که کین نیا
بجستم پر از چاره و کیمیا

دگر آنک گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن

تن شهریاران گرامی بود
که از کوشش سخت نامی بود

نگهدار تن باش و آن خرد
که جان را به دانش خرد پرورد

سه دیگر که گفتی به جان زینهار
ندادم کسی را ز چندان سوار

همیشه دلت مهربان باد و گرم
پر از شرم جان لـ*ـب پر آوای نرم

مبادا ترا پیشه خون ریختن
نه بی‌کینه با مهتر آویختن

به کین برادرت بی سی و هشت
از اندازه خون ریختن درگذشت

و دیگر کزان پیر گشته نیا
ز دل دور کرده بد و کیمیا

چو خون ریختندش تو خون ریختی
چو شیران جنگی برآویختی

همیشه بدی شاد و به روزگار
روان را خرد بادت آموزگار

نیازست ما را به دیدار تو
بدان پر خرد جان بیدار تو

چه نامه بخوانی بنه بر نشان
بدین بارگاه آی با سرکشان

هیون تگاور ز در بازگشت
همه شهر ایران پرآواز گشت

سوار هیونان چو باز آمدند
به نزد تهمتن فراز آمدند


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
هفت‌خوان اسفندیار، بخش15:

چو آن نامه برخواند اسفندیار
ببخشید دینار و برساخت کار

جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند
همه گنج خویشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند
از اندازهٔ کار برتر شدند

شتر بود و اسپان به دشت و به کوه
به داغ سپهدار توران گروه

هیون خواست از هر دری ده‌هزار
پراگنده از دشت وز کوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز کرد
به کپان درم سختن آغاز کرد

هزار اشتر از گنج دینار شاه
چو سیصد ز دیبا و تـ*ـخت و کلاه

صد از مشک و ز عنبر و گوهران
صد از تاج وز نامدار افسران

از افگندنیهای دیبا هزار
بفرمود تا برنهادند بار

چو سیصد شتر جامهٔ چینیان
ز منسوج و زربفت وز پرنیان

عماری بسیچید و دیبا جلیل
کنیزک ببردند چینی دو خیل

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانها چو غرو و به رفتن تذرو

ابا خواهران یل اسفندیار
برفتند بت روی صد نامدار

ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج
ببردند بامویه و درد و رنج

دو خواهر دو دختر یکی مادر
پر از درد و با سوک و خسته بر

همه بارهٔ شهر زد بر زمین
برآورد گرد از بر و بوم چین

سه پور جوان را سپهدار گفت
پراگنده باشید با گنج جفت

به راه ار کسی سر بپیچد ز داد
سرانشان به خنجر ببرید شاد

شما راه سوی بیابان برید
سنانها چو خورشید تابان برید

سوی هفتخوان من به نخجیر شیر
بیابم شما ره مپویید دیر

نخستین بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را

سوی هفتخوان آمد اسفندیار
به نخجیر با لشکری نامدار

چو نزدیک آن جای سرما رسید
همه خواسته گرد بر جای دید

هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار

وزان جایگه خواسته برگرفت
همی ماند از کار اختر شگفت

چو نزدیکی شهر ایران رسید
به جای دلیران و شیران رسید

دو هفته همی بود با یوز و باز
غمی بود از رنج راه دراز

سه فرزند پرمایه را چشم داشت
ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت

به نزد پدر چو بیامد پسر
بخندید با هر یکی تاجور

که راهی درشت این که من کوفتم
ز دیر آمدنتان برآشوفتم

زمین بـ*ـو*سه دادند هر سه پسر
که چون تو که باشد به گیتی پدر

وزان جایگه سوی ایران کشید
همه گنج سوی دلیران کشید

همه شهر ایران بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

ز دیوارها جامه آویختند
زبر مشک و عنبر همی بیختند

هوا پر ز آوای رامشگران
زمین پر سواران نیزه‌وران

چو گشتاسپ بشنید رامش گزید
به آواز او جام می درکشید

ز لشکر بفرمود تا هرک بود
ز کشور کسی کو بزرگی نمود

همه با درفش و تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند

پدر رفت با نامور بخردان
بزرگان فرزانه و موبدان

بیامد به پیش پسر تازه‌روی
همه شهر ایران پر از گفت و گوی

چو روی پدر دید شاه جوان
دلش گشت شادان و روشن‌روان

برانگیخت از جای شبرنگ را
فروزندهٔ آتش جنگ را

بیامد پدر را به بر در گرفت
پدر ماند از کار او در شگفت

بسی خواند بر فر او آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین

وزانجا به ایوان شاه آمدند
جهانی ورا نیکخواه آمدند

بیاراست گشتاسپ ایوان و تـ*ـخت
دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت

به ایوانها در نهادند خوان
به سالار گفتا مهان را بخوان

بیامد ز هر گنبدی میگسار
به نزدیک آن نامور شهریار

می خسروانی به جام بلور
گسارنده می داد رخشان چو هور

همه چهرهٔ دوستان برفروخت
دل دشمنان را به آتش بسوخت

پسر خورد با شرم یاد پدر
پدر همچنان نیز یاد پسر

بپرسید گشتاسپ از هفتخوان
پدر را پسر گفت نامه بخوان

سخنهای دیرینه یاد آوریم
به گفتار لـ*ـب را به داد آوریم

چو فردا به هشیاری آن بشنوی
به پیروزی دادگر بگروی

برفتند هرکس که گشتند سرخوش
یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست

سرآمد کنون قصهٔ هفتخوان
به نام جهان داور این را بخوان

که او داد بر نیک و بد دستگاه
خداوند خورشید و تابنده ماه

اگر شاه پیروز بپسندد این
نهادیم بر چرخ گردنده زین


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
داستان رستم و اسفندیار؛ بخش اول آغاز داستان

کنون خورد باید می خوشگوار
که می‌بوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست فرخ مر آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
همه بـ*ـو*ستان زیر برگ گلست
همه کوه پرلاله و سنبلست
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالهٔ او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر


شاهنامه‌ی فردوسی

 
آخرین ویرایش:

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
داستان رستم و اسفندیار، بخش ۲

ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان
که چون سرخوش باز آمد اسفندیار
دژم گشته از خانهٔ شهریار
کتایون قیصر که بد مادرش
گرفته شب و روز اندر برش
چو از خواب بیدار شد تیره شب
یکی جام می خواست و بگشاد لـ*ـب
چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار
مرا گفت چون کین لهراسپ شاه
بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
همان خواهران را بیاری ز بند
کنی نام ما را به گیتی بلند
جهان از بدان پاک بی‌خو کنی
بکوشی و آرایشی نو کنی
همه پادشاهی و لشکر تراست
همان گنج با تـ*ـخت و افسر تراست
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب
بگویم پدر را سخنها که گفت
ندارد ز من راستیها نهفت
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر
که بی‌کام او تاج بر سر نهم
همه کشور ایرانیان را دهم
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
بدانست کان تاج و تـ*ـخت و کلاه
نبخشد ورا نامبردار شاه
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه
تو داری برین بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد پدر بر پسر
تو داری دگر لشکر و بوم و بر
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و شاهی و بختش تراست
چه نیکوتر از نره شیر ژیان
به پیش پدر بر کمر بر میان
چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی سخن بازیابی بکوی
مکن هیچ کاری به فرمان زن
که هرگز نبینی زنی رای زن
پر از شرم و تشویر شد مادرش
ز گفته پشیمانی آمد برش
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار
دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد
بر ماهرویش دل آرام کرد
سیم روز گشتاسپ آگاه شد
که فرزند جویندهٔ گاه شد
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تـ*ـخت آرزو آیدش
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فال گویان لهراسپ را
برفتند با زیجها برکنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار
که او را بود زندگانی دراز
نشیند به شادی و آرام و ناز
به سر بر نهد تاج شاهنشهی
برو پای دارد بهی و مهی
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زیجهای کهن
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
همی گفت بد روز و بد اخترم
ببارید آتش همی بر سرم
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
زمانه فگندی به چنگال شیر
وگر خود نکشتی پدر مر مرا
نگشتی به جاماسپ بداخترا
ورا هم ندیدی به خاک اندرون
بران سان فگنده پیش پر ز خون
چو اسفندیاری که از چنگ اوی
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
ز دشمن جهان سربسر پاک کرد
به رزم اندرون نیستش هم نبرد
جهان از بداندیش بی‌بیم کرد
تن اژدها را به دو نیم کرد
ازاین پس غم او بباید کشید
بسی شور و تلخی بباید چشید
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
هلا زود بشتاب و با من بگوی
کزین پرسشم تلخی آمد به روی
گر او چون زریر سپهبد بود
مرا زیستن زین سپس بد بود
ورا در جهان هوش بر دست کیست
کزان درد ما را بباید گریست
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تواین روز را خوار مایه مدار
ورا هوش در زاولستان بود
به دست تهم پور دستان بود
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
که گر من سر تاج شاهنشهی
سپارم بدو تاج و تـ*ـخت مهی
نبیند بر و بوم زاولستان
نداند کس او را به کاولستان
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابد گذر
ازین بر شده تیز چنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها
بباشد همه بودنی بی‌گمان
نجستست ازو مرد دانا زمان
دل شاه زان در پراندیشه شد
سرش را غم و درد هم پیشه شد
بد اندیشه و گردش روزگار
همی بر بدی بودش آموزگار


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
داستان رستم و اسفندیار، بخش ۳

چو بگذشت شب گرد کرده عنان
برآورد خورشید رخشان سنان
نشست از بر تـ*ـخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده به کش
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نام‌آوران و ز گردان شاه
همه موبدان پیش او بر رده
ز اسپهبدان پیش او صف زده
پس اسفندیار آن یل پیلتن
برآورد از درد آنگه سخن
بدو گفت شاها انوشه بدی
توی بر زمین فره ایزدی
سر داد و مهر از تو پیدا شدست
همان تاج و تـ*ـخت از تو زیبا شدست
تو شاهی پدر من ترا بنده‌ام
همیشه به رای تو پوینده‌ام
تو دانی که ارجاسپ از بهر دین
بیامد چنان با سواران چین
بخوردم من آن سخت سوگندها
بپذرفتم آن ایزدی پندها
که هرکس که آرد به دین در شکست
دلش تاب گیرد شود بت‌پرست
میانش به خنجر کنم به دو نیم
نباشد مرا از کسی ترس و بیم
وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ
مرا خوار کردی به گفت گرزم
که جام خورش خواستی روز بزم
ببستی تن من به بند گران
ستونها و مسمار آهنگران
سوی گنبدان دژ فرستادیم
ز خواری به بدکارگان دادیم
به زاول شدی بلخ بگذاشتی
همه رزم را بزم پنداشتی
بدیدی همی تیغ ارجاسپ را
فگندی به خون پیر لهراسپ را
چو جاماسپ آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها تنم خسته دید
مرا پادشاهی پذیرفت و تـ*ـخت
بران نیز چندی بکوشید سخت
بدو گفتم این بندهای گران
به زنجیر و مسمار آهنگران
بمانم چنین هم به فرمان شاه
نخواهم سپاه و نخواهم کلاه
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدگوی با کردگار
مرا گفت گر پند من نشنوی
بسازی ابر تـ*ـخت بر بدخوی
دگر گفت کز خون چندان سران
سرافراز با گرزهای گران
بران رزمگه خسته تنها به تیر
همان خواهرانت ببرده اسیر
دگر گرد آزاده فرشیدورد
فگندست خسته به دشت نبرد
ز ترکان گریزان شده شهریار
همی پیچد از بند اسفندیار
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که گفتار با درد و غم بود جفت
غل و بند بر هم شکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه
ازیشان بکشتم فزون از شمار
ز کردار من شاد شد شهریار
گر از هفتخوان برشمارم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام گشتاسپ را
زن و کودکانش بدین بارگاه
بیاوردم آن گنج و تـ*ـخت و کلاه
همه نیکویها بکردی به گنج
مرا مایه خون آمد و درد و رنج
ز بس بند و سوگند و پیمان تو
همی نگذرم من ز فرمان تو
همی گفتی ار باز بینم ترا
ز روشن روان برگزینم ترا
سپارم ترا افسر و تـ*ـخت عاج
که هستی به مردی سزاوار تاج
مرا از بزرگان برین شرم خاست
که گویند گنج و سپاهت کجاست
بهانه کنون چیست من بر چیم
پس از رنج پویان ز بهر کیم


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
داستان رستم و اسفندیار، بخش 4

به فرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه
ازین بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
نبینم همی دشمنی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود
به گیتی نداری کسی را همال
مگر بی‌خرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولستان
همان بست و غزنین و کاولستان
به مردی همی ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
که بر پیش کاوس کی بنده بود
ز کیخسرو اندر جهان زنده بود
به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد
ز رومی و توری و آزاد مرد
سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری زور و بند و فسون
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
زواره فرامرز را همچنین
نمانی که کس برنشیند به زین
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندهٔ اختر و ماه و هور
که چون این سخنها به جای آوری
ز من نشنوی زین سپس داوری
سپارم به تو تاج و تـ*ـخت و کلاه
نشانم بر تـ*ـخت بر پیشگاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پرهنر نامور شهریار
همی دور مانی ز رسم کهن
براندازه باید که رانی سخن
تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر
ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
نکوکارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاج‌بخش
نه اندر جهان نامداری نوست
بزرگست و با عهد کیخسروست
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
چنین داد پاسخ به اسفندیار
که ای شیر دل پرهنر نامدار
هرانکس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدی که کاوس شاه
به فرمان ابلیس گم کرد راه
همی باسمان شد به پر عقاب
به زاری به ساری فتاد اندر آب
ز هاماوران دیوزادی ببرد
شبستان شاهی مر او را سپرد
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کسی کو ز عهد جهاندار گشت
به گرد در او نشاید گذشت
اگر تـ*ـخت خواهی ز من با کلاه
ره سیستان گیر و برکش سپاه
چو آن‌جا رسی دست رستم ببند
بیارش به بازو فگنده کمند
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
پیاده دوانش بدین بارگاه
بیاور کشان تا ببیند سپاه
ازان پس نپیچد سر از ما کسی
اگر کام اگر گنج یابد بسی
سپهبد بروها پر از تاب کرد
به شاه جهان گفت زین بازگرد
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی
ترا باد این تـ*ـخت و تاج کیان
مرا گوشه‌ای بس بود زین جهان
ولیکن ترا من یکی بنده‌ام
به فرمان و رایت سرافگنده‌ام
بدو گفت گشتاسپ تندی مکن
بلندی بیابی نژندی مکن
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهاندیدگان از در کارزار
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندی به جان بداندیش تست
چه باید مرا بی‌تو گنج و سپاه
همان گنج و تـ*ـخت و سپاه و کلاه
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود به کار
گر ایدونک آید زمانم فراز
به لشکر ندارد جهاندار باز
ز پیش پدر بازگشت او به تاب
چه از پادشاهی چه از خشم باب
به ایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر ز باد و دلی پر ز غم


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
داستان رستم و اسفندیار، بخش 5

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرخ اسنفدیار
که ای از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون رانداندر زمین جوی نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگی گه کارزار
به چنگ پدر در به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بی‌درنگ
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که نفرین برین تـ*ـخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد
پدر پیر سر گشت و برنا توی
به زور و به مردی توانا توی
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم
جز از سیستان در جهان جای هست
دلیری مکن تیز منمای دست
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را به بستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بی‌گمان
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موی از سرش
بدو گفت کای زنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان
نباشی بسنده تو با پیلتن
از ایدر مرو بی یکی انجمن
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا بخواند ترا پاک رای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابردن کودکان نیست روی
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیره‌روان
به هر رزمگه باید او را نگاه
گذارد بهر زخم گوپال شاه
مرا لشکری خود نیاید به کار
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
ز پیش پسر مادر مهربان
بیامد پر از درد و تیره‌روان
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همی ریخت خون بر برش


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
داستان رستم و اسفندیار، بخش 6

به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای
بیاورد چون باد لشکر ز جای
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکی
دگر سوی زاول کشید اندکی
شتر انک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشتست با خاک جفت
همی چوب زد بر سرش ساروان
ز رفتن بماند آن زمان کاروان
جهان‌جوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
بدان تا بدو بازگردد بدی
نباشد به جز فره ایزدی
بریدند پرخاشجویان سرش
بدو بازگشت آن زمان اخترش
غمی گشت زان اشتر اسفندیار
گرفت آن زمان اختر شوم خوار
چنین گفت کانکس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لـ*ـب مرد باید که خندان بود
وزانجا بیامد سوی هیرمند
همی بود ترسان ز بیم گزند
بر آیین ببستند پرده‌سرای
بزرگان لشگر گزیدند جای
شراعی بزد زود و بنهاد تـ*ـخت
بران تـ*ـخت بر شد گو نیک‌بخت
می آورد و رامشگران را بخواند
بسی زر و گوهر بریشان فشاند
به رامش دل خویشتن شاد کرد
دل راد مردان پر از یاد کرد
چو گل بشکفید از می سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد
به یاران چنین گفت کز رای شاه
نپیچیدم و دور گشتم ز راه
مرا گفت بر کار رستم بسیچ
ز بند و ز خواری میاسای هیچ
به کردن برفتم برای پدر
کنون این گزین پیر پرخاشخر
بسی رنج دارد به جای سران
جهان راست کرده به گرز گران
همه شهر ایران بدو زنده‌اند
اگر شهریارند و گر بنده‌اند
فرستاده باید یکی تیزویر
سخن‌گوی و داننده و یادگیر
سواری که باشد ورا فر و زیب
نگیرد ورا رستم اندر فریب
گر ایدونک آید به نزدیک ما
درفشان کند رای تاریک ما
به خوبی دهد دست بند مرا
به دانش ببندد گزند مرا
نخواهم من او را به جز نیکویی
اگر دور دارد سر از بدخویی
پشوتن بدو گفت اینست راه
برین باش و آزرم مردان بخواه


شاهنامه‌ی فردوسی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,187
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
داستان رستم و اسفندیار، بخش 7


بفرمود تا بهمن آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت اسپ سیه بر نشین
بیارای تن را به دیبای چین
بنه بر سرت افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
بران سان که هرکس که بیند ترا
ز گردنکشان برگزیند ترا
بداند که هستی تو خسرونژاد
کند آفریننده را بر تو یاد
ببر پنج بالای زرین ستام
سرافراز ده موبد نیک‌نام
هم از راه تا خان رستم بران
مکن کار بر خویشتنبر گران
درودش ده از ما و خوبی نمای
بیارای گفتار و چربی فزای
بگویش که هرکس که گردد بلند
جهاندار وز هر بدی بی‌گزند
ز دادار باید که دارد سپاس
که اویست جاوید نیکی شناس
چو باشد فزایندهٔ نیکویی
به پرهیز دارد سر از بدخویی
بیفزایدش کامگاری و گنج
بود شادمان در سرای سپنج
چو دوری گزیند ز کردار زشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
بد و نیک بر ما همی بگذرد
چنین داند آن کس که دارد خرد
سرانجام بسـ*ـتر بود تیره‌خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک
به گیتی هرانکس که نیکی شناخت
بکوشید و با شهریاران بساخت
همان بر که کاری همان بدروی
سخن هرچ گویی همان بشنوی
کنون از تو اندازه گیریم راست
نباید برین بر فزون و نه کاست
که بگذاشتی سالیان بی‌شمار
به گیتی بدیدی بسی شهریار
اگر بازجویی ز راه خرد
بدانی که چونین نه اندر خورد
که چندین بزرگی و گنج و سپاه
گرانمایه اسپان و تـ*ـخت و کلاه
ز پیش نیاکان ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی
چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
نیامد ترا هیچ زان تـ*ـخت یاد
سوی او یکی نامه ننوشته‌ای
از آرایش بندگی گشته‌ای
نرفتی به درگاه او بنده‌وار
نخواهی به گیتی کسی شهریار
ز هوشنگ و جم و فریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
همی رو چنین تا سر کیقباد
که تاج فریدون به سر بر نهاد
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار
به رزم و به بزم و به رای و شکار
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت گمراهی و بی‌رهی
چو خورشید شد راه گیهان خدیو
نهان شد بدآموزی و راه دیو
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامور شهریار
یکی گورستان کرد بر دشت کین
که پیدا نبد پهن روی زمین
همانا که تا رستخیز این سخن
میان بزرگان نگردد کهن
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر
ز توران زمین تا در هند و روم
جهان شد مر او را چو یک مهره موم
ز دشت سواران نیزه گزار
به درگاه اویند چندی سوار
فرستندش از مرزها باژ و ساو
که با جنگ او نیستشان زور و تاو
ازان گفتم این با توای پهلوان
که او از تو آزرده دارد روان
نرفتی بدان نامور بارگاه
نکردی بدان نامداران نگاه
کرانی گرفتستی اندر جهان
که داری همی خویشتن را نهان
فرامش ترا مهتران چون کنند
مگر مغز و دل پاک بیرون کنند
همیشه همه نیکویی خواستی
به فرمان شاهان بیاراستی
اگر بر شمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آید از گنج تو
ز شاهان کسی بر چنین داستان
ز بنده نبودند همداستان
مرا گفت رستم ز بس خواسته
هم از کشور و گنج آراسته
به زاول نشستست و گشتست سرخوش
نگیرد کس از سرخوش چیزی به دست
برآشفت یک روز و سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
که او را به جز بسته در بارگاه
نبیند ازین پس جهاندار شاه
کنون من ز ایران بدین آمدم
نبد شاه دستور تا دم زدم
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی
چو اینجا بیایی و فرمان کنی
روان را به پوزش گروگان کنی
به خورشید رخشان و جان زریر
به جان پدرم آن جهاندار شیر
که من زین پشیمان کنم شاه را
برافرزوم این اختر و ماه را
که من زین که گفتم نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
پشوتن برین بر گوای منست
روان و خرد رهنمای منست
همی جستم از تو من آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گنـ*ـاه
پدر شهریارست و من کهترم
ز فرمان او یک زمان نگذرم
همه دوده اکنون بباید نشست
زدن رای و سودن بدین کار دست
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهٔ نیک نام
همه پند من یک به یک بشنوید
بدین خوب گفتار من بگروید
نباید که این خانه ویران شود
به کام دلیران ایران شود
چو بسته ترا نزد شاه آورم
بدو بر فراوان گنـ*ـاه آورم
بباشیم پیشش بخواهش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای
نمانم که بادی بتو بر وزد
بران سان که از گوهر من سزد


شاهنامه‌ی فردوسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا