خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان دوازده رخ، بخش ۳:


بسان سگانش ازان انجمن
ببندی فرستی بنزدیک من




بدان تا فرستم بنزدیک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه




تو نشنیدی آن داستان بزرگ
که شیر ژیان آورد پیش گرگ




که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه به جز خاک جایش نساخت




دگر هرچ از گنج نزدیک تست
همه دشمن جان تاریک تست




ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران




ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
ز خفتان، وز خنجر هندوان




همه آلت لشکر و سیم و زر
فرستی بنزدیک ما سربسر




به بیداد کز مردمان بستدی
فراز آوریدی ز دست بدی




بدان باز خری مگر جان خویش
ازین درکنی زود درمان خویش




چه اندر خور شهریارست ازان
فرستم بنزدیک شاه جهان




ببخشیم دیگر همه بر سپاه
بجای مکافات کرده گنـ*ـاه




و دیگر که پور گزین ترا
نگهبان گاه و نگین ترا




برادرت هر دو سران سپاه
که همزمان برآرند گردن بماه




چو هر سه بدین نامدار انجمن
گروگان فرستی بنزدیک من




بدان تا شوم ایمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو




تو نیز آنگهی برگزینی دو راه
یکی راه‌جویی بنزدیک شاه




ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایهٔ مهر او بغنوی




کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا




ز مهر دل او تو آگه تری
کزو هیچ ناید چز از بهتری




بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب




گر از شاه ترکان بترسی ز بد
نخواهی که آیی بایران سزد




بپرداز توران و بنشین بچاج
ببر تـ*ـخت ساج و بر افراز تاج




ورت سوی افراسیابست رای
برو سوی او جنگ ما را مپای




اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ




بترکان نمانم من از تـ*ـخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر




بسیچیدهٔ جنگ خیز اندرآی
گرت هست با شیر درنده پای




چو صف برکشید از دو رویه سپاه
گنهکار پیدا شد از بیگناه




گرین گفته‌های مرا نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی




پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود




بگفت این سخن پهلوان با پسر
که بر خوان بپیران همه دربدر




ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ




فرود آمد و کس فرستاد زود
بران سان که گودرز فرموده بود




همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ویسه گرد




که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه




فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید




بگفتند کآمد سوی بلخ گیو
ابا ویژگان سپهدار نیو




چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس




ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار




ازیشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهاندیدگانرا بخواند




بیامد چو نزدیک جیحون رسید
بگرد لـ*ـب آب لشکر کشید




بجیحون پر از نیزه دیوار کرد
چو با گیو گودرز دیدار کرد




دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ




ز هر گونه گفتند و پیران شنید
گنهکاری آمد ز ترکان پدید




بزرگان ایران زمان یافتند
بریشان بگفتار بشتافتند




برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب




که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تـ*ـخت گردان کلاه




فرستاده آمد بنزدیک من
گزین پور او مهتر انجمن




مار گوش و دل سوی فرمان تست
بپیمان روانم گروگان تست




سخن چون بسالار ترکان رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید




فرستاد نزدیک پیران سوار
ز گردان شمشیر زن سی هزار




بدو گفت بردار شمشیر کین
وزیشان بپرداز روی زمین




نه گودرز باید که ماند نه گیو
نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو




که بر ما سپه آمد از چار سوی
همی گاه توران کنند آرزوی




جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ
نجویم بخون ریختن بر درنگ




برای هشیوار و مردان مرد
برآرم ز کیخسرو این بار گرد




چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر یک بکردار گرگ




بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت




جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی




بگیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه باز شو




بگویش که از من تو چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی




یکی آنکه از نامدارگوان
گروگان همی خواهی این کی توان




و دیگر که گفتی سلیح و سپاه
گرانمایه اسبان و تـ*ـخت و کلاه




برادرکه روشن جهان منست
گزیده پسر پهلوان منست




همی گویی از خویشتن دور کن
ز بخرد چنین خام باشد سخن




مرا مرگ بهتر ازان زندگی
که سالار باشم کنم بندگی




یکی داستان زد برین بر پلنگ
چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ




بنام ار بریزی مرا گفت خون
به از زندگانی بننگ اندرون




و دیگر که پیغام شاه آمدست
بفرمان جنگم سپاه آمدست




چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو




سپهدار چون گیو برگشت از وی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی




دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند برسان شیر




بیامد چو پیش کنابد رسید
بران دامن کوه لشکر کشید




چو گیو اندر آمد بپیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر




بگودرز گفت اندرآور سپاه
بجایی که سازی همی رزمگاه




که او را همی آشتی رای نیست
بدلش اندرون داد را جای نیست




ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتی برو خواندم




چو آمد پدیدار ازیشان گنـ*ـاه
هیونی برافگند نزدیک شاه




که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ
سپه باید ایدر مرا بی درنگ




سپاه آمد از نزدافراسیاب
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب




کنون کینه را کوس بر پیل بست
همی جنگ ما را کند پیشدست




چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان




همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن بفرمان شاه جهان




بایست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهریار آزمود




یکی داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشیدن براه




که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل




همه مهر پیران بترکان برست
بشوید همی شاه ازو پاک دست




چو پیران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند




سواران جوشن وران صد هزار
ز ترکان کمربستهٔ کارزار




برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ




چو دانست گودرز کآمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زیبد براه




ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدند لشکر بران پهن دشت




بکردار کوه از دو رویه سپاه
ز آهن بسر بر نهاده کلاه




برآمد خروشیدن کرنای
بجنبد همی کوه گفتی ز جای




ز زیبد همی تاکنابد سپاه
در و دشت ازیشان کبود و سیاه




ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند




وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه




ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ




بتوفید ز آواز گردان زمین
ز ترگ و سنان آسمان آهنین




چو گودرز توران سپه را بدید
که برسان دریا زمین بردمید




درفش از درفش و گروه از گروه
گسسته نشد شب برآمد ز کوه




چو شب تیره شد پیل پیش سپاه
فرازآوریدند و بستند راه




برافروختند آتش از هردو روی
از آواز گردان پرخاشجوی




جهان سربسر گفتی آهرمنست
بدامن بر از آستین دشمنست




ز بانگ تبیره بسنگ اندرون
بدرد دل اندر شب قیر گون




سپیده برآمد ز کوه سیاه
سپهدار ایران به پیش سپاه




بسوده اسب اندر آورد پای
یلان را بهر سو همی ساخت جای




سپه را سوی میمنه کوه بود
ز جنگ دلیران بی‌اندوه بود




سوی میسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان




پیاده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پیش روی سوار




صفی بر کشیدند نیزه‌وران
ابا گرزداران و کنداوران




همیدون پیاده بسی نیزه‌دار
چه با ترکش و تیر و جوشن‌گذار




کمانها فگنده بباز و درون
همی از جگرشان بجوشید خون




پس پشت ایشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ




پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه




درفش خجسته میان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه




ز پیلان زمین سربسر پیلگون
ز گرد سواران هوا نیلگون




درخشیدن تیغهای بنفش
ازان سایهٔ کاویانی درفش




تو گفتی که اندرشب تیره‌چهر
ستاره همی برفشاند سپهر




بیاراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کینه بکشت




فریبزر را داد پس میمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه




گرازه سر تخمهٔ گیوگان
زواره نگهدار تـ*ـخت کیان




بیاری فریبرز برخاستند
بیک روی لشکر بیاراستند




برهام فرمود پس پهلوان
که ای تاج و تـ*ـخت و خرد را روان




برو با سواران سوی میسره
نگه‌دار چنگال گرگ از بره




بیفروز لشکرگه از فر خویش
سپه را همی دار در بر خویش




بدان آبگون خنجر نیو سوز
چو شیر ژیان با یلان رزم توز




برفتند یارانش با او بهم
ز گردان لشکر یکی گستهم




دگر گژدهم رزم را ناگزیر
فروهل که بگذارد از سنگ تیر




بفرمود با گیو تا دو هزار
برفتند بر گستوان‌ور سوار




سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی




برفتند با گیو جنگاوران
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران




درفشی فرستاد و سیصد سوار
نگهبان لشکر سوی رودبار




همیدون فرستاد بر سوی کوه
درفشی و سیصد ز گردان گروه




یکی دیده‌بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار




شب و روز گردن برافراخته
ازان دیده‌گه دیده‌بان ساخته




بجستی همی تا ز توران سپاه
پی مور دیدی نهاده براه




ز دیده خروشیدن آراستی
بگفتی بگودرز و برخاستی




بدان سان بیاراست آن رزمگاه
که رزم آرزو کرد خورشید و ماه




چو سالار شایسته باشد بجنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ




ازان پس بیامد بسالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه




درفش دلفروز بر پای کرد
سپه را بقلب اندرون جای کرد




سران را همه خواند نزدیک خویش
پس پشت شیدوش و فرهاد پیش




بدست چپش رزم‌دیده هجیر
سوی راست کتمارهٔ شیرگیر




ببستند ز آهن بگردش سرای
پس پشت پیلان جنگی بپای




سپهدار گودرزشان در میان
درفش از برش سایهٔ کاویان




همی بستد از ماه و خورشید نور
نگه کرد پیران بلشکر ز دور




بدان ساز و آن لشکر آراستن
دل از ننگ و تیمار پیراستن




در و دشت و کوه و بیابان سنان
عنان بافته سربسر با عنان




سپهدار پیران غمی گشت سخت
برآشفت با تیره خورشید بخت




ازان پس نگه کرد جای سپاه
نیامدش بر آرزو رزمگاه




نه آوردگه دید و نه جای صف
همی برزد از خشم کف را بکف




برین گونه کآمد ببایست ساخت
چو سوی یلان چنگ بایست آخت




پس از نامداران افراسیاب
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب




گزین کرد شمشیرزن سی‌هزار
که بودند شایستهٔ کارزار




بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه




بخواند اندریمان و او خواست را
نهاد چپ لشکر و راست را




چپ لشکرش را بدیشان سپرد
ابا سی‌هزار از دلیران گرد




چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ابا سی‌هزار از دلیران مرد




گرفتند بر میمنه جایگاه
جهان سربسر گشت ز آهن سیاه




چو زنگولهٔ گرد و کلباد را
سپهرم که بد روز فریاد را




برفتند با نیزه‌ور ده هزار
بپشت سواران خنجرگزار




برون رفت رویین رویینه‌تن
ابا ده هزار از یلان ختن




بدان تا دران بیشه اندر چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر




طلایه فرستاد بر سوی کوه
سپهدار ایران شود زو ستوه




گر از رزمگه پی نهد پیشتر
وگر جنبد از خویشتن بیشتر




سپهدار رویین بکردار شیر
پس پشت او اندر آید دلیر




همان دیده‌بان بر سر کوه کرد
که جنگ سواران بی‌اندوه کرد




ز ایرانیان گر سواری ز دور
عنان تافتی سوی پیکار تور




نگهبان دیده گرفتی خروش
همه رزمگاه آمدی زو بجوش




دو لشکر بروی اندر آورد روی
همه نامداران پرخاشجوی




چنین ایستاده سه روز و سه شب
یکی را بگفتن نجنبید لـ*ـب




همی گفت گودرز گر پشت خویش
سپارم بدیشان نهم پای پیش




سپاه اندر آید پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من




شب و روز بر پای پیش سپاه
همی جست نیک اختر هور و ماه




که روزی که آن روز نیک‌اخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست




کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد




بریشان بیابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه




نهاده سپهدار پیران دو چشم
که گودرز رادل بجوشد ز خشم




کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندآرد بپشت سپاه




بروز چهارم ز پیش سپاه
بشد بیژن گیو تا قلبگاه




بپیش پدر شد همه جامه چاک
همی بسمان بر پراگند خاک




بدو گفت کای باب کارآزمای
چه داری چنین خیره ما را بپای




بپنجم فرازآمد این روزگار
شب و روز آسایش آموزگار




نه خورشید شمشیر گردان بدید
نه گردی بروی هوا بردمید




سواران بخفتان و خود اندرون
یکی رابرگ بر نجنبید خون




بایران پس از رستم نامدار
نبودی چو گودرز دیگر سوار




چینن تا بیامد ز جنگ پشن
ازان کشتن و رزمگاه گشن




بلاون که چندان پسر کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید




جگر خسته گشستست و گم کرده‌راه
نخواهد که بیند همی رزمگاه




بپیرانش بر چشم باید فگند
نهادست سر سوی کوه بلند




سپهدار کو ناشمرده سپاه
ستاره شمارد همی گرد ماه




تو بشناس کاندر تنش نیست خون
شد ازجنگ جنگاوران او زبون




شگفت از جهاندیده گودرز نیست
که او را روان خود برین مرز نیست




شگفت از تو آید مرا ای پدر
که شیر ژیان از تو جوید هنر




دو لشکر همی بر تو دارند چشم
یکی تیز کن مغز و بفروز خشم




کنون چون جهان گرم و روشن هوا
بگیرد همی رزم لشکر نوا




چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد




چو بر نیزه‌ها گردد افسرده چنگ
پس پشت تیغ آید و پیش سنگ




که آید ز گردان بپیش سپاه
که آورد گیردبدین رزمگاه




ور ایدونک ترسد همی از کمین
ز جنگ سواران و مردان کین




بمن داد باید سواری هزار
گزین من اندرخور کارزار




برآریم گرد از کمینگاهشان
سرافشان کنیم از بر ماهشان




ز گفتار بیژن بخندید گیو
بسی آفرین کرد بر پور نیو




بدادار گفت از تو دارم سپاس
تو دادی مرا پور نیکی‌شناس




همش هوش دادی و هم زور کین
شناسای هر کار و جویای دین




بمن بازگشت این دلاور جوان
چنانچون بود بچهٔ پهلوان




چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر




ببریم ازو مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا بود مام خاک




ولیکن تو ای پور چیره سخن
زبان بر نیا بر گشاده مکن




که او کاردیدست و داناترست
برین لشکر نامور مهترست




کسی کو بود سودهٔ کارزار
نباید بهر کارش آموزگار




سواران ما گرد ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند




همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرخون و خسته جگر




همی خواهد این باب کارآزمای
که ترکان بجنگ اندر آرند پای




پس پشتشان دور ماند ز کوه
برد لشکر کینه‌ور همگروه




ببینی تو گوپال گودرز را
که چون برنوردد همی مرز را




و دیگر کجا ز اختر نیک و بد
همی گردش چرخ را بشمرد




چو پیش آید آن روزگار بهی
کند روی گیتی ز ترکان تهی




چنین گفت بیژن به پیش پدر
که ای پهلوان جهان سربسر




خجسته نیا را گر اینست رای
سزد گر نداریم رومی قبای




شوم جوشن و خود بیرون کنم
بمی روی پژمرده گلگلون کنم




چو آیم جهان پهلوان را بکار
بیایم کمربستهٔ کارزار




وزان لشکر ترک هومان دلیر
بپیش برادر بیامد چو شیر




که ای پهلوان رد افراسیاب
گرفت اندرین دشت ما را شتاب




بهفتم فراز آمد این روزگار
میان بسته در جنگ چندین سوار




از آهن میان سوده و دل ز کین
نهاده دو دیده بایران زمین




چه داری بروی اندرآورده روی
چه اندیشه داری بدل در بگوی




گرت رای جنگست جنگ آزمای
ورت رای برگشتن ایدر مپای




که ننگست ازین بر تو ای پهلوان
بدین کار خندند پیر و جوان




همان لشکرست این که از ما بجنگ
برفتند و رفته ز روی آب و رنگ




کزیشان همه رزمگه کشته بود
زمین سربسر رود خون گشته بود




نه زین نامداران سواری کمست
نه آن دوده را پهلوان رستمست




گرت آرزو نیست خون ریختن
نخواهی همی لشکر انگیختن




ز جنگ‌آوران لشکری برگزین
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین




چو بشنید پیران ز هومان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن




بدان ای برادر که این رزمخواه
که آمد چنین پیش ما با سپاه




گزین بزرگان کیخسروست
سر نامداران هر پهلوست




یکی آنک کیخسرو از شاه من
بدو سر فرازد بهر انجمن




و دیگر که از پهلوانان شاه
ندانم چو گودرز کس را بجاه




بگردن‌فرازی و مردانگی
برای هشیوار و فرزانگی




سدیگر که پرداغ دارد جگر
پر از خون دل از درد چندان پسر




که از تن سرانشان جدامانده‌ایم
زمین را بخون گرد بنشانده‌ایم




کنون تا بتنش اندرون جان بود
برین کینه چون مار پیچان بود




چهارم که لشکر میان دو کوه
فرود آوریدست و کرده گروه




ز هر سو که پویی بدو راه نیست
براندیش کین رنج کوتاه نیست




بکوشید باید بدان تا مگر
ازان کوه‌پایه برآرند سر




مگر مانده گردند و سستی کنند
بجنگ اندرون پیشدستی کنند




چو از کوه بیرون کند لشکرش
یکی تیرباران کنم بر سرش




چو دیوار گرد اندر آریمشان
چو شیر ژیان در بر آریمشان




بریشان بگردد همه کام ما
برآید بخورشید بر نام ما




تو پشت سپاهی و سالار شاه
برآورده از چرخ گردان کلاه




کسی کو بنام بلندش نیاز
نباشد چه گردد همی گرد آز




و دیگر که از نامداران جنگ
نیاید کسی نزد ما بی‌درنگ




ز گردان کسی را که بی‌نام‌تر
ز جنگ سواران بی‌آرام‌تر




ز لشکر فرستد بپیشت بکین
اگر برنوردی برو بر زمین




ترا نام ازان برنیاید بلند
بایرانیان نیز ناید گزند




وگر بر تو بر دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون




نگه کرد هومان بگفتار اوی
همی خیره دانست پیکار اوی




چنین داد پاسخ کز ایران سوار
نباشد که با من کند کارزار




ترا خود همین مهربانیست خوی
مرا کارزار آمدست آرزوی




وگر کت بکین جستن آهنگ نیست
بدلت اندرون آتش جنگ نیست




کنم آنچ باید بدین رزمگاه
نمایم هنرها بایران سپاه




شوم چرمهٔ گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم




نشست از بر زین سپیده‌دمان
چو شیر ژیان با یکی ترجمان




بیامد بنزدیک ایران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه




چو پیران بدانست کو شد بجنگ
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ




بجوشیدش از درد هومان جگر
یکی داستان یاد کرد از پدر




که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ




سبکسار تندی نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست




زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در بارد همان نغز نیست




چو هومان بدین رزم تندی نمود
ندانم چه آرد بفرجام سود




جهانداورش باد فریادرس
جز اویش نبینم همی یار کس




چو هومان ویسه بدان رزمگاه
که گودرز کشواد بد با سپاه




بیامد که جوید ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو بازخورد




طلایه بیامد بر ترجمان
سواران ایران همه بدگمان




بپرسید کین مرد پرخاشجوی
بخیره بدشت اندر آورده روی




کجا رفت خواهد همی چون نوند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند




بایرانیان گفت پس ترجمان
که آمد گه گرز و تیر و کمان




که این شیردل نامبردار مرد
همی با شما کرد خواهد نبرد




سر ویسگانست هومان بنام
که تیغش دل شیر دارد نیام




چو دیدند ایرانیان گرز اوی
کمر بستن خسروی برز اوی




همه دست نیزه گزاران ز کار
فروماند از فر آن نامدار




همه یکسره بازگشتند ازوی
سوی ترجمانش نهادند روی




که رو پیش هومان بترکی زبان
همه گفتهٔ ما بروبر بخوان




که ما رابجنگ تو آهنگ نیست
ز گودرز دستوری جنگ نیست




اگر جنگ جوید گشادست راه
سوی نامور پهلوان سپاه




ز سالار گردان و گردنکشان
بهومان بدادند یک یک نشان




که گردان کجایند و مهتر کجاست
که دارد چپ لشکر و دست راست




وزانپس هیونی تگاور دمان
طلایه برافگند زی پهلوان




که هومان ازان رزمگه چون پلنگ
سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ




چو هومان ز نزد سواران برفت
بیامد بنزدیک رهام تفت




وزانجا خروشی برآورد سخت
که ای پور سالار بیدار بخت




چپ لشکر و چنگ شیران توی
نگهبان سالار ایران توی




بجنبان عنان اندرین رزمگاه
میان دو صف برکشیده سپاه




بورد با من ببایدت گشت
سوی رود خواهی وگر سوی دشت




وگر تو نیابی مگر گستهم
بیاید دمان با فروهل بهم




که جوید نبردم ز جنگاوران
بتیغ و سنان و بگرز گران




هرآنکس که پیش من آید بکین
زمانه برو بر نوردد زمین




وگر تیغ ما را ببیند بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ




چنین داد رهام پاسخ بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی




زترکان ترا بخرد انگاشتم
ازین سان که هستی نپنداشتم




که تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور بپیش سپاه آمدی




بر آنی که اندر جهان تیغ‌دار
نبندد کمر چون تو دیگر سوار




یکی داستان از کیان یاد کن
زفام خرد گردن آزاد کن




که هر کو بجنگ اندر آید نخست
ره بازگشتن ببایدش جست




ازاینها که تو نام بردی بجنگ
همه جنگ را تیز دارند چنگ




ولیکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسی رزمگاه




اگر جنگ گردان بجویی همی
سوی پهلوان چون بپویی همی




ز گودرز دستوری جنگ خواه
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه




بدو گفت هومان که خیره مگوی
بدین روی با من بهانه مجوی




تو این رزم را جای مردان گزین
نه مرد سوارانی و دشت کین




وزانجا بقلب سپه برگذشت
دمان تا بدان روی لشکرگذشت




بنزد فریبرز با ترجمان
بیامد بکردار باد دمان




یکی برخروشید کای بدنشان
فروبرده گردن ز گردنکشان




سواران و پیلان و زرینه کفش
ترا بود با کاویانی درفش




بترکان سپردی بروز نبرد
یلانت بایران نخوانند مرد




چو سالار باشی شوی زیردست
کمر بندگی را ببایدت بست




سیاوش رد را برادر توی
بگوهر ز سالار برتر توی




تو باشی سزاوار کین خواستن
بکینه ترا باید آراستن




یکی با من اکنون به آوردگاه
ببایدت گشتن بپیش سپاه




بخورشید تابان برآیدت نام
که پیش من اندر گذاری تو گام




وگر تو نیایی بحنگم رواست
زواره گرازه نگر تاکجاست




کسی را ز گردان بپیش من آر
که باشد ز ایرانیان نامدار




چنین داد پاسخ فریبرز باز
که با شیر درنده کینه مساز




چنینست فرجام روز نبرد
یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد




بپیروزی اندر بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند




درفش ار ز من شاه بستد رواست
بدان داد پیلان و لشکر که خواست




بکین سیاوش پس از کیقباد
کسی کو کلاه مهی برنهاد




کمر بست تا گیتی آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد




همیشه بپیش کیان کینه‌خواه
پدر بر پدر نیو و سالار شاه




و دیگر که از گرز او بی‌گمان
سرآید بسالارتان بر زمان




سپه را به ویست فرمان جنگ
بدو بازگردد همه نام و ننگ




اگر با توم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد




ببینی که من سر چگونه ز ننگ
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ




چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس




بدین تیغ کاندر میان بسته‌ای
گیابر که از جنگ خود رسته‌ای




بدین گرز جویی همی کارزار
که بر ترگ و جوشن نیاید بکار




وزآنجا بدان خیرگی بازگشت
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت




کمربستهٔ کین آزادگان
بنزدیک گودرز کشوادگان




بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای برمنش مهتر دیوبند




شنیدم همه هرچ گفتی بشاه
وزان پس کشیدی سپه را براه




چنین بود با شاه پیمان تو
بپیران سالار فرمان تو




فرستاده کامد بتوران سپاه
گزین پور تو گیو لشکرپناه




ازان پس که سوگند خوردی بماه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه




که گر چشم من درگه کارزار
بپیران برافتد برارم دمار




چو شیر ژیان لشکر آراستی
همی برزو جنگ ما خواستی




کنون از پس کوه چون مستمند
نشستی بکردار غرم نژند




بکردار نخچیر کز شرزه شیر
گریزان و شیر از پس اندر دلیر




گزیند ببیشه درون جای تنگ
نجوید ز تیمار جان نام و ننگ




یکی لشکرت را بهامون گذار
چه داری سپاه از پس کوهسار




چنین بود پیمانت با شهریار
که بر کینه گه کوه گیری حصار




بدو گفت گودرز کاندیشه کن
که باشد سزا با تو گفتن سخن




چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن
به بیدانشی بر نهی این سخن




تو بشناس کز شاه فرمان من
همین بود سوگند و پیمان من




کنون آمدم با سپاهی گران
از ایران گزیده دلاور سران




شما هم بکردار روباه پیر
ببیشه در از بیم نخچیرگیر




همی چاره سازید و دستان و بند
گریزان ز گرز و سنان و کمند




دلیری مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شیر ناید براه




چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
چو شیر اندران رزمگه بردمید




بگودرز گفت ار نیایی بجنگ
تو با من نه زانست کایدت ننگ




ازان پس که جنگ پشن دیده‌ای
سر از رزم ترکان بپیچیده‌ای




به لاون بجنگ آزمودی مرا
به آوردگه بر ستودی مرا




ار ایدونک هست اینک گویی همی
وزین کینه کردار جویی همی




یکی برگزین از میان سپاه
که با من بگردد به آوردگاه




که من از فریبرز و رهام جنگ
بجستم بسان دلاور پلنگ




بگشتم سراسر همه انجمن
نیاید ز گردان کسی پیش من




بگودرز بد بند پیکارشان
شنیدن نه ارزید گفتارشان




تو آنی که گویی بروز نبرد
بخنجر کنم لاله بر کوه زرد




یکی با من اکنون بدین رزمگاه
بگرد و بگرز گران کینه‌خواه




فراوان پسر داری ای نامور
همه بسته بر جنگ ما بر کمر




یکی را فرستی بر من بجنگ
اگر جنگ‌جویی چه جویی درنگ




پس اندیشه کرد اندران پهلوان
که پیشش که آید بجنگ از گوان




گر از نامداران هژبری دمان
فرستم بنزدیک این بدگمان




شود کشته هومان برین رزمگاه
ز ترکان نیاید کسی کینه‌خواه




دل پهلوانش بپیچد بدرد
ازان پس بتندی نجوید نبرد




سپاهش بکوه کنابد شود
بجنگ اندرون دست ما بد شود




ور از نامداران این انجمن
یکی کم شود گم شود نام من




شکسته شود دل گوان را بجنگ
نسازند زان پس به جایی درنگ




همان به که با او نسازیم کین
بروبر ببندیم راه کمین




مگر خیره گردند و جویند جنگ
سپاه اندر آرند زان جای تنگ




چنین داد پاسخ بهومان که رو
بگفتار تندی و در کار نو




چو در پیش من برگشادی زبان
بدانستم از آشکارت نهان




که کس را ز ترکان نباشد خرد
کز اندیشهٔ خویش رامش برد




ندانی که شیر ژیان روز جنگ
نیالاید از بن بروباه چنگ




و دیگر دو لشکر چنین ساخته
همه بادپایان سر افراخته




بکینه دو تن پیش سازند جنگ
همه نامداران بخایند چنگ




سپه را همه پیش باید شدن
به انبوه زخمی بباید زدن




تو اکنون سوی لشکرت باز شو
برافراز گردن بسالار نو




کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد




بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پیران برآید همه کام تو




بدو گفت هومان ببانگ بلند
که بی کردن کار گفتار چند




یکی داستان زد جهاندار شاه
بیاد آورم اندرین کینه‌گاه




که تـ*ـخت کیان جست خواهی مجوی
چو جویی از آتش مبرتاب روی




ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
وگر گل چنی راه بی‌خار نیست




نداری ز ایران یکی شیرمرد
که با من کند پیش لشکرنبرد




بچاره همی بازگردانیم
نگیرم فریبت اگر دانیم




همه نامدراان پرخاشجوی
بگودرز گفتند کاینست روی




که از ما یکی را به آوردگاه
فرستی بنزدیک او کینه‌خواه




چنین داد پاسخ که امروز روی
ندارد شدن جنگ را پیش اوی




چو هومان ز گودرز برگشت چیر
برآشفت برسان شیر دلیر




بخندید و روی از سپهبد بتافت
سوی روزبانان لشکر شتافت




کمان را بزه کرد و زیشان چهار
بیفگند ز اسب اندران مرغزار




چو آن روزبانان لشکر ز دور
بدیدند زخم سرافراز تور




رهش بازدادند و بگریختند
بورد با او نیاویختند




ببالا برآمد بکردار سرخوش
خروشش همی کوه را کرد پست




همی نیزه برگاشت بر گرد سر
که هومان ویسه است پیروزگر




خروشیدن نای رویین ز دشت
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت




ز شادی دلیران توران سپاه
همی ترگ سودند بر چرخ ماه




چو هومان بیامد بدان چیرگی
بپیچید گودرز زان خیرگی




سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته برو خشم و تندی ستم




بننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افگند پی




کزیشان بد این پیشدستی بخون
بدانند و هم بر بدی رهنمون




ازان پس بگردنکشان بنگرید
که تا جنگ او را که آید پدید




خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
بپیش نیای تو آمد دلیر




چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت




بفرمود تا برنهادند زین
بران پیل تن دیزهٔ دوربین




بپوشید رومی زره جنگ را
یکی تنگ بر بست شبرنگ را




بپیش پدر شد پر از کیمیا
سخن گفت با او ز بهر نیا




چنین گفت مر گیو را کای پدر
بگفتم ترا من همه دربدر




که گودرز را هوش کمتر شدست
بیین نبینی که دیگر شدست




دلش پر نهیبست و پر خون جگر
ز تیمار وز درد چندان پسر




که از تن سرانشان جدا کرده دید
بدان رزمگه جمله افگنده دید




نشان آنک ترکی بیامد دلیر
میان دلیران بکردار شیر




بپیش نیا رفت نیزه بدست
همی بر خروشید برسان سرخوش




چنان بد کزین لشکر رنامدار
سواری نبود از در کارزار




که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ بر ساختی




تو ای مهربان باب بسیار هوش
دو کتفم بدرع سیاوش بپوش




نشاید جز از من که سازم نبرد
بدان تا برآرم ز مردیش گرد




بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
بگفتار من سربسر گوش دار




تا گفته بودم که تندی مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن




که او کار دیده‌ست و داناترست
بدین لشکر نامور مهترست




سواران جنگی بپیش اندرند
که بر کینه گه پیل را بشکرند




نفرمود با او کسی را نبرد
جوانی مگر مر ترا خیره کرد




که گردن بدین سان برافراختی
بدین آرزو پیش من تاختی




نیم من بدین کار همداستان
مزن نیز پیشم چنین داستان




بدو گفت بیژن که گر کام من
نجویی نخواهی مگر نام من




شوم پیش سالار بسته کمر
زنم دست بر جنگ هومان ببر




وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی
بنزدیک گودرز شد پوی پوی




ستایش کنان پیش او شد بدرد
هم این داستان سربسر یاد کرد




که ای پهلوان جهاندار شاه
شناسای هر کار و زیبای گاه




شگفتی همی بینم از تو یکی
وگر چند هستم بهوش اندکی




کزین رزمگه بـ*ـو*ستان ساختی
دل از کین ترکان بپرداختی




شگفتی‌تر آنک از میان سپاه
یکی ترک بدبخت گم کرده راه




بیامد که یزدان نیکی‌کنش
همی بد سگالید با بد تنش




بیاوردش از پیش توران سپاه
بدان تا بدست تو گردد تباه


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان دوازده رخ، بخش ۴:


بدام آمده گرگ برگاشتی
ندانم کزین خود چه پنداشتی




تو دانی که گر خون او بی‌درنگ
بریزند پیران نیاید بجنگ




مپدار کو کینه بیش آورد
سپه را برین دشت پیش آورد




من اینک بخون چنگ را شسته‌ام
همان جنگ او را کمر بسته‌ام




چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پیش او چون هژبر دمان




بفرماید اکنون سپهبد به گیو
مگر کان سلیح سیاوش نیو




دهد مر مرا خود و رومی زره
ز بند زره برگشاید گره




چو بشنید گودرز گفتار اوی
بدید آن دل و رای هشیار اوی




ز شادی برو آفرین کرد سخت
که از تو مگرداد جاوید بخت




تو تا برنشستی بزین پلنگ
نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ




بهر کارزار اندر آیی دلیر
بهر جنگ پیروز باشی چو شیر




نگه کن که با او به آوردگاه
توانی شدن زان پس آورد خواه




که هومان یکی بدکنش ریمنست
بورد جنگ او چو آهرمنست




جوانی و ناگشته بر سر سپهر
نداری همی بر تن خویش مهر




بمان تا یکی رزم دیده هژبر
فرستم بجنگش بکردار ابر




برو تیرباران کند چون تگرگ
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ




بدو گفت بیژن که ای پهلوان
هنرمند باشد دلیر و جوان




مرا گر بدیدی برزم فرود
ز سر باز باید کنون آزمود




بجنگ پشن بر نوشتم زمین
نبیند کسی پشت من روز کین




مرا زندگانی نه اندر خورست
گر از دیگرانم هنر کمترست




وگر بازداری مرا زین سخن
بدان روی کآهنگ هومان مکن




بنالم من از پهلوان پیش شاه
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه




بخندید گودرز و زو شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد




بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
که فرزند بیند همی چون تو نیو




تو تا چنگ را باز کردی بجنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ




ترا دادم این رزم هومان کنون
مگر بخت نیکت بود رهنمون




گر این اهرمن را بدست تو هوش
براید بفرمان یزدان بکوش




بنام جهاندار یزدان ما
بپیروزی شاه و گردان ما




بگویم کنون گیو را کان زره
که بیژن همی خواهد او را بده




گر ایدنک پیروز باشی بروی
ترا بیشتر نزد من آبروی




ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه
بگنج و سپاه و بتخت و کلاه




بگفت این سخن با نبیره نیا
نبیره پر از بند و پر کیمیا




پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر باب کرد آفرین




بخواند آن زمان گیو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان




وزان خسروانی زره یاد کرد
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد




چنین داد پاسخ پدر را پسر
که ای پهلوان جهان سربسر




مرا هوش و جان و جهان این یکیست
بچشمم چنین جان او خوار نیست




بدو گفت گودرز کای مهربان
جز این برد باید بوی بر گمان




که هر چند بیژن جوانست و نو
بهر کار دارد خرد پیشرو




و دیگر که این جای کین جستنست
جهان را ز آهرمنان شستنست




بکین سیاوش بفرمان شاه
نشاید بپیوند کردن نگاه




و گر بارد از ابر پولاد تیغ
نشاید که دارم ما جان دریغ




نشاید شکستن دلش را بجنگ
بگوشیدنش جامهٔ نام و ننگ




که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
بماند منش پست و تیره روان




چو پاسخ چنین یافت چاره نبود
یکی با پسر نیز بند آزمود




بگودرز گفت ای جهان پهلوان
بجایی که پیکار خیزد بجان




مرا خود شب و روز کارست پیش
چرا داد باید مرا جان خویش




نه فرزند باید نه گنج و سپاه
نه آزرم سالار و فرمان شاه




اگر جنگ جوید سلیحش کجاست
زره دارد از من چه بایدش خواست




چنین گفت پیش پدر رزمساز
که ما را بدرع تو ناید نیاز




برانی که اندر جهان سربسر
بدرع تو جویند مردان هنر




چو درع سیاوش نباشد بجنگ
نجویند گردنکشان نام و ننگ




برانگیخت اسب از میان سپاه
که آید ز لشکر به آوردگاه




چو از پیش گودرز شد ناپدید
دل گیو ز اندوه او بردمید




پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست




یکی بسمان برفرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر




بدادار گفت ار جهان‌داوری
یکی سوی این خسته‌دل بنگری




نسوزی تو از جان بیژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم




بمن بازبخشش تو ای کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار




بیامد پراندیشه دل پهلوان
پراز خون دل ازبهر رفته جوان




بدل گفت خیره بیازردمش
چرا خواسته پیش ناوردمش




گر او را ز هومان بد آید بسر
چه باید مرا درع و تیغ و کمر




بمانم پر از حسرت و درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم




وزانجا دمان هم بکردار گرد
بپیش پسر شد بجای نبرد




بدو گفت ما را چه داری بتنگ
همی تیزی آری بجای درنگ




سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ




درفشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود




کنون سوی هومان شتابی همی
ز فرمان من سر بتابی همی




چنین برگزینی همی رای خویش
ندانی که چون آیدت کار پیش




بدو گفت بیژن که ای نیو باب
دل من ز کین سیاوش متاب




که هومان نه از روی وز آهنست
نه پیل ژیان و نه آهرمنست




یکی مرد جنگست و من جنگجوی
ازو برنتابم ببخت تو روی




نوشته مگر بر سرم دیگرست
زمانه بدست جهانداورست




اگر بودنی بود دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم




چو بنشید گفتار پور دلیر
میان بستهٔ جنگ برسان شیر




فرودآمد از دیزهٔ راهجوی
سپر داد و درع سیاوش بدوی




بدو گفت گر کارزارت هواست
چنین بر خرد کام تو پادشاست




برین بارهٔ گامزن برنشین
که زیر تو اندر نوردد زمین




سلیحم همیدون بکار آیدت
چو با اهرمن کارزار آیدت




چو اسب پدر دید بر پای پیش
چو باد اندر آمد ز بالای خویش




بران بارهٔ خسروی برنشست
کمربست و بگرفت گرزش بدست




یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست




بیامد بسان هژبر ژیان
بکین سیاوش بسته میان




چو بیژن بنزدیک هومان رسید
یکی آهنین کوه پوشیده دید




ز جوشن همه دشت روشن شده
یکی پیل در زیر جوشن شده




ازان پس بفرمود تا ترجمان
یکی بانگ برزد بران بدگمان




که گر جنگ جویی یگی بازگرد
که بیژن همی با تو جوید نبرد




همی گوید ای رزم دیده سوار
چه پویانی اسب اندرین مرغزار




کز افراسیاب اندر آیدت بد
ز توران زمین بر تو نفرین سزد




بکینه پی‌افگنده و بدخوی
ز ترکان گنهکارتر کس توی




عنان بازکش زین تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خون




یکی برگزین جایگاه نبرد
بدشت و در و کوه با من بگرد




وگر در میان دو رویه سپاه
بگردی بلاف از پی نام و جاه




کجا دشمن و دوست بیند ترا
دل اکنون کجا برگزیند ترا




چو بشنید هومان بدو گفت زه
زره را بکینم تو بستی گره




ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه




بلشکر بران سان فرستمت باز
که گیو از تو ماند بگرم و گداز




سرت را ز تن دور مانم نه دیر
چنان کز تبارت فراوان دلیر




چه سودست کآمد بنزدیک شب
رو اکنون بزنهار تاریک شب




من اکنون یکی باز لشگر شوم
بشبگیر نزدیک مهتر شوم




وزآنجا دمان گردن افراخته
بیایم نبرد ترا ساخته




چنین پاسخ آورد بیژن که شو
پست باد و آهرمنت پیشرو




همه دشمنان سربسر کشته باد
گر آواره از جنگ برگشته باد




چو فردا بیایی به آوردگاه
نبیند ترا نیز شاه و سپاه




سرت را چنان دور مانم ز پای
کزان پس بلشکر نیایدت رای




وزآن جایگه روی برگاشتند
بشب دشت پیکار بگذاشتند




بلشکر گه خویش بازآمدند
بر پهلوانان فراز آمدند




همه شب بخواب اند آسیب شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب




سپیده چو از کوه سربردمید
شد آن دامن تیره شب ناپدید




بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد




که من بیژن گیو را خواستم
همه شب همی جنگش آراستم




یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند




که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایی دمان گر من آیم چو دود




فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت




سپهدار هومان بیامد چو گرد
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد




چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان




بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ




زره با گره بر بر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی




بهومان چنین گفت کای بادسار
ببردی ز من دوش سر یاددار




امیدستم امروز کین تیغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن




که از خاک خیزد ز خون تو گل
یکی داستان اندر آری بدل




که با آهوان گفت غرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان




ز دامی که پای من آزادگشت
نپویم بران سوی آباد دشت




چنین داد پاسخ که امروز گیو
بماند جگر خسته بر پور نیو




بچنگ منی در بسان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو




خروشان و خون از دو دیده چکان
کشانش بچنگال و خونش مکان




بدو گفت بیژن که تا کی سخن
کجا خواهی آهنگ آورد کن




بکوه کنابد کنی کارزار
اگر سوی زیبد برآرای کار




که فریادرسمان نباشد ز دور
نه ایران گراید بیاری نه تور




برانگیختند اسب و برخاست گرد
بزه بر نهاده کمان نبرد




دو خونی برافراخته سر بماه
چنان کینه‌ور گشته از کین شاه




ز کوه کنابد برون تاختند
سران سوی هامون برافراختند




برفتند چندانک اندر زمی
ندیدند جایی پی آدمی




نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پی شیر نر




نه از لشکران یار و فریادرس
بپیرامن اندر ندیدند کس




نهادند پیمان که با ترجمان
نباشند در چیرگی بدگمان




بدان تا بد و نیک با شهریار
بگویند ازین گردش روزگار




که کردار چون بود و پیکار چون
چه زاری رسید اندرین دشت خون




بگفتند و زاسبان فرود آمدند
ببند زره بر کمر برزدند




بر اسبان جنگی سواران جنگ
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ




چو بر بادپایان ببستند زین
پر از خشم گردان و دل پر ز کین




کمانها چوبایست برخاستند
بمیدان تنگ اندرون تاختند




چپ و راست گردان و پیچان عنان
همان نیزه و آب داده سنان




زرهشان درآورد شد لـ*ـخت لـ*ـخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت




دهنشان همی از تبش مانده باز
بب و بسایش آمد نیاز




پس آسوده گشتند و دم برزدند
بران آتش تیز نم برزدند




سپر برگرفتند و شمشیر تیز
برآمد خروشیدن رستخیز




چو بر درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت ازهردو تیغ




زآهن بدان آهن آبدار
نیامد بزخم اندرون تابدار




بکردارآتش پرنداوران
فرو ریخت ازدست کنداوران




نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان زآویختن




عمود از پس تیغ برداشتند
از اندازه پیکار بگذاشتند




ازان پس بران بر نهادند کار
که زور آزمایند در کارزار




بدین گونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت زین اندر آرند مرد




کمربند گیرد کرا زور بیش
رباید ز اسب افگند خوار پیش




ز نیروی گردان دوال رکیب
گسست اندر آوردگاه از نهیب




همیدون نگشتند ز اسبان جدا
نبودند بر یکدگر پادشا




پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پیکار یکبار دم برزدند




گرفته بدست اسپشان ترجمان
دو جنگی بکردار شیر دمان




بدان ماندگی باز برخاستند
بکشتی گرفتن بیاراستند




زشبگیر تا سایه گسترد شید
دو خونی ازین سان به بیم و امید




همی رزم جستند یک با دگر
یکی را ز کینه نه برگشت سر




دهن خشک و غرقه شده تن در آب
ازان رنج و تابیدن آفتاب




وزان پس بدستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور




بخورد آب و برخاست بیژن بدرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد




تن از درد لرزان چو از باد بید
دل از جان شیرین شده ناامید




بیزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار




اگر داد بینی همی جنگ ما
برین کینه جستن بر آهنگ ما




ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا




جگر خسته هومان بیامد چو زاغ
سیه گشت از درد رخ چون چراغ




بدان خستگی باز جنگ آمدند
گرازان بسان پلنگ آمدند




همی زور کرد این بران آن برین
گه این را بسودی گه آنرا زمین




ز بیژن فزون بود هومان بزور
هنر عیب گردد چو برگشت هور




ز هر گونه زور آزمودند و بند
فراز آمد آن بند چرخ بلند




بزد دست بیژن بسان پلنگ
ز سر تا میانش بیازید چنگ




گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران




برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست




فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش بسان یکی اژدها




بـ*ـغلتید هومان بخاک اندرون
همه دشت شد سربسر جوی خون




نگه کرد بیژن بدان پیلتن
فگنده چو سرو سهی بر چمن




شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی
سوی کردگار جهان کرد روی




که ای برتر از جایگاه و زمان
ز جان سخن‌گوی و روشن‌روان




توی تو که جز تو جهاندار نیست
خرد را بدین کار پیکار نیست




مرا زین هنر سربسر بهره نیست
که با پیل کین جستنم زهره نیست




بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر




روانش روان ورا بنده باد
بچنگال شیران تنش کنده باد




سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افگند پست




گشاده سلیح و گسسته کمر
تنش جای دیگر دگر جای سر




زمانه سراسر فریبست و بس
بسختی نباشدت فریادرس




جهان را نمایش چو کردار نیست
سپردن بدو دل سزاوار نیست




بترسید ازو یار هومان چو دید
که بر مهتر او چنان بد رسید




چو شد کار هومان ویسه تباه
دوان ترجمانان هر دو سپاه




ستایش‌کنان پیش بیژن شدند
چو پیش بت چین برهمن شدند




بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همانست و بگشاد بند




تو اکنون سوی لشکر خویش پوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی




بشد ترجمان بیژن آمد دمان
بکوه کنابد بزه بر کمان




چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه
نبودش گذر جز بتوران سپاه




بترسید از انبوه مردم کشان
که یابند زان کار یکسر نشان




بجنگ اندر آیند برسان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه




برآهخت درع سیاوش ز سر
بخفتان هومان بپوشید بر




بران چرمهٔ پیل‌پیکر نشست
درفش سر نامداران بدست




برفت و بران دشت کرد آفرین
بران بخت بیدار و فرخ زمین




چو آن دیده‌بانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور




بدیدند زان دیده برخاستند
بشادی خروشیدن آراستند




طلایه هیونی برافگند زود
بنزدیک پیران بکردار دود




که هومان بپیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار




درفش سپهدار ایران نگون
تنش غرقه مانده بخاک اندرون




همه لشکرش برگرفته خروش
بهومان نهاده سپهدار گوش




چو بیژن میان دو رویه سپاه
رسید اندران سایهٔ تاج و گاه




بتوران رسید آن زمان ترجمان
بگفت آنچ دید از بد بدگمان




هم آنگه بپیران رسید آگهی
که شد تیره آن فر شاهنشهی




سبک بیژن اندر میان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سیاه




چو آن دیده‌بانان ایران سپاه
نگون یافتند آن درفش سیاه




سوی پهلوان روی برگاشتند
وزان دیده گه نعره برداشتند




وزآنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند




که بیژن بپروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر




چو دیوانگان گیو گشته نوان
بهرسو خروشان و هر سو دوان




همی آگهی جست زان نیوپور
همی ماتم آورد هنگام سور




چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
دمان پیش فرزند بنهاد روی




چو چشمش بروی گرامی رسید
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید




بـ*ـغلتید و بنهاد بر خاک سر
همی آفرین خواند بر دادگر




گرفتش ببر باز فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را




وزآنجا دمان سوی سالار شاه
ستایش کنان برگرفتند راه




چو دیدند مر پهلوان را ز دور
نبیره فرود آمد از اسب تور




پر از خون سلیح و پر از خاک سر
سرگرد هومان بفتراک بر




بپیش نیا رفت بیژن چو دود
همی یاد کرد آن کجا رفته بود




سلیح و سر و اسب هومان گرد
به پیش سپهدار گودرز برد




ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان




گرفت آفرین پس بدادار بر
بران اختر و بخت بیدار بر




بگنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامهٔ خسروان




گهربافته پیکر و بوم زر
درفشان چو خورشید تاج و کمر




ده اسب آوریدند زرین لگام
پری‌روی زرین کمر ده غلام




بدو داد و گفت از گه سام شیر
کسی ناورید اژدهایی بزیر




تنبلی سپه را بدین جنگ دست
دل شاه ترکان بهم بر شکست




همه لشکر شاه ایران چو شیر
دمان و دنان بادپایان بزیر




وز اندوه پیران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم




بنستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس




سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
بکین برادر نسازی درنگ




بایرانیان بر شبیخون کنی
زمین را بخون رود جیحون کنی




ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کینه و کارزار




مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را بگاز آوری




چو رفتی بنزدیک لشکر فراز
سپه را یکی سوی هومان بساز




بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم




دو بهره چو از تیره شب درگذشت
ز جوش سواران بجوشید دشت




گرفتند ترکان همه تاختن
بدان تاختن گردن افراختن




چو نستیهن آن لشکر کینه‌خواه
بیاورد نزدیک ایران سپاه




سپیده‌دمان تا بدانجا رسید
چو از دیده گه دیده‌بانش بدید




چو کارآگهان آگهی یافتند
سبک سوی گودرز بشتافتند




که آمد سپاهی چو کوه روان
که گویی ندارند گویا زبان




بران سان که رسم شبیخون بود
سپهدار داند که آن چون بود




بلشکر بفرمود پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن‌روان




بخواند آن زمان بیژن گیو را
ابا تیغ‌زن لشکر نیو را




بدو گفت نیک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو




ببر هرک باید ز گردان من
ازین نامداران و مردان من




پذیره شو این تاختن را چو شیر
سپاه اندر آورد به مردی بزیر




گزین کرد بیژن ز لشکر سوار
دلیران و پرخاشجویان هزار




رسیدند پس یک بدیگر فراز
دو لشکر پر از کینه و رزمساز




همه گرزها بر کشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک




فرود آمد از کوه ابر سیاه
بپوشید دیدار توران سپاه




سپهدار چون گرد تیره بدید
کزو لشکر ترک شد ناپدید




کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که




چو بیژن به نستیهن اندر رسید
درفش سر ویسگان را بدید




هوا سربسر گشته زنگارگون
زمین شد بکردار دریای خون




ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسب غرقه بخون




یکی تیر بر اسب نستیهنا
رسید از گشاد و بر بیژنا




ز درد اندر آمد تگاور بروی
رسید اندرو بیژن جنگجوی




عمودی بزد بر سر ترگ‌دار
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار




چنین گفت بیژن بایرانیان
که هر کو ببندد کمر بر میان




بجز گرز و شمشیر گیرد بدست
کمان بر سرش بر کنم پاک پست




که ترکان بدیدن پری چهره‌اند
بجنگ از هنر پاک بی‌بهره‌اند




دلیری گرفتند کنداوران
کشیدند لشکر پرندآوران




چو پیلان همه دشت بر یکدگر
فگنده ز تنها جدا مانده سر




ازان رزمگه تا بتوران سپاه
دمان از پس اندر گرفتند راه




چو پیران ندید آن زمان با سپاه
برادر بدو گشت گیتی سیاه




بکارآگهان گفت زین رزمگاه
هیونی بتازد به آوردگاه




که آردنشانی ز نستیهنم
وگرنه دو دیده ز سر برکنم




هیونی برون تاختند آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان




که نستیهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه




بریده سرافگنده بر سان پیل
تن از گرز خسته بکردار نیل




چو بشنید پیران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش




همی کند موی و همی ریخت آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب




بزد دست و بدرید رومی قبای
برآمد خروشیدن های های




همی گفت کای کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان




که بگسست از بازوان زور من
چنین تیره شد اختر و هور من




دریغ آن هژبر افن گردگیر
جوان دلاور سوار هژیر




گرامی برادر جهانبان من
سر ویسگان گرد هومان من




چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ
که روباه بودی بجنگش پلنگ




کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
بجنگ اندر آورد باید سپاه




بزد نای رویین و بربست کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس




ز کوه کنابد برون شد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه




سپهدار ایران بزد کرنای
سپاه اندر آورد و بگرفت جای




میان سپه کاویانی درفش
بپیش اندرون تیغهای بنفش




همه نامدارن پرخاشخر
ابا نیزه و گرزهٔ گاوسر




سپیده‌دمان اندر آمد سپاه
به پیکار تا گشت گیتی سیاه




برفتند زان پی به بنگاه خویش
بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش




سپهدار ایران به زیبد رسید
از اندیشه کردن دلش بردمید




همی گفت کامروز رزمی گران
بکردیم و کشتیم ازیشان سران




گمانی برم زانک پیران کنون
دواند سوی شاه ترکان هیون




وزو یار خواهد بجنگ سپاه
رسانم کنون آگهی من بشاه




نویسندهٔ نامه را خواند و گفت
برآورد خواهم نهان از نهفت




اگر برگشایی تو لـ*ـب را ز بند
زبان آورد بر سرت برگزند




یکی نامه فرمود نزدیک شاه
بگاه کردن ز کار سپاه




بخسرو نمود آن کجا رفته بود
سخن هرچ پیران بود گفته بود




فرستادن گیو و پیوند و مهر
نمودن بدو کار گردان سپهر




ز پاسخ که دادند مر گیو را
بزرگان و فرزانهٔ نیو را




وزان لشکری کز پسش چون پلنگ
بیاورد سوی کنابد بجنگ




ازان پس کجا رزمگه ساختند
وزان رزم دلرا بپرداختند




ز هومان و نستیهن جنگجوی
سراسر همه یاد کرد اندر اوی




ز کردار بیژن که روز نبرد
بدان گرزداران توران چه کرد




سخن سربسر چون همه گفته بود
ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود




بپردخت زان پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب




گر او از لـ*ـب رود جیحون سپاه
بایران گذارد سپه را براه




تو دانی که با او نداریم پای
ایا فرخجسته جهان کدخدای




مگر خسرو آید بپشت سپاه
بسر بر نهد بندگانرا کلاه




ور ایدونک پیران کند دست پیش
بخواهد سپه یاور از شاه خویش




بخسرو رسد زان سپس آگهی
ک با او چه سازد ببختت رهی




و دیگر که از رستم دیو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند




ز کردار ایشان به کهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر




چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند




تشستنگه خسروی ساختند
فراوان تگاور برون تاختند




بفرمود تا رفت پیشش هجیر
جوانی بکردار هشیار و پیر




بگفت آن سخن سربسر پهلوان
بپیش هشیوار پور جوان




بدو گفت کای پور هشیاردل
یکی تیز گردان بدین کاردل




اگر مر تو را نزد من دستگاه
همی جست باید کنونست گاه




چو بستانی این نامه هم در زمان
برو هم بکردار باد دمان




شب و روز ماسای و سر بر مخار
ببر نامهٔ من بر شهریار




بپدرود کردن گرفتش ببر
برون آمد از پیش فرخ پدر




ز لشکر دو تن را بر خویش خواند
سبکشان باسب تگاور نشاند




برون شد ز پرده‌سرای پدر
بهر منزلی بر هیونی دگر




خور و خواب و آرامشان بر ستور
چه تاریکی شب چه تابنده هور




بران گونه پویان براه آمدند
بیک هفته نزدیک شاه آمدند




چو از راه ایران بیامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار




پذیره فرستاد شماخ را
چه مایه دلیران گستاخ را




بپرسید چون دید روی هجیر
که ای پهلوان‌زادهٔ شیرگیر




درودست باری که بس ناگهان
رسیدی به نزدیک شاه جهان




بفرمود تا پرده برداشتند
باسبش ز درگاه بگذاشتند




هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
نگه کرد پیشش بمالید روی




بپرسید بسیار و بنشاندش
هزاران هجیر آفرین خواندش




ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه




ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هر یک یکایک بپرسید شاه




درود بزرگان بخسرو بداد
همه کار لشکر برو کرد یاد




بدو داد پس نامهٔ پهلوان
جوان خردمند روشن‌روان




نویسنده را پیش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند




چو برخواند نامه بخسرو دبیر
ز یاقوت رخشان دهان هجیر




بیاگند وزان پس بگنجور گفت
که دینار و دیبا بیار از نهفت




بیاورد بدره چو فرمان شنید
همی ریخت تا شد سرش ناپدید




بیاورد پس جامه زرنگار
چنانچون بود از در شهریار




همیدون ببردند پیش هجیر
ابا زین زرین ده اسب هژیر




بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز




ازان پس جو از جای برخاستند
نشستنگه می بیاراستند




هجیر و بزرگان خسروپرست
گرفتند یکسر همه می بدست




نشستند یک روز و یک شب بهم
همی رای زد خسرو از بیش و کم




بشبگیر خسرو سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست




بپوشید نو جامهٔ بندگی
دو دیده چو ابری ببارندگی




دوتایی شده پشت و بنهاد سر
همی آفرین خواند بر دادگر




ازو خواست پیروزی و فرهی
بدو جست دیهیم و تـ*ـخت مهی




بیزدان بنالید ز افراسیاب
بدرد از دو دیده فرو ریخت آب




وزآنجا بیامد چو سرو سهی
نشست از برگاه شاههنشهی




دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند




چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدید آورید اندرو خوب و زشت




نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار




دگر آفرین کرد بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن‌روان




خجسته سپهدار بسیار هوش
همه رای و دانش همه جنگ و جوش




خداوند گوپال و تیغ بنفش
فروزندهٔ کاویانی درفش




سپاس از جهاندار یزدان ما
که پیروز بودند گردان ما




از اختر ترا روشنایی نمود
ز دشمن برآورد ناگاه دود




نخست آنک گفتی که مر گیو را
بزرگان فرزانه و نیو را




بنزدیک پیران فرستاده‌ام
چه مایه ورا پندها داده‌ام




نپذرفت ازان پس خود او پند من
نجست اندرین کار پیوند من




سپهبد یکی داستان زد برین
چو دستور پیشین برآورد کین




که هر مهتری کو روان کاستست
ز نیکی ببخت بد آراستست




مرا زان سخن پیش بود آگهی
که پیران دل از کین نخواهد تهی




ولیکن ازان خوب کردار او
نجستم همی ژرف پیکار او




کنون آشکارا نمود این سپهر
که پیران بتوران گراید بمهر




کنون چون نبیند جز افراسیاب
دلش را تو از مهر او برمتاب




گر او بر خرد برگزیند هوا
بکوشش نروید ز خاراگیا




تو با دشمن ار خوب گویی رواست
از آزادگان خوب گفتن سزاست




و دیگر ز پیکار جنگ‌آوران
کجا یاد کردی به گرز گران




ز نیک‌اختر و گردش هور و ماه
ز کوشش نمودن بران رزمگاه




مرا این درستست کز کار کرد
تو پیروز باشی بروز نبرد




نبیره کجا چون تو دارد نیا
بجنگ اندرون باشدش کیمیا




ز شیران چه زاید مگر نره شیر
چنانچون بود نامدار و دلیر




به بیداد برنیست این کار تو
بسندست یزدان نگهدار تو




تو زور و دلیری ز یزدان شناس
ازو دار تا زنده باشی سپاس




سدیگر که گفتی که افراسیاب
سپه را همی بگذارند ز آب




ز پیران فرستاده شد نزد اوی
سپاهش بایران نهادست روی




همانست یکسر که گفتی سخن
کنون باز پاسخ فگندیم بن




بدان ای پر اندیشه سالار من
بهر کار شایستهٔ کار من




که او بر لـ*ـب رود جیحون درنگ
نه ازان کرد کید بر ما بجنگ




که خاقان برو لشکر آرد ز چین
فراز آمدش از دو رویه کمین




و دیگر که از لشکران گران
پراگنده برگرد توران سران




بدو دشمن آمد ز هر سو پدید
ازان بر لـ*ـب رود جیحون کشید




بپنجم سخن کگهی خواستی
بمهر گوان دل بیاراستی




چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ




بدان ای سپهدار و آگاه باش
بهر کار با بخت همراه باش




کزان سو که شد رستم شیرمرد
ز کشمیر و کابل برآورد گرد




وزان سو که شد اشکش تیزهوش
برآمد ز خوارزم یکسر خروش




برزم اندرون شیده برگشت ازوی
سوی شهر گرگان نهادست روی




وزان سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه




الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه ساخته




گر افراسیاب اندر آید براه
زجیحون بدین سو گذارد سپاه




بگیرند گردان پس پشت اوی
نماند به جز باد در مشت اوی




تو بشناس کو شهر آباد خویش
بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش




بگفتار پیران نماند بجای
بدشمن سپارد نهد پیش پای


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان دوازده رخ، بخش ۵:


نجنباند او داستان را دو لـ*ـب
که ناید خبر زو بمن روز و شب




بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود




بما برکند پیشدستی بجنگ
نبیند کس این روز تاریک و تنگ




بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس




دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگیرد برآرد بخورشید سر




من اندر پی طوس با پیل و گاه
بیاری بیایم بپشت سپاه




تو از جنگ پیران مبر تاب روی
سپه را بیارای و زو کینه‌جوی




چو هومان و نستیهن از پشت اوی
جدا ماند شد باد در مشت اوی




گر از نامداران ایران نبرد
بخواهد بفرما وزان برمگرد




چو پیران نبرد تو جوید دلیر
کمن بددلی پیش او شو چو شیر




به پیکار مندیش ز افراسیاب
بجای آرد دل روی ازو برمتاب




چو آید بجنگ اندرون جنگجوی
نباید که برتابی از جنگ روی




بریشان تو پیروز باشی بجنگ
نگر دل نداری بدین کار تنگ




چنین دارم اومید از کردگار
که پیروز باشی تو در کارزار




همیدون گمانم که چون من ز راه
بپشت سپاه اندر آرم سپاه




بریشان شما رانده باشید کام
به خورشید تابان برآورده نام




ز کاوس وز طوس نزد سپاه
درود فراوان فرستاد شاه




بران نامه بنهاد خسرو نگین
فرستاده را داد و کرد آفرین




چو از پیش خسرو برون شد هجیر
سپهبد همی رای زد با وزیر




ز بس مهربانی که بد بر سپاه
سراسر همه رزم بد رای شاه




همی گفت اگر لشکر افراسیاب
بجنباند از جای و بگذارد آب




سپاه مرا بگسلاند ز جای
مرا رفت باید همینست رای




همانگه شه نوذران را بخواند
بفرمود تا تیز لشکر براند




بسوی دهستان سپه برکشید
همه دشت خوارزم لشکر کشید




نگهبان لشکر بود روز جنگ
بجنگ اندر آید بسان پلنگ




تبیره برآمد ز درگاه طوس
خروشیدن نای رویین و کوس




سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمین سم اسبان نهفتن گرفت




تو گفتی که خورشید تابان بجای
بماند از نهیب سواران بپای




دو هفته همی رفت زان سان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه




پراگنده بر گرد کشور خبر
ز جنبیدن شاه پیروزگر




چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیچید تفت




ابا ده هزار از گزیده سران
همه نامداران و کنداوران




بنزدیک گودرز بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی




ابا پیل و با کوس و با فرهی
ابا تـ*ـخت و با تاج شاهنشهی




هجیر آمد از پیش خسرودمان
گرازان و خندان و دل شادمان




ابا خلعت و خوبی و خرمی
تو گفتی همی برنوردد زمی




چو آمد به نزدیک پرده‌سرای
برآمد خروشیدن کرنای




پذیره شدندش سران سربسر
زمین پر ز آهن هوا پر ز زر




چو خیزد بچرخ اندرون داوری
ز ماه و ز ناهید وز مشتری




بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا زنگ زرین و پیلان و کوس




چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ دید از شه خسروان




نوازیدن شاه و پیوند اوی
همی گفت از رادی و پند اوی




که چون بر سپه گستریدست مهر
چگونه ز پیغام بگشاد چهر




پس آن نامهٔ شهریار جهان
بگودرز داد و درود مهان




نوازیدن شاه بشنید ازوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی




چو بگشاد مهرش بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد




سپهدار بر شاه کرد آفرین
بفرمان ببوسید روی زمین




ببود آن شب و رای زد با پسر
بشبگیر بنشست و بگشاد در




همه نامداران لشگر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه




پس آن نامهٔ شاه، فرخ هجیر
بیاورد و بنهاد پیش دبیر




دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همی خواند پیش سپاه




سپهدار رزی دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند




ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکر گه آورد یکسر گروه




در گنج دینار و تیغ و کمر
همان مایه‌ور جوشن و خود زر




بروزی دهان داد یکسر کلید
چو آمد گه نام جستن پدید




برافشاند بر لشکر آن خواسته
سوار و پیاده شد آراسته




یکی لشکری گشن برسان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه




دل شیر غران ازیشان به بیم
همه غرقه در آهن و زر و سیم




بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکین آختن




برفتند پیش سپهبد گروه
بر انبوه لشکر بکردار کوه




بریشان نگه کرد سالار مرد
زمین تیره دید آسمان لاژورد




چنین گفت کز گاه رزم پشین
نیاراست کس رزمگاهی چنین




باسب و سلیح و بسیم و بزر
بپیلان جنگی و شیران نر




اگر یار باشد جهان‌آفرین
نپیچیم از ایدر عنان تا بچین




چو بنشست فرزانگان را بخواند
ابا نامداران برامش نشاند




همی خورد شادی‌کنان دل بجای
همی با یلان جنگ را کرد رای




بپیران رسید آگهی زین سخن
که سالار ایران چه افگند بن




ازان آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب




ز دستور فرخنده رای آنگهی
بجست اندر آن کینه جستن رهی




یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد سوی پهلوان دلپذیر




سر نامه کرد آفرین بزرگ
بیزدان پناهش ز دیو سترگ




دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان




مگر کز میان تو رویه سپاه
جهاندار بردارد این کینه‌گاه




اگر تو که گودرزی آن خواستی
که گیتی بکینه بیاراستی




برآمد ازین کینه گه کام تو
چه گویی چه باشد سرانجام تو




نگه کن که چندان دلیران من
ز خویشان نزدیک و شیران من




تن بی سرانشان فگندی بخاک
ز یزدان نداری همی شرم و باک




ز مهر و خرد روی برتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی




گه آمد که گردی ازین کینه سیر
بخون ریختن چند باشی دلیر




نگه کن کز ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد بدین کارزار




بکین جستن مرده‌ای ناپدید
سر زندگان چند باید برید




گه آمد که بخشایش آید ترا
ز کین جستن آسایش آید ترا




اگر بازیابی شده روزگار
بگیتی درون تخم کینه مکار




روانت مرنجان و مگذار تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن




پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کزو نام زشتی بماند بسی




نباید که زشتی بماندت نام
وگر تو بدان سر شوی شادکام




هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید




بترسم که گر بار دیگر سپاه
بجنگ اندر آید بدین رزمگاه




نبینی ز هر دو سپه کس بپای
برفته روان تن بمانده بجای




ازان پس که داند که پیروز کیست
نگون‌بخت گر گیتی افروز کیست




ور ایدونک پیکار و خون ریختن
بدین رزمگه با من آویختن




کزین سان همی جنگ شیران کنی
همی از پی شهر ایران کنی




بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندی فرستم بافراسیاب




بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشم و پس در نوردیم کین




چنانچون بگاه منوچهر شاه
ببخشش همی داشت گیتی نگاه




هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی




وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر




از ایران بکوه اندر آید نخست
در غرچگان از بر بوم بست




دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندر آب




دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان




دگر گوزگانان فرخنده جای
نهادست نامش جهان کدخدای




دگر مولیان تا در بدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان




فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم




چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد




همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز




وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز




ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه




بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان




ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار




وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غر در سپارم بدوی




ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاریم بی‌جنگ و لاف




وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین




وزان پس که این کرده باشم همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه




بسوگند پیمان کنم پیش تو
کزین پس نباشم بداندیش تو




بدانی که ما راستی خواستیم
بمهر و وفا دل بیاراستیم




سوی شاه ترکان فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر




همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
یکی نامه بنویس و بنمای چهر




چنین از ره مهر و پیکار من
ز خون ریختن با تو گفتار من




چو پیمان همه کرده باشیم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست




فرستم همه سربسر نزد شاه
در کین ببندد مگر بر سپاه




ازان پس که این کرده باشیم نیز
گروگان فرستاده و داده چیز




بپیوندم این هر و آیین و دین
بدوزم بدست وفا چشم کین




که بشکست هنگام شاه بزرگ
ز بد گوهر تور و سلم سترگ




فریدون که از درد سرگشته شد
کجا ایرج نامور کشته شد




ز من هرچ باید بنیکی بخواه
ازان پس برین نامه کن نزد شاه




نباید کزین خوب گفتار من
بسستی گمانی برند انجمن




که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجام نیکی بجویم همی




مرا گنج و مردان از آن تو بیش
بمردانگی نام از آن تو پیش




ولیکن بدین کینه انگیختن
به بیداد هر جای خون ریختن




بسوزد همی بر سپه بر دلم
بکوشم که کین از میان بگسلم




سه دیگر که از کردگار جهان
بترسم همی آشکار و نهان




که نپسندد از ما بدی دادگر
گزافه نبردارد این شور و شر




اگر سر بپیچی ز گفتار من
نجویی همه ژرف کردار من




گنهکار دانی مرا بی‌گنـ*ـاه
نخواهی بگفتار کردن نگاه




کجا داد و بیداد نزدت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست




گزین کن ز گردان ایران سران
کسی کو گراید برگرز گران




همیدون من از لشکر خویش مرد
گزینم چو باید ز بهر نبرد




همه یک بدیگر فرازآوریم
سران را ز سر سوی گاز آوریم




همیدون من و تو به آوردگاه
بگردیم یک با دگر کینه‌خواه




مگر بیگناهان ز خون ریختن
بسایش آیند ز آویختن




کسی کش گنهکار داری همی
وزو بر دل آزار داری همی




بپیش تو آرم بروز نبرد
ببایدت پیمان یکی نیز کرد




که بر ما تو گر دست یابی بخون
شود بخت گردان ترکان نگون




نیازاری از بن سپاه مرا
نسوزی بر و بوم و گاه مرا




گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند




وگر من شوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر




نسازم بایرانیان بر کمین
نگیریم خشم و نجوییم کین




سوی شهر ایران دهم راهشان
گذارم یکایک سوی شاهشان




ازیشان نگردد یکی کاسته
شوند ایمن از جان وز خواسته




ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد




بانبوه جویی همی کارزار
سپه را سراسر بجنگ اند آر




هران خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته




ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمایه فرزند را




پسر بد مر او را سر انجمن
یکی نام رویین و رویینه تن




بدو گفت نزدیک گودرز شو
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو




چو رویین برفت از در نامور
فرستاده با ده سوار دگر




بیامد خردمند روشن‌روان
دمان تا سراپردهٔ پهلوان




چو رویین پیران بدرگه رسید
سوی پهلوان سپه کس دوید




فرستاده را خواند پس پهلوان
دمان از پس پرده آمد جوان




بیامد چو گودرز را دید دست
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست




سپهدار بر جست و او را چو دود
بغوش تنگ اندر آورد زود




ز پیران بپرسید وز لشکرش
ز گردان وز شاه وز کشورش




خردمند رویین پس آن نامه پیش
بیاورد و بگزارد پیغام خویش




دبیر آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود




چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند




ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
نمودن بدو راه و پیوند خوب




خردمند پیران که در نامه یاد
چه آورد وز پند نیکو چه داد




برویین چنین گفت پس پهلوان
که‌ای پور سالار و فرخ جوان




تومهمان ما بود باید نخست
پس این پاسخ نامه بایدت جست




سراپردهٔ نو بپرداختند
نشستنگه خسروی ساختند




بدیبای رومی بیاراستند
خورشها و رامشگران خواستند




پراندیشه گشته دل پهلوان
نبشته ابا رای‌زن موبدان




همی پاسخ نامه آراستند
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند




بیک هفته گودرز با رود و می
همی نامه را پاسخ افگند پی




ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد گه نیم‌روز




می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی




چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نویسنده را خواند سالار شاه




بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
درختی بنوی بکینه بگشت




سرنامه کرد آفرین از نخست
دگر پاسخ آورد یکسر درست




که بر خواندم نامه را سربسر
شنیدیم گفتار تو در بدر




رسانید رویین بر ما پیام
یکایک همه هرچ بردی تو نام




ولیکن شگفت آمدم کار تو
همی زین چنین چرب گفتار تو




دلت با زبان هیچ همسایه نیست
روان ترا از خرد مایه نیست




بهرجای چربی بکار آوری
چنین تو سخن پرنگار آوری




کسی را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهربانی برد




چو شوره زمینی که از دور آب
نماید چو تابد برو آفتاب




ولیکن نه گاه فریبست و بند
که هنگام گرزست و تیغ و کمند




مرا با تو جز کین و پیکار نیست
گه پاسخ و روز گفتار نیست




نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
نه جای فریبست و پیوند و مهر




کرا داد خواهد جهاندار زور
کرا بردهد بخت پیروز هور




ولیکن بدین گفته پاسخ شنو
خرد یاد کن بخت را پیشرو




نخست آنک گفتی که از مهر نیز
ز یزدان وز گردش رستخیز




نخواهم که آید مرا پیش جنگ
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ




دلت با زبان آشنایی نداشت
بدان گه که این گفته بر دل گماشت




اگر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون




که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودی بخون ریختن هیچ سست




نخستین که آمد بپیش تو گیو
از ایران هشیوار مردان نیو




بسازیده مر جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری




تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش




خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی
بفرجام آرام بیش آمدی




ولیکن سرشت بد و خوی بد
ترانگذراند براه خرد




بدی خود بدان تخمه در گوهرست
ببد کردن آن تخمه اندر خورست




شنیدی که بر ایرج نیک‌بخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تـ*ـخت




چو از تور و سلم اندر آمد زمین
سراسر بگسترد بیداد و کین




فریدون که از درد دل روز و شب
تنبلی بنفرین ایشان دو لـ*ـب




بافراسیاب آمد آن مهر بد
ازان نامداران اندک خرد




ز سر با منوچهر نو کین نهاد
همیدون ابا نوذر و کیقباد




بکاوس کی کرد خود آنچ کرد
برآورد از ایران آباد گرد




ازان پس بکین سیاوش باز
فگند این چنین کینهٔ نو دارز




نیامد بدانگه ترا داد یاد
که او بی‌گنه جان شیرین بداد




جه مایه بزرگان که از تـ*ـخت و گاه
از ایران شدند اندرین کین تباه




و دیگر که گفتی که با پیر سر
بخون ریختن کس نبندد کمر




بدان ای جهاندیدهٔ پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب




که یزدان مرا زندگانی دراز
بدان داد با بخت گردن‌فراز




که از شهر توران بروز نبرد
ز کینه برآرم بخورشید گرد




بترسم همی زانک یزدان من
ز تن بگسلاند مگر جان من




من این کینه را ناوریده بجای
بر و بومتان ناسپرده بپای




سدیگر که گفتی ز یزدان پاک
نبینم بدلت اندرون بیم و باک




ندانی کزین خیره خون ریختن
گرفتار کردی بفرجام تن




من اکنون بدین خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پیکار تو




بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازین گردش روزگار




که سالاری و گنج و مردانگی
ترا دادم و زور و فرزانگی




بکین سیاوش کمر بر میان
نبستی چرا پیش ایرانیان




بهفتاد خون گرامی پسر
بپرسد ز من داور دادگر




ز پاسخ بپیش جهان‌آفرین
چه گویم چرا بازگشتم ز کین




ز کار سیاوش چهارم سخن
که افگندی ای پیر سالار بن




که گفتی ز بهر تنی گشته خاک
نشاید ستد زنده را جان پاک




تو بشناس کین زشت کردارها
بدل پر ز هر گونه آزارها




که با شهر ایران شما کرده‌اید
چه مایه کیان را بیازرده‌اید




چه پیمان شکستن چه کین ساختن
همیشه بسوی بدی تاختن




چو یاد آورم چون کنم آشتی
که نیکی سراسر بدی کاشتی




بپنجم که گفتی که پیمان کنم
ز توران سران را گروگان کنم




بنزدیک خسرو فرستیم گنج
ببندیم بر خویشتن راه رنج




بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان جز اینست ما را ز شاه




مرا جنگ فرمود و آویختن
بکین سیاوش خون ریختن




چو فرمان خسرو نیارم بجای
روان شرم دارد بدیگر سرای




ور اومید داری که خسرو بمهر
گشاید برین گفتها بر تو چهر




گروگان و آن خواسته هرچ هست
چو لهاک و رویین خسروپرست




گسی کن بزودی بنزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه




ششم شهر ایران که کردی تو یاد
برو و بوم آباد فرخ‌نژاد




سپاریم گفتی بخسرو همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه




تراکرد یزدان ازان بی‌نیاز
گر آگه نه‌ای تا گشاییم راز




سوی باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر




سوی نیمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار روی پرند




تهم رستم نیو با تیغ تیز
برآورد ازیشان دم رستخیز




سر هندوان با درفش سیاه
فرستاد رستم بنزدیک شاه




دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر




بیابان ازیشان بپرداختند
سوی باختر تاختن ساختند




ببارید بر شیده اشکش تگرگ
فراز آوریدش بنزدیک مرگ




اسیران وز خواسته چند چیز
فرستاد نزدیک خسرو بنیز




وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم




بیک جنگ دیدی همه دستبرد
ازین نامداران و مردان گرد




ور ایدونک روی اندر آری بروی
رهانم ترا زین همه گفت و گوی




بنیروی یزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم این رزمگاه




تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدین گردش هور و ماه




که بند سپهری فراز آمدست
سربخت ترکان بگاز آمدست




نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جهان‌آفرین بر سرت




زمانه ز بد دامن اندر کشید
مکافات بد را بد آید پدید




تو بندیش هشیار و بگشای گوش
سخن از خردمند مردم نیوش




بدان کین چنین لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صدهزار




همه نامجوی و همه کینه‌خواه
بافسون نگردند ازین رزمگاه




زمانه برآمد به هفتم سخن
فگندی وفا را بسوگند بن




بپیمان مرا با تو گفتار نیست
خرد را روانت خریدار نیست




ازیراک باهرک پیمان کنی
وفا را بفرجام هم بشکنی




بسوگند تو شد سیاوش بباد
بگفتار بر تو کس ایمن مباد




نبودیش فریادرس روز درد
چه مایه بسختی ترا یاد کرد




به هشتم که گفتی مرا تاج و تـ*ـخت
از آن تو بیشست مردی و بخت




همیدون فزونم بمردان و گنج
ولیکن دلم را ز مهرست رنج




من ایدون گمانم که تا این زمان
بجنگ آزمودی مرا بی‌گمان




گرم بی‌هنر یافتی روز کین
تو دانی کنون بازم از پس ببین




بفرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد




من از لشکر ترک هم زین نشان
بیارم سواران مردم‌کشان




که از مهربانی که بر لشکرم
نخواهم که بیداد کین گسترم




تو با مهربانی نهی پای پیش
که دانی نهان دل و رای خویش




بیازارد از من جهاندار شاه
گر از یکدگر بگسلانم سپاه




نهم آنک گفتی مبارز گزین
که با من بگردد برین دشت کین




یکی لشکری پرگنه پیش من
پرآزار ازیشان دل انجمن




نباشد ز من شاه همداستان
کزیشان بگردم بدین داستان




نخستین بانبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سر بر همگروه




میان دو لشکر دو صف برکشید
گر ایدونک پیروزی آید پدید




وگرنه همین نامداران مرد
بیاریم و سازیم جای نبرد




ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفتهٔ خود نیم دلگسل




ور ایدونک با من به آوردگاه
بسنده نخواهی بدن با سپاه




سپه خواه و یاور ز سالار خویش
بژرفی نگه‌دار پیکار خویش




پراگنده از لشکرت خستگان
ز خویشان نزدیک و پیوستگان




بمان تا کندشان پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدین کار تست




اگر خواهی از من زمان درنگ
وگر جنگ جویی بیارای جنگ




بدان گفتم این تا بروز نبرد
بما بر بهانه نبایدت کرد




که ناگاه با ما بجنگ آمدی
کمین کردی و بی‌درنگ آمدی




من این کین اگر تا بصد سالیان
بخواهم همانست و اکنون همان




ازین کینه برگشتن امید نیست
شب و روز بی‌دیدگان را یکیست




چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
فرستاده آمد بسان پری




کمر بر میان با ستور نوند
ز مردان به گرد اندرش نیز چند




فرود آمد از باره رویین گرد
گوان را همه پیش گودرز برد




سپهبد بفرمود تا موبدان
زلشکر همه نامور بخردان




بزودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و روشن‌روان آمدند




پس آن پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان




بزرگان که آن نامهٔ دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر




هش و رای پیران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند




بگودرز بر آفرین خواند
ورا پهلوان گزین خواندند




پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برویین پیران ویسه‌نژاد




چو از پیش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند




از اسبان تازی بزرین ستام
چه افسر چه شمشیر زرین نیام




ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر




برفت از در پهلوان با سپاه
سوی لشکر خویش بگرفت راه




چو رویین بنزدیک پیران رسید
بپیش پدر شد چنانچون سزید




بنزدیک تختش فرو برد سر
جهاندیده پیران گرفتش ببر




چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچ دید اندران رزمگاه




پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر




دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب




شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید




ازان پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد براه




ازان خون هفتاد پور گزین
نیارامدش یک زمان دل ز کین




گر ایدونک او بر گذشته سخن
بنوی همی کینه سازد ز بن




چرا من بکین برادر کمر
نبندم نخارم ازین کینه سر




هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار




که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواری چو هومان نبندد کمر




چو نستیهن آن سرو سایه فگن
که شد ناپدید از همه انجمن




بباید کنون بست ما را کمر
نمانم بایرانیان بوم و بر




بنیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم ازان انجمن رستخیز




از اسبان گله هرچ شایسته بود
ز هر سو بلشکر گه آورد زود




پیاده همه کرد یکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار




سرگنجهای کهن برگشاد
بدینار دادن دل اندر نهاد




چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب




فرستاده‌ای با هش و رای پیر
سخن‌گوی و گرد و سوار و دبیر




که رو شاه توران سپه را بگوی
که ای دادگر خسرو نامجوی




کز آنگه که چرخ سپهر بلند
بگشت از بر تیره خاک نژند




چو تو شاه بر گاه ننشست نیز
به کس نام شاهی نپیوست نیز




نه زیبا بود جز تو مر تـ*ـخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را




ازان کس برآرد جهاندار گرد
که پیش تو آید بروز نبرد




یکی بنده‌ام من گنهکار تو
کشیده سر از جان بیدار تو




ز کیخسرو از من بیازرد شاه
جزین خویشتن را ندانم گنـ*ـاه




که این ایزدی بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسیار سود




اگر نیز بیند مرا زین گنـ*ـاه
کند گردن آزاد و آید براه




رسانم من اکنون بشاه آگهی
که گردون چه آورد پیش رهی




کشیدم بکوه کنابد سپاه
بایرانیان بر ببستیم راه




وزان سو بیامد سپاهی گران
سپهدار گودرز و با او سران




کز ایران ز گاه منوچهر شاه
فزون زان نیامد بتوران سپاه




به زیبد یکی جایگه ساختند
سپه را دران کوه بنشاختند




سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
بروی اندر آورده بد روی تنگ




نجستیم رزم اندران کینه‌گاه
که آید مگر سوی هامون سپاه




نیامد سپاهش ازان که برون
سر پهلوانان ما شد نگون




سپهدار ایران نیامد ستوه
بهامون نیاورد لشکر ز کوه




برادر جهاندار هومان من
بکینه بجوشید ازین انجمن




بایران سپه شد که جوید نبرد
ندانم چه آمد بران شیرمرد




بیامد بکین جستنش پور گیو
بگردید با گرد هومان نیو




ابر دست چون بیژنی کشته شد
سر من ز تیمار او گشته شد




که دانست هرگز که سرو بلند
بباغ از گیا یافت خواهد گزند




دل نامداران همه بر شکست
همه شادمانی شد از درد پست




و دیگر چو نستیهن نامدار
ابا ده هزار آزموده سوار




برفت از بر من سپیده دمان
همان بیژنش کند سر در زمان




من از درد دل برکشیدم سپاه
غریوان برفتم به آوردگاه




یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
بکردیم یک با دگر همگروه




چو نهصد تن از نامداران شاه
سر از تن جدا شد برین رزمگاه




دو بهره ز گردان این انجمن
دل از درد خسته بشمشیر تن




بما بر شده چیره ایرانیان
بکینه همه پاک بسته میان




بترسم همی زانک گردان سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر




وزان پس شنیدم یکی بدخبر
کزان نیز برگشتم آسیمه سر




که کیخسرو آید همی با سپاه
بپشت سپهبد بدین رزمگاه




گرایدونک گردد درست این خبر
که خسرو کند سوی ما برگذر




جهاندار داند که من با سپاه
نیارم شدن پیش او کینه‌خواه




مگر شاه با لشکر کینه‌جوی
نهد سوی ایران بدین کینه‌روی




بگرداند این بد ز تورانیان
ببندد بکینه کمر بر میان




که گر جان ما را ز ایران سپاه
بد آید نباشد کسی کینه‌خواه




فرستاده گفت پیران شنید
بکردار باد دمان بردمید




مشست از بر بادپای سمند
بکردار آتش هیونی بلند




بشد تا بنزدیک افراسیاب
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب




بنزدیک شاه اندر آمد چو باد
ببوسید تـ*ـخت و پیامش بداد




چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد




شد از کار آن کشتگان خسته‌دل
بدان درد بنهاد پیوسته دل




وزان نیز کز دشمنان لشکرش
گریزان و ویران شده کشورش




ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
بروبر جهان گشته تاریک و تنگ




چو گفتار پیران ازان سان شنید
سپه را همه پای برجای دید




به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
همانگه فرستاده را در گشاد




بفرمود تا بازگردد بجای
سوی نامور بندهٔ کدخدای




چنین پاسخ آورد کو را بگوی
که ای مهربان نیکدل راستگوی




تو تا زادی از مادر پاکتن
سرافراز بودی بهر انجمن




ترا بیشتر نزد من دستگاه
توی برتر از پهلوانان بجاه




همیشه یکی جوشنی پیش من
سپر کرده جان و فدی کرده تن




همیدون بهر کار با گنج خویش
گزیده ز بهر منی رنج خویش




تو بردی ز چین تا بایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه




نبیند سپه چون تو سالار نیز
نبندد کمر چون تو هشیار نیز




ز تور و پشنگ ار دراید بمهر
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر




نخست آنک گفتی من از انجمن
گنهکار دارم همی خویشتن




که کیخسرو آمد ز توران زمین
به ایران و با ما بگسترد کین




بدین من که شاهم نیازرده‌ام
بدل هرگز این یاد ناورده‌ام




نباید که باشی بدین تنگدل
ز تیمار یابد ترا زنگ دل




که آن بودنی بود از کردگار
نیامد بدین بد کس آموزگار




که کیخسرو از من نگیرد فروغ
نبیره مخوانش که باشد دروغ




نباشم همیدون من او را نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا




بدن کار او کس گنهکار نیست
مرا با جهاندار پیکار نیست




چنین بود و این بودنی کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود




و دیگر که گفتی ز کار سپاه
ز گردیدن تیره خورشید و ماه




همیشه چنینست کار نبرد
ز هر سو همی گردد این تیره گرد




گهی برکشد تا بخورشید سر
گهی اندر آرد ز خورشید بر




بیکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند




گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و با اندهان




تو دل را بدین درد خسته مدار
روان را بدین کار بسته مدار




سخن گفتن کشتگان گشت خواب
ز کین برادر تو سر برمتاب




دلی کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود




سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
بجنگ اندر آید همی با سپاه




مبیناد چشم کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار




که من خود برانم کز ایدر سپاه
ازان سوی جیحون گذارم براه




نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس




بایران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه




بکیخسرو این پس نمانم جهان
بسر بر فرود آیمش ناگهان




بخنجر ازان سان ببرم سرش
که گرید بدو لشکر و کشورش




مگر کاسمانی دگرگونه کار
فرازآید از گردش روزگار




ترا ای جهاندیدهٔ سرافراز
نکردست یزدان بچیزی نیاز




ز مردان وز گنج و نیروی دست
همه ایزدی هرچ بایدت هست




یکی نامور لشکری ده هزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار




فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو




از ایرانیان ده وزینها یکی
بچشم یکی ده سوار اندکی




چو لشکر بنزد تو آید مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای




همان کوه کو کرده دارد حصار
باسیان جنگی ز پا اندرآر




مکش دست ازیشان بخون ریختن
تو پیروز باشی بویختن




ممان زنده زیشان بگیتی کسی
که نزد تو آید ازیشان بسی




فرستاده بنشیند پیغام شاه
بیامد بر پهلوان سپاه




بپیش اندر آمد بسان شمن
خمیده چو از بار شاخ سمن




بپیران رسانید پیغام شاه
وزان نامداران جنگی سپاه




چو بشنید پیران سپه را بخواند
فرستاده چون این سخن باز راند




سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشید آزاد دل




نهانی روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود




که از هر سوی لشکر شهریار
همی کاسته دید در کارزار




هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسید کاید یکایک بجنگ




بیزدان چنین گفت کای کردگار
چه مایه شگفت اندرین روزگار




کرا برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست




بخسرو نگر تا جز از کردگار
که دانست کید یکی شهریار




نگه کن بدین کار گردنده دهر
مر آن را که از خویشتن کرد بهر




برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک بابخت بیدار مشک




شگفتی‌تر آنک از پی آز مرد
همیشه دل خویش دارد بدرد




میان نیا و نبیره دو شاه
ندانم چرا باید این کینه‌گاه




دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
دو لشکر بروی اندر آورده روی




چه گویی سرانجام این کارزار
کرا برکشد گردش روزگار




پس آنگه بیزدان بنالید زار
که ای روشن دادگر کردگار




گر افراسیاب اندرین کینه‌گاه
ابا نامداران توران سپاه




بدین رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن




چو کیخسرو آید ز ایران بکین
بدو بازگردد سراسر زمین




روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم




مبیناد هرگز جهانبین من
گرفته کسی راه و آیین من




کرا گردش روز با کام نیست
ورا زندگانی و مرگش یکیست




وزان پس ز ایران سپه کرنای
برآمد دم بوق و هندی درای




دو رویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش




سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشید جوشن همه دشت و کوه




دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ




بکردار باران ز ابر سیاه
ببارید تیر اندران رزمگاه




جهان چون شب تیره از تیره میغ
چو ابری که باران او تیر و تیغ




زمین آهنین کرده اسبان بنعل
برو دست گردان بخون گشته لعل




ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
بریده سرانشان فگنده براهچ




برآورد گه جای گشتن نماند
پی اسب را برگذشتن نماند




زمین لاله‌گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون




دو سالار گفتند اگر همچنین
بداریم گردان برین دشت کین




شب تیره را کس نماند بجای
جز از چرخ گردان و گیهان خدای




چو پیران چنان دید جای نبرد
بلهاک فرمود و فرشیدورد




که چندان کجا با شما لشکرست
کسی کاندرین رزمگه درخورست




سران را ببخشید تا بر سه روی
بوند اندرین رزمگه کینه‌جوی




وزیشان گروهی که بیدارتر
سپه را ز دشمن نگهدارتر




بدیشان سپارید پشت سپاه
شما بر دو رویه بگیرید راه




بلهاک فرمود تا سوی کوه
برد لشکر خویش را همگروه




همیدون سوی رود فرشیدورد
شود تا برارد بخورشید گرد




چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کینه‌خواه




نوندی برافگند بر دیده‌بان
ازان دیده گه تا در پهلوان




نگهبان گودرز خود با سپاه
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه




دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کیمن برگشادند گرد




سواران ایران برآویختند
همی خاک با خون برآمیختند




نوندی برافگند هر سو دوان
بگاه کردن بر پهلوان




نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی




گرامی پسر شیر شرزه هجیر
بپشت پدر بود با تیغ و تیر




بفرمود تا شد بپشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه




بگوید که لشکر سوی رود و کوه
بیاری فرستد گروها گروه




ودیگر بفرمود گفتن بگیو
که پشت سپه را یکی مرد نیو




گزیند سپارد بدو جای خویش
نهد او از آن جایگه پای پیش




هجیر خردمند بسته کمر
چو بشنید گفتار فرخ پدر




بیامد بسوی برادر دوان
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان




چز بشنید گیو این سخن بردمید
ز لشکر یکی نامور برگزید




کجا نام او بود فرهاد گرد
بخواند و سپه یکسر او را سپرد




دو صد کار دیده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران




برد تاختن سوی فرشیدورد
برانگیزد از رود وز آب گرد




ز گردان دو صد با درفشی چو باد
بفرخنده گرگین میلاد داد




بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
اباگرز و با آبداده سنان




کنون رفت باید بران رزمگاه
جهان کرد باید بریشان سیاه




که پشت سپهشان بهم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست




ببیژن چنین گفت کای شیرمرد
توی شیر درنده روز نبرد




کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت




از ایدر برو تا بقلب سپاه
ز پیران بدان جایگه کینه‌خواه




ازیشان نپرهیز و تن پیش‌دار
که آمد گه کینه در کارزار




که پشت همه شهر توران بدوست
چو روی تو بیند بدردش پوست




اگر دست‌یابی برو کار بود
جهاندار و نیک اخترت یار بود




بیاساید از رنج و سختی سپاه
شود شادمانه جهاندار و شاه




شکسته شود پشت افراسیاب
پر از خون کند دل دو دیده پر آب




بگفت این سخن پهلوان با پسر
پسر جنگ را تنگ بسته کمر




سواران که بودند بر میسره
بفرمود خواندن همه یکسره




گرازه برون آمد و گستهم
هجیر سپهدار و بیژن بهم




وزآنجا سوی قلب توران سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه




بکردار گرگان بروز شکار
بران بادپایان اخته زهار




میان سپاه اندرون تاختند
ز کینه همی دل بپرداختند




همه دشت بر گستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار




چه مایه فتاده بپای ستور
کفن جوشن و سـ*ـینهٔ شیر گور




چو رویین پیران ز پشت سپاه
بدید آن تکاپوی و گرد سیاه




بیامد بپشت سپاه بزرگ
ابا نامداران بکردار گرگ




برآویخت برسان شرزه پلنگ
بکوشید و هم بر نیامد بجنگ




بیفگند شمشیر هندی ز مشت
بنومیدی از جنگ بنمود پشت




سپهدار پیران و مردان خویش
بجنگ اندرون پای بنهاد پیش




چو گیو آن زمان روی پیران بدید
عنان سوی او جنگ را برگشید




ازان مهتران پیش پیران چهار
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار




بزه کرد پیران ویسه کمان
همی تیر بارید بر بدگمان




سپر بر سر آورد گیو سترگ
بنیزه درآمد بکردار گرگ




چو آهنگ پیران سالار کرد
که جوید بورد با او نبرد




فروماند اسبش همیدون بجای
از آنجا که بد پیش ننهاد پای




یکی تازیانه بران تیز رو
بزد خشم را نامبردار گو




بجوشید بگشاد لـ*ـب را ز بند
بنفرین دژخیم دیو نژند




بیفگند نیزه کمان برگرفت
یکی درقهٔ کرگ بر سر گرفت




کمان را بزه کرد و بگشاد بر
که با دست پیران بدوزد سپر




بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ




همیدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گیو پیکان آهن گذار




نشد اسب خسته نه پیران نیو
بدانجا رسیدند یاران گیو




چو پیران چنان دید برگشت زود
برفت از پسش گیو تازان چو دود




بنزدیک گیو آمد آنگه پسر
که ای نامبردار فرخ پدر




من ایدون شنیدستم از شهریار
که پیران فراوان کند کارزار




ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختی رها




سرانجام بر دست گودرز هوش
برآید تو ای باب چندین مکوش




پس اندر رسیدند یاران گیو
پر از خشم و کینه سواران نیو




چو پیران چنان دید برگشت زری
سوی لشکر خویش بنهاد روی




خروشان پر از درد و رخساره زرد
بنزدیک لهاک و فرشیدورد




بیامد که ای نامداران من
دلیران و خنجرگزاران من




شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار




کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه
جهان شد بما بر ز دشمن سیاه




نبینم کسی کز پی نام و ننگ
بپیش سپاه اندر آید بجنگ




چو آواز پیران بدیشان رسید
دل نامداران ز کین بردمید




برفتند و گفتند گر جان پاک
نباشد بتن نیستمان بیم و باک




ببندیم دامن یک اندر دگر
نشاید گشادن برین کین کمر




سوی گیو لهاک و فرشیدورد
برفتند و جستند با او نبرد




برآمد بر گیو لهاک نیو
یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو




همی خواست کو را رباید ز زین
نگونسار از اسب افگند بر زمین




بنیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب




بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی
ز درد اندر آمد تگاور بروی




پیاده شد از باره لهاک مرد
فراز آمد از دور فرشید ورد




ابر نیزهٔ گیو تیغی چو باد
بزد نیزه ببرید و برگشت شاد




چو گیو اندران زخم او بنگرید
عمود گران از میان برکشید




بزد چون یکی تیزدم اژدها
که از دست او خنجر آمد رها




سبک دیگری زد بگردنش بر
که آتش ببارید بر تنش بر




بجوشید خون بر دهانش از جگر
تنش سست برگشت و آسیمه سر




چو گیو اندرین بود لهاک زود
نشست از بر بادپای چو دود




ابا گرز و با نیزه برسان شیر
بر گیو رفتند هر دو دلیر




چه مایه ز چنگ دلاور سران
برو بر ببارید گرز گران




بزین خدنگ اندورن بد سوار
ستوهی نیامدش از کارزار




چو دیدند لهاک و فرشیدورد
چنان پایداری ازان شیرمرد




ز بس خشم گفتند یک با دگر
که ما را چه آمد ز اختر بسر




برین زین همانا که کوهست و روست
برو بر ندرد جز از شیر پوست




ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست
همی گشت هر سو چپ و دست راست




بدیشان نهاد از دو رویه نهیب
نیامد یکی را سر اندر نشیب




بدل گفت کاری نو آمد بروی
مرا زین دلیران پرخاشجوی




نه از شهر ترکان سران آمدند
که دیوان مازندران آمدند




سوی راست گیو اندر آمد چو گرد
گرازه بپرخاش فرشیدورد




ز پولاد در چنگ سیمین ستون
بزیر اندرون باره‌ای چون هیون




گرازه چو بگشاد از باد دست
بزین بر شد آن ترگ پولاد بست




بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی
زره بود نگسست پیوند اوی




یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر
بپشت گرازه درآمد دلیر




بزد بر سر و ترگ فرشیدورد
زمین را بدرید ترک از نبرد




همی کرد بر بارگی دست راست
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست




پس بیژن اندر دمان گستهم
ابا نامداران ایران بهم




بنزدیک توران سپاه آمدند
خلیده‌دل و کینه‌خواه آمدند




ز توران سپاه اندریمان چو گرد
بیامد دمان تا بجای نبرد




عمودی فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند میانش ز هم




بتیغش برآمد بدو نیم گشت
دل گستهم زو پر از بیم گشت




بپشت یلان اندر آمد هجیر
ابر اندریمان ببارید تیر




خدنگش بدرید برگستوان
بماند آن زمان بارگی بی روان




پیاده شد ازباره مرد سوار
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار




ز ترکان بر آمد سراسر غریو
سواران برفتند برسان دیو




مر او را بچاره ز آوردگاه
کشیدند از پیش روی سپاه




سپهدار پیران ز سالارگاه
بیامد بیاراست قلب سپاه




ز شبگیر تا شب برآمد زکوه
سواران ایران و توران گروه




همی گرد کینه برانگیختند
همی خاک با خون برآمیختند




از اسبان و مردان همه رفته هوش
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش




چو روی زمین شد برنگ آبنوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس




ابر پشت پیلان تبیره زنان
ازان رزمگه بازگشت آن زمان




بران بر نهادند هر دو سپاه
که شب بازگردند ز آوردگاه




گزینند شبگیر مردان مرد
که از ژرف دریا برآرند گرد




همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بروی اندر آرند روی




ز پیکار یابد رهایی سپاه
نریزند خون سر بیگناه




بکردند پیمان و گشتند باز
گرفتند کوتاه رزم دراز




دو سالار هر دو زکینه بدرد
همی روی بر گاشتند از نبرد




یکی سوی کوه کنابد برفت
یکی سوی زیبد خرامید تفت




همانگه طلایه ز لشکر براه
فرستاد گودرز سالار شاه




ز جوشنوران هرک فرسوده بود
زخون دست و تیغش بیالوده بود




همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مربندها را گره




چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و می چند پیموده شد




بتدبیر کردن سوی پهلوان
برفتند بیدار پیر و جوان




بگودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی بسر




چو من حمله بردم بتوران سپاه
دریدم صف و برگشادند راه




بپیران رسیدم نوندم بجای
فروماند و ننهاد از پیش پای




چنانم شتاب آمد از کار خویش
که گفتم نباشم دگر یار خویش




پس آن گفته شاه بیژن بیاد
همی داشت وان دم مرا یادداد




که پیران بدست تو گردد تباه
از اختر همین بود گفتار شاه




بدو گفت گودرز کو را زمان
بدست منست ای پسر بی‌گمان




که زو کین هفتاد پور گزین
بخواهم بزور جهان‌آفرین




ازان پس بروی سپه بنگرید
سران را همه گونه پژمرده دید




ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهرجای با دشمن آویختن




دل پهلوان گشت زان پر ز درد
که رخسار آزادگان دید زرد




بفرمودشان بازگشتن بجای
سپهدار نیک‌اختر و رهنمای




بدان تا تن رنج بردارشان
برآساید از جنگ و پیکارشان




برفتند و شبگیر بازآمدند
پر از کینه و زرمساز آمدند




بسالار برخواندند آفرین
که ای نامور پهلوان زمین




شبت خواب چون بود و چون خاستی
ز پیکار ترکان چه آراستی




بدیشان چنین گفت پس پهلوان
که ای نیک‌مردان و فرخ گوان




سزد گر شما بر جهان‌آفرین
بخوانید روز و شبان آفرین




که تا این زمان هرچ رفت از نبرد
به کام دل ما همی گشت گرد




فراوان شگفتی رسیدم بسر
جهان را ندیدم مگر بر گذر




ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه
بد و نیک راهم بدویست راه




چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
درود آن کجا برزو خود بکشت




نخستین که ضحاک بیدادگر
ز گیتی بشاهی برآورد سر




جهان را چه مایه بسختی بداشت
جهان آفرین زو همه درگذاشت




بداد آنک آورد پیدا ستم
ز باد آمد آن پادشاهی بدم




چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را برو برگماشت




برآمد بران کار او چند سال
بد انداخت یزدان بران بدسگال




فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر




همه بند آهرمنی برگشاد
بیاراست گیتی سراسر بداد




چو ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان بدو سرزنش




ز افراسیاب آمد آن بد خوی
همان غارت و کشتن و بدگوی




که در شهر ایران بگسترد کین
بگشت از ره داد و آیین و دین




سیاوش را هم به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار




وزانپس کجا گیو ز ایران براند
چه مایه بسختی بتوران بماند




نهالیش بد خاک و بالینش سنگ
خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ




همی رفت گم بوده چون بیهشان
که یابد ز کیخسرو آنجا نشان




یکایک چو نزدیک خسرو رسید
برو آفرین کرد کو را بدید




وزانپس به ایران نهادند روی
خبر شد بپیران پرخاشجوی




سبک با سپاه اندر آمد براه
که هر دو کندشان بره برتباه




بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس




ازان پس بکین سیاوش سپاه
سوی کاسه رود اندر آمد براه




بلاون که آمد سپاه گشتن
شبیخون پیران و جنگ پشن




که چندان پسر پیش من کشته شد
دل نامداران همه گشته شد




کنون با سپاهی چنین کینه‌جوی
بیامد بروی اندر آورد روی




چو با ما بسنده نخواهد بدن
همی داستانها بخواهد زدن




همی چاره سازد بدان تا سپاه
ز توران بیاید بدین رزمگاه




سران را همی خواهد اکنون بجنگ
یکایک بباید شدن تیز چنگ




که گر ما بدین کار سستی کنیم
وگر نه بدین پیشدستی کنیم




بهانه کند بازگردد ز جنگ
بپیچد سر از کینه و نام و ننگ




ار ایدونک باشید با من یکی
ازیشان فراوان و ما اندکی




ازان نامداران برآریم گرد
بدانگه که سازد همی او نبرد




ور ایدونک پیران ازین رای خویش
نگردد نهد رزم را پای پیش




پذیرفتم اندر شما سربسر
که من پیش بندم بدین کین کمر




ابا پیر سر من بدین رزمگاه
بکشتن دهم تن بپیش سپاه




من و گرد پیران و رویین و گیو
یکایک بسازیم مردان نیو




که کس در جهان جاودانه نماند
بگیتی بما جز فسانه نماند




هم آن نام باید که ماند بلند
چو مرگ افگند سوی ما برکمند




زمانه بمرگ و بکشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست




شما نیز باید که هم زین نشان
ابا نیزه و تیغ مردم کشان




بکینه ببندید یکسر کمر
هرانکس که هست از شما نامور




که دولت گرفتست از ایشان نشیب
کنون کرد باید بکین بر نهیب




بتوران چو هومان سواری نبود
که با بیژن گیو رزم آزمود




چو برگشته بخت او شد نگون
بریدش سر از تن بسان هیون




نباید شکوهید زیشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ




ور ایدونک پیران بخواهد نبرد
باندوه لشکر بیارد چو گرد




همیدون بانبوه ما همچو کوه
بباید شدن پیش او همگروه




که چندان دلیران همه خسته‌دل
ز تیمار و اندوه پیوسته دل




برانم که ما را بود دستگاه
ازیشان برآریم گرد سیاه




بگفت این سخن سربسر پهلوان
بپیش جهاندیده فرخ گوان




چو سالارشان مهربانی نمود
همه پاک بر پای جستند زود




برو سربسر خواندند آفرین
که چون تو کسی نیست پر داد و دین




پرستنده چون تو فریدون نداشت
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت




ستون سپاهی و سالار شاه
فرازندهٔ تاج و گاه و کلاه




فدی کردهٔ جان و فرزند و چیز
ز سالار شاهان چه جویند نیز




همه هرچ شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست




همه سربسر مر ترا بنده‌ایم
بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم




گر ایدونک پیران ز توران سپاه
سران آورد پیش ما کینه‌خواه




ز ما ده مبارز و زیشان هزار
نگر تا که پیچد سر از کارزار




ور ایدونک لشکر همه همگروه
بجنگ اندر آید بکردار کوه




ز کینه همه پاک دلخسته‌ایم
کمر بر میان جنگ را بسته‌ایم




فدای تو بادا تن و جان ما
سراسر برینست پیمان ما




چو گودرز پاسخ برین سان شنود
بدلش اندرون شادمانی فزود




بران نامداران گرفت آفرین
که این نره شیران ایران زمین




سپه را بفرمود تا برنشست
همیدون میان را بکینه ببست




چپ لشکرش جای رهام گرد
بفرهاد خورشید پیکر سپرد




سوی راست جای فریبرز بود
بکتمارهٔ قارنان داد زود




بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من




تو با کاویانی درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه




بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش این زمان پیشرو




ترا بود باید بسالارگاه
نگه‌دار بیدار پشت سپاه




سپه را بفرمود کز جای خویش
نگر ناورید اندکی پای پیش




همه گستهم را کنید آفرین
شب و روز باشید بر پشت زین




برآمد خروش از میان سپاه
گرفتند زاری بران رزمگاه




همه سربسر سوی او تاختند
همی خاک بر سر برانداختند




که با پیر سر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه




سپهدار پس گستهم را بخواند
بسی پند و اندرز با او براند




بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش




شب و روز در جوشن کینه‌جوی
نگر تا گشاده ندارید روی




چو آغازی از جنگ پرداختن
بود خواب را بر تو برتاختن




همان چون سرآری بسوی نشیب
ز ناخفتگان بر تو آید نهیب




یکی دیده‌بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی‌اندوه‌دار




ور ایدونک آید ز توران زمین
شبی ناگهان تاختن گر کمین




تو باید که پیکار مردان کنی
بجنگ اندر آهنگ گردان کنی




ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
بدآگاهی آید ز توران سپاه




که ما را به آوردگه برکشند
تن بی‌سران مان بتوران کشند




نگر تا سپه را نیاری بجنگ
سه روز اندرین کرد باید درنگ




چهارم خود آید بپشت سپاه
شه نامبردار با پیل و گاه




چو گفتار گودرز زان سان شنید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید




پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست ازان کار پیوند اوی




بسالار گفت آنچ فرمان دهی
میان بسته دارم بسان رهی




پس از جنگ پیشین که آمد شکست
که توران بران درد بودند پست




خروشان پدر بر پسر روی زد
برادر ز خون برادر بدرد




همه سر بسر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند




چو پیران چنان دید لشکر همه
چو از گرگ درنده خسته رمه




سران را ز لشکر سراسر بخواند
فراوان سخن پیش ایشان براند




چنین گفت کای کار دیده گوان
همه سودهٔ رزم پیر و جوان




شما را بنزدیک افراسیاب
چه مایه بزرگی و جاهست و آب




بپیروزی و فرهی کامتان
بگیتی پراگنده شد نامتان




بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکسر ز پیکار دست




بدانید یکسر کزین رزمگاه
اگر بازگردد بسستی سپاه




پس اندر ز ایران دلاور سران
بیایند با گرزهای گران




یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کس از مهتران و کهان




برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مرین غمگنان را شکیب




چنین داستان زد شه موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان




جهان سربسر با فراز و نشیب
چنینست تا رفتن اندر نهیب




کنون از بر و بوم و فرزند خویش
که اندیشد از جان و پیوند خویش




همان لشکر است این که از جنگ ما
بپیچید و بس کرد آهنگ ما




بدین رزمگه بست باید میان
بکینه شدن پیش ایرانیان


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان دوازده رخ، بخش ۶:


چنین کرد گودرز پیمان که من
سران برگزینم ازین انجمن




یکایک بروی اندر آریم روی
دو لشکر برآساید از گفت و گوی




گر ایدونک پیمان بجای آورید
سران را ز لشکر بپای آورید




وگر همگروه اندر آید بجنگ
نباید کشیدن ز پیکار چنگ




اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم




وگرنه سرانشان برآرم بدار
دو رویه بود گردش روزگار




اگر سر بپیچد کس از گفت من
بفرمایمش سر بریدن ز تن




گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که ای پهلوان رد افراسیاب




تو از دیرگه باز با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش




میان بسته بر پیش ما چون رهی
پسر با برادر بکشتن دهی




چرا سر بپیچیم ما خود کیییم
چنین بندهٔ شه ز بهر چییم




بگفتند وز پیش برخاستند
بپیکار یکسر بیاراستند




همه شب همی ساختند این سخن
که افگند سالار بیدار بن




بشبگیر آوای شیپور و نای
ز پرده برآمد بهر دو سرای




نشستند بر زین سپیده دمان
همه نامداران بباز و کمان




که از نعل اسبان تو گفتی زمین
بپوشد همی چادر آهنین




سپهبد بلهاک و فرشیدورد
چنین گفت کای نامداران مرد




شما را نگهبان توران سپاه
همی بود باید بدین رزمگاه




یکی دیده‌بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره‌شمار




گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
بد آید ببرد ز ما پاک مهر




شما جنگ را کس متازید زود
بتوران شتابید برسان دود




کزین تخمهٔ ویسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند




گرفتند مر یکدگر را کنار
بدرد جگر برگسستند زار




برفتند و بس روی برگاشتند
غریویدن و بانگ برداشتند




پر از کینه سالار توران سپاه
خروشان بیامد به آوردگاه




چو گودرز کشوادگان را بدید
سخن گفت بسیار و پاسخ شنید




بدو گفت کای پر خرد پهلوان
برنج اندرون چند پیچی روان




روان سیاوش را زان چه سود
که از شهر توران برآری تو دود




بدان گیتی او جای نیکان گزید
نگیری تو آرام کو آرمید




دو لشکر چنین پاک با یکدگر
فگنده چو پیلان ز تن دور سر




سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که برداری این کینه‌گاه




جهان سربسر پاک بی‌مرد گشت
برین کینه پیکار ما سرد گشت




ور ایدونک هستی چنین کینه‌دار
ازان کوهپایه سپاه اندرآر




تو از لشکر خویش بیرون خرام
مگر خود برآیدت زین کینه کام




بتنها من و تو برین دشت کین
بگردیم و کین‌آوران همچنین




ز ما هرک او هست پیروزبخت
رسد خود بکام و نشیند بتخت




اگر من بدست تو گردم تباه
نجویند کینه ز توران سپاه




بپیش تو آیند و فرمان کنند
بپیمان روان را گروگان کنند




وگر تو شوی کشته بر دست من
کسی را نیازارم از انجمن




مرا با سپاه تو پیکار نیست
بریشان ز من نیز تیمار نیست




چو گودرز گفتار پیران شنید
از اختر همی بخت وارونه دید




نخست آفرین کرد بر کردگار
دگر یاد کرد از شه نامدار




بپیران چنین گفت کای نامور
شنیدیم گفتار تو سربسر




ز خون سیاوش بافراسیاب
چه سودست از داد سر برمتاب




که چون گوسفندش ببرید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر




ازان پس برآورد ز ایران خروش
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش




سیاوش بسوگند تو سربداد
تو دادی بخیره مر او را بباد




ازان پس که نزد تو فرزند من
بیامد کشیدی سر از پند من




شتابیدی و جنگ را ساختی
بکردار آتش همی تاختی




مرا حاجت از کردگار جهان
برین گونه بود آشکار و نهان




که روزی تو پیش من آیی بجنگ
کنون آمدی نیست جای درنگ




به پیران سر اکنون به آوردگاه
بگردیم یک با دگر بی‌سپاه




سپهدار ترکان برآراست کار
ز لشکر گزید آن زمان ده سوار




ابا اسب و ساز و سلیح تمام
همه شیرمرد و همه نیک‌نام




همانگه ز ایران سپه پهلوان
بخواند آن زمان ده سوار جوان




برون تاختند از میان سپاه
برفتند یکسر به آوردگاه




که دیدار دیده بریشان نبود
دو سالار زین گونه زرم آزمود




ابا هر سواری ز ایران سپاه
ز توران یکی شد ورا رزم خواه




نهادند پس گیو را با گروی
که همزور بودند و پرخاشجوی




گروی زره کز میان سپاه
سراسر برو بود نفرین شاه




که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست




دگر با فریبرز کاوس تفت
چو کلباد ویسه بورد رفت




چو رهام گودرز با بارمان
برفتند یک با دگر بدگمان




گرازه بشد با سیامک بجنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ




چو گرگین کارآزموده سوار
که با اندریمان کند کارزار




ابا بیژن گیو رویین گرد
بجنگ از جهان روشنایی ببرد




چو او خواست با زنگه شاوران
دگر برته با کهرم از یاوران




چو دیگر فروهل بد و زنگله
برون تاختند از میان گله




هجیر و سپهرم بکردار شیر
بدان رزمگاه اندر آمد دلیر




چو گودرز کشواد و پیران بهم
همه ساخته دل بدرد و ستم




میان بسته هر دو سپهبد بکین
چه از پادشاهی چه از بهر دین




بخوردند سوگند یک بادگر
که کس برنگرداند از کینه سر




بدان تا کرا گردد امروز کار
که پیروز برگردد از کارزار




دو بالا بداندر دو روی سپاه
که شایست کردن بهرسو نگاه




یکی سوی ایران دگر سوی تور
که دیدار بودی بلشکر ز دور




بپیش اندرون بود هامون و دشت
که تا زنده شایست بر وی گذشت




سپهدار گودرز کرد آن نشان
که هر کو ز گردان گردنکشان




بزیر آورد دشمنی را چو دود
درفشی ز بالا برآرند زود




سپهدار پیران نشانی نهاد
ببالای دیگر همین کرد یاد




ازآن پس بهامون نهادند سر
بخون ریختن بسته گردان کمر




بتیغ و بگرز و بتیر و کمر
همی آزمودند هرگونه بند




دلیران توران و کنداوران
ابا گرز و تیغ و پرنداوران




که گر کوه پیش آمدی روز جنگ
نبودی بر آن رزم کردن درنگ




همه دستهاشان فروماند پست
در زور یزدان بریشان ببست




بدان بلا اندر آویختند
که بسیار بیداد خون ریختند




فرومانده اسبان جنگی بجای
تو گفتی که با دست بستست پای




بریشان همه راستی شد نگون
که برگشت روز و بجوشید خون




چنان خواست یزدان جان‌آفرین
که گفتی گرفت آن گوان را زمین




ز مردی که بودند با بخت خویش
برآویختند از پی تـ*ـخت خویش




سران از پی پادشاهی بجنگ
بدادند جان از پی نام و ننگ




دمان آمدند اندر آوردگاه
ابا یکدگر ساخته کینه خواه




نخستین فریبرز نیو دلیر
ز لشکر برون تاخت برسان شیر




بنزدیک کلباد ویسه دمان
بیامد بزه برنهاده کمان




همی گشت و تیرش نیامد چو خواست
کشید آن پرنداور از دست راست




برآورد و زد تیر بر گردنش
بدو نیم شد تا کمرگه تنش




فرود آمد از اسب و بگشاد بند
ز فتراک خویش آن کیانی کمند




ببست از بر باره کلباد را
گشاد از برش بند پولاد را




ببالا برآمد به پیروز نام
خروشی برآورد و بگذارد گام




که سالار ما باد پیروزگر
همه دشمن شاه خسته‌جگر




و دیگر گروی زره دیو نیو
برون رفت با پور گودرز گیو




بنیزه فراوان برآویختند
همی زهر با خون برآمیختند




سناندار نیزه ز چنگ سوار
فرو ریخت از هول آن کارزار




کمان برگرفتند و تیر خدنگ
یک اندر دگر تاخته چون پلنگ




همی زنده بایست مر گیو را
کز اسب اندر آرد گو نیو را




چنان بسته در پیش خسرو برد
ز ترکان یکی هدیهٔ نو برد




چو گیو اندر آمد گروی از نهیب
کمان شد ز دستش بسوی نشیب




سوی تیغ برد آن زمان دست خویش
دمان گیو نیو اندر آمد بپیش




عمودی بزد بر سر و ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی




همیدون ز زین دست بگذاردش
گرفتش ببر سخت و بفشاردش




که بر پشت زین مرد بی‌توش گشت
ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت




فرود آمد از باره جنگی پلنگ
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ




نشست از بر زین و او را بپیش
دوانید و شد تا بر یار خویش




ببالا برآمد درفشی بدست
بنعره همی کوه را کرد پست




به پیروزی شاه ایران زمین
همی خواند بر پهلوان آفرین




سه دیگر سیامک ز توران سپاه
بشد با گرازه به آوردگاه




برفتند و نیزه گرفته بدست
خروشان بکردار پیلان سرخوش




پر از جنگ و پر خشم کینه‌وران
گرفتند زان پس عمود گران




چو شیران جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند




زبانشان شد از تشنگی لـ*ـخت لـ*ـخت
بتنگی فراز آمد آن کار سخت




پیاده شدند و برآویختند
همی گرد کینه برانگیختند




گرازه بزد دست برسان شیر
مر او را چو باد اندر آورد زیر




چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش
شکست و برآمد ز تن نیز جانش




گرازه هم آنگه ببستش باسب
نشست از بر زین چو آذرگشسب




گرفت آنگه اسب سیامک بدست
ببالا برآمد بکردار سرخوش




درفش خجسته بدست اندرون
گرازان و شادان و دشمن نگون




خروشان و جوشان و نعره زنان
ابر پهلوان آفرین برکنان




چهارم فروهل بد و زنگله
دو جنگی بکردار شیر یله




بایران نبرده بتیر و کمان
نبد چون فروهل دگر بدگمان




چو از دور ترک دژم را بدید
کمان را بزه کرد و اندر کشید




برآورد زان تیرهای خدنگ
گرفته کمان رفت پیشش بجنگ




ابر زنگله تیرباران گرفت
ز هر سو کمین سواران گرفت




خدنگی برانش برآمد چو باد
که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد




بروی اندر آمد تگاور ز درد
جدا شد ازو زنگله روی زرد




نگون شد سر زنگله جان بداد
تو گفتی همانا ز مادر نزاد




فروهل فروجست و ببرید سر
برون کرد خفتان رومی ز بر




سرش را بفتراک زین برببست
بیامد گرفت اسب او را بدست




ببالا برآمد بسان پلنگ
بخون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ




درفش خجسته برآورد راست
شده شادمان یافته هرچ خواست




خروشید زان پس که پیروز باد
سر خسروان شاه فرخ نژاد




به پنجم چو رهام گودرز بود
که با بارمان او نبرد آزمود




کمان برگرفتند و تیر خدنگ
برآمد خروش سواران جنگ




کمانها همه پاک بر هم شکست
سوی نیزه بردند چون باد دست




دو جنگی و هر دو دلیر و سوار
هشیوار و دیده بسی کارزار




بگشتند بسیار یک بادگر
بپیچید رهام پرخاشخر




یکی نیزه انداخت بر ران اوی
کز اسب اندر آمد بفرمان اوی




جدا شد ز باره هم آنگاه ترک
ز اسب اندر افتاد ترک سترگ




بپشت اندرش نیزه‌ای زد دگر
سنان اندر آمد میان جگر




فرود آمد از باره کرد آفرین
ز دادار بر بخت شاه زمین




بکین سیاوش کشیدش نگون
ز کینه بمالید بر روی خون




بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ
سر آویخته پایها زیر تنگ




نشست از بر زین و اسبش کشان
بیامد دوان تا بجای نشان




ببالا برآمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاددل




به پیروزی شاه و تـ*ـخت بلند
بکام آمده زیر بخت بلند




همی آفرین خواند سالار شاه
ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه




که پیروزگر شاه پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد




ششم بیژن گیو و رویین دمان
بزه برنهادند هر دو کمان




چپ و راست گشتند یک با دگر
نبد تیرشان از کمان کارگر




برومی عمود آنگهی پور گیو
همی گشت با گرد رویین نیو




بر آوردگه بر برو دست یافت
زمین را بدرید و اندر شتافت




زد از باد بر سرش رومی ستون
فروریخت از ترگ او مغز و خون




به زین پلنگ اندرون جان بداد
ز پیران ویسه بسی کرد یاد




پس از پشت باره درآمد نگون
همه تن پر آهن دهن پر ز خون




ز اسب اندر آمد سبک بیژنا
مر او را بکردار آهرمنا




کمند اندر افگند و بر زین کشید
نبد کس که تیمار رویین کشید




برفت از پی سود مایه بباد
هنوز از جوانیش نابوده شاد




بر اسبش بکردار پیلی ببست
گرفت آنگهی پالهنگش بدست




عنان هیون تگاور بتافت
وز آن جایگه سوی بالا شتافت




بچنگ اندرون شیر پیکر درفش
میان دیبه و رنگ خورده بنفش




چنینست کار جهان فریب
پس هر فرازی نهاده نشیب




وز آن جایگه شد بجای نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان




همی گفت پیروزگر باد شاه
همیشه سر پهلوان با کلاه




جهان پیش شاه جهان بنده باد
همیشه دل پهلوان باد شاد




برون تاخت هفتم ز گردان هجیر
یکی نامداری سواری هژیر




سپهرم ز خویشان افراسیاب
یکی نامور بود با جاه و آب




ابا پور گودرز رزم آزمود
که چون او بلشکر سواری نبود




برفتند هر دو بجای نبرد
برآمد ز آوردگه تیره گرد




بشمشیر هر دو برآویختند
همی زآهن آتش فروریختند




هجیر دلاور بکردار شیر
بروی سپهرم درآمد دلیر




بنام جهان‌آفرین کردگار
ببخت جهاندار با شهریار




یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
که آمد هم اندر زمان مرگ اوی




درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون
بزاری و خواری دهن پر ز خون




فرود آمد از باره فرخ هجیر
مر او را ببست از بر زین چو شیر




نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفته عنان و درآورده روی




برآمد ببالا و کرد آفرین
بران اختر نیک و فرخ زمین




همی زور و بخت از جهاندار دید
وز آن گردش بخت بیدار دید




بهشتم ز گردان ناماوران
بشد ساخته زنگهٔ شاوران




که همرزمش از تخم او خواست بود
که از جنگ هرگز نه برکاست بود




گرفتند هر دو عمود گران
چو او خواست با زنگهٔ شاوران




بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ




فروماند اسبان جنگی ز تگ
که گفتی بتنشان نجنبید رگ




چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسید دشت




چنان تشنه گشتند کز جای خویش
نجنبید و ننهاد کس پای پیش




زبان برگشادند یک‌بادگر
که اکنون ز گرمی بسوزد جگر




بباید برآسود و دم برزدن
پس آنگه سوی جنگ بازآمدن




برفتند و اسبان جنگی بجای
فراز آوریدند و بستند پای




بسودگی باز برخاستند
بپیکار کینه بیاراستند




بکردار آتش ز نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار




بدآنگه که زنگه برو دست یافت
سنان سوی او کرد و اندر شتافت




یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
کز اسبش نگون کرد و برزد بروی




چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گفتی بدرید دشت نبرد




فرود آمد از باره شد نزد اوی
بران خاک تفته کشیدش بروی




مر او را بچاره ز روی زمین
نگون اندر افگند بر پشت زین




نشست از بر اسب و بالا گرفت
بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت




بران کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی بدست




بشد پیش یاران و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین




برون رفت گرگین نهم کینه‌خواه
ابا اندریمان ز توران سپاه




جهاندیده و کارکرده دو مرد
برفتند و جستند جای نبرد




بنیزه بگشتند و بشکست پست
کمان برگرفتند هر دو بدست




ببارید تیر از کمان سران
بروی اندر آورده کرگ اسپران




همی تیر بارید همچون تگرگ
بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ




یکی تیر گرگین بزد بر سرش
که بردوخت با ترگ رومی برش




بلرزید بر زین ز سختی سوار
یکی تیر دیگر بزد نامدار




هم آنگاه ترک اندر آمد نگون
ز چشمش برون آمد از درد خون




فرود آمد از باره گرگین چو گرد
سر اندریمان ز تن دور کرد




بفتراک بربست و خود برنشست
نوند سوار نبرده بدست




بران تند بالا برآمد دمان
همیدون ببازو بزه بر کمان




بنیروی یزدان که او بد پناه
بپیروز بخت جهاندار شاه




چو پیروز برگشت مرد از نبرد
درفش دلفروز بر پای کرد




دهم برته با کهرم تیغ‌زن
دو خونی و هر دو سر انجمن




همی آزمودند هرگونه جنگ
گرفتند پس تیغ هندی بچنگ




درفش همایون بدست اندرون
تو گفتی بجنبد که بیستون




یکایک بپیچید ازو برته روی
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی




که تا سـ*ـینه کهرم بد و نیک گشت
ز دشمن دل برته بی‌بیم گشت




فرود آمد از اسب و او را ببست
بران زین توزی و خود برنشست




برآمد ببالا چو شرزه پلنگ
خروشان یکی تیغ هندی بچنگ




درفش همایون بدست اندرون
فگنده بران باره کهرم نگون




همی گفت شاهست پیروزگر
همیشه کلاهش بخورشید بر




چو از روز نه ساعت اندر گذشت
ز ترکان نبد کس بران پهن‌دشت




کسی را کجا پروراند بناز
برآید برو روزگار دراز




شبیخون کند گاه شادی بروی
همی خواری و سختی آرد بروی




ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی داد خوانیم و پیدا ستم




بتورانیان بر بد آن جنگ شوم
به آوردگه کردن آهنگ شوم




چنان شد که پیران ز توران سپاه
سواری ندید اندر آوردگاه




روان‌ها گسسته ز تنشان بتیغ
جهان را تو گفتی نیامد دریغ




سپهدار ایران و توران دژم
فراز آمدند اندران کین بهم




همی برنوشتند هر دو زمین
همه دل پر از درد و سر پر ز کین




به آوردگاه سواران ز گرد
فروماند خورشید روز نبرد




بتیغ و بخنجر بگرز و کمند
ز هر گونهٔ برنهادند بند




فراز آمد آن گردش ایزدی
از ایران بتوران رسید آن بدی




ابا خواست یزدانش چاره نماند
کرا کوشش و زور و یاره نماند




نگه کرد پیران که هنگام چیست
بدانست کان گردش ایزدیست




ولیکن بمردی همی کرد کار
بکوشید با گردش روزگار




ازان پس کمان برگرفتند و تیر
دو سالار لشکر دو هشیار پیر




یکی تیرباران گرفتند سخت
چو باد خزان بر جهد بر درخت




نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن ندارد مر او را نه سنگ




ببر گستوان برزد و بردرید
تگاور بلرزید و دم درکشید




بیفتاد و پیران درآمد بزیر
بـ*ـغلتید زیرش سوار دلیر




بدانست کآمد زمانه فراز
وزان روز تیره نیابد جواز




ز نیرو بدو نیم شد دست راست
هم آنگه بـ*ـغلتید و بر پای خاست




ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه
غمی شد ز درد دویدن ستوه




همی شد بران کوهسر بر دوان
کزو بازگردد مگر پهلوان




نگه کرد گودرز و بگریست زار
بترسید از گردش روزگار




بدانست کش نیست با کس وفا
میان بسته دارد ز بهر جفا




فغان کرد کای نامور پهلوان
چه بودت که ایدون پیاده دوان




بکردار نخچیر در پیش من
کجات آن سپاه ای سر انجمن




نیامد ز لشکر ترا یار کس
وزیشان نبینمت فریادرس




کجات آنهمه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی




ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره گشت آفتاب




زمانه ز تو زود برگاشت روی
بهنگام کینه تو چاره مجوی




چو کارت چنین گشت زنهار خواه
بدان تات زنده برم نزد شاه




ببخشاید از دل همی بر تو بر
که هستس جهان پهلوان سربسر




بدو گفت پیران که این خود مباد
بفرجام بر من چنین بد مباد




ازین پس مرا زندگانی بود
بزنهار رفتن گمانی بود




خود اندر جهان مرگ را زاده‌ایم
بدین کار گردن ترا داده‌ایم




شنیدستم این داستان از مهان
که هرچند باشی بخرم جهان




سرانجام مرگست زو چاره نیست
بمن بر بدین جای پیغاره نیست




همی گشت گودرز بر گرد کوه
نبودش بدو راه و آمد ستوه




پیاده ببود و سپر برگرفت
چو نخچیربانان که اندر گرفت




گرفته سپر پیش و ژوپین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست




همی دید پیران مر او را ز دور
بست از بر سنگ سالار تور




بینداخت خنجر بکردار تیر
بیامد ببازوی سالار پیر




چو گودرز شد خسته بر دست اوی
ز کینه بخشم اندر آورد روی




بینداخت ژوپین بپیران رسید
زره بر تنش سربسر بردرید




ز پشت اندر آمد براه جگر
بغرید و آسیمه برگشت سر




برآمدش خون جگر بر دهان
روانش برآمد هم اندر زمان




چو شیر ژیان اندر آمد بسر
بنالید با داور دادگر




بران کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگاه آرمید




زمانه بزهراب دادست چنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ




چنینست خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار




چو گودرز بر شد بران کوهسار
بدیدش بر آن‌گونه افگنده خوار




دریده دل و دست و بر خاک سر
شکسته سلیح و گسسته کمر




چنین گفت گودرز کای نره شیر
سر پهلوانان و گرد دلیر




جهان چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید




چو گودرز دیدش چنان مرده‌خوار
بخاک و بخون بر طپیده بزار




فروبرد چنگال و خون برگرفت
بخورد و بیالود روی ای شگفت




ز خون سیاوش خروشید زار
نیایش همی کرد بر کردگار




ز هفتاد خون گرامی پسر
بنالید با داور دادگر




سرش را همی خواست از تن برید
چنان بدکنش خویشتن را ندید




درفی ببالینش بر پای کرد
سرش را بدان سایه برجای کرد




سوی لشکر خویش بنهاد روی
چکان خون ز بازوش چون آب جوی




همه کینه‌جویان پرخاشجوی
ز بالا بلشکر نهادند روی




ابا کشتگان بسته بر پشت زین
بریشان سرآورده پرخاش و کین




چو با کینه‌جویان نبد پهلوان
خروشی برآمد ز پیر و جوان




که گودرز بر دست پیران مگر
ز پیری بخون اندر آورد سر




همی زار بگریست لشکر همه
ز نادیدن پهلوان رمه




درفشی پدید آمد از تیره گرد
گرازان و تازان بدشت نبرد




برآمد ز لشکرگه آوای کوس
همی گرد بر آسمان داد بـ*ـو*س




بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند




چنین گفت لشکر مگر پهلوان
ازو بازگردید تیره روان




که پیران یکی شیردل مرد بود
همه ساله جویای آورد بود




چنین یاد کرد آن زمان پهلوان
سپرده بدو گوش پیر و جوان




بانگشت بنمود جای نبرد
بگفت آنک با او زمانه چه کرد




برهام فرمود تا برنشست
بوردن او میان را ببست




بدو گفت او را بزین برببند
بیاور چنان تازیان بر نوند




درفش و سلیحش چنان هم که هست
بدرع و میانش مبر هیچ دست




بران گونه چون پهلوان کرد یاد
برون تاخت رهام چون تندباد




کشید از بر اسب روشن تنش
بخون اندرون غرقه بد جوشنش




چنان هم ببستش بخم کمند
فرود آوریدش ز کوه بلند




درفشش چو از جایگاه نشان
ندیدند گردان گردنکشان




همه خواندند آفرین سربسر
ابر پهلوان زمین دربدر




که ای نامور پشت ایران سپاه
پرستندهٔ تـ*ـخت تو باد ماه




فدای سپه کرده‌ای جان و تن
بپیری زمان روزگار کهن




چنین گفت گودرز با مهتران
که چون رزم ما گشت زین سان گران




مرا در دل آید که افراسیاب
سپه بگذراند بدین روی آب




سپاه وی آسوده از رنج و تاب
بمانده سپاهم چنین در شتاب




ولیکن چنین دارم امید من
که آید جهاندار خورشید من




بیفروزد این رزمگه را بفر
بیارد سپاهی بنو کینه‌ور




یکی هوشمندی فرستاده‌ام
بس شاه را پندها داده‌ام




که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پای اندرین کینه‌گاه




گمانم چنانست کو با سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه




مر این کشتگان را برین دشت کین
چنین هم بدارید بر پشت زین




کزین کشتگان جان ما بیغمست
روان سیاوش زین خرمست




اگر هم چنین نزد شاه آوریم
شود شاد و زین پایگاه آوریم




که آشوب ترکان و ایرانیان
ازین بد کجا کم شد اندر میان




همه یکسره خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین




همه سودمندی ز گفتار تست
خور و ماه روشن بدیدار تست




برفتند با کشتگان همچنان
گروی زره را پیاده دوان




چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند
پذیرهٔ سپهبد سپاه آمدند




بپیش سپه بود گستهم شیر
بیامد بر پهلوان دلیر




زمین را ببوسید و کرد آفرین
سپاهت بی‌آزار گفتا ببین




چنانچون سپردی سپردم بهم
درین بود گودرز با گستهم




که اندر زمان از لـ*ـب دیده‌بان
بگوش آمد از کوه زیبد فغان




که از گرد شد دشت چون تیره شب
شگفتی برآمد ز هر سو جلب




خروشیدن کوس با کرنای
بجنباند آن دشت گویی ز جای




یکی تـ*ـخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریای نیل




هوا شد بسان پرند بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش




درفشی ببالای سرو سهی
پدید آمد از دور با فرهی




بگردش سواران جوشنوران
زمین شد بنفش از کران تا کران




پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها و چه پیکر همای




ارگ همچنین تیزرانی کنند
بیک روز دیگر بدینجا رسند




ز کوه کنابد همان دیده‌بان
بدید آن شگفتی و آمد دوان




چنین گفت گر چشم من تیره نیست
وز اندوه دیدار من خیره نیست




ز ترکان برآورد ایزد دمار
همه رنجشان سربسر گشت خوار




سپاه اندر آمد ز بالا بپست
خروشان و هر یک درفشی بدست




درفش سپهدار توران نگون
همی بینم از پیش غرقه بخون




همان ده دلاور کز ایدر برفت
ابا گرد پیران بورد تفت




همی بینم از دورشان سرنگون
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون




دلیران ایران گرازان بهم
رسیدند یکسر بر گستهم




وزان سوی زیبد یکی تیره‌گرد
پدید آمد و دشت شد لاژورد




میان سپه کاویانی درفش
بپیش اندرون تیغهای بنفش




درفش شهنشاه با بوق و کوس
پدید آمد و شد زمین آبنوس




برفتند لهاک و فرشیدورد
بدانجا که بد جایگاه نبرد




بدیدند کشته بدیدار خویش
سپهبد برادر جهاندار خویش




ابا ده سوار آن گزیده سران
ز ترکان دلیران جنگاوران




بران دیده برزار و جوشان شدند
ز خون برادر خروشان شدند




همی زار گفتند کای نره شیر
سپهدار پیران سوار دلیر




چه بایست آن رادی و راستی
چو رفتن ز گیتی چنین خواستی




کنون کام دشمن برآمد همه
ببد بر تو گیتی سرآمد همه




که جوید کنون در جهان کین تو
که گیرد کنون راه و آیین تو




ازین شهر ترکان و افراسیاب
بد آمد سرانجامت ای نیک‌یاب




بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن بر و یال و دست




چو اندرز پیران نهادند پیش
نرفتند بر خیره گفتار خویش




ز گودرز چون خواست پیران نبرد
چنین گفت با گرد فرشیدورد




که گر من شوم کشته بر کینه‌گاه
شما کس مباشید پیش سپاه




اگر کشته گردم برین دشت کین
شود تنگ بر نامداران زمین




نه از تخمهٔ ویسه ماند کسی
که اندر سرش مغز باشد بسی




که بر کینه‌گه چونک ما را کشند
چو سرهای ما سوی ایران کشند




ز گودرز خواهد سپه زینهار
شما خویشتن را مدارید خوار




همه راه سوی بیابان برید
مگر کز بد دشمنان جان برید




بلشکر گه خویش رفتند باز
همه دیده پر خون و دل پر گداز




بدانست لشکر سراسر همه
که شد بی‌شبان آن گرازان رمه




همه سربسر زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند




بنزدیک لهاک و فرشیدورد
برفتند با دل پر از باد سرد




که اکنون چه سازیم زین رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه




چنین گفت هر کس که پیران گرد
جز از نام نیکو ز گیهان نبرد




کرا دل دهد نیز بستن کمر
ز آهن کله برنهادن بسر




چنین گفت لهاک فرشیدورد
که از خواست یزدان کرانه که کرد




چنین راند بر سر ورا روزگار
که بر کینه کشته شود زار و خوار




بشمشیر کرده جدا سر ز تن
نیابد همی کشته گور و کفن




بهرجای کشته کشان دشمنش
پر از خون سر و درع و خسته تنش




کنون بودنی بود و پیران گذشت
همه کار و کردار او باد گشت




ستون سپه بود تا زنده بود
بمهر سپه جانش آگنده بود




سپه را ز دشمن نگهدار بود
پسر با برادر برش خوار بود




بدان گیتی افتاد نیک و بدش
همانا که نیک است با ایزدش




بس از لشکر خویش تیمار خورد
ز گودرز پیمان ستد در نبرد




که گر من شوم کشته در کینه‌گاه
نجویی تو کین زان سپس با سپاه




گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند




ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان




سه کارست پیش‌آمده ناگزیر
همه گوش دارید برنا و پیر




اگرتان بزنهار باید شدن
کنونتان همی رای باید زدن




وگر بازگشتن بخرگاه خویش
سپردن بنیک و ببد راه خویش




وگر جنگ را گرد کرده عنان
یکایک بخوناب داده سنان




گر ایدون کتان دل گراید بجنگ
بدین رزمگه کرد باید درنگ




که پیران ز مهتر سپه خواستست
سپهبد یکی لشکر آراستست




زمان تا زمان لشکر آید پدید
همی کینه زینشان بباید کشید




ز هرگونه رانیم یکسر سخن
جز از خواست یزدان نباشد ز بن




ور ایدون کتان رای شهرست و گاه
همانا که بر ما نگیرند راه




وگرتان بزنهار شاهست رای
بباید بسیچید و رفتن ز جای




وگرتان سوی شهر ایران هواست
دل هر کسی بر تنش پادشاست




ز ما دو برادر مدارید چشم
که هرگز نشوییم دل را ز خشم




کزین تخمهٔ ویسگان کس نبود
که بند کمر بر میانش نسود




بر اندرز سالار پیران شویم
ز راه بیابان بتوران شویم




ار ایدونک بر ما بگیرند راه
بکوشیم تا هستمان دستگاه




چو ترکان شنیدند زیشان سخن
یکی نیک پاسخ فگندند بن




که سالار با ده یل نامدار
کشیدند کشته بران گونه خوار




وزان روی کیخسرو آمد پدید
که یارد بدین رزمگاه آرمید




نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر
نه گنج و نه سالار و نه نامور




نه نیروی جنگ و نه راه گریز
چه با خویشتن کرد باید ستیز




اگر بازگردیم گودرز و شاه
پس ما برانند پیل و سپاه




رهایی نیابیم یک تن بجان
نه خرگاه بینیم و نه دودمان




بزنهار بر ما کنون عار نیست
سپاهست بسیار و سالار نیست




ازان پس خود از شاه ترکان چه باک
چه افراسیاب و چه یک مشت خاک




چو لشکر چنین پاسخ آراستند
دو پرمایه از جای برخاستند




بدانست لهاک و فرشیدورد
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد




همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی‌شبانی رمه




بپدرود کردند گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز




درفشی گرفته بدست اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون




برفتند با نامور ده سوار
دلیران و شایستهٔ کارزار




بره بر ز ایران سواران بدند
نگهبان آن نامداران بدند




برانگیختند اسب ترکان ز جای
طلایه بیفشارد با جای پای




یکی ناسگالیده‌شان جنگ خاست
که از خون زمین گشت با کوه راست




بکشتند ایرانیان هشت مرد
دلیران و شیران روز نبرد




وزانجا برفتند هر دو دلیر
براه بیابان بکردار شیر




ز ترکان جزین دو سرافراز گرد
ز دست طلایه دگر جان نبرد




پس از دیده گه دیده‌بان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو




ازین لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار




چنان با طلایه برآویختند
که با خاک خون را برآمیختند




تنی هشت کشتند ایرانیان
دو تن تیز رفتند بسته میان




چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد
بود گرد لهاک و فرشیدورد




برفتند با گردان افراختن
شکسته نشدشان دل از تاختن




گر ایشان از اینجا به توران شوند
بر این لشکر آید همانا گزند




هم اندر زمان گفت با سرکشان
که ای نامداران دشمن‌کشان




که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سرش را برومی کلاه




همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده ز آهن میان




ندادند پاسخ جز از گستهم
که بود اندر آورد شیر دژم




بسالار گفت ای سرافراز شاه
چو رفتی بورد توران سپاه




سپردی مرا کوس و پرده‌سرای
بپیش سپه برببودن بپای




دلیران همه نام جستند و ننگ
مرا بهره نمد بهنگام جنگ




کنون من بدین کار نام آورم
شومشان یکایک بدام آورم




بخندید گودرز و زو شاد شد
رخش تازه شد وز غم آزاد شد




بدو گفت نیک‌اختری تو ز هور
که شیری و بدخواه تو همچو گور




برو کفریننده یار تو باد
چو لهاک سیصد شکار تو باد




بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد




برون رفت وز لشکر خویش تفت
بجنگ دو ترک سرافراز رفت




همی گفت لشکر همه سربسر
که گستهم را زین بد آید بسر




یکی لشکر از نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی برآب




بیاری همه جنگجو آمدند
چو نزدیک دشت دغو آمدند




خبر شد بدیشان که پیران گذشت
نبرد دلیران دگرگونه گشت




همه بازگشتند یکسر ز راه
خروشان برفتند نزدیک شاه




چو بشنید بیژن که گستهم رفت
ز لشکر بورد لهاک تفت




گمانی چنان برد بیژن که او
چو تنگ اندر آید بدشت دغو




نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند ازو خاک روز نبرد




نشست از بر دیزهٔ راه‌جوی
بنزدیک گودرز بنهاد روی




چو چشمش بروی نیا برفتاد
خروشید و چندی سخن کرد یاد




نه خوب آید ای پهلوان از خرد
که هر نامداری که فرمان برد




مر او را بخیره بکشتن دهی
بهانه بچرخ فلک برنهی




دو تن نامداران توران سپاه
برفتند زین سان دلاور براه




ز هومان و پیران دلاورترند
بگوهر بزرگان آن کشورند




کنون گستهم شد بجنگ دو تن
نباید که آید برو برشکن




همه کام ما بازگردد بدرد
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد




چو بشنید گودرز گفتار اوی
کشیدن بدان کار تیمار اوی




پس اندیشه کرد اندران یک زمان
هم از بد که می‌برد بیژن گمان




بگردان چنین گفت سالار شاه
که هر کس که جوید همی نام و گاه




پس گستهم رفت باید دمان
مر او را بدن یار با بدگمان




ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن




بگودرز پس گفت بیژن که کس
جز من نباشدش فریادرس




که آید ز گردان بدین کار پیش
بسیری نیامد کس از جان خویش




مرا رفت باید که از کار اوی
دلم پر ز درد است و پر آب روی




بدو گفت گودرز کای شیرمرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد




نبینی که ماییم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند ای پسر




بریشان بود گستهم چیره‌بخت
وزیشان ستاند سرو تاج و تـ*ـخت




بمان تا کنون از پس گستهم
سواری فرستم چو شیر دژم




که با او بود یارگاه نبرد
سر دشمنان اندر آرد بگرد




بدو گفت بیژن که ای پهلوان
خردمند و بیدار و روشن‌روان




کنون یار باید که زندست مرد
نه آنگه کجا زو برآرند گرد




چو گستهم شد کشته در کارزار
سرآمد برو روز و برگشت کار




کجا سود دارد مر او را سپاه
کنون دار گر داشت خواهی نگاه




بفرمای تا من ز تیمار اوی
ببندم کمر تنگ بر کار اوی




ور ایدونک گویی مرو من سرم
ببرم بدین آبگون خنجرم




که من زندگانی پس از مرگ اوی
نخواهم که باشد بهانه مجوی




بدو گفت گودرز بشتاب پیش
اگر نیست مهر تو بر جان خویش




نیابی همی سیری از کارزار
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار




نسوزد همانا دلت بر پدر
که هزمان مر او را بسوزی جگر




چو بشنید بیژن فرو برد سر
زمین را ببوسید و آمد بدر




برآرم همی گفت از کوه خاک
بدین جنگ جستن مرا زو چه باک




کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندر آورد شبرنگ را




بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد
کمر بست بر جنگ فرشیدورد




پس گستهم تازیان شد براه
بجنگ سواران توران سپاه




هم اندر زمان گیو برجست زود
نشست از بر تازی اسبی چو دود




بیامد بره بر چو او را بدید
به تندی عنانش بیکسو کشید




بدو گفت چندین زدم داستان
نخواهی همی بود همداستان




که باشم بتو شادمان یک زمان
کجا رفت خواهی بدین سان دمان




بهر کار درد دلم را مجوی
بپیران سر از من چه باید بگوی




جز از تو بگیتیم فرزند نیست
روانم بدرد تو خرسند نیست




بدی ده شبان روز بر پشت زین
کشیده ببدخواه بر تیغ کین




بسودی بخفتان و خود اندرون
نخواهی همی سیر گشتن ز خون




چو نیکی دهش بخت پیروز داد
بباید نشستن برام و شاد




بپیش زمانه چه تازی سرت
بس ایمن شدستی بدین خنجرت




کسی کو بجوید سرانجام خویش
نجوید ز گیتی چنین کام خویش




تو چندین بگرد زمانه مپوی
که او خود سوی ما نهادست روی




ز بهر مرا زین سخن بازگرد
نشاید که دارای دل من بدرد




بدو گفت بیژن که ای پر خرد
جزین بر تو مردم گمانی برد




که کار گذشته بیاری بیاد
نپیچی بخیره همی سر زداد




بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لاون ترا یاد نیست




که با من چه کرد اندران گستهم
غم و شادمانیش با من بهم




ورایدون کجا گردش ایزدی
فرازآورد روزگار بدی




نبشته نگردد بپرهیز باز
نباید کشید این سخن را دراز




ز پیکار سر بر مگردان که من
فدی کرده دارم بدین کار تن




بدو گفت گیو ار بگردی تو باز
همان خوبتر کین نشیب و فراز




تو بی‌من مپویی بروز نبرد
منت یار باشم بهر کارکرد




بدو گفت بیژن که این خود مباد
که از نامداران خسرونژاد




سه گرد از پی بیم خورده دو تور
بتازند پویان بدین راه دور




بجان و سر شاه روشن‌روان
بجان نیا نامور پهلوان




بکین سیاوش کزین رزمگاه
تو برگردی و من بپویم براه




نخواهم برین کار فرمانت کرد
که گویی مرا بازگرد از نبرد




چو بشنید گیو این سخن بازگشت
برو آفرین کرد و اندر گذشت




که پیروز بادی و شاد آمدی
مبیناد چشم تو هرگز بدی




همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید بروبر ز توران ستم




چو از دور لهاک و فرشیدورد
گذشتند پویان ز دشت نبرد




بیک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ایمن ز ایران سپاه




یکی بیشه دیدند و آب روان
بدو اندرون سایهٔ کاروان




ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر
درخت از بر و سبزه و آب زیر




بنخچیر کردن فرود آمدند
وزان تشنگی سوی رود آمدند




چو آب اندر آمد ببایست نان
باندوه و شادی نبندد دهان




بگشتند بر گرد آن مرغزار
فگندند بسیار مایه شکار




برافروختند آتش و زان کباب
بخوردند و کردند سر سوی خواب




چو بد روزگار دلیران دژم
کجا خواب سازد بریشان ستم




فرو خفت لهاک و فرشیدورد
بسر بر همی پاسبانیش کرد




برآمد چو شب تیره شد ماهتاب
دو غمگین سر اندر نهاده بخواب




رسید اندران جایگه گستهم
که بودند یاران توران بهم




نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندر دمید




سبک اسب لهاک هم زین نشان
خروشی برآورد چون بیهشان




دمان سوی لهاک فرشید ورد
ز خواب خوش آمدش بیدار کرد




بدو گفت برخیز زین خواب خوش
بمردی سر بخت خود را بکش




که دانا زد این داستان بزرگ
که شیری که بگریزد از چنگ گرگ




نباید که گرگ از پسش در کشد
که او را همان بخت خود برکشد




چه مایه بپیوند و چندی شتافت
کس از روز بد هم رهایی نیافت




هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ایران و بر ما گرفتند راه




نشستند بر باره هر دو سوار
کشیدند پویان ازان مرغزار




ز بیشه ببالا نهادند روی
دو خونی دلاور دو پرخاشجوی




بهامون کشیدند هر دو سوار
پراندیشه تا چون بسیچند کار




پدید آمد از دور پس گستهم
ندیدند با او سواری بهم




دلیران چو سر را برافراختند
مر او را چو دیدند بشناختند




گرفتند یک بادگر گفت و گوی
که یک تن سوی ما نهادست روی




نیابد رهایی ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم




جز از گستهم نیست کامد بجنگ
درفش دلیران گرفته بچنگ




گریزان بباید شد از پیش اوی
مگر کاندر آرد بدین دشت روی




وز آنجا بهامون نهادند روی
پس اندر دمان گستهم کینه‌جوی




بیامد چو نزدیک ایشان رسید
چو شیر ژیان نعره‌ای برکشید




بریشان ببارید تیر خدنگ
چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ




یکی تیر زد بر سرش گستهم
که با خون برآمیخت مغزش بهم




نگون گشت و هم در زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ویسه نژاد




چو لهاک روی برادر بدید
بدانست کز کارزار آرمید




بلرزید وز درد او خیره شد
جهان پیش چشم‌اندرش تیره شد




ز روشن‌روانش بسیری رسید
کمان را بزه کرد و اندر کشید




شدند آن زمان خسته هر دو سوار
بشمشیر برساختند کارزار




یکایک برو گستهم دست یافت
ز کینه چنان خسته اندر شتافت




بگردنش بر زد یکی تیغ تیز
برآورد ناگاه زو رستخیز




سرش زیر پای اندر آمد چو گوی
که آید همی زخم چوگان بروی




چنینست کردار گردان سپهر
ببرد ز پروردهٔ خویش مهر




چو سر جوییش پای یابی نخست
وگر پای جویی سرش پیش تست




بزین بر چنان خسته بد گستهم
که بگسست خواهد تو گفتی ز هم




بیامد خمیده بزین اندرون
همی راند اسب و همی ریخت خون




و زآنجا سوی چشمه‌ساری رسید
هم آب روان دید و هم سایه دید




فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و به آب اندر آمد ز بخت




بخورد آب بسیار و کرد آفرین
ببستش تو گفتی سراسر زمین




بپیچید و غلتید بر تیره خاک
سراسر همه تن بشمشیر چاک




همی گفت کای روشن کردگار
پدید آر زان لشکر نامدار




بدلسوزگی بیژن گیو را
وگرنه دلاور یکی نیو را




که گر مرده گر زنده‌زین جایگاه
برد مر مرا سوی ایران سپاه




سر نامداران توران سپاه
ببرد برد پیش بیدار شاه




بدان تا بداند که من جز بنام
نمردم بگیتی همینست کام




همه شب بنالید تا روز پاک
پر از درد چون مار پیچان بخاک




چو گیتی ز خورشید شد روشنا
بیامد بدانجایگه بیژنا




همی گشت بر گرد آن مرغزار
که یابد نشانی ز گم بوده یار




پدید آمد از دور اسب سمند
بدان مرغزار اندرون چون نوند




چمان و چران چون پلنگان بکام
نگون گشته زین و گسسته لگام




همه آلت زین برو بر نگون
رکیب و کمند و جنا پر ز خون




چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش
برآورد چو شیر شرزه خروش




همی گفت که ای مهربان نیک‌یار
کجایی فگنده در این مرغزار




که پشتم شکستی و خستی دلم
کنون جان شیرین ز تن بگسلم




بشد بر پی اسب بر چشمه‌سار
مر او را بدید اندران مزغزار




همه جوشن ترگ پر خاک و خون
فتاده بدان خستگی سرنگون




فروجست بیژن ز شبرنگ زود
گرفتش بغوش در تنگ زود




برون کرد رومی قبا از برش
برهنه شد از ترگ خسته سرش




ز بس خون دویدن تنش بود زرد
دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد




بران خستگیهاش بنهاد روی
همی بود زاری کنان پیش اوی




همی گفت کای نیک دل یار من
تو رفتی و این بود پیکار من




شتابم کنون بیش بایست کرد
رسیدن بر تو بجای نبرد




مگر بودمی گاه سختیت یار
چو با اهرمن ساختی کارزار




کنون کام دشمن همه راست کرد
برآنرد سر هرچ می‌خواست کرد




بگفت این سخن بیژن و گستهم
بجنبید و برزد یکی تیز دم




ببیژن چنین گفت کای نیک خواه
مکن خویشتن پیش من در تباه




مرا درد تو بتر از مرگ خویش
بنه بر سر خسته بر ترگ خویش




یکی چاره کن تا ازین جایگاه
توانی رسانیدنم نزد شاه




مرا باد چندان همی روزگار
که بینم یکی چهرهٔ شهریار




ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست
مرا خود نهالی به جز خاک نیست




نمردست هرکس که با کام خویش
بمیرد بیابد سرانجام خویش




و دیگر دو بد خواه با ترس و باک
که بر دست من کرد یزدان هلاک




مگرشان بزین بر توانی کشید
وگرنه سرانشان ز تنها برید




سلیح و سر نامبردارشان
ببر تا بدانند پیکارشان




کنی نزد شاه جهاندار یاد
که من سر بخیره ندادم بباد




بسودم بهر جای بابخت جنگ
گهٔ نام جستن نمردم بننگ




ببیژن نمود آنگهی هر دو تور
که بودند کشته فگنده بدور




بگفت این و سستی گرفتش روان
همی بود بیژن بسر بر نوان




وز آن جایگه اسب او بیدرنگ
بیاورد و بگشاد از باره تنگ




نمد زین بزیر تن خفته مرد
بیفگند و نالید چندی بدرد




همه دامن قرطه را کرد چاک
ابر خستگیهاش بر بست پاک




وز آن جایگه سوی بالا دوان
بیامد ز غم تیره کرده روان




سواران ترکان پراگنده دید
که آمد ز راه بیابان پدید




ز بالا چو برق اندر آمد بشیب
دل از مردن گستهم با نهیب




ازان بیم دیده سواران دو تن
بشمشیرکم کرد زان انجمن




ز فتراک بگشاد زان پس کمند
ز ترکان یکی را بگردن فگند




ز اسب اندر آورد و زنهار داد
بدان کار با خویشتن یار داد




وز آنجا بیامد بکردار گرد
دمان سوی لهاک و فرشیدورد




بدید آن سران سپه را نگون
فگنده بران خاک غرقه بخون




بسرشان بر اسبان جنگی بپای
چراگاه سازید و جای چرای




چو بیژن چنان دید کرد آفرین
ابر گستهم کو سرآورد کین




بفرمود تا ترک زنهار خواه
بزین برکشید آن سران را ز راه




ببستندشان دست و پای و میان
کشیدند بر پشت زین کیان




وزآنجا سوی گستهم تازیان
بیامد بسان پلنگ ژیان




فرود آمد از اسب و او را چو باد
بی آزار نرم از بر زین نهاد




بدان ترک فرمود تا برنشست
بغوش او اندر آورد دست




سمند نوندش همی راند نرم
بروبر همی آفرین خواند گرم




مرگ زنده او را بر شهریار
تواند رسانیدن از کارزار




همی راند بیژن پر از درد و غم
روانش پر از انده گستهم




چو از روزنه ساعت اندر گذشت
خور از گنبد چرخ گردان بگشت




جهاندار خسرو بنزد سپاه
بیامد بدان دشت آوردگاه




پذیره شدندش سراسر سران
همه نامداران و جنگاوران




برو خواندند آفرین بخردان
که ای شهریار و سر موبدان




چنان هم همی بود بر اسب شاه
بدان تا ببینند رویش سپاه




بریشان همی خواند شاه آفرین
که آباد بادا بگردان زمین




بیین پس پشت لشکر چو کوه
همی رفت گودرز با آن گروه




سر کشتگانرا فگنده نگون
سلیح و تن و جامه هاشان بخون




همان ده مبارز کز آوردگاه
بیاورده بودند گردان شاه




پس لشکر اندر همی راندند
ابر شهریار آفرین خواندند




چو گودرز نزدیک خسرو رسید
پیاده شد از دور کو را بدید




ستایش کنان پهلوان سپاه
بیامد بـ*ـغلتید در پیش شاه




همه کشتگانرا بخسرو نمود
بگفتش که همرزم هر کس که بود




گروی زره را بیاودر گیو
دمان با سپهدار پیران نیو




ز اسب اندر آمد سبک شهریار
نیایش همی کرد برکردگار




ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه




ز دادار بر پهلوان آفرین
همی خواند و بر لشکرش همچنین




که ای نامداران فرخنده پی
شما آتش و دشمنان خشک نی




سپهدار گودرز با دودمان
ز بهر دل من چو آتش دمان




همه جان و تنها فدا کرده‌اند
دم از شهر توران برآورده‌اند




کنون گنج و شاهی مرا با شماست
ندارم دریغ از شما دست راست




ازان پس بدان کشتگان بنگرید
چو روی سپهدار پیران بدید




فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکی همی یاد کرد




بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت
تو گفتی بدلش آتشی برفروخت




یکی داستان زد پس از مرگ اوی
بخون دو دیده بیالود روی




که بخت بدست اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه بدم




بمردی نیابد کسی زو رها
چنین آمد این تیزچنگ اژدها




کشیدی همه ساله تیمار من
میان بسته بودی بپیکار من




ز خون سیاوش پر از درد بود
بدانگه کسی را نیازرد بود




چنان مهربان بود دژخیم شد
وزو شهر ایران پر از بیم شد




مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
دگرگونه پیش اندر آورد پای




فراوان همی خیره دادمش پند
نیامدش گفتار من سودمند




از افراسیابش نه برگشت سر
کنون شهریارش چنین داد بر




مکافات او ما جز این خواستیم
همی گاه و دیهیمش آراستیم




از اندیشهٔ ما سخن درگذشت
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت




بدل بر جفاکرد بر جای مهر
بدین سر دگرگونه بنمود چهر




کنون پند گودرز و فرمان من
بیفگند گفتار و پیمان من




تبه کرد مهر دل پاک را
بزهر اندر آمیخت تریاک را




که آمد بجنگ شما با سپاه
که چندان شد از شهر ایران تباه




ز توران بسیچید و آمد دمان
که ژوپین گودرز بودش زمان




پسر با برادر کلاه و کمر
سلیح و سپاه و همه بوم و بر




بداد از پی مهر افراسیاب
زمانه برو کرد چندین شتاب




بفرمود تا مشک و کافور ناب
بعنبر برآمیخته با گلاب




تنش را بیالود زان سربسر
بکافور و مشکش بیاگند سر




بدیبار رومی تن پاک اوی
بپوشید آن جان ناپاک اوی




یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
بر آورده سر تا بگردان سپهر




نهاد اندرو تختهای گران
چنانچون بود در خور مهتران




نهادند مر پهلوان را بگاه
کمر بر میان و بسر برکلاه




چنینست کردار این پر فریب
چه مایه فرازست و چندی نشیب




خردمند را دل ز کردار اوی
بماند همی خیره از کار اوی




ازان پس گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید




نگه کرد خسرو بدان زشت روی
چو دیوی بسر بر فروهشته موی




همی گفت کای کردگار جهان
تو دانی همی آشکار و نهان




همانا که کاوس بد کرده بود
بپاداش ازو زهر و کین آزمود




که دیوی چنین بر سیاوش گماشت
ندانم جزین کینه بر دل چه داشت




ولیکن بپیروزی یک خدای
جهاندار نیکی ده و رهنمای




که خون سیاوش ز افراسیاب
بخواهم بدین کینه گیرم شتاب




گروی زره را گره تا گره
بفرمود تا برکشیدند زه




چو بندش جداشد سرش را ز بند
بریدند همچون سر گوسفند




بفرمود او را فگندن به آب
بگفتا چنین بینم افراسیاب




ببد شاه چندی بران رزمگاه
بدان تا کند سازکار سپاه




دهد پادشاهی کرا در خورست
کسی کز در خلعت و افسرست




بگودرز داد آن زمان اصفهان
کلاه بزرگی و تـ*ـخت مهان




باندازه اندر خور کارشان
بیاراست خلعت سزاوارشان




از آنها که بودند مانده بجای
که پیرانشان بد سرو کد خدای




فرستاده آمد بنزدیک شاه
خردمند مردی ز توران سپاه




که ما شاه را بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان او نسپریم




کس از خواست یزدان نیابد رها
اگر چه شود در دم اژدها




جهاندار داند که ما خود کییم
میان تنگ بسته ز بهر چییم




نبدمان بکار سیاوش گنـ*ـاه
ببرد اهرمن شاه را دل ز راه




که توران ز ایران همه پر غمست
زن و کودک خرد در ماتمست




نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم




ازین جنگ ما را بد آمد بسر
پسر بی پدر شد پدر بی پسر




بجان گر دهد شاهمان زینهار
ببندیم پیشش میان بنده‌وار




بدین لشکر اندر بس مهترست
کجا بندگی شاه را در خورست




گنهکار اوییم و او پادشاست
ازو هرچ آید بما بر رواست




سران سربسر نزد شاه آوریم
بسی پوزش اندر گنـ*ـاه آوریم




گر از ما بدلش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود




ور ایدونک بخشایش آرد رواست
همان کرد باید که او را هواست




چو بشنید گفتار ایشان بدرد
ببخشودشان شاه آزاد مرد




بفرمود تا پیش او آمدند
بران آرزو چاره‌جو آمدند




همه بر نهادند سر بر زمین
پر از خون دل و دیده پر آب کین




سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره‌گر




همان لشکرست این که سر پر ز کین
همی خاک جستند ز ایران زمین




چنین کردشان ایزد دادگر
نه رای و نه دانش نه پای و نه پر




بدو دست یازم که او یار بس
ز گیتی نخواهیم فریادرس




بدین داستان زد یکی نیک رای
که از کین بزین اندر آورد پای




که این باره رخشنده تـ*ـخت منست
کنون کار بیدار بخت منست




بدین کینه گر تـ*ـخت و تاج آوریم
و گر رسم تابوت ساج آوریم




و گرنه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرگسانست مغز سرم




کنون بر شما گشت کردار بد
شناسد هر آنکس که دارد خرد




نیم من بخون شما شسته چنگ
که گیرم چنین کار دشوار تنگ




همه یکسره در پناه منید
و گر چند بدخواه گاه منید




هر آنکس که خواهد نباشد رواست
بدین گفته افزایش آمد نه کاست




هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش
گذارد نگیرم برو راه پیش




ز کمی و بیشی و از رنج و آز
بنیروی یزدان شدم بی نیاز




چو ترکان شنیدند گفتار شاه
ز سر بر گرفتند یکسر کلاه




بپیروزی شاه خستو شدند
پلنگان جنگی چو آهو شدند




بفرمود شاه جهان تا سلیح
بیارند تیغ و سنان و رمیح




ز بر گستوان و ز رومی کلاه
یکی توده کردند نزدیک شاه




بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
زدند آن سرافراز ترکان درفش




بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده‌ایم از کران تا کران




همه شاه را چاکر و بنده‌ایم
همه دل بمهر وی آگنده‌ایم




چو این کرده بودند بیدار شاه
ببخشید یکسر همه بر سپاه




ز همشان پس آنگه پراگنده کرد
همه بومش از مردم آگنده کرد




ازان پس خروش آمد از دیده‌گاه
که گرد سواران برآمد ز راه




سه اسب و دو کشته برو بسته زار
همی بینم از دور با یک سوار




همه نامداران ایران سپاه
نهادند چشم از شگفتی براه




که تا کیست از مرز توران زمین
که یارد گذشتن برین دشت کین




هم اندر زمان بیژن آمد دمان
ببازو بزه بر فگنده کمان




بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد
فگنده نگونسار پرخون و گرد




بر اسبی دگر بر پر از درد و غم
بغوش ترک اندرون گستهم




چو بیژن بنزدیک خسرو رسید
سر تاج و تـ*ـخت بلندش بدید




ببوسید و بر خاک بنهاد روی
بشد شاد خسرو بدیدار اوی




بپرسید و گفتش که ای شیر مرد
کجا رفته بودی ز دشت نبرد




ز گستهم بیژن سخن یاد کرد
ز لهاک وز گرد فرشیدورد




وزان خسته و زاری گستهم
ز جنگ سواران وز بیش و کم




کنون آرزو گستهم را یکیست
که آن کار بر شاه دشوار نیست




بدیدار شاه آمدستش هوا
وزان پس اگر میرد او را روا




بفرمود پس شاه آزرم جوی
که بردند گستهم را پیش اوی




چنان نیک دل شد ازو شهریار
که از گریه مژگانش آمد ببار




چنان بد ز بس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیامدش دم




یکی بوی مهر شهنشاه یافت
بپیچید و دیده سوی او شتافت




ببارید از دیدگان آب مهر
سپهبد پر از آب و خون کرد چهر




بزرگان برو زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند




دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
که سندان کین بد سرش زیر ترگ




ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
یکی مهره بد خستگان را امید




رسیده بمیراث نزدیک شاه
ببازوش برداشتی سال و ماه




چو مهر دلش گستهم را بخواست
گشاد آن گرانمایه از دست راست




ابر بازوی گستهم برببست
بمالید بر خستگیهاش دست




پزشکان که از روم و ز هند وچین
چه از شهر یونان و ایران زمین




ببالین گستهمشان بر نشاند
ز هر گونه افسون بر و بر بخواند




وز آنجا بیامد بجای نماز
بسی با جهان آفرین گفت راز




دو هفته برآمد بران خسته مرد
سر آمد همه رنج و سختی و درد




بر اسبش ببردند نزدیک شاه
چو شاه اندرو کرد لـ*ـختی نگاه




بایرانیان گفت کز کردگار
بود هر کسی شاد و به روزگار




ولیکن شگفتست این کار من
بدین راستی بر شده یار من




بپیروزی اندر غم گستهم
نکرد این دل شادمان را دژم




بخواند آن زمان بیژن گیو را
بدو داد دست گو نیو را




که تو نیک‌بختی و یزدان شناس
مدار از تن خویش هرگز هراس




همه مهر پروردگارست و بس
ندانم بگیتی جز او هیچ کس




که اویست جاوید فریادرس
بسختی نگیرد جز او دست کس




اگر زنده گردد تن مرده مرد
جهاندار گستهم را زنده کرد




بدآنگه بدو گفت تیمار دار
چو بیژن نبیند کس از روزگار




کزو رنج بر مهر بگزیده‌ای
ستایش بدین گونه بشنیده‌ای




بزیبد ببد شاه یک هفته نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز




فرستاد هر سو فرستادگان
بنزد بزرگان و آزادگان




چو از جنگ پیران شدی بی‌نیاز
یکی رزم کیخسرو اکنون بساز


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سلطان محمود، بخش ۱:


ز یزدان بران شاه باد آفرین
که نازد بدو تاج و تـ*ـخت و نگین




که گنجش ز بخشش بنالد همی
بزرگی ز نامش ببالد همی




ز دریا بدریا سپاه ویست
جهان زیر فر کلاه ویست




خداوند نام و خداوند گنج
خداوند شمشیر و خفتان و رنج




زگیتی بکان اندرون زر نماند
که منشور جود ورا بر نخواند




ببزم اندرون گنج پیدا کند
چو رزم آیدش رنج بینا کند




ببار آورد شاخ دین و خرد
گمانش بدانش خرد پرورد




باندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود




چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز




ز دشمن ستاند ببخشد بدوست
خداوند پیروزگر یار اوست




بدان تیغزن دست گوهرفشان
ز گیتی نجوید همی جز نشان




که در بزم دریاش خواند سپهر
برزم اندرون شیر خورشید چهر




گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب




که چون او ندیدست شاهی بجنگ
نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ




اگر مهر با کین برآمیزدی
ستاره ز خشمش بپرهیزدی




تنش زورمندست و چندان سپاه
که اندر میان باد را نیست راه




پس لشکرش هفصد ژنده پیل
خدای جهان یارش و جبرییل




همی باژ خواهد ز هر مهتری
ز هر نامداری و هر کشوری




اگر باژ ندهند کشور دهند
همان گنج و هم تـ*ـخت و افسر دهند




که یارد گذشتن ز پیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی




که در بزم گیتی بدو روشنست
برزم اندرون کوه در جوشنست




ابوالقاسم آن شهریار دلیر
کجا گور بستاند از چنگ شیر




جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندر آرد بگرد




جهان تا جهان باشد او شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد




که آرایش چرخ گردنده اوست
ببزم اندرون ابر بخشنده اوست




خرد هستش و نیکنامی و داد
جهان بی سر و افسر او مباد




سپاه و دل و گنج و دستور هست
همان رزم وبزم و می و سور هست




یکی فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان




کجا فرش را مسند و مرقدست
نشستنگه نصر بن احمدست




که این گونه آرام شاهی بدوست
خرد در سر نامداران نکوست




نبد خسروان را چنو کدخدای
بپرهیز دین و برادی و رای




گشاده زبان و دل و پاک دست
پرستندهٔ شاه یزدان پرست




ز دستور فرزانه و دادگر
پراگنده رنج من آمد ببر




بپیوستم این نامهٔ باستان
پسندیده از دفتر راستان




که تا روز پیری مرا بر دهد
بزرگی و دینار و افسر دهد




ندیدم جهاندار بخشنده‌ای
بتخت کیان بر درخشنده‌ای




همی داشتم تا کی آید پدید
جوادی که جودش نخواهد کلید




نگهبان دین و نگهبان تاج
فروزندهٔ افسر و تـ*ـخت عاج




برزم دلیران توانا بود
بچون و چرا نیز دانا بود




چنین سال بگذاشتم شست و پنج
بدرویشی و زندگانی برنج




چو پنج از سر سال شستم نشست
من اندر نشیب و سرم سوی پست




رخ لاله گون گشت برسان کاه
چو کافور شد رنگ مشک سیاه




بدان گه که بد سال پنجاه و هفت
نوانتر شدم چون جوانی برفت




فریدون بیدار دل زنده شد
زمان و زمین پیش او بنده شد




بداد و ببخشش گرفت این جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان




فروزان شد آثار تاریخ اوی
که جاوید بادا بن و بیخ اوی




ازان پس که گوشم شنید آن خروش
نهادم بران تیز آواز گوش




بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی




ازان پس تن جانور خاک راست
روان روان معدن پاک راست




همان نیزه بخشندهٔ دادگر
کزویست پیدا بگیتی هنر




که باشد بپیری مرا دستگیر
خداوند شمشیر و تاج و سریر




خداوند هند و خداوند چین
خداوند ایران و توران زمین




خداوند زیبای برترمنش
ازو دور پیغاره و سرزنش




بدرد ز آواز او کوه سنگ
بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ




چه دینار در پیش بزمش چه خاک
ز بخشش ندارد دلش هیچ باک




جهاندار محمود خورشیدفش
برزم اندرون شیر شمشیرکش




مرا او جهان بی‌نیازی دهد
میان گوان سرفرازی دهد




که جاوید بادا سر و تـ*ـخت اوی
بکام دلش گردش بخت اوی




که داند ورا در جهان خود ستود
کسی کش ستاید که یارد شنود




که شاه از گمان و توان برترست
چو بر تارک مشتری افسرست




یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار




بناهای آباد گردد خراب
ز باران وز تابش آفتاب




پی افگندم از نظم کاخی بلند
که از باد و بارانش نیاید گزند




برین نامه بر سالها بگذرد
همی خواند آنکس که دارد خرد




کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه




مر او را ستاینده کردار اوست
جهان سربسر زیر آثار اوست




چو مایه ندارم ثنای ورا
نیایش کنم خاک پای ورا




زمانه سراسر بدو زنده باد
خرد تـ*ـخت او را فروزنده باد




دلش شادمانه چو خرم بهار
همیشه برین گردش روزگار




ازو شادمانه دل انجمن
بهر کار پیروز و چیره سخن




همی تا بگردد فلک چرخ‌وار
بود اندرو مشتری را گذار




شهنشاه ما باد با جاه و ناز
ازو دور چشم بد و بی نیاز




کنون زین سپس نامه باستان
بپیوندم از گفتهٔ راستان




چو پیش آورم گردش روزگار
نباید مرا پند آموزگار




چو پیکار کیخسرو آمد پدید
ز من جادویها بباید شنید




بدین داستان در ببارم همی
بسنگ اندرون لاله کارم همی




کنون خامه‌ای یافتم بیش ازان
که مغز سخن بافتم پیش ازان




ایا آزمون را نهاده دو چشم
گهی شادمانی گهی درد و خشم




شگفت اندرین گنبد لاژورد
بماند چنین دل پر از داغ و درد




چنین بود تا بود دور زمان
بنوی تو اندر شگفتی ممان




یکی را همه بهره شهدست و قند
تن آسانی و ناز و بخت بلند




یکی زو همه ساله با درد و رنج
شده تنگدل در سرای سپنج




یکی را همه رفتن اندر نهیب
گهی در فراز و گهی در نشیب




چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار




هر آنگه که سال اندر آمد بشست
بباید کشیدن ز بیشیت دست




ز هفتاد برنگذرد بس کسی
ز دوران چرخ آزمودم بسی




وگر بگذرد آن همه بتریست
بران زندگانی بباید گریست




اگر دام ماهی بدی سال شست
خردمند ازو یافتی راه جست




نیابیم بر چرخ گردنده راه
نه بر کار دادار خورشید و ماه




جهاندار اگر چند کوشد برنج
بتازد بکین و بنازد بگنج




همش رفت باید بدیگر سرای
بماند همه کوشش ایدر بجای




تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر




که کین پدر باز جست از نیا
بشمشیر و هم چاره و کیمیا




نیا را بکشت و خود ایدر نماند
جهان نیز منشور او را نخواند




چنینست رسم سرای سپنج
بدان کوش تا دور مانی ز رنج




چو شد کار پیران ویسه بسر
بجنگ دگر شاه پیروزگر




بیاراست از هر سوی مهتران
برفتند با لشکری بی‌کران




برآمد خروشیدن کرنای
بهامون کشیدند پرده‌سرای




بشهر اندرون جای خفتن نماند
بدشت اندرون راه رفتن نماند




یکی تـ*ـخت پیروزه بر پشت پیل
نهادند و شد روی گیتی چو نیل




نشست از بر تـ*ـخت با تاج شاه
خروش آمد از دشت وز بارگاه




چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره در جام و بستی کمر




نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشا




ازان نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان




بمرزی که لشکر فرستاده بود
بسی پند و اندرزها داده بود




چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ
که از ژرف دریا ربودی نهنگ




دگر نامور رستم پهلوان
پسندیده و راد و روشن روان




بفرمودشان بازگشتن بدر
هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر




در گنج بگشاد و روزی بداد
بسی از روان پدر کرد یاد




سه تن را گزین کرد زان انجمن
سخن گو و روشن دل و تیغ زن




چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بینادل آن پیر گرگ




دگر پهلوان طوس زرینه کفش
کجا بود با کاویانی درفش




بهر نامداری و خودکامه‌ای
نبشتند بر پهلوی نامه‌ای




فرستادگان خواست از انجمن
زبان آور و بخرد و رای زن




که پیروز کیخسرو از پشت پیل
بزد مهره و گشت گیتی چو نیل




مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسیاب




چو آن نامه برخواند هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری




ز گردان گیتی برآمد خروش
زمین همچو دریا برآمد بجوش




بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه




چو شد ساخته جنگ را لشکری
ز هر نامداری بهر کشوری




ازان پس بگردید گرد سپاه
بیاراست بر هر سوی رزمگاه




گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار




که باشند با او بقلب اندرون
همه جنگ را دست شسته بخون




بیک دست مرطوس را کرد جای
منوشان خوزان فرخنده رای




که بر کشور خوزیان بود شاه
بسی نامداران زرین کلاه




دو تن نیز بودند هم رزم سوز
چو گوران شه آن گرد لشگر فروز




وزو نیوتر آرش رزم زن
بهر کار پیروز و لشکر شکن




یکی آنک بر کشوری شاه بود
گه رزم با بخت همراه بود




دگر شاه کرمان که هنگام جنگ
نکردی بدل یاد رای درنگ




چو صیاع فرزانه شاه یمن
دگر شیر دل ایرج پیل تن




که بر شهر کابل بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا




هر آنکس که از تخمهٔ کیقباد
بزرگان بادانش و بانژاد




چو شماخ سوری شه سوریان
کجا رزم را بود بسته میان




فروتر ازو گیوهٔ رزم زن
بهر کار پیروز و لشکر شکن




که بر شهر داور بد او پادشا
جهانگیر و فرزانه و پارسا




بدست چپ خویش بر پای کرد
دلفروز را لشکر آرای کرد




بزرگان که از تخم پورست تیغ
زدندی شب تیره بر باد میغ




خر آنکس که بود او ز تخم زرسب
پرستندهٔ فرخ آذر گشسب




دگر بیژن گیو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد




چو گرگین میلاد و گردان ری
برفتند یکسر بفرمان کی




پس پشت او را نگه داشتند
همه نیزه از ابر بگذاشتند




به رستم سپرد آن زمان میمنه
که بود او سپاهی شکن یک تنه




هر آنکس که از زابلستان بدند
وگر کهتر و خویش دستان بدند




بدیشان سپرد آن زمان دست راست
همی نام و آرایش جنگ خواست




سپاهی گزین کرد بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره




سپهدار گودرز کشواد بود
هجیر و چو شیدوش و فرهاد بود




بزرگان که از بردع و اردبیل
بپیش جهاندار بودند خیل




سپهدار گودرز را خواستند
چپ لشکرش را بیاراستند




بفرمود تا پیش قلب پساه
بپیلان جنگی ببستند راه




نهادند صندوق بر پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل




هزار از دلیران روز نبرد
بصندوق بر ناوک انداز کرد




نگهبان هر پیل سیصد سوار
همه جنگ‌جوی و همه نیزه‌دار




ز بغداد گردان جنگاوران
که بودند با زنگهٔ شاوران




سپاهی گزیده ز گردان بلخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ




پیاده ببودند بر پیش پیل
که گر کوه پیش آمدی بر دو میل




دل سنگ بگذاشتندی بتیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر




پیاده پس پیل کرده بپای
ابا نه رشی نیزهٔ سرگرای




سپرهای گیلی بپیش اندرون
همی از جگرشان بجوشید خون




پیاده صفی از پس نیزه‌دار
سپردار با تیر جوشن‌گذار




پس پشت ایشان سواران جنگ
برآگنده ترکش ز تیر خدنگ




ز خاور سپاهی گزین کرد شاه
سپردار با درع و رومی کلاه




ز گردان گردنکشان سی هزار
فریبرز را داد جنگی سوار




ابا شاه شهر دهستان تخوار
که جنگ بداندیش بودیش خوار




ز بغداد و گردن فرازان کرخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ




بپیش اندرون تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند




بدست فریبرز نستوه بود
که نزدیک او لشکر انبوه بود




بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نیزه وران




سر مایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر




بفرمود تا نزد نستوه شد
چپ لشکر شاه چون کوه شد




سپاهی بد از روم و بر برستان
گوی پیشرو نام لشکرستان




سوار و پیاده بدی سی هزار
برفتند با ساقهٔ شهریار




دگر لشکری کز خراسان بدند
جهانجوی و مردم شناسان بدند




منوچهر آرش نگهدارشان
گه نام جستن سپهدارشان




دگر نامداری گروخان نژاد
جهاندار وز تخمهٔ کیقباد




کجا نام آن شاه پیروز بود
سپهبد دل و لشکر افروز بود




شه غرچگان بود برسان شیر
کجا ژنده پیل آوریدی بزیر




بدست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکر آرای کرد




بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نیزه و تیغ لاف آمدند




سپاهی ز تخم فریدون و جم
پر از خون دل از تخمهٔ زادشم




ازین دست شمشیرزن سی هزار
جهاندار وز تخمهٔ شهریار




سپرد این سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را




بیاری بپشت سپهدار گیو
برفتند گردان بیدار و نیو




فرستاد بر میمنه ده هزار
دلاور سواران خنجر گزار




سپه ده هزار از دلیران گرد
پس پشت گودرز کشواد برد




دمادم بشد برتهٔ تیغ زن
ابا کوهیار اندر آن انجمن




به مردی شود جنگ را یارگیو
سپاهی سرافراز و گردان نیو




زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگ سازان نو




بپیش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن




بدان تا میان دو رویه سپاه
بود گرد اسب افگن و رزمخواه




ازان پس بگستهم گژدهم گفت
که با قارن رزم زن باش جفت




بفرمود تا اندمان پور طوس
بگردد بهر جای با پیل و کوس




بدان تا ببندد ز بیداد دست
کسی را کجا نیست یزدان پرست




نباشد کس از خوردنی بی‌نوا
ستم نیز برکس ندارد روا




جهان پر ز گردون بد و گاومیش
ز بهر خورش را همی راند پیش




بخواهد همی هرچ باید ز شاه
بهر کار باشد زبان سپاه




به سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد




بهر سو برفتند کار آگهان
همی جست بیدار کار جهان




کجا کوه بد دیده‌بان داشتی
سپه را پراگنده نگذاشتی




همه کوه و غار و بیابان و دشت
بهر سو همی گرد لشکر بگشت




عنانها یک اندر دگر ساخته
همه جنگ را گردن افراخته




ازیشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج




برین گونه چون شاه لشکر بساخت
بگردون کلاه کیی برفراخت




دل مرد بدساز با نیک خوی
جز از جنگ جستن نکرد آرزوی




سپهدار توران ازان سوی جاج
نشسته برام بر تـ*ـخت عاج




دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار




نشسته همه خلخ و سرکشان
همی سرفرازان و گردنکشان




بمرز کروشان زمین هرچ بود
ز برگ درخت و زکشت و درود




بخوردند یکسر همه بار و برگ
جهان را همی آرزو کرد مرگ




سپهدار ترکان به بیکند بود
بسی گرد او خویش و پیوند بود




همه نامداران ما چین و چین
نشسته بمرز کروشان زمین




جهان پر ز خرگاه و پرده سرای
ز خیمه نبد نیز بر دشت جای




جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب




نشست اندران مرز زان کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود




برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده




ورا نام کندز بدی پهلوی
اگر پهلوانی سخن بشنوی




کنون نام کندز به بیکند گشت
زمانه پر از بند و ترفند گشت




نبیره فریدون بد افراسیاب
ز کندز برفتن نکردی شتاب




خود و ویژگانش نشسته بدشت
سپهر از سپاهش همی خیره گشت




ز دیبای چینی سراپرده بود
فراوان بپرده درون برده بود




بپرده درون خیمه‌های پلنگ
بر آیین سالار ترکان پشنگ




نهاده به خیمه درون تـ*ـخت زر
همه پیکر تـ*ـخت یکسر گهر




نشسته برو شاه توران سپاه
بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه




ز بیرون دهلیز پرده‌سرای
فراوان درفش بزرگان بپای




زده بر در خیمهٔ هر کسی
که نزدیک او آب بودش بسی




برادر بد و چند جنگی پسر
ز خویشان شاه آنک بد نامور




همی خواست کید بپشت سپاه
بنزدیک پیران بدان رزمگاه




سحر گه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد




همه خستگان از پس یکدگر
رسیدند گریان و خسته جگر




همی هر کسی یاد کرد آنچ دید
وزان بد کز ایران بدیشان رسید




ز پیران و لهاک و فرشیدورد
وزان نامداران روز نبرد




کزیشان چه آمد بروی سپاه
چه زاری رسید اندر آن رزمگاه




همان روز کیخسرو آنجا رسید
زمین کوه تا کوه لشکر کشید




بزنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بی‌شبانی رمه




چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت




خروشان فرود آمد از تـ*ـخت عاج
بپیش بزرگان بینداخت تاج




خروشی ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد




ز بیگانه خیمه بپرداختند
ز خویشان یکی انجمن ساختند




ازان درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب




همی گفت زار این جهانبین من
سوار سرافراز رویین من




جهانجوی لهاک و فرشیدورد
سواران و گردان روز نبرد




ازین جنگ پور و برادر نماند
بزرگان و سالار و لشکر نماند




بنالید و برزد یکی باد سرد
پس آنگه یکی سخت سوگند خورد




بیزدان که بیزارم از تـ*ـخت و گاه
اگر نیز بیند سر من کلاه




قبا جوشن و اسب تـ*ـخت منست
کله خود و نیزه درخت منست




ازین پس نخواهم چمید و چرید
و گر خویشتن تاج را پرورید




مگر کین آن نامداران خویش
جهانجوی و خنجرگزاران خویش




بخواهم ز کیخسرو شوم‌زاد
که تخم سیاوش بگیتی مباد




خروشان همی بود زین گفت و گوی
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی




که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید




بدان درد و زاری سپه را بخواند
ز پیران فراوان سخنها برآند




ز خون برادرش فرشیدورد
ز رویین و لهاک شیر نبرد




کنون گاه کینست و آویختن
ابا گیو گودرز خون ریختن




همم رنج و مهرست و هم درد و کین
از ایران وز شاه ایران زمین




بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب




که ما سربسر مر تو را بنده‌ایم
بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم




چو رویین و پیران ز مادر نزاد
چو فرشیدورد گرامی نژاد




ز خون گر در و کوه و دریا شود
درازای ما همچو پهنا شود




یکی برنگردیم زین رزمگاه
ار یار باشد خداوند ماه




دل شاه ترکان از آن تازه گشت
ازان کار بر دیگر اندازه گشت




در گنج بگشاد و روزی بداد
دلش پر زکین و سرش پر ز باد




گله هرچ بودش بدشت و بکوه
ببخشید بر لشکرش همگروه




ز گردان شمشیرزن سی هزار
گزین کرد شاه از در کارزار




سوی بلخ بامی فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان




که گستهم نوذر بد آنجا بپای
سواران روشن دل و رهنمای




گزین کرد دیگر سپه سی هزار
سواران گرد از در کارزار




بجیحون فرستاد تا بگذرند
بکشتی رخ آب را بسپرند




بدان تا شب تیره بی ساختن
ز ایران نیاید یکی تاختن




فرستاد بر هر سوی لشکری
بسی چاره‌ها ساخت از هر دری




چنین بود فرمان یزدان پاک
که بیدادگر شاه گردد هلاک




شب تیره بنشست با بخردان
جهاندیده و رای زن موبدان




ز هرگونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند




بران برنهادند یکسر که شاه
ز جیحون بران سو گذارد سپاه




قراخان که او بود مهتر پسر
بفرمود تا رفت پیش پدر




پدر بود گفتی بمردی بجای
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای




ز چندان سپه نیمه او را سپرد
جهاندیده و نامداران گرد




بفرمودتا در بخارا بود
بپشت پدر کوه خارا بود




دمادم فرستد سلیح و سپاه
خورش را شتر نگسلاند ز راه




سپه را ز بیکند بیرون کشید
دمان تالب رود جیحون کشید




سپه بود سرتاسر رودبار
بیاورد کشتی و زورق هزار




بیک هفته بر آب کشتی گذشت
سپه بود یکسر همه کوه ودشت




بخرطوم پیلان و شیران بدم
گذرهای جیحون پر از باد و دم




ز کشتی همه آب شد ناپدید
بیابان آموی لشکر کشید




بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشهٔ رزم بگذاشت آب




پراگند هر سو هیونی دوان
یکی مرد هشیار روشن روان




ببینید گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهنای لشکر کجاست




چو بازآمد از هر سوی رزمساز
چنین گفت با شاه گردن فراز




که چندین سپه را برین دشت جنگ
علف باید و ساز و جای درنگ




ز یک سو بدریای گیلان رهست
چراگاه اسبان و جای نشست




بدین روی جیحون و آب روان
خورش آورد مرد روشن روان




میان اندرون ریگ و دشت فراخ
سراپرده و خیمه بر سوی کاخ




دلش تازه‌تر گشت زان آگهی
بیامد بدرگاه شاهنشهی




سپهدار خود دیده بد روزگار
نرفتی بگفتار آموزگار




بیاراست قلب و جناح سپاه
طلایه که دارد ز دشمن نگاه




همان ساقه و جایگاه بنه
همان میسره راست با میمنه




بیاراست لشکر گهی شاهوار
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار




نگه کدر بر قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش




بفرمود تا پیش او شد پشنگ
که او داشتی چنگ و زور نهنگ




بلشکر چنو نامداری نبود
بهر کار چون او سواری نبود




برانگیختی اسب و دم پلنگ
گرفتی بکندی ز نیروی جنگ




همان نیزهٔ آهنین داشتی
بورد بر کوه بگذاشتی




پشنگست نامش پدر شیده خواند
که شیده بخورشید تابنده ماند




ز گردان گردنکشان صد هزار
بدو داد شاه از در کارزار




همان میسره جهن را داد و گفت
که نیک اخترت باد هر جای جفت




که باشد نگهبان پشت پشنگ
نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ




سپاهی بجنگ کهیلا سپرد
یکی تیزتر بود ایلای گرد




نبیره جهاندار فراسیاب
که از پشت شیران ربودی کباب




دو جنگی ز توران سواران بدند
بدل یک بیک کوه ساران بدند




سوی میمنه لشکری برگزید
که خورسید گشت از جهان ناپدید




قراخان سالار چارم پسر
کمر بست و آمد بپیش پدر




بدو داد ترک چگل سی هزار
سواران و شایستهٔ کارزار




طرازی و غزی و خلخ سوار
همان سی هزار آزموده سوار




که سالارشان بود پنجم پسر
یکی نامور گرد پرخاشخر




ورا خواندندی گو گردگیر
که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر




دمور و جرنجاش با او برفت
بیاری جهن سرافراز تفت




ز گردان و جنگ آوران سی هزار
برفتند با خنجر کارزار




جهاندیده نستوه سالارشان
پشنگ دلاور نگهدارشان




همان سی هزار از یلان ترکمان
برفتند با گرز و تیر و کمان




سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی




وزان نامور تیغ زن سی هزار
گزین کرد شاه از در کارزار




سپهبد چو گرسیوز پیلتن
جهانجوی و سالار آن انجمن




بدو داد پیلان و سالارگاه
سر نامداران و پشت سپاه




ازان پس گزید از یلان ده هزار
که سیری ندادند کس از کارزار




بفرمود تا در میان دو صف
بوردگاه بر لـ*ـب آورده کف




پراگنده بر لشکر اسب افگنند
دل و پشت ایرانیان بشکنند




سوی باختر بود پشت سپاه
شب آمد به پیلان ببستند راه




چنین گفت سالار گیتی فروز
که دارد سپه چشم بر نیمروز




چو آگاه شد شهریار جهان
ز گفتار بیدار کار آگهان




ز ترکان وز کار افراسیاب
که لشکرگه آورد زین روی آب




سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید




چو بشنید خسرو یلانرا بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند




سپاهی ز جنگ آوران برگزید
بزرگان ایران چنانچون سزید




چشیده بسی از جهان شور و تلخ
بیاری گستهم نوذر ببلخ




باشکش بفرمود تا سوی زم
برد لشکر و پیل و گنج درم




بدان تا پس اندر نیاید سپاه
کند رای شیران ایران تباه




ازان پس یلان را همه برنشاند
بزد کوس رویین و لشکر براند




همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد بجنگ




سپهدار چون در بیابان رسید
گرازیدن و ساز و لشکر بدید




سپه را گذر سوی خورازم بود
همه رنگ و دشت از در رزم بود




بچپ بر دهستان و بر راست آب
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب




چو خورشید سر زد ز برج بره
بیاراست روی زمین یکسره




سپهدار ترکان سپه را بدید
بزد نای رویین و صف برکشید




جهان شد پر آوای بوق و سپاه
همه برنهادند ز آهن کلاه




چو خسرو بدید آن سپاه نیا
دل پادشا شد پر از کیمیا




خود و رستم و طوس و گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو




همی گشت بر گرد آن رزمگاه
بیابان نگه گرد و بی‌راه و راه




که لشکر فزون بود زان کو شمرد
همان ژنده پیلان و مردان گرد




بگرد سپه بر یکی کنده کرد
طلایه بهر سو پراگنده کرد




شب آمد بکنده در افگند آب
بدان سو که بد روی افراسیاب




دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب
از ایشان یکی را نجنبید لـ*ـب




تو گفتی که روی زمین آهنست
ز نیزه هوا نیز در جوشنست




ازین روی و زان روی بر پشت زین
پیاده بپیش اندرون همچنین




تو گفتی جهان کوه آهن شدست
همان پوشش چرخ جوشن شدست




ستاره شمر پیش دو شهریار
پر اندیشه و زیجها برکنار




همی باز جستند راز سپهر
بصلاب تا بر که گردد بمهر




سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
ستاره شمر سخت بیچاره بود




بروز چهارم چو شد کار تنگ
بپیش پدر شد دلاور پشنگ




بدو گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر کهتران و مهان




بفر تو زیر فلک شاه نیست
ترا ماه و خورشید بد خواه نیست




شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افرسیاب




زمین بر نتابد سپاه ترا
نه خورشید تابان کلاه ترا




نیاید ز شاهان کسی پیش تو
جزین بی‌پدر بد گوهر خویش تو




سیاوش را چون پسر داشتی
برو رنج و مهر پدر داشتی




یکی باد ناخوش ز روی هوا
برو برگذشتی نبودی روا




ازو سیر گشتی چو کردی درست
که او تاج و تـ*ـخت و سپاه تو جست




گر او را نکشتی جهاندار شاه
بدو باز گشتی نگین و کلاه




کنون اینک آمد بپیشت بجنگ
نباید به گیتی فراوان درنگ




هر آن کس که نیکی فرامش کند
همی رای جان سیاوش کند




بپروردی این شوم ناپاک را
پدروار نسپردیش خاک را




همی داشتی تا بر آورد پر
شد از مهر شاه از در تاج زر




ز توران چو مرغی بایران پرید
تو گفتی که هرگز نیا را ندید




ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بدان بی‌وفا ناسزاوار مرد




همه مهر پیران فراموش کرد
پر از کینه سر دل پر از جوش کرد




همی بود خامش چو آمد به مشت
چنان مهربان پهلوان را بکشت




از ایران کنون با سپاهی به جنگ
بیامد به پیش نیا تیزچنگ




نه دینار خواهد نه تـ*ـخت و کلاه
نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه




ز خویشان جز از جان نخواهد همی
سخن را ازین در نکاهد همی




پدر شاه و فرزانه‌تر پادشاست
بدیت راست گفتار من بر گواست




از ایرانیان نیست چندین سخن
سپه را چنین دل شکسته مکن




بدیشان چباید ستاره شمر
بشمشیر جویند مردان هنر




سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتند




چو دستور باشد مرا پادشا
از ایشان نمانم یکی پارسا




بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر
نه اندیشم از کنده و آبگیر




چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن




سخن هرچ گفتی همه راست بود
جز از راستی را نباید شنود




ولیکن تو دانی که پیران گرد
بگیتی همه راه نیکی سپرد




نبد در دلش کژی و کاستی
نجستی به جز خوبی و راستی




همان پیل بد روز جنگ او به زور
چو دریا دل و رخ چو تابنده هور




برادرش هومان پلنگ نبرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد




ز ترکان سواران کین صدهزار
همه نامجوی از در کارزار




برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش
من ایدر نوان با غم و با خروش




ازان کو برین دشت کین کشته شد
زمین زیر او چو گل آغشته شد




همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دل را همی بگسلند




نبینند جز مرگ پیران بخواب
نخواند کسی نام افراسیاب




بباشیم تا نامداران ما
مهان و ز لشکر سواران ما




ببینند ایرانیان را بچشم
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم




هم ایرانیان نیز چندین سپاه
ببینند آیین تـ*ـخت و کلاه




دو لشکر برین گونه پر درد و خشم
ستاره به ما دارد از چرخ چشم




بانبوه جستن نه نیکوست جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ




مبارز پراگنده بیرون کنیم
از ایشان بیابان پر از خون کنیم




چنین داد پاسخ که ای شهریار
چو زین گونه جویی همی کارزار




نخستین ز لشکر مبارز منم
که بر شیر و بر پیل اسب افگنم




کسی را ندانم که روز نبرد
فشاند بر اسب من از دور گرد




مرا آرزو جنگ کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست




اگر جوید او بی گمان جنگ من
رهایی نیابد ز چنگال من




دل و پشت ایشان شکسته شود
بارن انجمن کار بسته شود




و گر دیگری پیشم آید به جنگ
بخاک اندر آرم سرش بی‌درنگ




بدو گفت کای کار نادیده مرد
شهنشاه کی جوید از تو نبرد




اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افگنم




گر او با من آید بوردگاه
برآساید از جنگ هر دو سپاه




بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد




پسر پنج زنده‌ست پیشت بپای
نمانیم تا تو کنی رزم رای




نه لشکر پسندد نه ایزد پرست
که تو جنگ او را کنی پیشدست




بدو گفت شاه ای سرفراز مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد




از ایدر برو تا میان سپاه
ازیشان یکی مرد دانا بخواه




بکیخسرو از من پیامی رسان
که گیتی جز این دارد آیین و سان




نبیره که رزم آورد با نیا
دلش بر بدی باشد و کیمیا




چنین بود رای جهان آفرین
که گردد جهان پر ز پرخاش و کین




سیاوش نه بر بیگنه کشته شد
شد از آموزگاران سرش گشته شد




گنه گر مرا بود پیران چه کرد
چو رویین و لهاک وفرشیدورد




که بر پشت زینشان ببایست بست
پر از خون بکردار پیلان سرخوش




گر ایدونک گویم که تو بدتنی
بد اندیش وز تخم آهرمنی




بگوهر نگه کن بتخمه منم
نکوهش همی خویشتن را کنم




تو این کین بگودرز و کاوس مان
که پیش من آرند لشکر دمان




نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم
وگر پیر گشتم دگر سان شدم




همه ریگ و دریا مرا لشکرند
همه نره شیرند و کنداورند




هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
چو دریا کنند ای پسر روز جنگ




ولیکن همی ترسم از کردگار
ز خون ریختن وز بد روزگار




که چندین سرنامور بی‌گنـ*ـاه
جدا گردد از تن بدین رزمگاه




گر از پیش من بر نگردی ز جنگ
نگردی همانا که آیدت ننگ




چو با من بسوگند پیمان کنی
بکوشی که پیمان من نشکنی




بدین کار باشم ترا رهنمای
که گنج و سپاهت بماند بجای




چو کار سیاوش فرامش کنی
نیارا بتوران برامش کنی




برادر بود جهن و جنگی پشنگ
که در جنگ دریا کند کوه سنگ




هران بوم و برکان ز ایران نهی
بفرمان کنم آن ز ترکان تهی




ز گنج نیاکان ما هرچ هست
ز دینار وز تاج و تـ*ـخت و نشست




ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم
که میراث ماند از نیا زادشم




ز گنج بزرگان و تـ*ـخت و کلاه
ز چیزی که باید ز بهر سپاه




فرستم همه همچنین پیش تو
پسر پهلوان و پدر خویش تو




دو لشکر برآساید از رنج رزم
همه روز ما بازگردد ببزم




ور ایدونک جان ترا اهرمن
بپیچد همی تا بپوشی کفن




جز از رزم و خون کردنت رای نیست
بمغز تو پند مرا جای نیست




تو از لشکر خویش بیرون خرام
مگر خود برآیدت ازین کار کام




بگردیم هر دو بوردگاه
بر آساید از جنگ چندین سپاه




چو من کشته آیم جهان پیش تست
سپه بندگان و پسر خویش تست




و گر تو شوی کشته بر دست من
کسی را نیازارم از انجمن




سپاه تو در زینهار منند
همه مهترانند و یار منند




وگر زانکه بامن نیایی به جنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ




کمر بسته پیش تو آید پشنگ
چو جنگ آوری او نسازد درنگ




پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشن‌روان




بوردگه با تو جنگ آورد
دلیرست و جنگ پلنگ آورد




ببینیم تا بر که گردد سپهر
کرا بر نهد بر سر از تاج مهر




ورایدونک با او نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد




بمان تا بیاساید امشب سپاه
چو بر سر نهد کوه زرین کلاه




ز لشکر گزینیم جنگاوران
سرافراز با گرزهای گران




زمین را ز خون رود دریا کنیم
ز بالای بد خواه پهنا کنیم




دوم روز هنگام بانگ خروس
ببندیم بر کوههٔ پیل کوس




سران را به یاری برون آوریم
بجوی اندرون آب و خون آوریم




چو بد خواه پیغام تو نشنود
بپیچد بدین گفتها نگرود




بتنها تن خویش ازو رزم خواه
بدیدار دوراز میان سپاه




پسر آفرین کرد و آمد برون
پدر دیده پر آب و دل پر ز خون




گزین کرد از موبدان چار مرد
چشیده بسی از جهان گرم و سرد




وزان نامداران لشکر هزار
خردمند و شایستهٔ کارزار




بره چون طلایه بدیدش ز دور
درفش و سنان سواران تور




ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو
زناکاردیده جوانان نو




بره با طلایه بر آویختند
بنام از پی شیده خون ریختند




تنی چند از ایرانیان خسته شد
وزان روی پیکار پیوسته شد




هم اندر زمان شیده آنجا رسید
نگهبان ایرانیان را بدید




دل شیده کشت اندر آن کار تنگ
همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ




بایرانیان گفت نزدیک شاه
سواری فرستید با رسم و راه




بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریدست چندی پیام




از افراسیاب آن سپهدار چین
پدر مادر شاه ایران زمین




سواری دمان از طلایه برفت
بر شاه ایران خرامید تفت




که پیغمبر شاه‌توران سپاه
گوی بر منش بر درفشی سیاه




همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدم تا گزارم پیام




دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم




چنین گفت کین شیده خال منست
ببالا و مردی همال منست




نگه کرد گردنکشی زان میان
نبد پیش جز قارن کاویان




بدو گفت رو پیش او شادکام
درودش ده از ما و بشنو پیام




چو قارن بیامد ز پیش سپاه
بدید آن درفشان درفش سیاه




چو آمد بر شیده دادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود




جوان نیز بگشاد شیرین زبان
که بیدار دل بود و روشن روان




بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب




چو بشنید قارن سخنهای نغز
ازان نامور بخرد پاک مغز




بیامد بر شاه ایران بگفت
که پیغامها با خرد بود جفت




چو بشنید خسرو ز قارن سخن
بیاد آمدش گفتهای کهن




بخندید خسرو ز کار نیا
ازان جستن چاره و کیمیا




ازان پس چنین گفت کافراسیاب
پشیمان شدست از گذشتن ز آب




ورا چشم بی آب و لـ*ـب پر سخن
مرا دل پر از دردهای کهن




بکوشد که تا دل بپیچاندم
ببیشی لشکر بترساندم




بدان گه که گردنده چرخ بلند
نگردد ببایست روز گزند




کنون چارهٔ ما جزین نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی




بگردم بورد با او بجنگ
بهنگام کوشش نسازم درنگ




همه بخردان و ردان سپاه
بواز گفتند کین نیست راه




جهاندیده پردانش افراسیاب
جز از چاره جستن نبیند بخواب




نداند جز از تنبل و جادویی
فریب و بداندیشی و بدخویی




ز لشکر کنون شیده را برگزید
که این دید بند بدی را کلید




همی خواهد از شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما را بدرد




تو بر تیزی او دلیری مکن
از ایران وز تاج سیری مکن




وگر شیده از شاه جوید نبرد
بورد گستاخ با او مگرد




بدست تو گر شیده گردد تباه
یکی نامور کم شود زان سپاه




وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
ز ایران برآید یکی تیره خاک




یکی زنده از ما نماند بجای
نه شهر و بر و بوم ایران بپای




کسی نیست ما را ز تخم کیان
که کین را ببندد کمر بر میان




نیای تو پیری جهاندیده است
بتوران و چین در پسندیده است




همی پوزش آرد بدین بد که کرد
ز بیچارگی جست خواهد نبرد




همی گوید اسبان و گنج درم
که بنهاد تور از پی زادشم




همان تـ*ـخت شاهی و تاج سران
کمرهای زرین و گرز گران




سپارد بگنج تو از گنج خویش
همی باز خرد بدین رنج خویش




هران شهر کز مرزایران نهی
همی کرد خواهد ز ترکان تهی




بایران خرامیم پیروز و شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد




برین گفته بودند پیر و جوان
جز از نامور رستم پهلوان




که رستم همی ز آشتی سربگاشت
ز درد سیاوش بدل کینه داشت




همی لـ*ـب بدندان بخوایید شاه
همی کرد خیره بدیشان نگاه




وزان پس چنین گفت کین نیست راه
بایران خرامیم زین رزمگاه




کجا آن همه رستم و سوگند ما
همان بدره و گفته و پند ما




جو بر تـ*ـخت بر زنده افراسیاب
بماند جهان گردد از وی خراب




بکاوس یکسر چه پوزش بریم
بدین دیدگان چو بدو بنگریم




شنیدیم که بر ایرج نیکبخت
چه آمد بتور از پی تاج و تـ*ـخت




سیاوش را نیز بر بیگناه
بکشت از پی گنج و تـ*ـخت و کلاه




فریبنده ترکی ازان انجمن
بیامد خرامان بنزدیک من




گر از من همی جست خواهد نبرد
شارا چرا شد چنین روی زرد




همی از شما این شگفت آیدم
همان کین پیشین بیفزایدم




گمانی نبردم که ایرانیان
گشایند جاوید زین کین میان




کسی را ندیدم ز ایران سپاه
که افگنده بود اندرین رزمگاه




که از جنگ ایشان گرفتی شتاب
بگفت فریبنده افراسیاب




چو ایرانیان این سخنها ز شاه
شنیدند و پیچان شدند از گنـ*ـاه




گرفتند پوزش که ما بنده‌ایم
هم از مهربانی سرافگنده‌ایم




نخواهد شهنشاه جز نام نیک
وگر کارها را سرانجام نیک




ستوده جهاندار برتر منش
نخواهد که بر مابود سرزنش




که گویند از ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود




که آمد سواری بدشت نبرد
جز از شاهشان این دلیری نکرد




نخواهد مگر خسرو موبدان
که بر ما بود ننگ تا جاودان




بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
که ای موبدان نماینده راه




بدانید کاین شیده روز نبرد
پدر را ندارد بهامون بمرد




سلیحش پدر کرده از جادویی
ز کژی و بی راهی و بدخویی




نباشد سلیح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولادبر




همان اسبش از باد دارد نژاد
بدل همچو شیر و برفتن چو باد




کسی را که یزدان ندادست فر
نباشدش با چنگ او پای و پر




همان با شما او نیاید بجنگ
ز فر و نژاد خود آیدش ننگ




نبیره فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یک‌دل و یک نهاد




بسوزم برو تیره جان پدرش
چو کاوس را سوخت او بر پسرش




دلیران و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین




بفرمود تا قارن نیک‌خواه
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه




که این کار ما دیر و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت




هنر یافته مرد سنگی بجنگ
نجوید گه رزم چندین درنگ




کنون تا خداوند خورشید و ماه
کراشاد دارد بدین رزمگاه




نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج




بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار




که چندان نمانم شما را زمان
که بر گل جهد تندباد خزان




بدان خواسته نیست ما را نیاز
که از جور و بیدادی آمد فراز




کرا پشت گرمی بیزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود




بر و بوم و گنج و سپاهت مراست
همان تـ*ـخت و زرین کلاهت مراست




پشنگ آمد و خواست از من نبرد
زره‌دار بی لشکر و دار و برد




سپیده‌دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من




کسی را نخواهم ز ایران سپاه
که با او بگردد بوردگاه




من و شیده و دشت و شمشیر تیز
برآرم بفرجام ازو رستخیز




گر ایدونک پیروز گردم بجنگ
نسازم برین سان که گفتی درنگ




مبارز خروشان کنیم از دور روی
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی




ازان پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندر آریم بر سان کوه




چو این گفت باشی به شیده بگوی
که ای کم خرد مهتر کامجوی




نه تنها تو ایدر بکام آمدی
نه بر جستن ننگ و نام آمدی




نه از بهر پیغام افراسیاب
که کردار بد کرد بر تو شتاب




جهاندارت انگیخت از انجمن
ستودانت ایدر بود هم کفن




گزند آیدت زان سر بی‌گزند
که از تن بریدند چون گوسفند




بیامد دمان قارن از نزد شاه
بنزد یکی آن درفش سیاه




سخن هرچ بشنید با او بگفت
نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت




بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش چون بر آتش نهاده کباب




ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیز دم




ازان خواب کز روزگار دراز
بدید و ز هر کس همی داشت راز




سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب




بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افگنده مردان نیابند راه




بشیده چنین گفت کز بامداد
مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد




بدین رزم بشکست گویی دلم
بر آنم که دل را ز تن بگسلم




پسر گفت کای شاه ترکان و چین
دل خویش را بد مکن روز کین




چو خورشید فردا بر آرد درفش
درفشان کند روی چرخ بنفش




من و خسرو و دشت آوردگاه
برانگیزم از شاه گرد سیاه




چو روشن شد آن چادر لاژورد
جهان شد به کردار یاقوت زرد




نشست از بر اسب چنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ




بجوشن بپوشید روشن برش
ز آهن کلاه کیان بر سرش




درفشش یکی ترک جنگی بچنگ
خرامان بیامد بسان پلنگ




چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه




که آمد سواری میان دو صف
سرافراز و جوشان و تیغی بکف




بخندید ازو شاه و جوشن بخواست
درفش بزرگی برآورد راست




یکی ترگ زرین بسر بر نهاد
درفشش برهام گودرز داد




همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند




خروشی بر آمد که ای شهریار
بهن تن خویش رنجه مدار




شهان را همه تـ*ـخت بودی نشست
که بر کین کمر بر میان تو بست




که جز خاک تیره نشستش مباد
بهیچ آرزو کام و دستش مباد




سپهدار با جوشن و گرز و خود
بلشکر فرستاد چندی درود




که یک تن مجنبید زین رزمگاه
چپ و راست و قلب و جناح سپاه




نباید که جوید کسی جنگ و جوش
برهام گودرز دارید گوش




چو خورشید بر چرخ گردد بلند
ببینید تا بر که آید گزند




شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنینست آغاز و فرجام جنگ




گهی بر فراز و گهی در نشیب
گهی شادکامی گهی با نهیب




برانگیخت شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز تگ باد را




میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد اسبش بر آمد بابر




میان دو صف شیده او را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید




بدو گفت پور سیاوش رد
توی ای پسندیدهٔ پرخرد




نبیره جهاندار توران سپاه
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه




جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده‌ای کو خرد پرورد




اگر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش




اگر جنگ‌جویی ز پیش سپاه
برو دور بگزین یکی رزمگاه




کز ایران و توران نبینند کس
نخواهیم یاران فریادرس




چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای شیر درنده در کارزار




منم داغ‌دل پور آن بیگناه
سیاوش که شد کشته بر دست شاه




بدین دشت از ایران به کین آمدم
نه از بهر گاه و نگین آمدم




ز پیش پدر چونک برخاستی
ز لشکر نبرد مرا خواستی




مرا خواستی کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا




کنون آرزو کن یکی رزمگاه
بدیدار دور از میان سپاه




نهادند پیمان که از هر دو روی
بیاری نیاید کسی کینه‌جوی




هم اینها که دارند با ما درفش
ز بد روی ایشان نگردد بنفش




برفتند هر دو ز لشکر بدور
چنانچون شود مرد شادان بسور




بیابان که آن از در رزم بود
بدانجایگه مرز خوارزم بود




رسیدند جایی که شیر و پلنگ
بدان شخ بی آب ننهاد چنگ




نپرید بر آسمانش عقاب
ازو بهره‌ای شخ و بهری سراب




نهادند آوردگاهی بزرگ
دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ




سواران چو شیران اخته زهار
که باشند پر خشم روز شکار




بگشتند با نیزه‌های دراز
چو خورشید تابنده گشت از فراز




نماند ایچ بر نیزه‌هاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان




برومی عمود و بشمشیر و تیر
بگشتند با یکدگر ناگزیر




زمین شد ز گرد سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه




چو شیده دل و زور خسرو بدید
ز مژگان سرشکش برخ برچکید




بدانست کان فره ایزدیست
ازو بر تن خویش باید گریست




همان اسبش از تشنگی شد غمی
بنیروی مرد اندر آمد کمی




چو درمانده شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گویم اندر نبرد




بیا تا به کشتی پیاده شویم
ز خوی هر دو آهار داده شویم




پیاده نگردد که عار آیدش
ز شاهی تن خویش خوار آیدش




بدین چاره گر زو نیابم رها
شدم بی گمان در دم اژدها




بدو گفت شاها بتیغ و سنان
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان




پیاه به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ




جهاندار خسرو هم اندر زمان
بدانست اندیشهٔ بدگمان




بدل گفت کین شیر با زور و جنگ
نبیره فریدون و پور پشگ




گر آسوده گردد تن آسان کند
بسی شیر دلرا هراسان کند




اگر من پیاده نگردم به جنگ
به ایرانیان بر کند جای تنگ




بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار ننگی مگردان گهر




چو خسرو پیاده کند کارزار
چه باید بر این دشت چندین سوار




اگر پای بر خاک باید نهاد
من از تخم کشواد دارم نژاد




بمان تا شوم پیش او جنگ‌ساز
نه شاه جهاندار گردن فراز




برهام گفت آن زمان شهریار
که ای مهربان پهلوان سوار




چو شیده دلاور ز تخم پشنگ
چنان دان که با تو نیاید به جنگ




ترا نیز با رزم او پای نیست
بترکان چنو لشکر آرای نیست




یکی مرد جنگی فریدون نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد




نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
پیاده بسازیم جنگ پلنگ




وزان سو بر شیده شد ترجمان
که دوری گزین از بد بدگمان




جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست




بهنگام کردن ز دشمن گریز
به از کشتن و جستن رستخیز




بدان نامور ترجمان شیده گفت
که آورد مردان نشاید نهفت




چنان دان که تا من ببستم کمر
همی برفرازم بخورشید سر




بدین زور و این فره و دستبرد
ندیدم بوردگه نیز گرد




ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز




هم از گردش چرخ بر بگذرم
وگر دیدهٔ اژدها بسپرم




گر ایدر مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست




ندانم من این زور مردی ز چیست
برین نامور فره ایزدیست




پیاده مگر دست یابم بدوی
بپیکار خون اندر آرم بجوی




بشیده چنین گفت شاه جهان
که ای نامدار از نژاد مهان




ز تخم کیان بی گمان کس نبود
که هرگز پیاده نبرد آزمود




ولیکن ترا گرد چنینست کام
نپیچم ز رای تو هرگز لگام




فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه




برهام داد آن گرانمایه اسب
پیاده بیامد چو آذرگشسب




پیاده چو از دور دیدش پشنگ
فرود آمد از باره جنگی پلنگ




بهامون چو پیلان بر آویختند
همی خاک با خون برآمیختند




چو شیده بدید آن بر و برز شاه
همان ایزدی فر و آن دستگاه




همی جست کید مگر زو رها
که چون سر بشد تن نیارد بها




چو آگاه شد خسرو از روی اوی
وزان زور و آن برز بالای اوی




گرفتش بچپ گردن و راست پشت
برآورد و زد بر زمین بر درشت




همه مهرهٔ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی




یکی تیغ تیز از میان بر کشید
سراسر دل نامور بر درید




برو کرد جوشن همه چاک چاک
همی ریخت بر تارک از درد خاک




برهام گفت این بد بدسگال
دلیر و سبکسر مرا بود خال




پس از کشتنش مهربانی کنید
یکی دخمهٔ خسروانی کنید




تنش را بمشک و عبیر و گلاب
بشویی مغزش بکافور ناب




بگردنش بر طوق مشکین نهید
کله بر سرش عنبرآگین نهید




نگه کرد پس ترجمانش ز راه
بدید آن تن نامبردار شاه




که با خون ازان ریگ برداشتند
سوی لشکر شاه بگذاشتند




بیامد خروشان بنزدیک شاه
که ای نامور دادگر پیشگاه




یکی بنده بودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان




بمن بر ببخشای شاها بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر




بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من
نیا را بگو اندر آن انجمن




زمین را ببوسید و کرد آفرین
بسیچید ره سوی سالار چین




وزان دشت کیخسرو کینه‌جوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی




خروشی بر آمد ز ایران سپاه
که بخشایش آورد خورشید و ماه




بیامد همانگاه گودرز و گیو
چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو




همه بـ*ـو*سه دادند پیشش زمین
بسی شاه را خواندند آفرین




وزان روی ترکان دو دیده براه
که شویده کی آید ز آوردگاه




سواری همی شد بران ریگ نرم
برهنه سر و دیده پر خون و گرم




بیامد بنزدیک افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب




برآورد پوشیده راز از نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت




جهاندار گشت از جهان ناامید
بکند آن چو کافور موی سپید




بسر بر پراگند ریگ روان
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان




رخ شاه ترکان هر آنکس که دید
بر و جامه و دل همه بردرید




چنین گفت با مویه افراسیاب
کزین پس نه آرام جویم نه خواب




مرا اندرین سوگ یاری کنید
همه تن بتن سوگواری کنید




نه بیند سر تیغ ما را نیام
نه هرگز بوم زین سپس شادکام




ز مردم شمر ار ز دام و دده
دلی کو نباشد بدرد آژده




مبادا بدان دیده در آب و شرم
که از درد ما نیست پر خون گرم




ازان ماه‌دیدار جنگی سوار
ازان سروبن بر لـ*ـب جویبار




همی ریخت از دیده خونین سرشک
ز دردی که درمان نداند پزشک




همه نامداران پاسخ‌گزار
زبان برگشادند بر شهریار




که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد




ز ما نیز یک تن نسازد درنگ
شب و روز بر درد و کین پشنگ




سپه را همه دل خروشان کنیم
باوردگه بر سر افشان کنیم




ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز
کنون کینه بر کین بیفزود نیز




سپه دل شکسته شد از بهر شاه
خروشان و جوشان همه رزمگاه




چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو




تبیره برآمد ز هر دو سرای
همان ناله بوق باکرنای




ز گردان شمشیرزن سی هزار
بیاورد جهن از در کارزار




چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان
بفرمود تا قارن کاویان




ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ازو گشت جهن دلاور ستوه




سوی راست گستهم نوذر چو گرد
بیامد دمان با درفش نبرد




جهان شد ز گرد سواران بنفش
زمین پرسپاه و هوا پر درفش




بجنبید خسرو ز قلب سپاه
هم افراسیاب اندران رزمگاه




بپیوست جنگی کزان سان نشان
ندادند گردان گردنکشان




بکشتند چندان ز توران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه




چنین بود تا آسمان تیره گشت
همان چشم جنگاوران خیره گشت




چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلیر اندر آمد شکن




چو بر دامن کوه بنشست ماه
یلان بازگشتند ز آوردگاه




از ایرانیان شاد شد شهریار
که چیره شدند اندران کارزار




همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند




چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور




سپاه دو لشکر کشیدند صف
همه جنگ را بر لـ*ـب آورده کف




سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیک‌خواه




چو لـ*ـختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود




بمالید رخ را بران تیره خاک
چنین گفت کای داور داد و پاک




تو دانی کزو من ستم دیده‌ام
بسی روز بد را پسندیده‌ام




مکافات کن بدکنش را بخون
تو باشی ستم دیده را رهنمون




وزان جایگه با دلی پر ز غم
پر از کین سر از تخمه زادشم




بیامد خروشان بقلب سپاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه




خروش آمد و نالهٔ گاودم
دم نای رویین و رویینه خم




وزان روی لشکر بکردار کوه
برفتند جوشان گروها گروه




سپاهی به کردار دریای آب
بقلب اندرون جهن و افراسیاب




چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
تو گفتی که دارد در و دشت پای




سیه شد ز گرد سپاه آفتاب
ز پیکان الماس و پر عقاب




ز بس نالهٔ بوق و گرد سپاه
ز بانگ سواران در آن رزمگاه




همی آب گشت آهن و کوه و سنگ
بدریا نهنگ و بهامون پلنگ




زمین پرزجوش و هوا پر خروش
هژبر ژیان را بدرید گوش




جهان سر بسر گفتی از آهنست
وگر آسمان بر زمین دشمنست




بهر جای بر توده چون کوه کوه
ز گردان و ایران و توران گروه




همه ریگ ارمان سر و دست و پای
زمین را همی دل برآمد ز جای




همه بوم شد زیر نعل اندرون
چو کرباس آهار داده بخون




وزان پس دلیران افراسیاب
برفتند بر سان کشتی بر آب




بصندوق پیلان نهادند روی تیر
کجا ناوک‌انداز بود اندروی




حصاری بد از پیل پیش سپاه
برآورده بر قلب و بر بسته راه




ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر




برفتند گردان نیزه‌وران
هم از قلب لشکر سپاهی گران




نگه کرد افراسیاب از دو میل
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل




همه ژنده پیلان و لشکر براند
جهان تیره شد روشنایی نماند




خروشید کای نامداران جنگ
چه دارید بر خویش تن جای تنگ




ممانید بر پیش صندوق و پیل
سپاهست بیکار بر چند میل




سوی میمنه میسره برکشید
ز قلب و ز صندوق برتر کشید




بفرمود تا جهن رزم آزمای
رود با تگینال لشکر ز جای




برد دو هزار آزموده سوار
همه نیزه‌دار از در کارزار




بر مسیره شیر جنگی طبرد
بشد تیز با نامداران گرد




چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید




سوی آوه و سمنکنان کرد روی
که بودند شیران پرخاشجوی




بفرمود تا بر سوی میسره
بتابند چون آفتاب از بره




برفتند با نامور ده هزار
زره‌دار با گرزهٔ گاوسار




بشماخ سوری بفرمود شاه
که از نامداران ایران سپاه




گزین کن ز جنگ آوران ده‌هزار
سواران گرد از در کارزار




میان دو صف تیغها بر کشید
مبینید کس را سر اندر کشید




دو لشکر برینسان بر آویختند
چنان شد که گفتی برآمیختند




چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی




چو برخاست گرد از چپ و دست راست
جهاندار خفتان رومی بخواست




بیک سو کشیدند صندوق پیل
جهان شد بکردار دریای نیل




بجنبید با رستم از قبلگاه
منوشان خوزان لشکر پناه




برآمد خروشیدن بوق و کوس
بیک دست خسرو سپهدار طوس




بیاراسته کاویانی درفش
همه پهلوانان زرینه کفش




به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه لشکر بیاراستند




سوی راستش رستم کینه جوی
زواره برادرش بنهاد روی




جهاندیده گودرز کشوادگان
بزرگان بسیار و آزادگان




ببودند بر دست رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای




برآمد ز آوردگاه گیر و دار
ندیدند ز آنگونه کس کارزار




همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسی را کجا روز برگشته بود




ز بس کشته بردشت آوردگاه
همی راندند اسب بر کشته گاه




بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون




خروش سواران و اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت




دل کوه گفتی بدرد همی
زمین با سواران بپرد هیم




سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران




درخشیدن خنجر و تیغ تیز
همی جست خورشید راه گریز




بدست منوچر بر میمنه
کهیلا که صد شیر بد یک تنه




جرنجاش بر میسره شد تباه
بدست فریبرز کاوس شاه




یکی باد و ابری سوی نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز




تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید خون اندر آوردگاه




بپوشید و روی زمین تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت




بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب




ز جوش سواران هر کشوری
ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری




سواران شمشیر زن سی هزار
گزیده سوارن خنجر گزار




دگرگونه جوشن دگرگون درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش




نگه کرد گرسیوز از پشت شاه
بجنگ اندر آورد یکسر سپاه




سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایگان یک‌دل و یک تنه




سوی میسره همچنین لشکری
پراگنده بر هر سویی مهتری




سواران جنگاوران سی هزار
گزیده همه از در کارزار




چو گرسیوز از پشت لشکر برفت
بپیش برادر خرامید تفت




برادر چو روی برادر بدید
بنیرو شد و لشکر اندر کشید




برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا را بتیر




چو خورشید را پشت باریک شد
ز دیدار شب روز تاریک شد




فریبنده گرسیوز پهلوان
بیامد بپیش برادر نوان




که اکنون ز گردان که جوید نبد
زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد




سپه بازکش چون شب آمد مکوش
که اکنون برآید ز ترکان خروش




تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز




دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش بگفتار گوش




برانگیخت اسب از میان سپاه
بیامد دمان با درفش سیاه




از ایرانیان چند نامی بکشت
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت




دو شاه دو کشور چنین کینه دار
برفتند با خوار مایه سوار




ندیدند گرسیوز و جهن روی
که او پیش خسرو شود رزمجوی




عنانش گرفتند و بر تافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند




چنو بازگشت استقیلا چو گرد
بیامد که با شاه جوید نبرد




دمان شاه ایلا بپیش سپاه
یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه




نبد کارگر نیزه بر جوشنش
نه ترس آمد اندر دل روشنش




چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید




بزد بر میانش بدو نیم کرد
دل برز ایلا پر از بیم کرد




سبک برز ایلا چو آن زخم شاه
بدید آن دل و زور و آن دستگاه




بتاریکی اندر گریزان برفت
همی پوست بر تنش گفتی بکفت




سپه چون بدیدند زو دستبرد
بورد گه بر نماند ایچ گرد




بر افراسیاب آن سخن مرگ بود
کجا پشت خود را بدیشان نمود




ز تورانیان او چو آگاه شد
تو گفتی برو روز کوتاه شد




چو آوردگه خوار بگذاشتند
بفرمود تا بانگ برداشتند




که این شیر مردی ز زنگ شبست
مرا باز گشتن ز تنگ شبست




گر ایدونک امروز یکبار باد
ترا جست و شادی ترا در گشاد




چو روشن کند روز روی زمین
درفش دلفروز ما را ببین




همه روی ایران چو دریا کنیم
ز خورشید تابان ثریا کنیم




دو شاه و دو کشور چنان رزمساز
بلکشر گه خویش رفتند باز




چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر کوه ساکن بگشت




سپهدار ترکان بنه بر نهاد
سپه را همه ترگ و جوشن بداد




طلایه بفرمود تا ده هزار
بود ترک بر گستوان ور سوار




چنین گفت با لشکر افراسیاب
که من چون گذر یابم از رود آب




دمادم شما از پسم بگذرید
بجیحون و زورق زمان مشمرید




شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب




همه روی کشور به بی راه و راه
سراپرده و خیمه بد بی سپاه




سپیده چو از باختر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید




بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه زین کارزار




همه دشت خیمه‌ست و پرده‌سرای
ز دشمن سواری نبینم بجای




چو بشنید خسرو دوان شد بخاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک




همی گفت کای روشن کردگار
جهاندار و بیدار و پروردگار




تو دادی مرا فر و دیهیم و زور
تو کردی دل و چشم بدخواه کور




ز گیتی ستمکاره را دور کن
ز بیمش همه ساله رنجور کن




چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت




جهاندار بنشست بر تـ*ـخت عاج
بسر برنهاد آن دلفروز تاج




نیایش کنان پیش او شد سپاه
که جاوید باد این سزاوار گاه




شد این لشکر از خواسته بی‌نیاز
که از لشکر شاه چین ماند باز




همی گفت هر کس که اینت فسوس
که او رفت با لشکر و بوق وکوس




شب تیره از دست پرمایگان
بشد نامداران چنین رایگان




بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که ای نامداران ایران سپاه




چو دشمن بود شاه را کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به




چو پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی




ز گیتی ستایش مر او را کنید
شب آید نیایش مر او را کنید




که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت




ازین کوشش و پرسشت رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست




بباشم بدین رزمگه پنج روز
ششم روز هرمزد گیتی فروز




براید برانیم ز ایدر سپاه
که او کین فزایست و ما کینه خواه




بدین پنج روز اندرین رزمگاه
همی کشته جستند ز ایران سپاه




بشستند ایرانیان را ز گرد
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد




بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر




نبشتند نامه بکاوس شاه
چنانچون سزا بود زان رزمگاه




سرنامه کرد از نخست آفرین
ستایش سزای جهان آفرین




دگر گفت شاه جهانبان من
پدروار لرزیده بر جان من




بزرگیش با کوه پیوسته باد
دل بدسگالان او خسته باد




رسیدم ز ایران بریگ فرب
سه جنگ گران کرده شد در سه شب




شمار سواران افراسیاب
بیند خردمند هرگز بخواب




بریده چو سیصد سرنامدار
فرستادم اینک بر شهریار




برادر بد و خویش و پیوند اوی
گرامی بزرگان و فرزند اوی




وزان نامداران بسته دویست
که صد شیر با جنگ هر یک یکیست




همه رزم بر دشت خوارزم بود
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود




برفت او و ما از پس اندر دمان
کشیدیم تا بر چه گرد زمان




برین رزمگاه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت




نهادند بر نامه مهری ز مشک
ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک




چو زان رود جیحون شد افراسیاب
چو باد دمان تیز بگذشت آب




بپیش سپاه قراخان رسید
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید




سپهدار ترکان چه مایه گریست
بران کس که از تخمهٔ او بزیست




ز بهر گرانمایه فرزند خویش
بزرگان و خویشان و پیوند خویش




خروشی یر آمد تو گفتی که ابر
همی خون چکاند ز چشم هژبر




همی بودش اندر بخارا درنگ
همی خواست کایند شیران به جنگ




ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند




چو گشتند پر مایگان انجمن
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن




زبان بر گشادند بر شهریار
چو بیچاره شدشان دل از کار زار




که از لشکر ما بزرگان که بود
گذشتند و زیشان دل ما شخود




همانا که از صد نماندست بیست
بران رفتگان بر بباید گریست




کنون ما دل از گنج و فرزند خویش
گسستیم چندی ز پیوند خویش




بدان روی جیحون یکی رزمگاه
بکردیم زان پس که فرمود شاه




ز بی دانشی آنچ آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره‌جوی




گر ایدونک روشن بود رای شاه
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه




چو کیخسرو آید بکین خواستن
بباید تو را لشکر آراستن




چو شانه اندرین کار فرمان برد
ز گلزریون نیز هم بگذرد




بباشد برام ببهشت گنگ
که هم جای جنگست و جای درنگ




برین بر نهادند یکسر سخن
کسی رای دیگر نیفگند بن




برفتند یکسر بگلزریون
همه دیده پرآب و دل پر ز خون




بگلزریون شاه توران سه روز
ببود و براسود با باز و یوز




برفتند زان جایگه سوی گنگ
بجایی نبودش فراوان درنگ




یکی جای بود آن بسان بهشت
گلش مشک سارا بد و زر خشت




بدان جایگه شاد و خندان بخفت
تو گفتی که با ایمنی گشت جفت




سپه خواند از هر سوی بی‌کران
برگان گردنکش و مهتران




می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رطل و افراسیاب




همی بود تا بر چه گردد جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان




چو کیخسرو آمد برین روی آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب




سپه چون گذر کرد زان سوی رود
فرستاد زان پس به هر کس درود




کزین آمدن کس مدارید باک
بخواهید ما را ز یزدان




گرانمایه گنجی بدرویش داد
کسی را کزو شاد بد بیش داد




وزآنجا بیامد سوی شهر سغد
یکی نو جهان دید رسته ز چغد




ببخشید گنجی بران شهر نیز
همی خواست کباد گردد بچیز




بر منزلی زینهاری سوار
همی آمدندی بر شهریار




ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه




که آمد بنزدیک او گلگله
ابا لشکری چون هژبر یله




که از تخم تورست پرکین و درد
بجوید همی روزگار نبرد




فرستاد بهری ز گردان بچاج
که جوید همی تـ*ـخت ترکان و تاج




سپاهی بسوی بیابان سترگ
فرستاد سالار ایشان طورگ




پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه
که بر نامداران ببندند راه




جهاندار کیخسرو آن خوار داشت
خرد را باندیشه سالار داشت




سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد بفرمود تا خیل خیل




بیایند و بر پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند




برفتند و سالارشان گستهم
که در جنگ شیران نبودی دژم


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سلطان محمود، بخش ۲:


همان گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز




بفرمود تا بر هیونان سرخوش
نشینند و گیرند اسبان بدست




بسغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک‌خواه




سپه را درم داد و آسوده کرد
همی جست هنگام روز نبرد




هر آن کس که بود از در کارزار
بدانست نیرنگ و بند حصار




بیاورد و با خویشتن یار کرد
سر بدکنش پر ز تیمار کرد




وزان جایگه گردن افراخته
کمر بسته و جنگ را ساخته




ز سغد کشانی سپه بر گرفت
جهانی درو مانده اندر شگفت




خبر شد به ترکان که آمد سپاه
جهانجوی کیخسرو کینه‌خواه




همه سوی دژها نهادند روی
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی




بلشکر چنین گفت پس شهریار
که امروز به گونه شد کارزار




ز ترکان هر آنکس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشیمان کند




مسازید جنگ و مریزید خون
مباشید کس را ببد رهنمون




وگر جنگ جوید کسی با سپاه
دل کینه دارش نیاید براه




شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن




بره بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ




خروشی بر آمد ز پیش سپاه
که گفتی بدرد همی چرخ و ماه




سواران بدژها نهادند روی
جهان شد پر از غلغل و گفتگوی




هر آنکس که فرمان بجا آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید




هر آن کو برون شد ز فرمان شاه
سرانشان بریدند یکسر سپاه




ز ترکان کس از بیم افراسیاب
لـ*ـب تشنه نگذاشتندی بر آب




وگر باز ماندی کسی زین سپاه
تن بی سرش یافتندی براه




دلیران بدژها نهادند روی
بهر دژ که بودی یکی جنگجوی




شدی بارهٔ دژ هم آنگاه پست
نماندی در و بام وجای نشست




غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی به جای




برین گونه فرسنگ بر صد گذشت
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت




چو آورد لشکر بگلزریون
بهر سو بگردید با رهنمون




جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار




همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان از در مردم نیک بخت




طلایه فرستاد و کارآگهان
بدان تا نماند بدی در نهان




سراپردهٔ شهریار جهان
کشیدند بر پیش آب روان




جهاندار بر تـ*ـخت زرین نشست
خود و نامداران خسروپرست




شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک




وزان سوی گنگ اندر افراسیاب
برخشنده روز و بهنگام خواب




همی گفت با هرک بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیاردان




که اکنون که دشمن ببالین رسید
بگنگ اندرون چون توان آرمید




همه بر گشادند گویا زبان
که اکنون که نزدیک شد بد گمان




جز از جنگ چیزی نبینیم راه
زبونی نه خوبست چندین سپاه




بگفتند وز پیش برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند




سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس




سپاهی بهامون بیامد ز گنگ
که بر مور و بر پشه شد راه تنگ




چو آمد بنزدیک گلزریون
زمین شد بسان که بیستون




همی لشکر آمد سه روز و سه شب
جهان شد پرآشوب جنگ و جلب




کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
فزون گشت مردم ز مور و ملخ




چهارم سپه برکشیدند صف
ز دریا برآمد بخورشید تف




بقلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان




سوی میمنه جهن افراسیاب
همی نیزه بگذاشت از آفتاب




وزین روی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کوه پشت سپاه




چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد
منوشان خوزان و پیروز و داد




چو گرگین میلاد و رهام شیر
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر




فریبرز کاوس بر میمنه
سپاهی هه یک‌دل و یک تنه




منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ هر جنگیی پای داشت




بپشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود




زمین کان آهن شد از میخ نعل
همه آب دریا شد از خون لعل




بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
تبیره دل سنگ خارا بخست




زمین گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمی شد ز آوای کوس




زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه




همه دشت مغز و سر و پای بود
همانا مگر بر زمین جای بود




همی نعل اسبان سرکشته خست
همه دشت بی‌تن سر و پای و دست




خردمند مردم بیکسو شدند
دو لشکر برین کار خستو شدند




که گر یک زمان نیز لشکر چنین
بماند برین دشت با درد و کین




نماند یکی زین سواران بجای
همانا سپهر اندر آید ز پای




ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن رادرود




چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بر دل خویشتن تنگ دید




بیامد بیکسو ز پشت سپاه
بپیش خداوند شد دادخواه




که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسی پادشا




ار نیستم من ستم یافته
چو آهن بکوره درون تافته




نخواهم که پیروز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ




بگفت این و بر خاک مالید روی
جهان پر شد ازنالهٔ زار اوی




همانگه برآمد یکی باد سخت
که بشکست شاداب شاخ درخت




همی خاک بر داشت از رزمگاه
بزد بر رخ شاه توران سپاه




کسی کو سر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی




بریدی بجنجر سرش را ز تن
جز از خاک و ریگش نبودی کفن




چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد




بر آمد شب و چادر مشک رنگ
بپوشید تا کس نیاید بجنگ




سپه باز چیدند شاهان ز دشت
چو روی زمین ز آسمان تیره گشت




همه دامن کوه تا پیش رود
سپه بود با جوشن و درع و خود




برافروختند آتش از هر سوی
طلایه بیامد ز هر پهلوی




همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمهٔ آفتاب




بر آید رخ کوه رخشان کند
زمین چون نگین بدخشان کند




جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای




شب تیره چون روی زنگی سیاه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه




که شاه جهان جاودان زنده باد
مه ما بازگشتیم پیروز و شاد




بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب




ازیشان سواری طلایه نبود
کی را ز اندیشه مایه نبود




چو بیدار گشتند زیشان سران
کشیدیم شمشیر و گرز گران




چو شب روز شد جز قراخان نماند
ز مردان ایشان فراوان نماند




همه دشت زیشان سرون و سرست
زمین بسـ*ـتر و خاکشان چادر است




بمژده ز رستم هم اندر زمان
هیونی بیامد سپیده‌دمان




که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم




شب و روز رستم یکی داشتی
چو تنها شدی راه بگذاشتی




بدیشان رسیدیم هنگام روز
چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز




تهمتن کمان را بزه برنهاد
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد




نخستین که از کلک بگشاد شست
قراخان ز پیکان رستم بخست




بتوران زمین شد کنون کنیه‌خواه
همانا که آگاهی آمد بشاه




بشادی به لشکر بر آمد خروش
سپهدار ترکان همی داشت گوش




هر آنکس که بودند خسروپرست
بشادی و رامش گشادند دست




سواری بیامد هم اندر شتاب
خروشان به نزدیک افراسیاب




که از لشکر ما قراخان برست
رسیدست نزدیک ما مردشست




سپاهی بتوران نهادند روی
کزیشان شود ناپدید آب جوی




چنین گفت با رای زن شهریار
که پیکار سخت اندر آمد بکار




چو رستم بگیرد سر گاه ما
بیکبارگی گم شود راه ما




کنونش گمان آنک ما نشنویم
چنین کار در جنگ کیخسرویم




چو آتش بریشان شبیخون کنیم
زخون روی کشور چو جیحون کنیم




چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
نبیند مگر بام و دیوار و شهر




سراسر همه لشکر این دید رای
همان مرد فرزانه و رهنمای




بنه هرچ بودش هم آنجا بماند
چو آتش ازان دشت لشکر براند




همانگه طلایه بیامد ز دشت
که گرد سپاه از هوا برگذشت




همه دشت خرگاه و خیمست و بس
ازیشان بخیمه درون نیست کس




بدانست خسرو که سالار چین
چرا رفت بیگاه زان دشت کین




ز گستهم و رستم خبر یافتست
بدان آگهی نیز بشتافتست




نوندی برافگند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان




که برگشت زین کینه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب




سپه را بیارای و بیدار باش
برو خویشتن زو نگهدار باش




نوند جهاندیده شایسته بود
بدان راه بی‌راه بایسته بود




همی رفت چون پیش رستم رسید
گو شیردل را میان بسته دید




سپه گرزها بر نهاده بدوش
یکایک نهاده به آواز گوش




برستم بگفت آنچ پیغام بود
که فرجام پیغامش آرام بود




وزین روی کیخسرو کینه‌جوی
نشسته برام بی‌گفت و گوی




همی کرد بخشش همه بر سپاه
سراپرده و خیمه و تاج و گاه




از ایرانیان کشتگان را بجست
کفن کرد وز خون و گلشان بنشست




برسم مهان کشته را دخمه کرد
چو برداشت زان خاک و خون نبرد




بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند




چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
بران بد که رستم شود سیرخواب




کنون من شبیخون کنم برسرش
برآیم گرد از سر لشکرش




بتاریکی اندر طلایه بدید
بشهر اندر آواز ایشان شنید




فروماند زان کار رستم شگفت
همی راند و اندیشه اندر گرفت




همه کوفته لشکر و ریخته
بشیرین روان اندر آویخته




بپیش اندرون رستم تیزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ




کسی را که نزدیک بد پیش خواند
وزیشان فراوان سخنها براند




بپرسید کین را چه بینید روی
چنین گفت با نامور چاره‌جوی




که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بایست اکنون همه رنج راه




زمین هشت فرسنگ بالای اوی
همانا که چارست پهنای اوی




زن و کودک و گنج و چندان سپاه
بزرگی و فرمان و تـ*ـخت و کلاه




بران بارهٔ دژ نپرد عقاب
نبیند کسی آن بلندی بخواب




خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه




همان بوم کو را بهشتست نام
همه جای شادی و آرام و کام




بهر گوشه‌ای چشمهٔ آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر




همی موبد آورد از هند و روم
بهشتی بر آورده آباد بوم




همانا کزان باره فرسنگ بیست
ببینند آسان که بر دشت کیست




ترازین جهان بهره جنگست و بس
بفرجام گیتی نماند بکس




چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار




بیامد بدلشاد ببهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ




همی گشت بر گرد آن شارستان
بدستی ندید اندرو خارستان




یکی کاخ بودش سر اندر هوا
برآوردهٔ شاه فرمان روا




بایوان فرود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد




فرستاد بر هر سوی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری




پیاده بران باره بر دیده‌بان
نگهبان بروز و بشب پاسبان




رد و موبدش بود بر دست راست
نویسندهٔ نامه را پیش خواست




یکی نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین




چنین گفت کز گردش روزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار




بپروردم آن را که بایست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت




چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر او بر روانم گواست




وگر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سو خرامد همی کینه خواه




فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب




سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرم ایوان بپرداختش




وزان سو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب




بدیوار عراده بر پای کرد
ببرج اندرون رزم را جای کرد




بفرمود تا سنگهای گران
کشیدند بر باره افسونگران




بس کاردانان رومی بخواند
سپاهی بدیوار دژ برنشاند




برآورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عراده و منجنیق




کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ




گروهی ز آهنگران رنجه کرد
ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد




ببستند بر نیزه‌های دراز
که هر کس که رفتی بر دژ فراز




بدان چنگ تیز اندر آویختی
و گرنه ز دژ زود بگریختی




سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسی داد کرد




همان خود و شمشیر و بر گستوان
سپرهای چینی و تیر و کمان




ببخشید بر لشکرش بی‌شمار
بویژه کسی کو کند کارزار




چو آسوده شد زین بشادی نشست
خود و جنگسازان خسرو پرست




پری چهره هر روز صد چنگ‌زن
شدندی بدرگاه شاه انجمن




شب و روز چون مجلس آراستی
سرود از لـ*ـب ترک و می خواستی




همی داد هر روز گنجی بباد
بر امروز و فردا نیامدش یاد




دو هفته برین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دل‌افروز کیست




سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ




بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش روزگار




چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار بد*کاره کرد




چو خون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین ببیخت




شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید




برستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی بروشن روان




که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خوب و پیروزی اندر نبرد




بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی




گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از روزگار




بدی کو بد آن جهان را سرست
بپیری رسیده کنون بترست




بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس




کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفرینندهٔ هور و ماه




ز یک سوی آن شارستان کوه بود
ز پیکار لشکر بی اندوه بود




بروی دگر بودش آب روان
که روشن شدی مرد را زو روان




کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سوی دژ پهلوانی بپای




زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت




سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر بخواست




بچپ بر فریبرز کاوس بود
دل‌افروز با بوق و با کوس بود




برفتند و بردند پرده‌سرای
سیم روی گودرز بگزید جای




شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
تو گفتی جهان را بدرید گوش




زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس نالهٔ بوق و شیپور و نای




چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ




نشست از بر اسب شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه




چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن




چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب




اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست




برآنم که او را ز هر سو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه




بترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند




بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه
بخواند برو بر بگیریم راه




همه بارهٔ دژ فرود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم




سپه را کنون روز سختی گذشت
همان روز رزم اندر آرام گشت




چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه




شکسته دلست او بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان




چو گفتار کاوس یاد آوریم
روان را همه سوی داد آوریم




کجا گفت کاین کین با دار و برد
بپوشد زمانه بزنگار و گرد




پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست




بسان درختی بود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ




پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای




بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند




که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی به جز شاه و پیروزگر




دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ




خروشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار




همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روی پوشیده راز




بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار




بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بود با نامداران بپای




ازان پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد




خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید




بماند اندرو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت




چو آمد بنزدیک تختش فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز




چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار




بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد




همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست




خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن




پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب




چو از جهن گفتار بشنید شاه
بفرمود زرین یکی پیشگاه




نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد




چنین گفت با شاه کافراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب




نخستین درودی رسانم بشاه
ازان داغ دل شاه توران سپاه




که یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه




که لشکر کشد شهریاری کند
بپیش سواران سواری کند




ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد




ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام او تـ*ـخت را افسرست




بابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور بدریای آب




همه پاسبانان تـ*ـخت ویند
دد و دام شادان ببخت ویند




بزرگان که با تاج و با زیورند
بروی زمین مر ترا کهترند




شگفتی تر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند




بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سوی کاستی




که بردست من پور کاوس شاه
سیاوش رد کشته شد بی گنـ*ـاه




جگر خسته‌ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد




نه من کشتم او را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو




زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندرون بد فسانه مرا




تو اکنون خردمندی و پادشا
پذیرندهٔ مردم پارسا




نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ




شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاوش و افراسیاب




همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزور نهنگ




که جز کام شیران کفنشان نبود
سری تیز نزدیک تنشان نبود




یکی منزل اندر بیابان نماند
بکشور جز از دشت ویران نماند




جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز




نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند




وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان




نگه کن بدین گردش روزگار
جز او را مکن بر دل آموزگار




که ما در حصاریم و هامون تراست
سری پر ز کین دل پر از خون تر است




همی گنگ خوانم بهشت منست
برآوردهٔ بوم و کشت منست




هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه




هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان روز نبرد




تراگاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت




زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزه‌ها گردد افسرده دست




بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بوم ما سنگ گردد زمین




ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه




ور ایدون گمانی که هر کارزار
ترا بردهد اختر روزگار




از اندیشه گردون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد




گر ایدونک گویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین




بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من




مپندار کاین نیز نابود نیست
نساید کسی کو نفرسود نیست




نبیرهٔ سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم




مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر




چو تنگ اندر آید بد روزگار
نخواهد دلم پند آموزگار




بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب




بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم




مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه




چو آید مرا روز کین خواستن
ببین آنزمان لشکر آراستن




بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش




و گر کینه از مغز بیرون کنی
بمهر اندرین کشور افسون کنی




گشایم در گنج تاج و کمر
همان تـ*ـخت و دینار و جام گهر




که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد




و گر چین و مـ*ـاچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست




خراسان و مکران زمین پیش تست
مرا شادکامی کم وبیش تست




براهی که بگذشت کاوس شاه
فرستم چندانک باید سپاه




همه لشکرت را توانگر کنم
ترا تـ*ـخت زرین و افسر کنم




همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار




گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی




چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ




چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه




بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی




نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تـ*ـخت و تاج و نگین




درودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که او کرد مژگان پر آب




شنیدم همین باد بر تاج و تـ*ـخت
مبادم مگر شاد و پیروزبخت




دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پور یزدان شناس




زشاهان گیتی دل افروزتر
پسندیده‌تر شاه و پیروزتر




مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت




ترا چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست




کسی کو بدانش توانگر بود
زگفتار کردار بهتر بود




فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت




تو گویی که من بر شوم بر سپهر
بشستی برین گونه از شرم چهر




دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت




زبان پر زگفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگیرد فروغ




پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان




همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه




مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افروختی برسرم




هر آنکس که او بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو




که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد




که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان




زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند




خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید




چنین بود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن




گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت




ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنانچون بود بچهٔ بینوا




بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم




مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام روز و نه خواب شبان




چنین بود تا روز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت




بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تـ*ـخت و کلاه




بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن




زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست




مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی




سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی




ز گیتی بیامد ترا برگزید
چنان کز ره نامداران سزید




ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه




وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمان‌شکن




چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا




بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دلرا ز پای




سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گوسفند




ز گاه منوچهر تا این زمان
نبودی مگر بدتن و بدگمان




ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست




پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین




زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمهٔ شهریار




برادرت اغریرث نیکخوی
کجا نیکنامی بدش آرزوی




بکشتی و تا بوده‌ای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی




کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزون آید از گردش روزگار




نهالی بدوزخ فرستاده‌ای
نگویی که از مردمان زاده‌ای




دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سوی زشتی کشید




همین گفت ضحاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکویی ناامید




که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد




نه برگشت ازیشان بد روزگار
ز بد گوهر و گفت آموزگار




کسی کو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی




بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه




زمین گل شد از خون گودرزیان
نجویی جز از رنج و راه زیان




کنون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار




بموی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ




فرستادیش تا ببرد سرم
ازان پس تو ویران کنی کشورم




جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگونسار گشت




مرا گویی اکنون که از تـ*ـخت تو
دل‌افروز و شادانم از بخت تو




نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم




ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز




بکوشم بنیروی گنج و سپاه
بنیک اختر و گردش هور و ماه




همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای




مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان




بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بی‌افسر کنم




سخن هرچ گفتم نیا را بگوی
که درجنگ چندین بهانه مجوی




یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی طوق زرین و دو گوشوار




همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر




ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب




ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تـ*ـخت و کلاه




شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کوه چون پشت پیل سپید




همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب




چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس




سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیده‌دمان




بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار




برستم بفرمود تا همچو کوه
بیارد بیک سود دریا گروه




دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای




بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار




سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز




بلشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار




بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند




چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزموده ز هر سو گوان




همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند




دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد




بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن




دو صد ساخت عراده بر هر دری
دو صد منجنیق از پس لشکری




دو صد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان




پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش




پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان




دو صد پیل فرمود پس شهریار
کشیدن ز هر سو بگرد حصار




یکی کنده‌ای زیر باره درون
بکند و نهادند زیرش ستون




بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزه‌ها برگرفته ز جای




پس آلود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه




بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر




به‌زیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوب کوب




بهر چارسو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار




وزآن جایگه شهریار زمین
بیامد بپیش جهان‌آفرین




ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار




ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین




همی گفت کام و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست




اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من




نگون کن سر جاودانرا ز تـ*ـخت
مرادار شادان‌دل و نیک‌بخت




چو برداشت از پیش یزدان سرش
بجوشن بپوشید روشن برش




کمر بر میان بست و برجست زود
بجنگ اندر آمد بکردار دود




بفرمود تا سخت بر هر دری
بجنگ اندر آید یکی لشکری




بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند




زبانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود




ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاژورد




خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران




تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه




ز نفط سیه چوبها برفروخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت




نگون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کوه اندر آمد ز جای




وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگون اندر آمد چو باران بزیر




که آید بدام اندرون ناگهان
سر آرد بران شوربختی جهان




بپیروزی از لشکر شهریار
برآمد خروشیدن کارزار




سوی رخنهٔ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم کینه‌جوی




خبر شد بنزدیک افراسیاب
کجا بارهٔ شارستان شد خراب




پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد




که با بارهٔ دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار




ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش




ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بوم و بر




سپاهی ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه




بکردار شیران برآویختند
خروش از دو رویه برانگیختند




سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل نااامید




برستم بفرمود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار




که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدون بی نیزه‌ور کینه‌خواه




ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزه‌ور




سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان




سوار و پیاده بهر سو گروه
بجنگ اندر آمد بکردار کوه




برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه‌خواه




پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگون‌سار کرد




نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش




بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خروشیدن از رزمگاه




فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد




بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت




چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تـ*ـخت توران بدیشان بپای




برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر




بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغ‌دل لشکری کینه‌خواه




بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های هوی




زن و کودکان بانگ برداشتند
بایرانیان جای بگذاشتند




چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید




همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بوم یاد




بشد بخت گردان ترکان نگون
بزاری همه دیدگان پر ز خون




زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر




بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب




بران باره بر شد که بد کاخ اوی
بیامد سوی شارستان کرد روی




دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید




خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان




همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند




همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید




یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج




چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار




نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تـ*ـخت و کمر




همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد




بدیده بدیدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار




پر از درد ازان باره آمد فرود
همی داد تـ*ـخت مهی را درود




همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز




وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید




در ایوان که در دژ برآورده بود
یکی راه زیر زمین کرده بود




ازان نامداران دو صد برگزید
بران راه بی‌راه شد ناپدید




وزآنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت




نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان




چو کیخسرو آمد درایوان اوی
بپای اندر آورد کیوان اوی




ابر تـ*ـخت زرینش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه




فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان




ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه




که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست




ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید




بایرانیان گفت پیروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه




ز گیتی برو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست




ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان




بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید




در گنج این ترک شوریده بخت
شما را سپردم بکوشید سخت




نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب




هم آواز پوشیده‌رویان اوی
نخواهم که آید ز ایوان بکوی




نگهبان فرستاد سوی گله
که بودند گلد دژ اندر یله




ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه




چو زان گونه دیدند کردار اوی
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی




که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گویی سوی باب مهمان شدست




همی یاد نایدش خون پدر
بخیره بریده ببیداد سر




همان مادرش را که از تـ*ـخت و گاه
ز پرده کشیدند یکسو براه




شبان پروریدست وز گوسفند
مزیدست شیر این شه هوشمند




چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان او رستخیز




فرود آورد کاخ و ایوان اوی
برانگیزد آتش ز کیوان اوی




ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر




فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند




که هر جای تندی نباید نمود
سر بی‌خرد را نشاید ستود




همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون نام یاد آوریم




که نیکیست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان روزگار




همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی




ازان پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشیدگان را نهان




چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سوی کاخ بشتافتند




بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بریشان زمان




بخوری همی نزدشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند




ز ایوان بزاری برآمد خروش
که ای دادگر شاه بسیار هوش




تو دانی که ما سخت بیچاره‌ایم
نه بر جای خواری و پیغاره‌ایم




بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان




پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری




چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر




بیک دست مجمر بیک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام




تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین




مه بانوان شد بنزدیک تـ*ـخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت




همان پروریده بتان طراز
برین گونه بردند پیشش نماز




همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند




کسی کو ندیدست جز کام و ناز
برو بر ببخشای روز نیاز




همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیک‌دل خسرو رادمرد




چه نیکو بدی گر ز توران زمین
نبودی بدلت اندرون ایچ کین




تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان درود و پیام آمدی




برین بوم بر نیست خود کدخدای
بتخت نیا بر نهادی تو پای




سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه




چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند بخواب




بسی دادمش پند و سودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت




گوای منست آفریننده‌ام
که بارید خون از دو بیننده‌ام




چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنون بند تو




ز بهر سیاوش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من




که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد




بدان تا چنین روزش آید بسر
شود پادشاهیش زیر و زبر




بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز او تار و برگشته سر




چنین زندگانی همی مرگ اوست
شگفت آنک بر تن ندردش پوست




کنون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما




همه پاک پیوستهٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم




ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بیگناهان شتاب




بخواری و زخم و بخون ریختن
چه بر بی‌گنه خیره آویختن




که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست




ترا شهریارا جز اینست جای
نماند کسی در سپنجی سرای




هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی ازان شرم روز شمار




چو بشنید خسرو ببخشود سخت
بران خوبرویان برگشت بخت




که پوشیده‌رویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ




بپیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد




همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ




کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین




چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند




نیاریم کس را همان بد بروی
وگر چند باشد جگر کینه‌جوی




چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند




که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم




بفرمودشان بازگشتن بجای
چنان پاک‌زاده جهان کدخدای




بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گوینده گفتار بد مشنوید




کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بی‌وفایی و دژخیم نیست




تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی




بباشید ایمن بایوان خویش
بیزدان سپرده تن و جان خویش




بایرانیان گفت پیروزبخت
بماناد تا جاودان تاج و تـ*ـخت




همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست




ز دلها همه کینه بیرون کنید
بمهر اندرین کشور افسون کنید




که از ما چنین دردشان دردلست
ز خون ریختن گرد کشور گلست




همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم




بکوشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید




من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر




ز خون ریختن دل بباید کشید
سر بیگناهان نباید برید




نه مردی بود خیره آشوفتن
بزیر اندر آورده را کوفتن




ز پوشیده‌رویان بپیچید روی
هرآن کس که پوشیده دارد بکوی




ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز




نیاید جهان‌آفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند




هرآنکس که جوید همی رای من
نباید که ویران کند جای من




و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم




ازان پس بلشکر بفرمود شاه
گشادن در گنج توران سپاه




جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندران دست یاب




ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تـ*ـخت و کلاه




ز هر سو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد بنزدیک شاه




همی داد زنهار و بنواختشان
بزودی همی کار بر ساختشان




سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد




بهر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد




شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامهٔ مهتران




ز هر سو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده براه




ابا هدیه و نامهٔ مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران




دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند




سرنامه کرد آفرین از نخست
بدان کو زمین از بدیها بشست




چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جاودان را نگونسار کرد




توانایی و دانش و داد ازوست
بگیتی ستم یافته شاد ازوست




دگر گفت کز بخت کاموس کی
بزرگ و جهاندیده و نیک‌پی




گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت او اندر آمد بخواب




بیک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران




همانا که افگنده شد صد هزار
بگلزریون در یکی کارزار




وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت




بب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه




بوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو صد شد شکار




وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ




بجنگ حصار اندرون سی‌هزار
همانا که شد کشته در کارزار




همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد




همه روی کشور سپه گسترید
شدست او کنون از جهان ناپدید




ازین پس فرستم بشاه آگهی
ز روزی که باشد مرا فرهی




ازان پس بیامد به شادی نشست
پری روی پیش اندرون می بدست




ببد تا بهار اندرآورد روی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی




همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ




گرازیدن گور و آهو بدشت
بدین گونه بر چند خوشی گذشت




به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بویان بتان طراز




همه چارپایان بکردار گور
پراگنده و آگنده کردن بزور




بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر




ز هر سو فرستاد کارآگهان
همی چست پیدا ز کار جهان




پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و ازان انجمن




که فغفور چین باوی انباز گشت
همه روی کشور پرآواز گشت




ز چین تا بگلزریون لشکرست
بریشان چو خاقان چین سرورست




نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته




که او را فرستاد خاقان چین
بشاهی برو خواندند آفرین




همان گنج پیرانش آمد بدست
شتروار دینار صدبار شست




چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن




چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
بنزدیک زنهار داده سپاه




همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان




چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن




که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی




ز چین سوی کیخسرو آورد روی
پر از درد با لشکری کینه‌جوی




چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه




بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را




که ایدر بباشید با داد و رای
طلایه شب و روز کرده بپای




بگودرز گفت این سپاه تواند
چو کار آید اندر پناه تواند




ز ترکان هرآنگه که بینی یکی
که یاد آرد از دشمنان اندکی




هم اندر زمان زنده بر دارکن
دو پایش ز بر سر نگونسار کن




چو بی‌رنج باشد تو بی‌رنج باش
نگهبان این لشکر و گنج باش




تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن زنگ و هندی داری




بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ
که خورشید را آرزو کرد جنگ




چو بیرون شد از شهر صف بر کشید
سوی کوکها لشکر اندر کشید




میان دو لشکر دو منزل بماند
جهانداران گردنکشان را بخواند




چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خوب آید آرامش اندر بسیچ




طلایه برافگند بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت




بیک هفته بودش هم آنجا درنگ
همی ساخت آرایش و ساز جنگ




بهشتم بیامد طلایه ز راه
بخسرو خبر داد کآمد سپاه




سپه را بدان سان بیاراست شاه
که نظاره گشتند خورشید و ماه




چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید




بفرزانگان گفت کین دشت رزم
بدل مر مرا چون خرامست و بزم




مرا شاد بر گاه خواب آمدی
چو رزمم نبودی شتاب آمدی




کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پرستیز




بر آنم که از بخت کیخسروست
و گر بر سرم روزگاری نوست




بر آنم که با او شوم همنبرد
اگر کام یابم اگر مرگ و درد




بدو گفت هر کس فرزانه بود
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود




که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد




همه چین و توران بپیش تواند
ز بیگانگان ار ز خویش تواند




فدای تو بادا همه جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما




اگر صد شود کشته گر صد هزار
تن خویش را خوار مایه مدار




همه سربسر نیکخواه توایم
که زنده بفر کلاه توایم




وزآن پس برآمد ز لشکر خروش
زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش




ستاره پدید آمد از تیره گرد
رخ زرد خورشید شد لاژورد




سپهدار ترکان ازان انجمن
گزین کرد کار آزموده دو تن




پیامی فرستاد نزدیک شاه
که کردی فراوان پس پشت راه




همانا که فرسنگ ز ایران هزار
بود تا بگنگ اندر ای شهریار




ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ
دو لشکر برین سان چو مور و ملخ




زمین همچو دریا شد از خون کین
ز گنگ و ز چین تا بایران زمین




اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفی برد رای یزدان پاک




همانا چو دریای قلزم شود
دولشکر بخون اندرون گم شود




اگر گنج خواهی ز من گر سپاه
وگر بوم ترکان و تـ*ـخت و کلاه




سپارم ترا من شوم ناپدید
جز از تیغ جان را ندارم کلید




مکن گر ترا من پدر مادرم
ز تخم فریدون افسونگرم




ز کین پدر گر دلت خیره شد
چنین آب من پیش تو تیره شد




ازان بد سیاوش گنهکار بود
مرا دل پر از درد و تیمار بود




دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند




مرا سالیان شست بر سر گذشت
که با نامداری نرفتم بدشت




تو فرزندی و شاه ایران توی
برزم اندرون چنگ شیران توی




یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست




بگردیم هر دو بوردگاه
بجایی کزو دور ماند سپاه




اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دریا نهنگ آورد شست تو




تو با خویش و پیوند مادر مکوش
بپرهیز وز کینه چندین مجوش




وگر تو شوی کشته بر دست من
بزنهار یزدان کزان انجمن




نمانم که یک تن بپیچد ز درد
دگر بیند از باد خاک نبرد




ز گوینده بشنید خسرو پیام
چنین گفت با پور دستان سام




که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از بلندی نشیب




بچاره چنین از کف ما بجست
نماید که بر تـ*ـخت ایران نشست




ز آورد چندین بگوید همی
مگر دخمهٔ شیده جوید همی




نبیره فریدن و پور پشنگ
بورد با او مرا نیست ننگ




بدو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار




که ننگست بر شاه رفتن بجنگ
وگر همنبرد تو باشد پشنگ




دگر آنک گوید که با لشکرم
مکن چنگ با دوده و کشورم




ز دریا بدریا ترا لشکرست
کجا رایشان زین سخن دیگرست




چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا




بانبوه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلودهٔ نابکار




ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن




بگوینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد




فزون کرد ازین با سیاوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا




سپهبد بکژی نگیرد فروغ
زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ




گر ایدونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس




تهمتن بجایست و گیو دلیر
که پیکار جویند با پیل و شیر




اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد




نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنون روز تاریک و تنگ




فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد




پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب




سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه




یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب




ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر




ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خون بود در زیر نعل




سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت




سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز




چنین گفت با طوس کامروز جنگ
نه بر آرزو کرد پور پشنگ




گمانم که امشب شبیخون کند
ز دل درد دیرینه بیرون کند




یکی کنده فرمود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه




چنین گفت کآتش نسوزید کس
نباید که آید خروش جرس




ز لشکر سواران که بودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد




دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان




بطوس سپهدار داد آن گروه
بفرمود تا رفت بر سوی کوه




تهمتن سپه را بهامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید




بفرمود تا دور بیرون شوند
چپ و راست هر دو بهامون شوند




طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ




بدان تا اگر سازد افرسیاب
برو بر شبیخون بهنگام خواب




گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس




بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه




سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست




ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند




چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا




کنون جمله ایرانیان خفته‌اند
همه لشکر ما برآشفته‌اند




کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم
سحرگه بریشان شبیخون کینم




گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تـ*ـخت باید نشست




وگر بختمان بر نگیرد فروغ
همه چاره بادست و مردی دروغ




برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخون بیاراستند




ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار




برفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه




ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد بنزدیک پرده سرای




بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید




طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه




چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن‌روان




همه خفتگان سربسرمرده‌اند
وگر نه همه روز می خورده‌اند




بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست




چو افراسیاب این سخنها شنود
بدلش اندرون روشنایی فزود




سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را ببست




برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب




بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهٔ بوق و آواز نه




چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خروشیدن کر نای




غو طبل بر کوهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست




ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
برانگیختند اسب و برخاست غو




بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار




ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هواتیره گشت




ز دست دگر گیو گودرز و طوس
بپیش اندرون نالهٔ بوق و کوس




شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش




برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش




ازیشان ز صد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند




چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه




که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند




چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بی‌گمان




چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکوشیم ناچار یک دست نیز




اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم




برآمد خروش از دو پرده‌سرای
جهان پر شد از نالهٔ کر نای




گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف




بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خورشید تابنده روشن نه ماه




سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج




در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست




کسی را نبد بر تن خویش مهر
بقیر اندر اندود گفتی سپهر




همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد




همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه




ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت




همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت




سواران توران که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ




ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد




چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید




ابا رستم و گیو گودرز و طوس
ز پشت سپاه اندر آورد کوس




دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه




شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران او تیر و تیغ




تلی کشته هر جای چون کوه کوه
زمین گشته از خون ایشان ستوه




هوا گشت چون چادر نیلگون
زمین شد بکردار دریای خون




ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب




بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبگه بر درفش




سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند




زخویشان شایسته مردی هزار
بنزدیک او بود در کارزار




به بیراه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت




ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه




ز هر سوی پویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت




سپه چون نگه کرد در قلبگاه
ندیدند جایی درفش سیاه




ز شه خواستند آن زمان زینهار
فروریختند آلت کارزار




چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان




بفرمود تا تـ*ـخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند




می‌آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند




شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک




چو خورشید بر چرخ بنمود پشت
شب تیره شد از نمودن درشت




شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست




کز ایرانیان کس مر او را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید




ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دل‌افروز تاج




ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش روزگار




فراوان بمالید بر خاک روی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی




و زآنجا بیامد سوی تاج و تـ*ـخت
خرامان و شادان دل و نیکبخت




از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود




ازان خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند




همه رزمگه دخمه‌ها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند




ز چیزی که بود اندران رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه




و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ




چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین




بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تـ*ـخت مهی هر کسی یاد کرد




وزان یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند




همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب




ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بی‌گمان کاسته




پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما




ز چین و ختن هدیه‌ها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند




فرستاده‌ای نیک‌دل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند




یکی مرد بد نیک‌دل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه




طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود




بپوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه




بزرگان چین بی‌درنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند




جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان




بپذرفت چیزی که آورده بود
طرایف بد و بدره و پرده بود




فرستاده را گفت کو را بگوی
که خیره بر ما مبر آب روی




نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب




فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد




چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب




که از من ز چین و ختن دور باش
ز بد کردن خویش رنجور باش




هرآنکس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش




چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده‌های کهن




بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت




چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا بکوه اسپروز




ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد
شب روز را دل یکی پیشه کرد




بیامد ز چین تا بب زره
میان سوده از رنج و بند گره




چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید




بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار




مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی بروبر گذشت




بدو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کو بمیرد در آب




مرا چون بشمشیر دشمن نکشت
چنانچون نکشتش نگیرد بمشت




بفرمود تا مهتران هر کسی
بب اندر آرند کشتی بسی




سوی گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید




چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسود از روزگار نبرد




چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد




چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم




ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش




چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن




به رستم چنین گفت کافراسیاب
سوی گنگ دژ شد ز دریای آب




بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت




بکشتی بب زره برگذشت
همه رنج ما سربسر باد گشت




مرا با نیا جز بخنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن




بنیروی یزدان پیروزگر
ببندم بکین سیاوش کمر




همه چین و مـ*ـاچین سپه گسترم
بدریای کیماک بر بگذرم




چو گردد مرا راست مـ*ـاچین و چین
بخواهیم باژی ز مکران زمین




بب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیک‌خواه




اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی بچنگ آیدم




شما رنج بسیار برداشتید
بر و بوم آباد بگذاشتید




همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید




بماند ز ما نام تا رستخیز
بپیروزی و دشمن اندر گریز




شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم




که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه




که داند که بیرون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب




چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
بدریا بکام نهنگ اندریم




همی گفت هر گونه‌ای هر کسی
بدانگه که گفتارها شد بسی




همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران




نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود




و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر




از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ




ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد




چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن




که ما سربسر شاه را بنده‌ایم
ابا بندگی دوست دارنده‌ایم




بخشکی و بر آب فرمان رواست
همه کهترانیم و پیمان وراست




ازان شاد شد شاه و بنواختشان
یکایک باندازه بنشاختشان




در گنجهای نیا برگشاد
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد




ز دینار و دیبای گوهرنگار
هیونان شایسته کردند بار




همیدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار




ز گاوان گردون کشان ده هزار
ببر دند تا خود کی آید بکار




هیونان ز گنج درم ده هزار
بسی بار کردند با شهریار




بفرمود زان پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب




ز خویشان و پیوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زیر دست




همه در عماری براه آوردند
ز ایوان بمیدان شاه آوردند




دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک بمردی نشان




چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندرون پای کرده ببند




همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب




نواها که از شهرها یادگار
گروگان ستد ترک چینی هزار




سپرد آن زمان گیو را شهریار
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار




بدو گفت کای مرد فرخنده پی
برو با سپه پیش کاوس کی




بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر




یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسیاب




چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر




که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست




همو آفرینندهٔ پیل و مور
ز خاشاک تا آب دریای شور




همه با توانایی او یکیست
خداوند هست و خداوند نیست




کسی را که او پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندی سپهر




ازو باد بر شاه گیتی درود
کزو خیزد آرام را تار و پود




رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب




بدو اندرون بود تـ*ـخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه




چهل پیل زیشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت




بگوید کنون گیو یک یک بشاه
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه




چو بر پیش یزدان گشایی دو لـ*ـب
نیایش کن از بهر من روز و شب




کشیدیم لشکر بما چین و چین
و زآن روی رانم بمکران زمین




و زآن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم




ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو




چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه




پس آگاهی آمد بکاوس کی
ازان پهلوان زادهٔ نیک پی


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سلطان محمود، بخش ۳:


پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه




چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر




چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه




و رادید کاوس بر پای جست
بخندید و بسـ*ـترد رویش بدست




بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه




بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ




جوان شد زگفتار او مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر




چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند




همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند




همه چیز دادند درویش را
بنفریده کردند بدکیش را




فرود آمد از تـ*ـخت کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه




بیامد بـ*ـغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک




وز آن جایگه شد بجای نشست
بگرد دژ آیین شادی ببست




همی گفت با شاه گیو آنچ دید
سخن کز لـ*ـب شاه ایران شنید




می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند




ز هر گونه‌ای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید




برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم بایوان خویش




چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان




تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه




جهاندار پس گیو را پیش خواند
بران نامور تـ*ـخت شاهی نشاند




بفرمود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد




همان بیگنه روی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان




همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای




چو گرسیوز بدکنش را بدید
برو کرد نفرین که نفرین سزید




همان جهن را پای کرده ببند
ببردند نزدیک تـ*ـخت بلند




بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پر آب




پس پردهٔ شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد




اسیران و آنکس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا




یکی را نگهبان یکی را ببند
ببردند از پیش شاه بلند




ازان پس همه خواسته هرچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود




بارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین




دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد




بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای




بدژ بر یکی جای تاریک بود
ز دل دور با دخمه نزدیک بود




بگرسیوز آمد چنان جای بهر
چنینست کردار گردنده دهر




خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا




بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد




خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک




ازان پس کزیشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه




نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد




نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری




که شد ترک و چین شاه را یکسره
ببشخور آمد پلنگ و بره




درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را




بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه




سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی




ز بس نالهٔ نای و بانگ سرود
همی داد گل جام می را درود




بیک هفته از کاخ کاوس کی
همی موج برخاست از جام می




سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیروزه اندر نشاخت




طبق‌های زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام




پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار




همان جامهٔ تـ*ـخت و افگندنی
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی




فرستاد تا گیو را خواندند
براورنگ زرینش بنشاندند




ببردند خلعت بنزدیک اوی
بمالید گیو اندران تـ*ـخت روی




وزان پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر




نبشتند نامه که از کردگار
بدادیم و خشنود از روزگار




که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی وز در تاج و تـ*ـخت




بدی را که گیتی همی ننگ داشت
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت




ز دست تو آواره شد در جهان
نگویند نامش جز اندر نهان




همه ساله تا بود خونریز بود
ببدنامی و زشتی آویز بود




بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان یادگار




برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدراه و آشفته هش




پی او ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین




جهان را مگر زو رهایی بود
سر بی بهایش بهایی بود




اگر داور دادگر یک خدای
همی بود خواهد ترا رهنمای




که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان




بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش




مگر باز بینم تورا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان




وزین پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امید و باک




بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد




جهان آفرین رهنمای تو باد
همیشه سر تـ*ـخت جای تو باد




نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ایوان شه گیو بگزید راه




بره بر نبودش بجایی درنگ
بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ




برو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد




ز گفتار او شاد شد شهریار
می‌آورد و رامشگر و میگسار




همی خورد پیروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز




سپه را همه ترک و جوشن بداد
پیام نیا پیششان کرد یاد




مر آن را بگستهم نوذر سپرد
یکی لشکری نامبردار و گرد




ز گنگ گزین راه چین برگرفت
جهان را بشمشیر در بر گرفت




نبد روز بیکار و تیره شبان
طلایه بروز و بشب پاسبان




بدین گونه تا شارستان پدر
همی رفت گریان و پر کینه سر




همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز تشت




همی گفت کز داور یک خدای
بخواهم که باشد مرا رهنمای




مگر همچنین خون افراسیاب
هم ایدر بریزم بکردار آب




و ز آن جایگه شد سوی تـ*ـخت باز
همی گفت با داور پاک راز




ز لشکر فرستادگان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید




فرستاد کس نزد خاقان چین
بفغفور و سالار مکران زمین




که گر دادگیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید




خورشها فرستید نزد سپاه
ببینید ناچار ما را براه




کسی کو بتابد ز فرمان من
و گر دور باشد ز پیمان من




بیاراست باید پسه را برزم
هرآنکس که بگریزد از راه بزم




فرستاده آمد بهر کشوری
بهر جا که بد نامور مهتری




غمی گشت فغفور و خاقان چین
بزرگان هر کشوری همچنین




فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهای شیرین به آواز نرم




که ما شاه را سربسر کهتریم
زمین جز بفرمان او نسپریم




گذرها که راه دلیران بدست
ببینیم تا چند ویران شدست




کنیم از سر آباد با خوردنی
بباشیم و آریمش آوردنی




همی گفت هر کس که بودش خرد
که گر بی زیان او بما بگذرد




بدرویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشها بسازیم نیز




فرستاده را بی‌کران هدیه داد
بیامد بدرگاه پیروز و شاد




دگر نامور چون بمکران رسید
دل شاه مکران دگرگونه دید




بر تـ*ـخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد




سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد




بدو گفت با شاه ایران بگوی
که نادیده بر ما فزونی مجوی




زمانه همه زیر تـ*ـخت منست
جهان روشن از فر بخت منست




چو خورشید تابان شود برسپهر
نخستین برین بوم تابد بمهر




همم دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیروی دست




گراز من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست




نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن بر گذر با سپاه




ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
برین پادشاهی ترا نیست بهر




نمانم که بر بوم من بگذری
وزین مرز جایی به پی بسپری




نمانم که مانی تو پیروزگر
وگر یابی از اختر نیک بر




برین گونه چون شاه پاسخ شنید
ازان جایگه لشکر اندر کشید




بیامد گرازان بسوی ختن
جهاندار با نامدار انجمن




برفتند فغفور و خاقان چین
برشاه با پوزش و آفرین




سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند




همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست




همه بوم و بر پوشش و خوردنی
از آرایش بزم و گستردنی




چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه




بدیوار دیبا برآویختند
ز بر زعفران و درم ریختند




چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپیش اندر آمد سوی کاخ شد




بدو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم




جهانی ببخت تو آباد گشت
دل دوستداران تو شاد گشت




گر ایوان ما در خور شاه نیست
گمانم که هم بتر از راه نیست




بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پیشگاه




ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار




همی بود بر پیش او بربپای
ابا مرزبانان فرخنده رای




بچین اندرون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه




پرستنده فغفور هر بامداد
همی نو بنو شاه را هدیه داد




چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند




بیامد چو نزدیک مکران رسید
ز لشکر جهاندیده‌ای برگزید




بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت




خروش ساز راه سپاه مرا
بخوبی بیارای گاه مرا




نگه کن که ما از کجا رفته‌ایم
نه مستیم و بیراه و نه خفته‌ایم




جهان روشن از تاج و بخت منست
سر مهتران زیر تـ*ـخت منست




برند آنگهی دست چیز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان




علف چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند




ور ایدونک گفتار من نشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی




همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بر کینه آهنگ شیران کنی




فرستاده آمد پیامش بداد
نبد بر دلش جای پیغام و داد




سر بی خرد زان سخن خیره شد
بجوشید و مغزش ازان تیره شد




پراگنده لشکر همه گرد کرد
بیاراست بر دشت جای نبرد




فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزدیک آن بدگمان باز شو




بگویش که از گردش تیره روز
تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز




ببینی چو آیی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد




فرستادهٔ شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پرآواز گشت




زمین کوه تا کوه لشکر گرفت
همه تیز و مکران سپه برگرفت




بیاورد پیلان جنگی دویست
تو گفتی که اندر زمین جای نیست




از آواز اسبان و جوش سپاه
همی ماه بر چرخ گم کرد راه




تو گفتی برآمد زمین بسمان
وگر گشت خورشید اندر نهان




طلایه بیامد بنزدیک شاه
که مکران سیه شد ز گرد سپاه




همه روی کشور درفشست و پیل
ببیند کنون شهریار از دو میل




بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند گوپال و خنجر بکفت




ز مکران طلایه بیامد بدشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت




نگهبان لشکر از ایران تخوار
که بودی بنزدیک او رزم‌خوار




بیامد برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم




بزد تیغ و او را بدونیم کرد
دل شاه مکران پر از بیم کرد




دو لشکر بران گونه صف برکشید
که از گرد شد آسمان ناپدید




سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه
روده برکشیدند هر دو گروه




بقلب اندر آمد سپهدار طوس
جهان شد پر از نالهٔ بوق و کوس




بپیش اندرون کاویانی رفش
پس پشت گردان زرینه کفش




هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر




بقلب اندرون شاه مکران بخست
وزآن خستگی جان او هم برست




یکی گفت شاها سرش را بریم
بدو گفت شاه اندرو ننگریم




سر شهریاران نبرد ز تن
مگر نیز از تخمهٔ اهرمن




برهنه نباید که گردد تنش
بران هم نشان خسته در جوشنش




یکی دخمه سازید مشک و گلاب
چنانچون بود شاه را جای خواب




بپوشید رویش بدیبای چین
که مرگ بزرگان بود همچنین




و زآن انجمن کشته شد ده هزار
سواران و گردان خنجرگزار




هزار و صد و چل گرفتار شد
سر زندگان پر ز تیمار شد




ببردند پیلان و آن خواسته
سراپرده و گاه آراسته




بزرگان ایران توانگر شدند
بسی نیز با تـ*ـخت و افسر شدند




ازان پس دلیران پرخاشجوی
بتاراج مکران نهادند روی




خروش زنان خاست از دشت و شهر
چشیدند زان رنج بسیار بهر




بدرهای شهر آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین برزدند




بخستند زیشان فراوان بتیر
زن و کودک خرد کردند اسیر




چو کم شد ازان انجمن خشم شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه




بفرمود تا اشکش تیز هوش
بیارامد از غارت و جنگ و جوش




کسی را نماند که زشتی کند
وگر با نژندی درشتی کند




ازان شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بیامد بر پادشا




که ما بیگناهیم و بیچاره‌ایم
همیشه برنج ستمکاره‌ایم




گر ایدونک بیند سر بی‌گنـ*ـاه
ببخشد سزاوار باشد ز شاه




ازیشان چو بشنید فرخنده شاه
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه




خروشی برآمد ز پرده‌سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای




ازین پس گر آید ز جایی خروش
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش




ستمکارگان را کنم به دو نیم
کسی کو ندارد ز دادار بیم




جهاندار سالی بمکران بماند
ز هر جای کشتی گرانرا بخواند




چو آمد بهار و زمین گشت سبز
همه کوه پر لاله و دشت سبز




چراگاه اسبان و جای شکار
بیاراست باغ از گل و میوه‌دار




باشکش بفرمود تا با سپاه
بمکران بباشد یکی چندگاه




نجوید جز از خوبی و راستی
نیارد بکار اندرون کاستی




و زآن شهر راه بیابان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت




چنان شد بفرمان یزدان پاک
که اندر بیابان ندیدند خاک




هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید




خورشهای مردم ببردند پیش
بگردون بزیر اندرون گاومیش




بدشت اندرون سبزه و جای خواب
هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب




چو آمد بنزدیک آب زره
گشادند گردان میان از گره




همه چاره سازان دریا براه
ز چین و زمکران همی برد شاه




بخشکی بکرد آنچ بایست کرد
چو کشتی بب اندر افگند مرد




بفرمود تا توشه برداشتند
بیک ساله ره راه بگذاشتند




جهاندار نیک اختر و راه‌جوری
برفت از لـ*ـب آب با آب روی




بران بندگی بر نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت




همی خواست از کردگار بلند
کز آبش بخشکی برد بی‌گزند




همان ساز جنگ و سپاه ورا
بزرگان ایران و گاه ورا




همی گفت کای کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان




نگهدار خشکی و دریاتوی
خدای ثری و ثریا توی




نگه‌دار جان و سپاه مرا
همان تـ*ـخت و گنج و کلاه مرا




پرآشوب دریا ازان گونه بود
کزو کس نرستی بدان برشخود




بشش ماه کشتی برفتی بب
کزو ساختی هر کسی جای خواب




بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال




سر بادبان تیز برگاشتی
چو برق درخشنده بگماشتی




براهی کشیدیش موج مدد
که ملاح خواندش فم الاسد




چنان خواست یزدان که باد هوا
نشد کژ با اختر پادشا




شگفت اندران آب مانده سپاه
نمودی بانگشت هر یک بشاه




باب اندرون شیر دیدند و گاو
همی داشتی گاو با شیر تاو




همان مردم و مویها چون کمند
همه تن پر از پشم چون گوسفند




گروهی سران چون سر گاومیش
دو دست از پس مردم و پای پیش




یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ
یکی پای چون گور و تن چون پلنگ




نمودی همی این بدان آن بدین
بدادار بر خواندند آفرین




ببخشایش کردگار سپهر
هوا شد خوش و باد ننمود چهر




گذشتند بر آب بر هفت ماه
که بادی نکرد اندریشان نگاه




چو خسرو ز دریا بخشکی رسید
نگه کرد هامون جهان را بدید




بیامد بپیش جهان آفرین
بمالید بر خاک رخ بر زمین




برآورد کشتی و زورق ز آب
شتاب آمدش بود جای شتاب




بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت
تن‌آسان بریگ روان برگذشت




همه شهرها دید برسان چین
زبانها بکردار مکران زمین




بدان شهرها در بیاسود شاه
خورش خواست چندی ز بهر سپاه




سپرد آن زمین گیو را شهریار
بدو گفت بر خوردی از روزگار




درشتی مکن با گنهکار نیز
که بی رنج شد مردم از گنج و چیز




ازین پس ندرام کسی را بکس
پرستش کنم پیش فریادرس




ز لشکر یکی نامور برگزید
که گفتار هر کس بداند شنید




فرستاد نزدیک شاهان پیام
که هر کس که او جوید آرام و کام




بیایند خرم بدین بارگاه
برفتند یکسر بفرمان شاه




یکی سر نپیچید زان مهتران
بدرگاه رفتند چون کهتران




چو دیدار بد شاه بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان




پس از گنگ دژ باز جست آگهی
ز افراسیاب و ز تـ*ـخت مهی




چنین گفت گوینده‌ای زان گروه
که ایدر نه آبست پیشت نه کوه




اگر بشمری سربسر نیک و بد
فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد




کنون تا برآمد ز دریای آب
بگنگست با مردم افراسیاب




ازان آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنجها بر دلش نیز خوار




دران مرزها خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند




بفرمود تا بازگشتند شاه
سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه




بران سو که پور سیاوش براند
ز بیداد مردم فراوان نماند




سپه را بیاراست و روزی بداد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد




همی گفت هر کس که جوید بدی
بپیچد ز باد افره ایزدی




نباید که باشید یک تن بشهر
گر از رنج یابد پی مور بهر




چهانجوی چون گنگ دژ را بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید




پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
همی کرد بر کردگار آفرین




همی گفت کای داور داد و پاک
یکی بنده‌ام دل پر از ترس و باک




که این بارهٔ شارستان پدر
بدیدم برآورده از ماه سر




سیاوش که از فر یزدان پاک
چنین باره‌ای برکشید از مغاک




ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
دل هر کس از کشتن او بخست




بران باره بگریست یکسر سپاه
ز خون سیاوش که بد بیگناه




بدستت بداندیش بر کشته شد
چنین تخم کین در جهان کشته شد




پس آگاهی آمد بافراسیاب
که شاه جهاندار بگذاشت آب




شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت




جهاندیدگان را هم آنجا بماند
دلی پر ز تیمار تنها براند




چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون
سری پر ز تیمار دل پر ز خون




بدید آن دل افروز باغ بهشت
شمرهای او چون چراغ بهشت




بهر گوشه‌ای چشمه و گلستان
زمین سنبل و شاخ بلبلستان




همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد




وزان پس بفرمود بیدار شاه
طلب کردن شاه توران سپاه




بجستند بر دشت و باع و سرای
گرفتند بر هر سوی رهنمای




همی رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابند جایی نشان




چو بر جستنش تیز بشتافتند
فراوان ز کسهای او یافتند




بکشتند بسیار کس بی‌گنـ*ـاه
نشانی نیامد ز بیداد شاه




همی بود در گنگ دژ شهریار
یکی سال با رامش و میگسار




جهان چون بهشتی دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود




برفتن همی شاه را دل نداد
همی بود در گنگ پیروز و شاد




همه پهلوانان ایران سپاه
برفتند یکسر بنزدیک شاه




که گر شاه را دل نجنبد ز جای
سوی شهر ایران نیایدش رای




همانا بداندیش افراسیاب
گذشتست زان سو بدریای آب




چنان پیر بر گاه کاوس شاه
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه




گر او سوی ایران شود پر ز کین
که باشد نگهبان ایران زمین




گر او باز با تـ*ـخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بی‌بر شود




ازان پس بایرانیان شاه گفت
که این پند با سودمندیست جفت




ازان شارستان پس مهان را بخواند
وزان رنج بردن فراوان براند




ازیشان کسی را که شایسته‌تر
گرامی‌تر از شهر و بایسته‌تر




تنش را بخلعت بیاراستند
ز دژ بارهٔ مرزبان خواستند




چنین گفت کایدر بشادی بمان
ز دل بر کن اندیشهٔ بدگمان




ببخشید چندانک بد خواسته
ز اسبان وز گنج آراسته




همه شهر زیشان توانگر شدند
چه با یاره و تـ*ـخت و افسر شدند




بدانگه که بیدار گردد خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس




سپاهی شتابنده و راه‌جوی
بسوی بیابان نهادند روی




همه نامداران هر کشوری
برفتند هر جا که بد مهتری




خورشها ببردند نزدیک شاه
که بود از در شهریار و سپاه




براهی که لشکر همی برگذشت
در و دشت یکسر چو بازار گشت




بکوه و بیابان و جای نشست
کسی را نبد کس که بگشاد دست




بزرگان ابا هدیه و با نثار
پذیره شدندی بر شهریار




چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج
نهشتی که با او برفتی برنج




پذیره شدش گیو با لشکری
و زآن شهر هر کس که بد مهتری




چو دید آن سر و فرهٔ سرفراز
پیاده شد و برد پیشش نماز




جهاندار بسیار بنواختشان
برسم کیان جایگه ساختشان




چو خسرو بنزدیک کشتی رسید
فرود آمد و بادبان برکشید




دو هفته بران روی دریا بماند
ز گفتار با گیو چندی براند




چنین گفت هر کو ندیدست گنگ
نباید که خواهد بگیتی درنگ




بفرمود تا کار برساختند
دو زورق بب اندر انداختند




شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود




بفرمود تا بادبان برکشید
بدریای بی‌مایه اندر کشید




همان راه دریا بیک ساله راه
چنان تیز شد باد در هفت ماه




که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژ آستی تر نگشت




سپهدار لشکر بخشکی کشید
ببستند کشتی و هامون بدید




خورش کرد و پوشش هم آنجا یله
بملاح و آنکس که کردی خله




بفرمود دینار و خلعت ز گنج
ز گیتی کسی را که بردند رنج




وزان آب راه بیابان گرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت




چو آگاه شد اشکش آمد براه
ابا لشکری ساخته پیش شاه




پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین




همه تیز و مکران بیاراستند
ز هر جای رامشگران خواستند




همه راه و بی‌راه آوای رود
تو گفتی هوا تار شد رود پود




بدیوار دیبا برآویختند
درم با شکر زیر پی ریختند




بمکران هرآنکس که بد مهتری
وگر نامداری و کنداوری




برفتند با هدیه و با نثار
بنزدیک پیروزگر شهریار




و زآن مرز چندانک بد خواسته
فراز آورید اشکش آراسته




ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید
و زآن نامداران یکی برگزید




ورا کرد مهتر بمکران زمین
بسی خلعتش داد و کرد آفرین




چو آمد ز مکران و توران بچین
خود و سرفرازان ایران زمین




پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شاد کام




چو از دور کیخسرو آمد پدید
سوار سرفراز چترش کشید




پیاده شد از باره بردش نماز
گرفتش ببر شاه گردن‌فراز




بگفت آن شگفتی که دید اندر آب
ز گم بودن جادو افراسیاب




بچین نیز مهمان رستم بماند
بیک هفته از چین بماچین براند




همی رفت سوی سیاوش گرد
بماه سفندار مذ روز ارد




چو آمد بدان شارستان پدر
دو رخساره پر آب و خسته جگر




بجایی که گر سیوز بدنشان
گروی بنفرین مردم کشان




سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار




همی ریخت برسر ازان تیره خاک
همی کرد روی و بر خویش چاک




بمالید رستم بران خاک روی
بنفرید برجان ناکس گروی




همی گفت کیخسرو ای شهریار
مراماندی در جهان یادگار




نماندم زکین تومانند چیز
برنج اندرم تا جهانست نیز




بپرداختم تـ*ـخت افراسیاب
ازین پس نه آرام جویم نه خواب




بر امید آن کش بچنگ آورم
جهان پیش او تار وتنگ آورم




ازان پس بدان گنج بنهاد سر
که مادر بدو یاد کرد از پدر




در گنج بگشاد و روزی بداد
دو هفته دران شارستان بود شاد




برستم دو صد بدره دینار داد
همان گیو را چیز بسیار داد




چو بشنید گستهم نوذر که شاه
بدان شارستان پدر کرد راه




پذیره شدش با سپاهی گران
زایران بزرگان و کنداوران




چو از دور دید افسر و تاج شاه
پیاده فراوان بپیمود راه




همه یکسره خواندند آفرین
بران دادگر شهریار زمین




بگستهم فرمود تا برنشست
همه راه شادان و دستش بدثست




کشیدند زان روی ببهشت گنگ
سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ




وفا چون درختی بود میوه‌دار
همی هرزمانی نو آید ببار




نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار




زترکان هرآنکس که بد سرفراز
شدند ازنوازش همه بی‌نیاز




برخشنده روز و بهنگام خواب
هم آگهی جست ز افراسیاب




ازیشان کسی زو نشانی نداد
نکردند ازو در جهان نیز یاد




جهاندار یک شب سرو تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است




همه شب بپیش جهان آفرین
همی بود گریان وسربر زمین




همی گفت کین بنده ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان




همه کوه و رود و بیابان و آب
نبیند نشانی ز افراسیاب




همی گفت کای داور دادگر
تودادی مرانازش و زور و فر




که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را زگیتی بکس نشمرد




تو دانی که او نیست برداد و راه
بسی ریخت خون سربیگناه




مگر باشدم دادگر یک خدای
بنزدیک آن بدکنش رهنمای




تودانی که من خود سراینده‌ام
پرستنده آفریننده‌ام




بگیتی ازو نام و آواز نیست
ز من راز باشد ز تو راز نیست




اگر زو تو خشنودی ای دادگر
مرابازگردان ز پیکار سر




بکش در دل این آتش کین من
بیین خویش آور آیین من




ز جای نیایش بیامد بتخت
جوان سرافراز و پیروز بخت




همی بود یک سال در حصن گنگ
برآسود از جنبش و ساز جنگ




چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
بدیدار کاوسش آمد نیاز




بگستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچغار تا پیش دریای چین




بی‌اندازه لشکر بگستهم داد
بدو گفت بیدار دل باش و شاد




بچین و بمکران زمین دست یاز
بهر سو فرستاده و نامه ساز




همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی




و زآن جایگه خواسته هرچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود




ز مشک و پرستار و زرین ستام
همان جامه و اسب و تـ*ـخت وغلام




زگستردنیها و آلات چین
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین




ز گاوان گردونکشان چل هزار
همی راندپیش اندرون شهریار




همی گفت هرگز کسی پیش ازین
ندید ونبد خواسته بیش ازین




سپه بود چندانک برکوه و دشت
همی ده شب و روز لشکر گذشت




چو دمدار برداشتی پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو




بیامد بران هم نشان تا بچاج
بیاویخت تاج از برتخت عاج




بسغد اندرون بود یک هفته شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه




وزآنجا بشهر بخارا رسید
ز لشکر هوا را همی کس ندید




بخورد و بیاسود و یک هفته بود
دوم هفته با جامه نابسود




بیامد خروشان بتشکده
غمی بود زان اژدهای شده




که تور فریدون برآورده بود
بدو اندرون کاخها کرده بود




بگسترد بر موبدان سیم و زر
برآتش پراگند چندی گهر




و زآن جایگه سر برفتن نهاد
همی رفت با کام دل شاه شاد




بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ
چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ




ببلخ اندرون بود یک ماه شاه
سر ماه بر بلخ بگزید راه




بهر شهر در نامور مهتری
بماندی سرافراز بالشکری




ببستند آذین به بیراه و راه
بجایی که بگذشت شاه و سپاه




همه بوم کشور بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند




درم ریختند از بر و زعفران
چه دینار و مشک از کران تا کران




بشهر اندرون هرک درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود




درم داد مر هر یکی را ز گنج
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج




سر هفته را کرد آهنگ ری
سوی پارس نزدیک کاوس کی




دو هفته بری نیز بخشید و خورد
سیم هفته آهنگ بغداد کرد




هیونان فرستاد چندی ز ری
بنزدیک کاوس فرخنده‌پی




دل پیر زان آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد




بایوانها تـ*ـخت زرین نهاد
بخانه در آرایش چین نهاد




ببستند آذین بشهر وبه راه
همه برزن و کوی و بازارگاه




پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر وکنداوران




همه راه و بی راه گنبد زده
جهان شد چو دیبا بزر آزده




همه مشک با گوهر آمیختند
ز گنبد بسرها فرو ریختند




چو بیرون شد از شهر کاوس کی
ابا نامداران فرخنده‌پی




سوی طالقان آمد و مرو رود
جهان بود پربانگ و آوای رود




و زآن پس براه نشاپور شاه
بدیدند مر یکدگر را براه




نیا را چو دید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره تندرو




بروبرنیا برگرفت آفرین
ستایش سزای جهان آفرین




همی گفت بی‌تو مبادا جهان
نه تـ*ـخت بزرگی نه تاج مهان




که خورشید چون تو ندیدست شاه
نه جوشن نه اسب و نه تـ*ـخت و کلاه




زجمشید تا بفریدون رسید
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید




نه زین سان کسی رنج برد از مهان
نه دید آشکارا نهان جهان




که روشن جهان برتو فرخنده باد
دل وجان بدخواه تو کنده باد




سیاوش گرش روز باز آمدی
بفر تو او رانیاز آمدی




بدو گفت شاه این زبخت تو بود
برومند شاخ درخت تو بود




زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
همی ریخت بر تارک شاه بر




بدین گونه تا تـ*ـخت گوهرنگار
بشد پایه ها ناپدید از نثار




بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر بیارای خوان




نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمایه با شهریار




همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدریا در و نامداران شنید




ز دریا و از گنگ دژ یادکرد
لـ*ـب نامداران پراز باد کرد




ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ
شمرهاو پالیزها چون چراغ




بدو ماندکاوس کی در شگفت
ز کردارش اندازه‌ها برگرفت




بدو گفت روز نو وماه نو
چو گفتارهای نو و شاه نو




نه کس چون تواندر جهان شاه دید
نه این داستان گوش هر کس شنید




کنون تا بدین اختری نو کنیم
بمردی همه یاد خسرو کنیم




بیاراست آن گلشن زرنگار
می آورد یاقوت‌لـ*ـب میگسار




بیک هفته ز ایوان کاوس کی
همی موج برخاست از جام می




بهشتم در گنج بگشاد شاه
همی ساخت آن رنج راپایگاه




بزرگان که بودند بااوبهم
برزم و ببزم وبشادی و غم




باندازه‌شان خلعت آراستند
زگنج آنچ پرمایه‌تر خواستند




برفتند هر کس سوی کشوری
سرافراز بانامور لشکری




بپرداخت زان پس بکارسپاه
درم داد یک‌ساله از گنج شاه




وزآن پس نشستند بی‌انجمن
نیا و جهانجوی با رای‌زن




چنین گفت خسرو بکاوس شاه
جز از کردگار ازکه جوییم راه




بیابان و یک‌ساله دریا و کوه
برفتیم با داغ دل یک گروه




بهامون و کوه و بدریای آب
نشانی ندیدیم ز افراسیاب




گرو یک زمان اندر آید بگنگ
سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ




همه رنج و سختی بپیش اندرست
اگر چندمان دادگر یاورست




نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی پند پیرانه افگند بن




بدو گفت ما همچنین بردو اسب
بتازیم تا خان آذرگشسب




سر و تن بشوییم با پا و دست
چنانچون بودمرد یزدان پرست




ابا باژ با کردگار جهان
بدو برکنیم آفرین نهان




بباشیم بر پیش آتش بپای
مگر پاک یزدان بود رهنمای




بجایی که او دارد آرامگاه
نماید نماینده داد راه




برین باژ گشتند هر دو یکی
نگردیدیک تن ز راه اندکی




نشستند با باژ هر دو براسب
دوان تا سوی خان آذرگشسب




پراز بیم دل یک بیک پرامید
برفتند با جامه‌های سپید




چو آتش بدیدند گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند




بدان جایگه زار و گریان دو شاه
ببودند بادرد و فریاد خواه




جهان‌آفرین را همی خواندند
بدان موبدان گوهر افشاندند




چو خسرو بب مژه رخ بشست
برافشاند دینار بر زند و است




بیک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند




که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پرآب بود




اگر چند اندیشه گردد دراز
هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز




بیک ماه در آذرابادگان
ببودند شاهان و آزادگان




ازان پس چنان بد که افراسیاب
همی بود هر جای بی‌خورد و خواب




نه ایمن بجان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند




همی از جهان جایگاهی بجست
که باشد بجان ایمن و تن‌درست




بنزدیک بردع یکی غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود




ندید ازبرش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و آن گراز




خورش برد وز بیم جان جای ساخت
بغار اندرون جای بالای ساخت




زهر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانی ورا هنگ افراسیاب




همی بود چندی بهنگ اندرون
ز کرده پشیمان و دل پرزخون




چو خونریز گردد سرافراز
بتخت کیان برنماند دراز




یکی مرد نیک اندران روزگار
ز تخم فریدون آموزگار




پرستار با فر و برزکیان
بهر کار با شاه‌بسته میان




پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه




کجا نام این نامور هوم بود
پرستنده دور از بروبوم بود




یکی کاخ بود اندران برز کوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه




پرستشگهی کرده پشمینه پوش
زکافش یکی ناله آمد بگوش




که شاها سرانامور مهترا
بزرگان و برداوران داورا




همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو




یکی غار داری ببهره بچنگ
کجات آن سرتاج و مردان جنگ




کجات آن همه زور ومردانگی
دلیری ونیروی و فرزانگی




کجات آن بزرگی و تـ*ـخت و کلاه
کجات آن بروبوم و چندان سپاه




که اکنون بدین تنگ غار اندری
گریزان بسنگین حصار اندری




بترکی چو این ناله بشنید هوم
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم




چنین گفت کین ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسیاب




چو اندیشه شد بر دلش بر درست
در غار تاریک چندی بجست




زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بدید آن در هنگ افراسیاب




بیامد بکردار شیر ژیان
زپشمینه بگشاد گردی میان




کمندی که بر جای زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت




بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزدیک شد بازوی او ببست




همی رفت واو را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان




شگفت ار بمانی بدین در رواست
هرآنکس که او بر جهان پادشاست




جز از نیک‌نامی نباید گزید
بباید چمید و بباید چرید




زگیتی یک عار بگزید راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست




چو آن شاه راهوم بازو ببست
همی بردش از جایگاه نشست




بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک




چه خواهی زمن من کییم درجهان
نشسته بدین غار بااندهان




بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پراز نام تست




زشاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت




چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد در جهان یادگار




تو خون سربیگناهان مریز
نه اندر بن غار بی‌بن گریز




بدو گفت کاندر جهان بیگناه
کرادانی ای مردبا دستگاه




چنین راند برسر سپهر بلند
که آید زمن درد ورنج و گزند




زفرمان یزدان کسی نگذرد
وگردیده اژدها بسپرد




ببخشای بر من که بیچاره‌ام
وگر چند بر خود ستمکاره‌ام




نبیره فریدون فرخ منم
زبند کمندت همی بگسلم




کجابرد خواهی مرابسته خوار
نترسی ز یزدان بروزشمار




بدو گفت هوم ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان




سخنهات چون گلستان نوست
تراهوش بردست کیخروست




بپیچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کیانی کمند




بدانست کان مرد پرهیزگار
ببخشود بر ناله شهریار




بپیچد وزو خویشتن درکشید
بدریا درون جست و شد ناپدید




چنان بد که گودرز کشوادگان
همی رفت باگیو و آزادگان




گرازان و پویان بنزدیک شاه
بدریا درون کرد چندی نگاه




بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان برلب آب برمستمند




همان گونه آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید




بدل گفت کین مرد پرهیزگار
زدریای چیچست گیرد شکار




نهنگی مگر دم ماهی گرفت
بدیدار ازو مانده اندر شگفت




بدو گفت کای مرد پرهیزگار
نهانی چه داری بکن آشکار




ازین آب دریا چه جویی همی
مگر تیره تن را بشویی همی




بدو گفت هوم ای سرافراز مرد
نگه کن یکی اندرین کارکرد




یکی جای دارم بدین تیغ کوه
پرستشگه بنده دور از گروه




شب تیره بر پیش یزدان بدم
همه شب زیزدان پرستان بدم




بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
یکی ناله زارم آمد بگوش




همانگه گمان برد روشن دلم
که من بیخ کین از جهان بگسلم




بدین گونه آوازم هنگام خواب
نشاید که باشد جز افراسیاب




بجستن گرفتم همه کوه و غار
بدیدم در هنگ آن سوگوار




دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ




ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحه‌زنان چون زنان




ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی
یکی سست کردم همی بند اوی




بدین جایگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست




بدین آب چیچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست




چو گودرز بشنید این داستان
بیادآمدش گفته راستان




از آنجا بشد سوی آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده




نخستین برآتش ستایش گرفت
جهان‌آفرین را نیایش گرفت




بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان دیده برشهریاران بگفت




همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند زایوان آذر گشسب




پراندیشه شد زان سخن شهریار
بیامد بنزدیک پرهیزگار




چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید
بریشان بداد آفرین گسترید




همه شهریاران برو آفرین
همی خواندند از جهان‌آفرین




چنین گفت باهوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه




که دیدم رخ مردان یزدان‌پرست
توانا و بادانش و زور دست




چنین داد پاسخ پرستنده هوم
به آباد بادا بداد تو بوم




بدین شاه‌نوروز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد




پرستنده بودم بدین کوهسار
که بگذشت برگنگ دژ شهریار




همی خواستم تا جهان‌آفرین
بدو دارد آباد روی زمین




چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نیایش کنان پیش یزدان شدم




سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا بمن برنهان




ازین غار بی‌بن برآمدخروش
شنیدم نهادم به آواز گوش




کسی زار بگریست برتخت عاج
چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج




ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار بودم بچنگ




بدیدم سر و گوش افراسیاب
درو ساخته جای آرام و خواب




ببند کمندش ببستم چو سنگ
کشیدمش بیچاره زان جای تنگ




بخواهش بدو سست کردم کمند
چو آمد برآب بگشاد بند




بب اندرست این زمان ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید




ورا گر ببرد باز گیرد سپهر
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر




چو فرماند دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند




بیارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تاگم کند زور وتاو




چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب




بفرمود تا روزبانان در
برفتند باتیغ و گیلی سپر




ببردند گرسیوز شوم را
که آشوب ازو بد بر و بوم را




بدژخیم فرمود تا برکشید
زرخ پرده شوم رابردرید




همی دوخت برکتف او خام گاو
چنین تانماندش بتن هیچ تاو




برو پوست بدرید و زنهار خواست
جهان آفرین را همی یار خواست




چو بشنید آوازش افراسیاب
پر از درد گریان برآمد ز آب




بدریا همی کرد پای آشناه
بیامد بجایی که بد پایگاه




ز خشکی چو بانگ برادر شنید
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید




چو گرسیوز او را بدید اندر آب
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب




فغان کرد کای شهریار جهان
سر نامداران و تاج مهان




کجات آن همه رسم و آیین و گاه
کجات آن سر تاج و چندان سپاه




کجات آن همه دانش و زور دست
کجات آن بزرگان خسروپرست




کجات آن برزم اندرون فر و نام
کجات آن ببزم اندرون کام و جام




که اکنون بدریا نیاز آمدت
چنین اختر دیرساز آمدت




چو بشنید بگریست افراسیاب
همی ریخت خونین سرشک اندر آب




چنی اد پاسخ که گرد جهان
بگشتم همی آشکار و نهان




کزین بخشش بد مگر بگذرم
ز بد بتر آمد کنون بر سرم




مرا زندگانی کنون خوار گشت
روانم پر از درد و تیمار گشت




نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ
برآویخته سر بکام نهنگ




همی پوست درند بر وی بچرم
کسی را نبینم بچشم آب شرم




زبان دو مهتر پر از گفت و گوی
روان پرستنده پر جست و جوی




چو یزدان پرستنده او را بدید
چنان نوحهٔ زار ایشان شنید




ز راه جزیره برآمد یکی
چو دیدش مر او را ز دور اندکی




گشاد آن کیانی کمند از میان
دو تایی بیامد چو شیر ژیان




بینداخت آن گرد کرده کمند
سر شهریار اندر آمد ببند




بخشکی کشیدش ز دریای آب
بشد توش و هوش از رد افراسیاب




گرفته ورا مرد دین‌دار دست
بخواری ز دریا کشید و ببست




سپردش بدیشان و خود بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت




بیامد جهاندار با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز




چنین گفت بی‌دولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم بخواب




سپهر بلند ار فراوان کشید
همان پردهٔ رازها بردرید




بواز گفت ای بد کینه جوی
چراکشت خواهی نیا را بگوی




چنین داد پاسخ که ای بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش




ز جان برادرت گویم نخست
که هرگز بلای مهان را نجست




دگر نوذر آن نامور شهریار
که از تخم ایرج بد او یادگار




زدی گردنش را بشمشیر تیز
برانگیختی از جهان رستخیز




سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از مهان یادگار




بریدی سرش چون سر گوسفند
همی برگذشتی ز چرخ بلند




بکردار بد تیز بشتافتی
مکافات آن بد کنون یافتی




بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم بباید شنود




بمان تا مگر مادرت را بجان
ببینم پس این داستانها بخوان




بدو گفت گر خواستی مادرم
چرا آتش افروختی بر سرم




پدر بیگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان




سر شهریاری ربودی که تاج
بدو زار گریان شد و تـ*ـخت عاج




کنون روز بادا فره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست




بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش




ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرش گشت از جهان ناامید




تهی ماند زو گاه شاهنشهی
سرآمد برو روزگار مهی




ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید




چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد




سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود




چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند




چنین گفت موبد ببهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز




چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاک‌رای




نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت




بگرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا




کشیدندش از پیش دژخیم زار
ببند گران و ببد روزگار




ابا روزبانان مردم‌کشان
چنانچون بود مردم بدنشان




چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
ببارید خون بر رخ لاژورد




شهنشاه ایران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد




ز تور و فریدون و سلم سترگ
ز ایرج که بد پادشاه بزرگ




بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز




میان سپهبد بدو نیم کرد
سپه را همه دل پر از بیم کرد




بهم برفگندندشان همچو کوه
ز هر سو بدور ایستاده گروه




ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت




بسی زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند




ببودند یک روز و یک شب بپای
بپیش جهانداور رهنمای




چو گنجور کیخسرو آمد زرسب
ببخشید گنجی بر آذرگشسب




بران موبدان خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و بسیار چیز




بشهر اندرون هرک درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود




بران نیز گنجی پراگنده کرد
جهانی بداد و دهش بنده کرد




ازان پس بتخت کیان برنشست
در بار بگشاد و لـ*ـب را ببست




نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری




ز خاور بشد نامه تا باختر
بجایی که بد مهتری با گهر




که روی زمین از بد اژدها
بشمشیر کیخسرو آمد رها




بنیروی یزدان پیروزگر
نیاسود و نگشاد هرگز کمر




روان سیاوش را زنده کرد
جهان را بداد و دهش بنده کرد




همی چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را




ازان پس چنین گفت شاه جهان
که ای نامداران فرخ مهان




زن و کودک خرد بیرون برید
خورشها و رامش بهامون برید




بپردخت زان پس برامش نهاد
برفتند گردان خسرو نژاد




هرآنکس که بود از نژاد زرسب
بیامد بایوان آذرگشسب




چهل روز با شاه کاوس کی
همی بود با رامش و رود و می




چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
ز زر افسری بر سر شاه نو




بزرگان سوی پارس کردند روی
برآسوده از رزم وز گفت و گوی




بهر شهر کاندر شدندی ز راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه




تنبلی سر بدره‌ها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزگار




چو با ایمنی گشت کاوس جفت
همه راز دل پیش یزدان بگفت




چنین گفت کای برتر از روزگار
تو باشی بهر نیکی آموزگار




ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تـ*ـخت




تو کردی کسی را چو من بهرمند
ز گنج و ز تـ*ـخت و ز نام بلند




ز تو خواستم تا بکی کینه‌ور
بکین سیاوش ببندد کمر




نبیره بدیدم جهانبین خویش
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش




جهانجوی با فر و برز و خرد
ز شاهان پیشینگان بگذرد




چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت




همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان




بسی برنیامد برین روزگار
کزو ماند نام از جهان یادگار




جهاندار کیخسرو آمد بگاه
نشست از بر زیرگه با سپاه




از ایرانیان هرک بد نامجوی
پیاده برفتند بی‌رنگ و بوی




همه جامه‌هاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه




ز بهر ستودانش کاخی بلند
بکردند بالای او ده کمند




ببردند پس نامداران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه




برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک




نهادند زیراندرش تـ*ـخت عاج
بسربر ز کافور وز مشک تاج




چو برگشت کیخسرو از پیش تـ*ـخت
در خوابگه را ببستند سخت




کسی نیز کاوس کی را ندید
ز کین و ز آوردگاه آرمید




چنینست رسم سرای سپنج
نمانی درو جاودانه مرنج




نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ‌آوران زیر خفتان و ترگ




اگر شاه باشی وگر زردهشت
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت




چنان دان که گیتی ترا دشمنست
زمین بسـ*ـتر و گور پیراهنست




چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادی شده دور وز تاج و گاه




پس آنگه نشست از بر تـ*ـخت عاج
بسر برنهاد آن دل‌افروز تاج




سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
ردان و بزرگان زرین کلاه




بشاهی برو آفرین خواندند
بران تاج بر گوهر افشاندند




یکی سور بد در جهان سربسر
چو بر تـ*ـخت بنشست پیروزگر




برین گونه تا سالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست




پراندیشه شد مایه‌ور جان شاه
ازان رفتن کار و آن دستگاه




همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و توران و روم




هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر




سراسر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی




جهان از بداندیش بی‌بیم شد
دل اهرمن زین به دو نیم شد




ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم




روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش آهرمنی




شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم بزم




بیک سو چو کاوس دارم نیا
دگر سو چو توران پر از کیمیا




چو کاوس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی بخواب




بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
بروشن روان اندر آرم هراس




ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم بکژی و راه بدی




ازان پس بران تیرگی بگذرم
بخاک اندر آید سر و افسرم




بگیتی بماند ز من نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد




تبه گرددم چهر و رنگ رخان
بریزد بخاک اندرون استخوان




هنر کم شود ناسپاسی بجای
روان تیره گردد بدیگر سرای




گرفته کسی تاج و تـ*ـخت مرا
بپای اندر آورده بخت مرا




ز من نام ماند بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار




من اکنون چو کین پدر خواستم
جهانی بخوبی بیاراستم




بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت




بباد و ویران درختی نماند
که منشور تـ*ـخت مرا برنخواند




بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند




سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر




کنون آن به آید که من راه‌جوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی




مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستندهٔ کردگار جهان




روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تـ*ـخت مهی بگذرد




نیابد کسی زین فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام




رسیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک هم آشکار و نهان




کشاورز دیدیم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر




بسالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آید بدین بارگاه




ورا بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن




ببست آن در بارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده‌میان




ز بهر پرستش سر وتن بشست
بشمع خرد راه یزدان بجست




بپوشید پس جامهٔ نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید




بیامد خرامان بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز




همی گفت کای برتر از جان پاک
برآرندهٔ آتش از تیره خاک




مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشهٔ نیک و بد ده مرا




ترا تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویها فزایش کنم




بیامرز رفته گنـ*ـاه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا




بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارهٔ دیو آموزگار




بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم




چو بر من بپوشد در راستی
بنیرو شود کژی و کاستی




بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه




نگه‌دار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان




شب و روز یک هفته بر پای بود
تن آنجا و جانش دگر جای بود




سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان




بهشتم ز جای پرستش برفت
بر تـ*ـخت شاهی خرامید تفت




همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه




ازان نامداران روز نبرد
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد




چو بر تـ*ـخت شد نامور شهریار
بیامد بدرگاه سالار بار




بفرمود تا پرده برداشتند
سپه را ز درگاه بگذاشتند




برفتند با دست کرده بکش
بزرگان پیل افکن شیرفش




چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر




چو دیدند بردند پیشش نماز
ازان پس همه برگشادند راز




که شاها دلیرا گوا داورا
جهاندار و بر مهتران مهترا




چو تو شاه ننشست بر تـ*ـخت عاج
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج




فرازندهٔ نیزه و تیغ و اسب
فروزندهٔ فرخ آذرگشسب




نترسی ز رنج و ننازی بگنج
بگیتی ز گنجت فزونست رنج




همه پهلوانان ترا بنده‌ایم
سراسر بدیدار تو زنده‌ایم




همه دشمنان را سپردی بخاک
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک




بهر کشوری لشکر و گنج تست
بجایی که پی برنهی رنج تست




ندانیم کاندیشهٔ شهریار
چرا تیره شد اندرین روزگار




ترا زین جهان روز برخوردنست
نه هنگام تیمار و پژمردنست




گر از ما بچیزی بیازرد شاه
از آزار او نیست ما را گنـ*ـاه




بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم




وگر دشمنی دارد اندر نهان
بگوید بما شهریار جهان




همه تاجداران که بودند شاه
بدین داشتند ارج گنج و سپاه




که گر سر ستانند و گر سر دهند
چو ترگ دلیران بسر برنهند




نهانی که دارد بگوید بما
همان چارهٔ آن بجوید ز ما




بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار




بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
نشد نیز جایی پراکنده گنج




نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گنـ*ـاه




ز دشمن چو کین پدر خواستم
بداد وبدین گیتی آراستم




بگیتی پی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند




شما تیغها در نیام آورید
می سرخ و سیمینه جام آورید




بجای چرنگ کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ




بیک هفته من پیش یزدان بپای
ببودم به اندیشه و پاک‌رای




یکی آرزو دارم اندر نهان
همی خواهم از کردگار جهان




بگویم گشاده چو پاسخ دهید
بپاسخ مرا روز فرخ نهید




شما پیش یزدان نیایش کنید
برین کام و شادی ستایش کنید


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سلطان محمود، بخش ۴:


که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه




ازان پس بمن شادمانی کنید
ز بدها روان بی‌گمانی کنید




بدانید کین چرخ ناپایدار
نداند همی کهتر از شهریار




همی بدرود پیر و برنا بهم
ازو داد بینیم و زو هم ستم




همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان جان تباه




بسالار بار آن زمان گفت شاه
که بنشین پس پردهٔ بارگاه




کسی را مده بار در پیش من
ز بیگانه و مردم خویش من




بیامد بجای پرستش بشب
بدادار دارنده بگشاد لـ*ـب




همی گفت ای برتر از برتری
فزایندهٔ پاکی و مهتری




تو باشی بمینو مرا رهنمای
مگر بگذرم زین سپنجی سرای




نکردی دلم هیچ نایافته
روان جای روشن دلان تافته




چو یک هفته بگذشت ننمود روی
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی




همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن




چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
سخن رفت چندی ز بیداد و داد




ز کردار شاهان برتر منش
ز یزدان پرستان وز بدکنش




همه داستانها زدند از مهان
بزرگان و فرزانگان جهان




پدر گیو را گفت کای نیکبخت
همیشه پرستندهٔ تاج و تـ*ـخت




از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی




بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار




بباید شدن سوی زابلستان
سواری فرستی بکابلستان




بزابل برستم بگویی که شاه
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه




در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست




بسی پوزش و خواهش آراستیم
همی زان سخن کام او خواستیم




فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد




بترسیم کو هیچو کاوس شاه
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه




شما پهلوانید و داناترید
بهر بودنی بر تواناترید




کنون هرک اوهست پاکیزه‌رای
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای




ستاره‌شناسان کابلستان
همه پاکریان زابلستان




بیارید زین در یکی انجمن
بایران خرامید با خویشتن




شد این پادشاهی پر از گفت و گوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی




فگندیم هرگونه رایی ز بن
ز دستان گشاید همی این سخن




سخنهای گودرز بشنید گیو
ز لشکر گزین کرد مردان نیو




برآشفت و اندیشه اندر گرفت
ز ایران ره سیستان برگرفت




چو نزدیک دستان و رستم رسید
بگفت آن شگفتی که دید و شنید




غمی گشت پس نامور زال گفت
که گشتیم با رنج بسیار جفت




برستم چنین گفت کز بخردان
ستاره‌شناسان و هم موبدان




ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بیایند با ما براه




شدند انجمن موبدان و ردان
ستاره‌شناسان و هم بخردان




همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل به ایران نهادند روی




جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز




ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تـ*ـخت زر شهریار




همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان




فراوان ببودند پیشش بپای
بزرگان با دانش و رهنمای




جهاندار چون دید بنداختشان
برسم کیان پایگه ساختشان




ازان نامداران خسروپرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست




گشادند لـ*ـب کی سپهر روان
جهاندار باداد و روشن‌روان




توانایی و فر شاهی تراست
ز خورشید تا پشت ماهی تراست




همه بودنیها بروشن‌روان
بدانی بکردار و دانش جوان




همه بندگانیم در پیش شاه
چه کردیم و بر ما چرا بست راه




ارغم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم




وگر کوه باشد ز بن برکنیم
بخنجر دل دشمنان بشکنیم




وگر چارهٔ این برآید بگنج
نبیند ز گنج درم نیز رنج




همه پاسبانان گنج توایم
پر از درد گریان ز رنج توایم




چنین داد پاسخ جهاندار باز
که از پهلوانان نیم بی‌نیاز




ولیکن ندارم همی دل برنج
ز نیروی دست و ز مردان و گنج




نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید




یکی آرزو خواست روشن دلم
همی دل آن آرزو نگسلم




بدان آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید




چه یابم بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش




شما بازگردید پیروز و شاد
بد اندیشه بر دل مدارید یاد




همه پهلوانان آزادمرد
برو خواندند آفرینی بدرد




چو ایشان برفتند پیروز شاه
بفرمود تا پردهٔ بارگاه




فروهشت و بنشست گریان بدرد
همی بود پیچان و رخ لاژورد




جهاندار شد پیش برتر خدای
همی خواست تا باشدش رهنمای




همی گفت کای کردگار سپهر
فروزندهٔ نیکی و داد و مهر




ازین شهریاری مرا سود نیست
گر از من خداوند خشنود نیست




ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
نشستن مرا جای ده در بهشت




چنین پنج هفته خروشان بپای
همی بود بر پیش گیهان خدای




شب تیره از رنج نغنود شاه
بدانگه که برزد سر از برج ماه




بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت




چنان دید در خواب کو را بگوش
نهفته بگفتی خجسته سروش




که ای شاه نیک‌اختر و نیک‌بخت
بسودی بسی یاره و تاج و تـ*ـخت




اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی




بهمسیایگی داور پاک جای
بیابی بدین تیرگی در مپای




چو بخشی بارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج




توانگر شوی گر تو درویش را
کنی شادمان مردم خویش را




کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
که یابد رها زین دم اژدها




هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که آن از پی گنج برد




چو بخشی بارزانیان بخش چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز




سر تـ*ـخت را پادشاهی گزین
که ایمن بود مور ازو بر زمین




چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ




چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب




همی بود گریان و رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین




همی گفت گر تیز بشتافتم
ز یزدان همه کام دل یافتم




بیامد بر تـ*ـخت شاهی نشست
یکی جامهٔ نابسوده بدست




بپوشید و بنشست بر تـ*ـخت عاج
جهاندار بی‌یاره و گرز و تاج




سر هفته را زال و رستم بهم
رسیدند بی‌کام دل پر ز غم




چو ایرانیان آگهی یافتند
همه داغ دل پیش بشتافتند




چو رستم پدید آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر




هرآنکس که بود از نژاد زرسب
پذیره شدن را بیاراست اسب




همان طوس با کاویانی درفش
همه نامداران زرینه کفش




چو گودرز پیش تهمتن رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید




سپاهی همی رفت رخساره زرد
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد




بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرد راه




همه بارگاهش سیاهست و بس
شب و روز او را ندیدست کس




ازین هفته تا آن در بارگاه
گشایند و پوییم و یابیم راه




جز آنست کیخسرو ای پهلوان
که دیدی تو شاداب و روشن‌روان




شده کوژ بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی




ندانم چه چشم بد آمد بروی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی




مگر تیره شد بخت ایرانیان
وگر شاه را ز اختر آمد زیان




بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر




درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود




شما دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم




بکوشیم و بسیار پندش دهیم
بپند اختر سودمندش دهیم




وزان پس هرآنکس که آمد براه
برفتند پویان سوی بارگاه




هم آنگه ز در پرده برداشتند
بر اندازه‌شان شاد بگذاشتند




چو دستان و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن




چو گرگین و چون بیژن و گستهم
هرآنکس که رفتند گردان بهم




شهنشاه چون روی ایشان بدید
بپرده در آوای رستم شنید




پراندیشه از تـ*ـخت برپای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست




ز دانندگان هرک بد زابلی
ز قنوج وز دنبر و کابلی




یکایک بپرسید و بنواختشان
برسم مهی پایگه ساختشان




همان نیز ز ایرانیان هرک بود
باندازه‌شان پایگه برفزود




برو آفرین کرد بسیار زال
که شادان بدی تا بود ماه و سال




ز گاه منوچهر تا کیقباد
ازان نامداران که داریم یاد




همان زو طهماسب و کاوس کی
بزرگان و شاهان فرخنده‌پی




سیاوش مرا خود چو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود




ندیدم کسی را بدین بخردی
بدین برز و این فره ایزدی




بپیروزی و مردی و مهر و رای
که شاهیت بادا همیشه بجای




چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست




یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم




ستاره‌شناسان و کنداوران
ز هر کشوری آنک دیدم سران




ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
برفتند با زیج هندی ز جای




بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا پاک ببرید مهر




از ایران کس آمد که پیروز شاه
بفرمود تا پردهٔ بارگاه




نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشد ز ما چهرهٔ شهریار




من از درد ایرانیان چو عقاب
همی تاختم همچو کشتی بر آب




بدان تا بپرسم ز شاه جهان
ز چیزی که دارد همی در نهان




به سه چیز هر کار نیکو شود
همان تـ*ـخت شاهی بی‌آهو شود




بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد




چهارم بیزدان ستایش کنیم
شب و روز او را نیایش کنیم




که اویست فریادرس بنده را
همو بازدارد گراینده را




بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگر چند چیز ارجمند است نیز




بدان تا روان تو روشن کند
خرد پیش مغز تو جوشن کند




چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افگند بن




بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
همه رای و گفتارهای تو نغز




ز گاه منوچهر تا این زمان
نه‌ای جز بی‌آزار و نیکی گمان




همان نامور رستم پیلتن
ستون کیان نازش انجمن




سیاوش را پروراننده اوست
بدو نیکویها رساننده اوست




سپاهی که دیدند گوپال او
سر ترگ و برز و فر و یال او




بسی جنگ ناکرده بگریختند
همه دشت تیر و کمان ریختند




بپیش نیاکان من کینه‌خواه
چو دستور فرخ نماینده راه




وگر نام و رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد




ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
ترا این ستایش نکوهش کنم




دگر هرچ پرسیدی از کار من
ز نادادن بار و آزار من




بیزدان یکی آرزو داشتم
جهان را همه خوار بگذاشتم




کنون پنج هفتست تا من بپای
همی خواهم از داور رهنمای




که بخشد گذشته گنـ*ـاه مرا
درخشان کند تیرگاه مرا




برد مر مرا زین سپنجی سرای
بود در همه نیکوی رهنمای




نماند کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین یپیچد سرم




کنون یافتم هرچ جستم ز کام
بباید پسیچید کآمد خرام




سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش




که برساز کآمد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت




کنون بارگاه من آمد بسر
غم لشکر و تاج و تـ*ـخت و کمر




غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه




چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید




بایرانیان گفت کین رای نیست
خرد را بمغز اندرش جای نیست




که تا من ببستم کمر بر میان
پرستنده‌ام پیش تـ*ـخت کیان




ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت
چو او گفت ما را نباید نهفت




نباید بدین بود همداستان
که او هیچ راند چنین داستان




مگر دیو با او هم‌آواز گشت
که از راه یزدان سرش بازگشت




فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست




بگویم بدو من همه راستی
گر آید بجان اندرون کاستی




چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کزین سان سخن کس نگفت از میان




همه با توایم آنچ گویی بشاه
مبادا که او گم کند رسم و راه




شنید این سخن زال برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست




ز پیر جهاندیده بشنو سخن
چو کژ آورد رای پاسخ مکن




که گفتار تلخست با راستی
ببندد بتلخی در کاستی




نشاید که آزار گیری ز من
برین راستی پیش این انجمن




بتوران زمین زادی از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت




ز یک سو نبیرهٔ رد افراسیاب
که جز جادوی را ندیدی بخواب




چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا




ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی و شاهی و تاج و کمر




همی خواست کز آسمان بگذرد
همه گردش اختران بشمرد




بدان بر بسی پندها دادمش
همین تلخ گفتار بگشادمش




بس پند بشنید و سودی نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد




چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
ببخشود بر جانش یزدان پاک




بیامد بیزدان شده ناسپاس
سری پر ز گرد و دلی پرهراس




تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زره‌دار با گرزهٔ گاوسار




چو شیر ژیان ساختی رزم را
بیاراستی دشت خوارزم را




ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ




گر او را بدی بر تو بر دست‌یاب
بایران کشیدی رد افراسیاب




زن و کودک خرد ایرانیان
ببردی بکین کس نبستی میان




ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد




بکشتی کسی را که زو بد هراس
بدادار دارنده بد ناسپاس




چو گفتم که هنگام آرام بود
گه بخشش و پوشش و جام بود




بایران کنون کار دشوارتر
فزونتر بدی دل پرآزارتر




که تو برنوشتی ره ایزدی
بکژی گذشتی و راه بدی




ازین بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهان‌آفرین را پسند




گر این باشد این شاه سامان تو
نگردد کسی گرد پیمان تو




پشیمانی آید ترا زین سخن
براندیش و فرمان دیوان مکن




وگر نیز جویی چنین کار دیو
ببرد ز تو فر کیهان خدیو




بمانی پر از درد و دل پر گنـ*ـاه
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه




بیزدان پناه و بیزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای




گر این پند من یک بیک نشنوی
بهرمن بدکنش بگروی




بماندت درد و نماندت بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تـ*ـخت




خرد باد جان ترا رهنمای
بپاکی بماناد مغزت بجای




سخنهای دستان چو آمد ببن
یلان برگشادند یکسر سخن




که ما هم برآنیم کین پیر گفت
نباید در راستی را نهفت




چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندر شمید




پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی‌اندازه پیموده سال




اگر سرد گویمت بر انجمن
جهاندار نپسندد این بد ز من




دگر آنک رستم شود دردمند
ز درد وی آید بایران گزند




دگر آنگ گر بشمری رنج‌اوی
همانا فزون آید از گنج اوی




سپر کرد پیشم تن خویش را
نبد خواب و خوردن بداندیش را




همان پاسخت را بخوبی کنیم
دلت را بگفتار تو نشکنیم




چنین گفت زان پس به آواز سخت
که ای سرفرازان پیروز بخت




سخنهای دستان شنیدم همه
که بیدار بگشاد پیش رمه




بدارنده یزدان گیهان خدیو
که من دورم از راه و فرمان دیو




به یزدان گراید همی جان من
که آن دیدم از رنج درمان من




بدید آن جهان را دل روشنم
خرد شد ز بدهای او جوشنم




بزال آنگهی گفت تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن




نخست آنک گفتی ز توران‌نژاد
خردمند و بیدار هرگز نزاد




جهاندار پور سیاوش منم
ز تخم کیان راد و باهش منم




نبیرهٔ جهاندار کاوس کی
دل‌افروز و با دانش و نیک‌پی




بمادر هم از تخم افراسیاب
که با خشم او گم شدی خورد و خواب




نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ
ازین گوهران چنین نیست ننگ




که شیران ایران بدریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب




دگر آنک کاوس صندوق ساخت
سر از پادشاهی همی برفراخت




چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشا سرزنش




کنون من چو کین پدر خواستم
جهان را بپیروزی آراستم




بکشتم کسی را کزو بود کین
وزو جور و بیداد بد بر زمین




بگیتی مرا نیز کاری نماند
ز بدگوهران یادگاری نماند




هرآنگه که اندیشه گردد دراز
ز شادی و از دولت دیریاز




چو کاوس و جمشید باشم براه
چو ایشان ز من گم شود پایگاه




چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر




بترسم که چون روز نخ برکشد
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد




دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
بیاراستی چون دلاور پلنگ




ازان بد کز ایران ندیدم سوار
نه اسپ افگنی از در کارزار




که تنها بر او بجنگ آمدی
چو رفتی برزمش درنگ آمدی




کسی را کجا فر یزدان نبود
وگر اختر نیک خندان نبود




همه خاک بودی بجنگ پشنگ
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ




بدین پنج هفته که من روز و شب
همی بفرین برگشادم دو لـ*ـب




بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند مرا زین غم تیره خاک




شدم سیر زین لشکر و تاج و تـ*ـخت
سبک بار گشتیم و بستیم رخت




تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گویی که بنهاد دام




بتاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشته بی‌مایه و دل تباه




ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابم و روزگار بدی




چو دستان شنید این سخن خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد




خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست




ز من بود تیزی و نابخردی
توی پاک فرزانهٔ ایزدی




سزد گر ببخشی گنـ*ـاه مرا
اگر دیو گم کرد راه مرا




مرا سالیان شد فزون از شمار
کمر بسته‌ام پیش هر شهریار




ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
بجستی ز دادار خورشید و ماه




که ما را جدایی نبود آرزوی
ازین دادگر خسرو نیک‌خوی




سخنهای دستان چو بشنید شاه
پسند آمدش پوزش نیک‌خواه




بیازید و بگرفت دستش بدست
بر خویش بردش بجای نشست




بدانست کو این سخن جز بمهر
نپیمود با شاه خورشید چهر




چنین گفت پس شاه با زال زر
که اکنون ببندید یکسر کمر




تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
دگر هرک او نامدارست نیو




سراپرده از شهر بیرون برید
درفش همایون بهامون برید




ز خرگاه وز خیمه چندانک هست
بسازید بر دشت جای نشست




درفش بزرگان و پیل و سپاه
بسازید روشن یکی رزمگاه




چنان کرد رستم که خسرو بگفت
ببردند پرده‌سرای از نهفت




بهامون کشیدند ایرانیان
بفرمان ببستند یکسر میان




سپید و سیاه و بنفش و کبود
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود




میان اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش




سراپردهٔ زال نزدیک شاه
برافراخته زو درفش سیاه




بدست چپش رستم پهلوان
ز کابل بزرگان روشن‌روان




بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو
چو رهام و شاپور و گرگین نیو




پس پشت او بیژن و گستهم
بزرگان که بودند با او بهم




شهنشاه بر تـ*ـخت زرین نشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست




بیک دست او زال و رستم بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم




بدست گر طوس و گودرز و گیو
دگر بیژن گرد و رهام نیو




نهاده همه چهر بر چشم شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه




بواز گفت آن زمان شهریار
که این نامداران به روزگار




هران کس که دارید راه و خرد
بدانید کین نیک و بد بگذرد




همه رفتنی‌ایم و گیتی سپنچ
چرا باید این درد و اندوه و رنج




ز هر دست خوبی فرازآوریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم




کنون گاو آن زیر چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگرست




بترسید یکسر ز یزدان پاک
مباشید ایمن بدین تیره خاک




که این روز بر ما همی بگذرد
زمانه دم هر کسی بشمرد




ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
که بودند با فر و تـ*ـخت و کلاه




جز از نام ازیشان بگیتی نماند
کسی نامهٔ رفتگان برنخواند




از ایشان بسی ناسپاسان بدند
بفرجام زان بد هراسان بدند




چو ایشان همان من یکی بنده‌ام
وگر چند با رنج کوشنده‌ام




بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی




کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم سرآوردم این درد و رنج




کنون آنچ جستم همه یافتم
ز تـ*ـخت کیی روی برتافتم




هر آن کس که در پیش من برد رنج
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج




ز کردار هر کس که دارم سپاس
بگویم بیزدان نیکی‌شناس




بایرانیان بخشم این خواسته
سلیح و در گنج آراسته




هر آن کس که هست از شما مهتری
ببخشم بهر مهتری کشوری




همان بدره و برده و چارپای
براندیشم آرم شمارش بجای




ببخشم که من راه را ساختم
وزین تیرگی دل بپرداختم




شما دست شادی بخوردن برید
بیک هفته ایدر چمید و چرید




بخواهم که تا زین سرای سپنج
گذر یابم و دور مانم ز رنج




چو کیخسرو این پندها برگرفت
بماندند گردان ایران شگفت




یکی گفت کین شاه دیوانه شد
خرد با دلش سخت بیگانه شد




ندانم برو بر چه خواهد رسید
کجا خواهد این تاج و تـ*ـخت آرمید




برفتند یکسر گروهاگروه
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه




غو نای و آوای مستان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت




ببودند یک هفته زین گونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد




بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه




چو آمدش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را درگشادند باز




چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز کشواد را




بدو گفت بنگر بکار جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان




که هر گنج را روزی آگندنیست
بسختی و روزی پراگندنیست




نگه کن رباطی که ویران بود
یکی کان بنزدیک ایران بود




دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب




دگر کودکانی که بی‌مادرند
زنانی که بی شوی و بی‌چادرند




دگر آنکش آید بچیزی نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز




بر ایشان در گنج بسته مدار
ببخش و بترس از بد روزگار




دگر گنج کش نام بادآورست
پر از افسر و زیور و گوهرست




نگه کن بشهری که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست




دگر هرکجا رسم آتشکدست
که بی‌هیربد جای ویران شدست




سه دیگر کسی کو ز تن بازماند
بروز جوانی درم برفشاند




دگر چاهساری که بی‌آب گشت
فراوان برو سالیان برگذشت




بدین گنج بادآور آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن




دگر گنج کش خواندندی عروس
که آگند کاوس در شهر طوس




بگودرز فرمود کان را ببخش
یزال و بگیو و خداوند رخش




همه جامه‌های تنش برشمرد
نگه کرد یکسر برستم سپرد




همان یاره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهای گران




ز اسبان بجایی که بودش یله
بطوس سپهبد سپردش گله




همه باغ و گلشن بگودرز داد
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد




سلیح تنش هرچ در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود




سپردند یکسر بگیو دلیر
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر




از ایوان و خرگاه و پرده‌سرای
همان خیمه و آخور و چارپای




فریبرز کاوس را داد شاه
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه




یکی طوق روشن‌تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری




نبشته برو نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودی نهان




ببیژن چنین گفت کین یادگار
همی دار و جز تخم نیکی مکار




بایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من




بخواهید چیزی که باید ز من
که آمد پراگندن انجمن




همه مهتران زار و گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند




همی گفت هرکس که ای شهریار
کرا مانی این تاج را یادگار




چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست




چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کرزوها ندارم نهان




تو دانی که رستم بایران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد




چو کاوس کی شد بمازندران
رهی دور و فرسنگهای گران




چو دیوان ببستند کاوس را
چو گودرز گردنکش و طوس را




تهمتن چو بشنید تنها برفت
بمازندران روی بنهاد تفت




بیابان وتاریکی و دیو و شیر
همان جادوی و اژدهای دلیر




بدان رنج و تیمار ببرید راه
بمازندران شد بنزدیک شاه




بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید




سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش برآمد بابر بلند




چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان




بکشت از پی کین کاوس شاه
ز دردش بگرید همی سال و ماه




وزان پس کجا رزم کاموس کرد
بمردی بابر اندر آورد گرد




ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید ببن




اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیردل نیک‌خواه




چنین داد پاسخ که کردار اوی
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی




که داند مگر کردگار سپهر
نمایندهٔ کام و آرام و مهر




سخنهای او نیست اندر نهفت
نداند کس او را بافاق جفت




بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر




نبشتند عهدی ز شاه زمین
سرافراز کیخسرو پاک‌دین




ز بهر سپهبد گو پیلتن
ستوده بمردی بهر انجمن




که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو




هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز




نهادند بر عهد بر مهر زر
برآیین کیخسرو دادگر




بدو داد منشور و کرد آفرین
که آباد بادا برستم زمین




مهانی که با زال سام سوار
برفتند با زیجها بر کنار




ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
یکی جام مر هر یکی را گهر




جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست




چنین گفت کای شاه پیروز بخت
ندیدیم چون تو خداوند تـ*ـخت




ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد




بپیش بزرگان کمر بسته‌ام
بی‌آزار یک روز ننشسته‌ام




نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت




همان گیو بیداردل هفت سال
بتوران زمین بود بی‌خورد و هال




بدشت اندرون گور بد خوردنش
هم از چرم نخچیر پیراهنش




بایران رسید آنچ بد شاه دید
که تیمار او گیو چندی کشید




جهاندار سیر آمد از تاج گاه
همو چشم دارد به نیکی ز شاه




چنین داد پاسخ که بیشست ازین
که بر گیو بادا هزارآفرین




خداوند گیتی ورایار باد
دل بدسگالانش پرخار باد




کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست




بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان




نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر




یکی مهر زرین برو برنهاد
بران نامه شاه آفرین کرد یاد




که یزدان ز گودرز خشنود باد
دل بدسگالانش پر دود باد




بایرانیان گفت گیو دلیر
مبادا که آید ز کردار سیر




بدانید کو یادگار منست
بنزد شما زینهار منست




مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز بر مگذرید




ز گودرزیان هرک بد پیش‌رو
یکی آفرینی بگسترد نو




چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بـ*ـو*س




بدو گفت شاها انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی




منم زین بزرگان فریدون نژاد
ز ناماوران تا بیامد قباد




کمر بسته‌ام پیش ایرانیان
که نگشادم از بند هرگز میان




بکوه هماون ز جوشن تنم
بخست و همان بود پیراهنم




بکین سیاوش بران رزمگاه
بدم هر شبی پاسبان سپاه




بلاون سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها




بمازندران بسته کاوس بود
دگر بند بر گردن طوس بود




نکردم سپه را به جایی یله
نه از من کسی کرد هرگز گله




کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
همی بگذرد زین سرای سپنج




چه فرمایدم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من




چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بیشست رنج تو از روزگار




همی باش با کاویانی درفش
تو باشی سپهدار زرینه کفش




بدین مرز گیتی خراسان تراست
ازین نامداران تن‌آسان تراست




نبشتند عهدی بران هم نشان
بپیش بزرگان گردنکشان




نهادند بر عهد بر مهر زر
یکی طوق زرین و زرین کمر




بدو داد و کردش بسی آفرین
که از تو مبادا دلی پر ز کین




ز کار بزرگان چو پردخته شد
شهنشاه زان رنجها رخته شد




ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند




ببیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه




چو دیدش جهاندار برپای جست
برو آفرین کرد و بگشاد دست




فرود آمد از نامور تـ*ـخت عاج
ز سر برگرفت آن دل‌افروز تاج




بلهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین




همی کرد پدرود آن تـ*ـخت عاج
برو آفرین کرد و بر تـ*ـخت و تاج




که این تاج نو بر تو فرخنده باد
جهان سربسر پیش تو بنده باد




سپردم بتو شاهی و تاج و گنج
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج




مگردان زبان زین سپس جز بداد
که از داد باشی تو پیروز و شاد




مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان




خردمند باش و بی‌آزار باش
همیشه روانرا نگهدار باش




به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تـ*ـخت اوی




شگفت اندرو مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان




همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند




ازان انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچ بودش بدل رای راست




چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند




سربخت آن کس پر از خاک باد
روان ورا خاک تریاک باد




که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد




بایران چو آمد بنزد زرسب
فرومایه‌ای دیدمش با یک اسب




بجنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش




ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد




نژادش ندانم ندیدم هنر
ازین گونه نشنیده‌ام تاجور




خروشی برآمد ز ایرانیان
کزین پس نبندیم شاها میان




نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار




چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن




که هر کس که بیداد گوید همی
بجز دود ز آتش نجوید همی




که نپسندد از ما بدی دادگر
نه هر کو بدی کرد بیند گهر




که یزدان کسی را کند نیک بخت
سزاوار شاهی و زیبای تـ*ـخت




جهان‌آفرین بر روانم گواست
که گشت این سخنها بلهراسب راست




که دارد همی شرم و دین و خرد
ز کردار نیکی همی برخورد




نبیرهٔ جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بینادل و پاک‌دست




پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک




زمانه جوان گردد از پند اوی
بدین هم بود پاک فرزند اوی




بشاهی برو آفرین گسترید
وزین پند و اندرز من مگذرید




هرآنکس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من بادگشت




چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
بدلش اندر آید ز هر سو هراس




چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید انگشت و برزد بخاک




بیالود لـ*ـب را بخاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه




بشاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی




که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد




چو سوگند خوردم بخاک سیاه
لـ*ـب آلوده شد مشمر آن از گنـ*ـاه




به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه




چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک




بپدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی




یلان را همه پاک در بر گرفت
بزاری خروشیدن اندر گرفت




همی گفت کاجی من این انجمن
توانستمی برد با خویشتن




خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه




پس پرده‌ها کودک خرد و زن
بکوی و ببازار شد انجمن




خروشیدن ناله و آه خاست
بهر برزنی ماتم شاه خاست




به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همینست راه




هر آنکس که دارید نام و نژاد
بدادار خورشید باشید شاد




من اکنون روانرا همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم




نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای




بگفت این وز پایگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فریاد خاست




بیامد بایوان شاهی دژم
بزاد سرو اندر آورده خم




کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب




ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند




که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج




نبینید جاوید زین پس مرا
کزین خاک بیدادگر بس مرا




سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همی راه بازآمدن




بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر




شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی




ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
چنین گفت با ناله و با خروش




که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را ازین درد و رنج




بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کزین پس شما را همینست راه




کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم




کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زان سان بدریای آب




کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید




همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم بدوزخ درند ار بهشت




مجویید ازین رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من




خروشید و لهراسب را پیش خواند
ازیشان فراوان سخنها براند




بلهراسب گفت این بتان منند
فروزندهٔ پاک جان منند




برین هم نشست اندرین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی بجای




نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان شرم دارد ز کردار خویش




چو بینی مرا با سیاوش بهم
ز شرم دو خسرو بمانی دژم




پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت
که با دیده‌شان دارم اندر نهفت




وزان جایگه تنگ بسته میان
بگردید بر گرد ایرانیان




کز ایدر بایوان خرامید زود
مدارید در دل مرا جز درود




مباشید گستاخ با این جهان
که او بتری دارد اندر نهان




مباشید جاوید جز راد و شاد
ز من جز بنیکی مگیرید یاد




همه شاد و خرم بایوان شوید
چو رفتن بود شاد و خندان شوید




همه نامداران ایران سپاه
نهادند سر بر زمین پیش شاه




که ما پند او را بکردار جان
بداریم تا جان بود جاودان




بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندر گذشت




تو رو تـ*ـخت شاهی به‌آیین بدار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار




هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج
ننازی بتاج و ننازی بگنج




چنان دان که رفتنت نزدیک شد
بیزدان ترا راه باریک شد




همه داد جوی و همه دادکن
ز گیتی تن مهتر آزاد کن




فرود آمد از باره لهراسب زود
زمین را ببوسید و شادی نمود




بدو گفت خسرو که پدرود باش
بداد اندرون تار گر پود باش




برفتند با او ز ایران سران
بزرگان بیدار و کنداوران




چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
دگر بیژن گیو و گستهم نیو




بهفتم فریبرز کاوس بود
بهشتم کجا نامور طوس بود




همی رفت لشکر گروهاگروه
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه




ببودند یکهفته دم برزدند
یکی بر لـ*ـب خشک نم برزدند




خروشان و جوشان ز کردار شاه
کسی را نبود اندر آن رنج راه




همی گفت هر موبدی در نهفت
کزین سان همی در جهان کس نگفت




چو خورشید برزد سر از تیره کوه
بیامد بپیشش ز هر سو گروه




زن و مرد ایرانیان صدهزار
خروشان برفتند با شهریار




همه کوه پر ناله و با خروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش




همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود




گر از لشکر آزار داری همی
مرین تاج را خوار داری همی




بگوی و تو از گاه ایران مرو
جهان کهن را مکن شاه نو




همه خاک باشیم اسب ترا
پرستنده آذرگشسب ترا




کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش




همه پیش یزدان ستایش کنیم
بتشکده در نیایش کنیم




مگر پاک یزدانت بخشد بما
دل موبدان بردرخشد بما




شهنشاه زان کار خیره بماند
ازان انجمن موبدان را بخواند




چنین گفت ایدر همه نیکویست
برین نیکویها نباید گریست




ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز پاک یزدان‌شناس




که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشید زین رفتن من دژم




بدان مهتران گفت زین کوهسار
همه بازگردید بی‌شهریار




که راهی درازست و بی‌آب و سخت
نباشد گیاه و نه برگ درخت




ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید




برین ریگ برنگذرد هر کسی
مگر فره و برز دارد بسی




سه مرد گرانمایه و سرفراز
شنیدند گفتار و گشتند باز




چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر




نگشتند زو باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو




برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم




بره بر یکی چشمه آمد پدید
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید




بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند




بدان مرزبانان چنین گفت شاه
که امشب نرانیم زین جایگاه




بجوییم کار گذشته بسی
کزین پس نبینند ما را کسی




چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش




مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود




ازین رای گر تاب گیرد دلم
دل تیره گشته ز تن بگسلم




چو بهری ز تیره شب اندر چمید
کی نامور پیش چشمه رسید




بران آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است




چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان




کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخواب




شما بازگردید زین ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک




ز کوه اندر آید یکی باد سخت
کجا بشکند شاخ و برگ درخت




ببارد بسی برف زابر سیاه
شما سوی ایران نیابید راه




سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران




چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید




ببودند ز آن جایگه شاه‌جوی
بریگ بیابان نهادند روی




ز خسرو ندیدند جایی نشان
ز ره بازگشتند چون بیهشان




همه تنگ‌دل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته




خروشان بدان چشمه بازآمدند
پر از غم دل و با گداز آمدند




بران آب هر کس که آمد فرود
همی داد شاه جهان را درود




فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت
که با جان پاکش خرد باد جفت




چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
یک امشب ازین چشمه برنگذریم




زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بدین رنجگی نیست رفتن روا




بران چشمه یکسر فرود آمدند
ز خسرو بسی داستانها زدند




که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی




کزین رفتن شاه نادیده‌ایم
ز گردنکشان نیز نشنیده‌ایم




دریغ آن بلند اختر و رای او
بزرگی و دیدار و بالای او




خردمند ازین کار خندان شود
که زنده کسی پیش یزدان شود




که داند بگیتی که او را چه بود
چه گوییم و گوش که یارد شنود




بدان نامداران چنین گفت گیو
که هرگز چنین نشنود گوش نیو




بمردی و بخشش بداد و هنر
بدیدار و بالا و فر و گهر




برزم اندرون پیل بد با سپاه
ببزم اندرون ماه بد با کلاه




و زآن پس بخوردند چیزی که بود
ز خوردن سوی خواب رفتند زود




هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
هواگشت برسان چشم هژبر




چو برف از زمین بادبان برکشید
نبد نیزهٔ نامداران پدید




یکایک ببرف اندرون ماندند
ندانم بدآنجای چون ماندند




زمانی تپیدند در زیر برف
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف




نماند ایچ کس را ازیشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان




همی بود رستم بران کوهسار
همان زال و گودرز و چندی سوار




بدان کوه بودند یکسر سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز




بگفتند کین کار شد با درنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ




اگر شاه شد از جهان ناپدید
چو باد هوا از میان بردمید




دگر نامداران کجا رفته‌اند
مگر پند خسرو نپذرفته‌اند




ببودند یک هفته بر پشت کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه




بدیشان همه زار و گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند




همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی




همی گفت گودرز کین کس ندید
که از تخم کاوس بر من رسید




نبیره پسر داشتم لشکری
جهاندار و بر هر سری افسری




بکین سیاوش همه کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد




کنون دیگر از چشم شد ناپدید
که دید این شگفتی که بر من رسید




سخنهای دیرینه دستان بگفت
که با داد یزدان خرد باد جفت




چو از برف پیدا شود راه شاه
مگر بازگردند و یابند راه




نشاید بدین کوه سر بر بدن
خورش نیست ز ایدر بباید شدن




پیاده فرستیم چندی براه
بیابند روزی نشان سپاه




برفتند زان کوه گریان بدرد
همی هر کسی از کس یاد کرد




ز فرزند و خویشان وز دوستان
و زآن شاه چون سرو در بـ*ـو*ستان




جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین




یکی را ز خاک سیه برکشد
یکی را ز تـ*ـخت کیان درکشد




نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند
چنینست رسم سرای گزند




کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان




چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او براه




نشست از بر تـ*ـخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر




بواز گفت ای سران سپاه
شنیده همه پند و اندرز شاه




هرآنکس که از تـ*ـخت من نیست شاد
ندارد همی پند شاهان بیاد




مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
بکوشم بنیکی و فرمان کنم




شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید وز من مدارید راز




گنهکار باشد بیزدان کسی
که اندرز شاهان ندارد بسی




بد و نیک ازین هرچ دارید یاد
سراسر بمن بر بباید گشاد




چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه بر دست نام




پذیرفته‌ام پند و اندرز او
نیابد گذر پای از مرز او




تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان او نگذریم




من و رستم زابلی هرک هست
ز مهتر تو برنگسلانیم دست




هرآنکس که او نه برین ره بود
ز نیکی ورادست کوته بود




چو لهراسب گفتار دستان شنید
بدو آفرین کرد و دم درکشید




چنین گفت کز داور راستی
شما را مبادا کم و کاستی




که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید




جهاندار نیک‌اختر و شادروز
شما را سپرد آن زمان نیمروز




کنون پادشاهی جز آن هرچ هست
بگیرید چندانک باید بدست




مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست




بگودز گفت آنچ داری نهان
بگوی از دل ای پهلوان جهان




بدو گفت گودرز من یک تنم
چو بی‌گیو و رهام و بی بیژنم




برآنم سراسر که دستان بگفت
جزین من ندارم سخن درنهفت




چنانم که با شاه گفتم نخست
بدین مایه نشکست عهد درست




تو شاهی و ما سربسر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم




همه مهتران خواندند آفرین
بفرمان نهادند سر برزمین




ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت




بران نامداران گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین




گزیدش یکی روز فرخنده‌تر
که تا برنهد تاج شاهی بسر




چنانچون فریدون فرخ‌نژاد
برین مهرگان تاج بر سر نهاد




بدان مهرگان گزین او ز مهر
کزان راستی رفت مهر سپهر




بیاراست ایوان کیخسروی
بپیراست دیوان او از نوی




چنینست گیتی فراز و نشیب
یکی آورد دیگری را نهیب




ازین کار خسرو ببیرون شدیم
سوی کار لهراسب بازآمدیم




بپیروزی شهریار بلند
کزویست امید نیک و گزند




بنیکی رساند دل دوستان
گزند آید از وی بناراستان


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی لهراسپ، بخش ۱:


چو لهراسپ بنشست بر تـ*ـخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد




جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت




چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک




نگارندهٔ چرخ گردنده اوست
فرایندهٔ فره بنده اوست




چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید




یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای




چو موی از بر گوی و ما در میان
به رنج تن و آز و سود و زیان




تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز




ز آز و فزونی به یکسو شویم
به نادانی خویش خستو شویم




ازین تاج شاهی و تـ*ـخت بلند
نجوییم جز داد و آرام و پند




مگر بهره‌مان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج




من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم




بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد




مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند




گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت




از آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم




ز هر مرز هرکس که دانا بدند
به پیمانش اندر توانا بدند




ز هر کشوری بر گرفتند راه
برفتند پویان به نزدیک شاه




ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
ببودند با کام چندی به بلخ




یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه




به هر برزنی جشنگاهی سده
همه‌گرد بر گردش آتشکده




یکی آذری ساخت برزین به نام
که با فرخی بود و با برز و کام


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی لهراسپ، بخش ۲:


دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تـ*ـخت و کلاه




یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر




گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر




دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی




بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد




که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسپ ناشاد بود




چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار




چنان بد که در پارس یک روز تـ*ـخت
نهادند زیر گل‌افشان درخت




بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران




به خوان بر یکی جام می‌خواستند
دل شاه گیتی بیاراستند




چو گشتاسپ می‌خورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه با داد و راست




به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد




ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر




کنون من یکی بنده‌ام بر درت
پرستندهٔ اختر و افسرت




ندارم کسی را ز مردان به مرد
گر آیند پیشم به روز نبرد




مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار




چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تـ*ـخت و خود اندر گذشت




گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تـ*ـخت و کیان




چنین هم که‌ام پیش تو بنده‌وار
همی باشم و خوانمت شهریار




به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار




چو اندر کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد




مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار




که چون آب باید به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود




جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی




چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
بیامد ز پیش پدر گونه زرد




همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز




ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستهٔ کارزار




فرود آمد و کهتران را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند




که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید




یکی گفت ازیشان که راهت کجاست
چو برداری آرامگاهت کجاست




چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان




یکی نامه دارم من از شاه هند
نوشته ز مشک سیه بر پرند




که گر زی من آیی ترا کهترم
ز فرمان و رای تو برنگذرم




چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست




به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد




ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه بودنی پیش ایشان براند




ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد




بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بی‌همال




بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار




برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر




بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار




برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان




سوی روم گستهم نوذر برفت
سوی چین گرازه گرازید تفت


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا