خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۱۵:


چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد




خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب




همان سرخه نامور کشته شد
چنان دولت تیز برگشته شد




بریده سرش را نگونسار کرد
تنش را به خون غرقه بر دار کرد




همه شهر ایران جگر خسته‌اند
به کین سیاوش کمر بسته‌اند




نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب




همی گفت رادا سرا موبدا
ردا نامدارا یلا بخردا




دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه




خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک




چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب




همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید




چو برخاست آوای کوس از درش
بجنبید بر بارگه لشکرش




بزد نای رویین و بربست کوس
همی آسمان بر زمین داد بـ*ـو*س




به گردنکشان خسرو آواز کرد
که ای نامداران روز نبرد




چو برخیزد آوای کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی




همه رزم را دل پر از کین کنید
به ایرانیان پاک نفرین کنید




خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای




زمین آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش




چو برخاست از دشت گرد سپاه
کس آمد بر رستم از دیده‌گاه




که آمد سپاهی چو کوه گران
همه رزم جویان کندآوران




ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
برفتند با کاویانی درفش




برآمد خروش سپاه از دو روی
جهان شد پر از مردم جنگجوی




خور و ماه گفتی به رنگ اندرست
ستاره به چنگ نهنگ اندرست




سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ




بیامد سوی میمنه بارمان
سپاهی ز ترکان دنان و دمان




سوی میسره کهرم تیغ‌زن
به قلب اندرون شاه با انجمن




وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید




بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس




چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره




به قلب اندرون رستم زابلی
زره‌دار با خنجر کابلی




تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیتی‌فروز




شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ




تو گفتی هوا کوه آهن شدست
سر کوه پر ترگ و جوشن شدست




به ابر اندر آمد سنان و درفش
درفشیدن تیغهای بنفش




بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم




چنین گفت با شاه توران سپاه
که‌ای پرهنر خسرو نیک‌خواه




گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ




ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم




به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او




ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب




بدو گفت کای نام بردار شیر
همانا که پیلت نیارد به زیر




اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری




به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تیغ و به تـ*ـخت و کلاه




به گردان سپهر اندرآری سرم
سپارم ترا دختر و کشورم




از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست




چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت




بدو گفت کاین مرد برنا و تیز
همی بر تن خویش دارد ستیز




همی در گمان افتد از نام خویش
نیندیشد از کار فرجام خویش




کسی سوی دوزخ نپوید به پا
و گر خیره سوی دم اژدها




گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویش را زیر گرد آورد




شکسته شود دل گوان را به جنگ
بود این سخن نیز بر شاه ننگ




برادر تو دانی که کهتر بود
فزون‌تر برو مهر مهتر بود




به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارد دژم




که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ
نیارم به بخت تو بر شاه ننگ




به پیش تو با نامور چار گرد
چه کردم تو دیدی ز من دست برد




همانا کنون زورم افزونترست
شکستن دل من نه اندرخورست




برآید به دست من این کارکرد
به گرد در اختر بد مگرد




چو بشنید زو این سخن شهریار
یکی اسپ شایستهٔ کارزار




بدو داد با تیغ و بر گستوان
همان نیزه و درع و خود گوان




بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم




به ایرانیان گفت رستم کجاست
که گوید که او روز جنگ اژدهاست




چو بشنید گیو این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید




بدو گفت رستم به یک ترک جنگ
نسازد همانا که آیدش ننگ




برآویختند آن دو جنگی به هم
دمان گیو گودرز با پیلسم




یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پا از رکیب




فرامرز چون دید یار آمدش
همی یار جنگی به کار آمدش




یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم
بزد نیزه از تیغ او شد قلم




دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی




همی گشت با آن دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم




تهمتن ز قلب سپه بنگرید
دو گرد دلیر و گرانمایه دید




برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندر آورده از باد گرد




بدانست رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس آن زور و دم




و دیگر که از نامور بخردان
ز گفت ستاره‌شمر موبدان




ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود




که گر پیلسم از بد روزگار
خرد یابد و بند آموزگار




نبرده چنو در جهان سر به سر
به ایران و توران نبندد کمر




همانا که او را زمان آمدست
که ایدر به چنگم دمان آمدست




به لشکر بفرمود کز جای خویش
مگر ناورند اندکی پای پیش




شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم که دارد پی و شاخ و دم




یکی نیزهٔ بارکش برگرفت
بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت




گران شد رکیب و سبک شد عنان
به چشم اندر آورد رخشان سنان




غمی گشت و بر لـ*ـب برآورد کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف




چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم




همی گفت و می‌تاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد




یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی




همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه




چنین گفت کاین را به دیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاژورد




عنان را بپیچید زان جایگاه
بیامد دمان تا به قلب سپاه




ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک




دل لشکر و شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه




خروش آمد از لشکر هر دو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی




خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل




زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همه کوه دریا شد و دشت کوه




ز بس نعره و نالهٔ کره‌نای
همی آسمان اندر آمد ز جای




همی سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون




بکشتند چندان ز هردو گروه
که شد خاک دریا و هامون چو کوه




یکی باد برخاست از رزمگاه
هوا را بپوشید گرد سپاه




دو لشکر به هامون همی تاختند
یک از دیگران بازنشناختند




جهان چون شب تیره تاریک شد
تو گفتی به شب روز نزدیک شد




چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب




اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا روزگار درنگ




بریشان ز هر سو کمین آورید
به نیزه خور اندر زمین آورید




بیامد خود از قلب توران سپاه
بر طوس شد داغ دل کینه‌خواه




از ایران فراوان سپه را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت




بر رستم آمد یکی چاره‌جوی
که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی




همه رزمگه شد چو دریای خون
درفش سپهدار ایران نگون




بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن




سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود




همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب




تهمتن فراوان ازیشان بکشت
فرامرز و طوس اندر آمد به پشت




چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش




بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمهٔ نیرمست




برآشفت برسان جنگی پلنگ
بیفشارد ران پیش او شد به جنگ




چو رستم درفش سیه را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید




به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد




برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب




یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینه‌خواه




سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر




تهمتن به کین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی




تگاور ز درد اندر آمد به سر
بیفتاد زو شاه پرخاشخر




همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او




نگه کرد هومان بدید از کران
به گردن برآورد گرز گران




بزد بر سر شانهٔ پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن




ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه




برآشفت گردافگن تاج‌بخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش




بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت




سپهدار ترکان نشد زیر دست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست




چو از جنگ رستم بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاشجوی




برآمد ز هر سو دم کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای




به ابر اندر آمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران




گوان سر به سر نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند




زمین سربسر کشته و خسته بود
وگر لاله بر زعفران رسته بود




سپردند اسپان همی خون به نعل
شده پای پیل از دل کشته لعل




هزیمت گرفتند ترکان چو باد
که رستم ز بازو همی داد داد




سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی شد پس بدگمان




وزان جایگه پیلتن بازگشت
سپه یکسر از جنگ ناساز گشت




ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت شیر از یکی گور کوس




بدو گفت رستم که گرز گران
چو یاد آرد از یال جنگ‌آوران




دل سنگ و سندان نماند درست
بر و یال کوبنده باید نخست




عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود




به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی‌نیاز




همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۱۶:


چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر جویبار




تهمتن همه خواسته گرد کرد
ببخشید یکسر به مردان مرد




خروش آمد و نالهٔ کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای




نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب




پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی




به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان




کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود




کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بی‌فرهی




هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه




نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پی‌زادهٔ بدگمان




که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم




نوندی بیامد ببردندشان
شدند آن دو بیچاره چون بیهشان




به نزدیک افراسیاب آمدند
پر از درد و تیمار و تاب آمدند




وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین




تهمتن نشست از بر تـ*ـخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی




یکی داستانی بگفت از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست




چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از پیش برگشته به




از ایوان همه گنج او بازجست
بگفتند با او یکایک درست




غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایه‌ور خوب رخ بندگان




در گنج دینار و پرمایه تاج
همان گوهر و دیبه و تـ*ـخت عاج




یکایک ز هر سو به چنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش




سپه سر به سر زان توانگر شدند
ابا یاره و تـ*ـخت و افسر شدند




یکی طوس را داد زان تـ*ـخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ




ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد




همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکی سور کن




کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی




چو فرزند باید که داری به ناز
ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز




تو درویش را رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ




که گیتی سپنجست و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست




سپهر بلندش به پا آورید
جهان را جزو کدخدا آورید




یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار




سپیجاب و سغدش به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد




ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین




بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد




ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد




روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی




سپیجاب تا آب گلزریون
ز فرمان تو کس نیاید برون




فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تـ*ـخت و کمر




بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی




میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند




به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینه‌خواه




میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب




به مـ*ـاچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی




همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار




تهمتن به جان داد زنهارشان
بدید آن روانهای بیدارشان




وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
برآمد برین روزگاری دراز




چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت




یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای




یکی بیشه دید اندران پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت




ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان




پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد




که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین




بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی




زواره چو بشنید زو این سخن
برو تازه شد روزگار کهن




چو گفتار آن ترکش آمد به گوش
ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش




یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون




رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی




گرفتند نفرین بران رهنمای
به زخمش فگندند هر یک ز پای




زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد




کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب




نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ




همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید




بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لـ*ـب پر از آفرین آمدیم




چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد




چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند




فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار




برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای




همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت




ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم




همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر




برین گونه فرسنگ بیش از هزار
برآمد ز کشور سراسر دمار




هرآنکس که بد مهتری با گهر
همه پیش رفتند بر خاک سر




که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب




ازان خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه




کنون انجمن گر پراگنده‌ایم
همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم




چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز




ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست




چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینادل پیلتن




سوی مرز قچغار باشی براند
سران سپه را سراسر بخواند




شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان




که کاووس بی‌دست و بی فر و پای
نشستست بر تـ*ـخت بی‌رهنمای




گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ




بیابد بران پیر کاووس دست
شود کام و آرام ما جمله پست




یکایک همه فام کین توختیم
همه شهر آباد او سوختیم




کجا سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش




کنون نزد آن پیر خسرو شویم
چو رزم اندر آید همه نو شویم




چو دل بر نهی بر سرای کهن
کند ناز و ز تو بپوشد سخن




تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان




چنین گفت خرم دل رهنمای
که خوبی گزین زین سپنجی سرای




بنوش و بناز و بپوش و بخور
ترا بهره اینست زین رهگذر




سوی آز منگر که او دشمنست
دلش بردهٔ جان آهرمنست




نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست




تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش




نگه کرد ز اسپان به هر سو گله
که بودند بر دشت ترکان یله




غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایستهٔ شهریار




همان نافهٔ مشک و موی سمور
ز در سپید و ز کیمال بور




به رنگ و به بوی و به دیبا و زر
شد آراسته پشت پیلان نر




ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم




ز گنج سلیح و ز تاج و ز تـ*ـخت
به ایران کشیدند و بربست رخت




ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید




سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو




نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان




وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب




شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ




همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتران برده دید




نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تـ*ـخت
نه شاداب در باغ برگ درخت




جهانی به آتش برافروخته
همه کاخها کنده و سوخته




ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه




که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند




همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بسـ*ـتر و تیغ بالین کنید




به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم




به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نباید چنین کردن اندیشه پست




برآراست بر هر سوی تاختن
ندید ایچ هنگام پرداختن




همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت




ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال




شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۱۷:


چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد ز ایران پرآب




بران ابر باران خجسته سروش
به گودرز گفتی که بگشای گوش




چو خواهی که یابی ز تنگی رها
وزین نامور ترک نر اژدها




به توران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست




ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار




ازین تخمه از گوهر کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد




چو آید به ایران پی فرخش
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش




میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر




به دریای قلزم به جوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب




همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ بر زین بود




ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان




چنین است فرمان گردان سپهر
بدو دارد از داد گسترده مهر




چو از خواب گودرز بیدار شد
نیایش کنان پیش دادار شد




بمالید بر خاک ریش سپید
ز شاه جهاندار شد پرامید




چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ
برآمد به کردار زرین چراغ




سپهبد نشست از بر تـ*ـخت عاج
بیاراست ایوان به کرسی ساج




پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند




بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو




تو تا زادی از مادر به آفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین




به فرمان یزدان خجسته سروش
مرا روی بنمود در خواب دوش




نشسته بر ابری پر از باد و نم
بشستی جهان را سراسر ز غم




مرا دید و گفت این همه غم چراست
جهانی پر از کین و بی‌نم چراست




ازیرا که بی‌فر و برزست شاه
ندارد همی راه شاهان نگاه




چو کیخسرو آید ز توران زمین
سوی دشمنان افگند رنج و کین




نبیند کس او را ز گردان نیو
مگر نامور پور گودرز گیو




چنین کرد بخشش سپهر بلند
که از تو گشاید غم و رنج بند




همی نام جستی میان دو صف
کنون نام جاویدت آمد به کف




که تا در جهان مردمست و سخن
چنین نام هرگز نگردد کهن




زمین را همان با سپهر بلند
به دست تو خواهد گشادن ز بند




به رنجست گنج و به نامست رنج
همانا که نامت به آید ز گنج




اگر جاودانه نمانی بجای
همی نام به زین سپنجی سرای




جهان را یکی شهریار آوری
درخت وفا را به بار آوری




بدو گفت گیو ای پدر بنده‌ام
بکوشم به رای تو تا زنده‌ام




خریدارم این را گر آید بجای
به فرخنده نام و پی رهنمای




به ایوان شد و ساز رفتن گرفت
ز خواب پدر مانده اندر شگفت




چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید




بیامد کمربسته گیو دلیر
یکی بارکش بادپایی به زیر




به گودرز گفت ای جهان پهلوان
دلیر و سرافراز و روشن روان




کمندی و اسپی مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس




چو مردم برم خواستار آیدم
ازان پس مگر کارزار آیدم




مرا دشت و کوهست یک چند جای
مگر پیشم آید یکی رهنمای




به پیرزو بخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان




تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار




ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین




تو پدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار




چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان




مگر باشدم دادگر رهنمای
به نزدیک آن نامور کدخدای




به فرمان بیاراست و آمد برون
پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون




پدر پیر سر بود و برنا دلیر
دهن جنگ را باز کرده چو شیر




ندانست کاو باز بیند پسر
ز رفتن دلش بود زیر و زبر


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۱۸:


بسا رنجها کز جهان دیده‌اند
ز بهر بزرگی پسندیده‌اند




سرانجام بسـ*ـتر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست




چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز




همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری




ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است




تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد




برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی




ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن




بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس




کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل




ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کردهٔ کردگار




چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری




نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست




دلش کور باشد سرش بی‌خرد
خردمندش از مردمان نشمرد




ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک




توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست




جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشهٔ خرد و پیل گران




چو سالار ترکان به دل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن




چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت




هم از پشت او روشن کردگار
درختی برآورد یازان به بار




که با او بگفت آنک جز تو کس است
که اندر جهان کردگار او بس است




خداوند خورشید و کیوان و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه




خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی




جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست




پسر را بفرمود گودرز پیر
به توران شدن کار را ناگریز




به فرمان او گیو بسته میان
بیامد به کردار شیر ژیان




همی تاخت تا مرز توران رسید
هر آنکس که در راه تنها بدید




زبان را به ترکی بیاراستی
ز کیخسرو از وی نشان خواستی




چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی




به خم کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بربیختی




بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او




یکی را همی برد با خویشتن
ورا رهنمون بود زان انجمن




همی رفت بیدار با او به راه
برو راز نگشاد تا چندگاه




بدو گفت روزی که اندر جهان
سخن پرسم از تو یکی در نهان




گر ایدونک یابم ز تو راستی
بشویی به دانش دل از کاستی




ببخشم ترا هرچ خواهی ز من
ندارم دریغ از تو پرمایه تن




چنین داد پاسخ که دانش بسست
ولیکن پراگنده با هر کسست




اگر زانک پرسیم هست آگهی
ز پاسخ زبان را نیابی تهی




بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست
بباید به من برگشادنت راست




چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام
چنین نام هرگز نپرسیده‌ام




چو پاسخ چنین یافت از رهنمون
بزد تیغ و انداختش سرنگون




به توران همی رفت چون بیهشان
مگر یابد از شاه جایی نشان




چنین تا برآمد برین هفت سال
میان سوده از تیغ و بند دوال




خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خوردن باره و آب شور




همی گشت گرد بیابان و کوه
به رنج و به سختی و دور از گروه




چنان بد که روزی پراندیشه بود
به پیشش یکی بارور بیشه بود




بدان مرغزار اندر آمد دژم
جهان خرم و مرد را دل به غم




زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید




فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همی بر دل اندیشه داشت




همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که آن خواب دید




ز کیخسرو ایدر نبینم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان




کنون گر به رزم‌اند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من




یکی نامجوی و یکی شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز




همی برفشانم به خیره روان
خمیدست پشتم چو خم کمان




همانا که خسرو ز مادر نزاد
وگر زاد دادش زمانه به باد




ز جستن مرا رنج و سختیست بهر
انوشه کسی کاو بمیرد به زهر




سرش پر ز غم گرد آن مرغزار
همی گشت شه را کنان خواستار




یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور




یکی جام پر می گرفته به چنگ
به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ




ز بالای او فرهٔ ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی




تو گفتی منوچهر بر تـ*ـخت عاج
نشستست بر سر ز پیروزه تاج




همی بوی مهر آمد از روی او
همی زیب تاج آمد از موی او




به دل گفت گیو این به جز شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست




پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی




گره سست شد بر در رنج او
پدید آمد آن نامور گنج او




چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید




به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیونیست




مرا کرد خواهد همی خواستار
به ایران برد تا کند شهریار




چو آمد برش گیو بردش نماز
بدو گفت کای نامور سرافراز




برانم که پور سیاوش توی
ز تخم کیانی و کیخسروی




چنین داد پاسخ ورا شهریار
که تو گیو گودرزی ای نامدار




بدو گفت گیو ای سر راستان
ز گودرز با تو که زد داستان




ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی




بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد
مرا مادر این از پدر یاد کرد




که از فر یزدان تنبلی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن




همی گفت با نامور مادرم
کز ایدر چه آید ز بد بر سرم




سرانجام کیخسرو آید پدید
بجا آورد بندها را کلید




بدانگه که گردد جهاندار نیو
ز ایران بیاید سرافراز گیو




مر او را سوی تـ*ـخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد




جهان را به مردی به پای آورد
همان کین ما را بجای آورد




بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان




نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطهٔ قار بود




تو بگشای و بنمای بازو به من
نشان تو پیداست بر انجمن




برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه




که میراث بود از گه کیقباد
درستی بدان بد کیان را نژاد




چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز




گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین




از ایران بپرسید و ز تـ*ـخت و گاه
ز گودرز وز رستم نیک‌خواه




بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی




جهاندار دارندهٔ خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت




همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی




نبودی دل من بدین خرمی
که روی تو دیدم به توران ز می




که داند به گیتی که من زنده‌ام
به خاکم و گر بتش افگنده‌ام




سپاس از جهاندار کاین رنج سخت
به شادی و خوبی سرآورد بخت




برفتند زان بیشه هر دو به راه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه




وزان هفت ساله غم و درد او
ز گستردن و خواب وز خورد او




همی گفت با شاه یکسر سخن
که دادار گیتی چه افگند بن




همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز




ز کاووس کش سال بفگند فر
ز درد پسر گشت بی پای و پر




ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی




دل خسرو از درد و رنجش بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت




بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
ترا بردهد بخت آرام و ناز




مرا چون پدر باش و با کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی




سپهبد نشست از بر اسپ گیو
پیاده همی رفت بر پیش نیو




یکی تیغ هندی گرفته به چنگ
هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ




زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش




برفتند سوی سیاووش گرد
چو آمد دو تن را دل و هوش گرد




فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بران بر نهادند کار




که هر سه به راه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی




فرنگیس گفت ار درنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم




ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد به خواب




بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید




یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کسی آشکار و نهان




جهان پر ز بدخواه و پردشمنست
همه مرز ما جای آهرمنست




تو ای بافرین شاه فرزند من
نگر تا نیوشی یکی پند من




که گر آگهی یابد آن مرد شوم
برانگیزد آتش ز آباد بوم




یکی مرغزارست ز ایدر نه دور
به یکسو ز راه سواران تور




همان جویبارست و آب روان
که از دیدنش تازه گردد روان




تو بر گیر زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه




چو خورشید بر تیغ گنبد شود
گه خواب و خورد سپهبد شود




گله هرچ هست اندر آن مرغزار
به آبشخور آید سوی جویبار




به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بگذار گام




چو آیی برش نیک بنمای چهر
بیارای و ببسای رویش به مهر




سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید




چنین گفت شبرنگ بهزاد را
که فرمان مبر زین سپس باد را




همی باش بر کوه و در مرغزار
چو کیخسرو آید ترا خواستار




ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن زمین را به نعلت بروب




نشست از بر اسپ سالار نیو
پیاده همی رفت بر پیش گیو




بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره‌جوی




فسیله چو آمد به تنگی فراز
بخوردند سیراب و گشتند باز




نگه کرد بهزاد و کی را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید




بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ




همی داشت در آبخور پای خویش
از آنجا که بد دست ننهاد پیش




چو کیخسرو او را به آرام یافت
بپویید و با زین سوی او شتافت




بمالید بر چشم او دست و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی




لگامش بدو داد و زین بر نهاد
بسی از پدر کرد با درد یاد




چو بنشست بر باره بفشارد ران
برآمد ز جا آن هیون گران




به کردار باد هوا بردمید
بپرید وز گیو شد ناپدید




غمی شد دل گیو و خیره بماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند




همی گفت کاهرمن چاره‌جوی
یکی بارگی گشت و بنمود روی




کنون جان خسرو شد و رنج من
همین رنج بد در جهان گنج من




چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه
گران کرد باز آن عنان سیاه




همی بود تاپیش او رفت گیو
چنین گفت بیدار دل شاه نیو




که شاید که اندیشهٔ پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان




بدو گفت گیو ای شه سرفراز
سزد کاشکارا بود بر تو راز




تو از ایزدی فر و برز کیان
به موی اندر آیی ببینی میان




بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد
یکی بر دل اندیشه آمدت یاد




چنین بود اندیشهٔ پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان




کنون رفت و رنج مرا باد کرد
دل شاد من سخت ناشاد کرد




ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو




که روز و شبان بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد




که با برز و اورندی و رای و فر
ترا داد داور هنر با گهر




ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راه‌جوی




چو نزد فرنگیس رفتند باز
سخن رفت چندی ز راه دارز




بدان تا نهانی بود کارشان
نباشد کسی آگه از رازشان




فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید




دو رخ را به یال و برش بر نهاد
ز درد سیاوش بسی کرد یاد




چو آب دو دیده پراگنده کرد
سبک سر سوی گنج آگنده کرد




به ایوان یکی گنج بودش نهان
نبد زان کسی آگه اندر جهان




یکی گنج آگنده دینار بود
زره بود و یاقوت بسیار بود




همان گنج گوپال و برگستوان
همان خنجر و تیغ و گرز گران




در گنج بگشاد پیش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر




چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج




ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار




ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان




همه پاسبانیم و گنج آن تست
فدی کردن جان و رنج آن تست




زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت




جهان پیش فرزند تو بنده باد
سر بدسگالانش افگنده باد




چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاووش نیو




ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند
ببردند چندانک برتافتند




همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود از در پهلوان




سر گنج را شاه کرد استوار
به راه بیابان برآراست کار




چو این کرده شد برنهادند زین
بران باد پایان باآفرین




فرنگیس ترگی به سر بر نهاد
برفتند هر سه به کردار باد




سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم




بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی
که خسرو به ایران نهادست روی




نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت




که آمد ز ایران سرافراز گیو
به نزدیک بیدار دل شاه نیو




سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی




چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت




ز گردان گزین کرد کلباد را
چو نستیهن و گرد پولاد را




بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند تازان بران کارزار




سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت




ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را




سپاهی برین گونه گرد و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان




فرنگیس با رنج دیده پسر
به خواب اندر آورده بودند سر




ز پیمودن راه و رنج شبان
جهانجوی را گیو بد پاسبان




دو تن خفته و گیو با رنج و خشم
به راه سواران نهاده دو چشم




به برگستوان اندرون اسپ گیو
چنان چون بود ساز مردان نیو




زره در بر و بر سرش بود ترگ
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ




چو از دور گرد سپه را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید




خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر




میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد




زمانی به خنجر زمانی به گرز
همی ریخت آهن ز بالای برز




ازان زخم گوپال گیو دلیر
سران را همی شد سر از جنگ سیر




دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم




ازان پس گرفتندش اندر میان
چنان لشکری همچو شیر ژیان




ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه




غمی شد دل شیر در نیستان
ز خون نیستان کرد چون میستان




ازیشان بیفگند بسیار گیو
ستوه آمدند آن سواران ز نیو




به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست نه یال و سفت




همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز




همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود




چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر
پر از خون بر و چنگ برسان شیر




بدو گفت کای شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار




یکی لشکر آمد بر ما به جنگ
چو کلباد و نستیهن تیز چنگ




چنان بازگشتند آن کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست




گذشته ز رستم به ایران سوار
ندانم که با من کند کارزار




ازو شاد شد خسرو پاک‌دین
ستودش فراوان و کرد آفرین




بخوردند چیزی کجا یافتند
سوی راه بی راه بشتافتند




چو ترکان به نزدیک پیران شدند
چنان خسته و زار و گریان شدند




برآشفت پیران به کلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت




چه کردید با گیو و خسرو کجاست
سخن بر چه سانست برگوی راست




بدو گفت کلباد کای پهلوان
به پیش تو گر برگشایم زبان




که گیو دلاور به گردان چه کرد
دلت سیر گردد به دشت نبرد




فراوان به لشکر مرا دیده‌ای
نبرد مرا هم پسندیده‌ای




همانا که گوپال بیش از هزار
گرفتی ز دست من آن نامدار




سرش ویژه گفتی که سندان شدست
بر و ساعدش پیل دندان شدست




من آورد رستم بسی دیده‌ام
ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام




به زخمش ندیدم چنین پایدار
نه در کوشش و پیچش کارزار




همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوی چو پیلی خروشان بدی




برآشفت پیران بدو گفت بس
که ننگست ازین یاد کردن به کس




نه از یک سوارست چندین سخن
تو آهنگ آورد مردان مکن




تو رفتی و نستیهن نامور
سپاهی به کردار شیران نر




کنون گیو را ساختی پیل سرخوش
میان یلان گشت نام تو پست




چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی




که دو پهلوان دلیر و سوار
چنین لشکری از در کارزار




ز پیش سواری نمودید پشت
بسی از دلیران ترکان بکشت




گواژه بسی باشدت بافسوس
نه مرد نبردی و گوپال و کوس


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۱۹:


سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار




بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود




شب و روز رفتن چو شیر ژیان
نباید گشادن به ره بر میان




که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند




نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب




به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند




نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب




چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراگنده چون تار و پود




بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر به رفتن دژآگاه بود




نشسته فرنگیس بر پاس گاه
به دیگر کران خفته بد گیو و شاه




فرنگیس زان جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید




دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد




بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار گریز




ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند




مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب




وزان پس ندانم چه آید گزند
نداند کسی راز چرخ بلند




بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان




تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند




جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست




بدوگفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز




ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها




به هامون مرارفت باید کنون
فشاندن به شمشیر بر شید خون




بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز




پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهی نپیچیم جان و روان




برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت




بسی پهلوانست شاه اندکی
چه باشد چو پیدا نباشد یکی




اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود




اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه




شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد




تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین




بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره دستکش را به زیر




ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه




چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو




چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد




چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی




کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود




اگر کوه آهن بود یک سوار
چو مور اندر آید به گردش هزار




شود خیره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشیده مرد و ستور




کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک




یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سرآید زمان




زمانه برو دم همی بشمرد
بیاید دمان پیش من بگذرد




زمان آوریدت کنون پیش من
همان پیش این نامدار انجمن




بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر به آب اندر آیی دلیر




ببینی کزین پرهنر یک سوار
چه آید ترا بر سر ای نامدار




هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر




چو من گرزهٔ سرگرای آورم
سران را همه زیر پای آورم




چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم




برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران




چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود




نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب




ز بالا به پستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو




چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گرز نبرد




گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند




هم‌آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد




بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافگند و کردش دوال




سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش به خم کمند




پیاده به پیش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لـ*ـب رودبار




بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست




درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لـ*ـب آب گلزریون




چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش




خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای




جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب




برآورد گرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت




سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب




به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای




از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه




قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه




چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو




چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب




دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید




به خواری پیاده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بیهشان




چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا
گرفتار شد در دم اژدها




سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد




ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین




همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه




تو دانسته‌ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من




سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها




به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو




فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب




به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز




چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان




پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون




ز بد مهر او پردهٔ جان ماست
وزین کردهٔ خویش زنهار خواست




بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان




یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تـ*ـخت شه نیک‌خواه




که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین




بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش




کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن




چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین




بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت




چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بی‌گمان با سپاه




بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز




بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه




به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز




که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس




کجا مهتر بانوان تو اوست
وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست




بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخرید اسپ و روان




که نگشاید آن بند را کس به راه
ز گلشهر سازد وی آن دستگاه




بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۲۰:


چو از لشگر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب




بزد کوس و نای و سپه برنشاند
ز ایوان به کردار آتش براند




دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی تاخت برسان تیر از کمان




بیاورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه




همه مرز لشکر پراگنده دید
به هر جای بر مردم افگنده دید




بپرسید کاین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه




نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران
که بگذشت زین سان سپاهی گران




که برد آگهی نزد آن دیوزاد
که کس را دل و مغز پیران مباد




اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم من این روزگار




سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی




یکی گیو گودرز بودست و بس
سوار ایچ با او ندیدند کس




ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه




سپهبد چو گفت سپهرم شنید
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید




سپهدار پیران به پیش اندرون
سرو روی و یالش همه پر ز خون




گمان برد کاو گیو رایافتست
به پیروزی از پیش بشتافتست




چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه




ورا دید بر زین ببسته چو سنگ
دو دست از پس پشت با پالهنگ




بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت




بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان




نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار




من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر




بر آن سان کجا بردمد روز جنگ
ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ




نخست اندر آمد به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران




به اسپ و به گرز و به پای و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب




همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زانک بارید بر سرش تیغ




چو اندر گلستان به زین بر بخفت
تو گفتی که گشتست با کوه جفت




سرانجام برگشت یکسر سپاه
بجز من نشد پیش او کینه خواه




گریزان ز من تاب داده کمند
بیفگند و آمد میانم به بند




پراگنده شد دانش و هوش من
به خاک اندر آمد سر و دوش من




از اسپ اندر آمد دو دستم ببست
برافگند بر زین و خود بر نشست




زمانی سر وپایم اندر کمند
به دیگر زمان زیر سوگند و بند




به جان و سر شاه و خورشید وماه
به دادار هرمزد و تـ*ـخت و کلاه




مرا داد زین‌گونه سوگند سخت
بخوردم چو دیدم که برگشت بخت




که کس را نگویی که بگشای دست
چنین رو دمان تا بجای نشست




ندانم چه رازست نزد سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر




چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندرآورد آب




یکی بانگ برزد ز پیشش براند
بپیچید پیران و خامش بماند




ازان پس به مغز اندر افگند باد
به دشنام و سوگند لـ*ـب برگشاد




که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرنده گر تیز باد




فرود آورمشان ز ابر بلند
بزد دست و ز گرز بگشاد بند




میانشان ببرم به شمشیر تیز
به ماهی دهم تا کند ریز ریز




چو کیخسرو ایران بجوید همی
فرنگیس باری چه پوید همی




خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از چشم در خون کشید




به هومان بفرمود کاندر شتاب
عنان را بکش تا لـ*ـب رود آب




که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت




نشان آمد از گفتهٔ راستان
که دانا بگفت از گه باستان




که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد




که توران زمین را کند خارستان
نماند برین بوم و بر شارستان




رسیدند پس گیو و خسرو بر آب
همی بودشان بر گذشتن شتاب




گرفتند پیگار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه




نوندی کجا بادبانش نکوست
به خوبی سزاوار کیخسرو اوست




چنین گفت با گیو پس باج خواه
که آب روان را چه چاکر چه شاه




همی گر گذر بایدت ز آب رود
فرستاد باید به کشتی درود




بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه




بخواهم ز تو باج گفت اندکی
ازین چار چیزت بخواهم یکی




زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار و گر پور فرخنده ماه




بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد




به هر باژ گر شاه شهری بدی
ترا زین جهان نیز بهری بدی




که باشی که شه را کنی خواستار
چنین باد پیمایی ای بادسار




وگر مادر شاه خواهی همی
به باژ افسر ماه خواهی همی




سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را
که کوتاه دارد به تگ باد را




چهارم چو جستی به خیره زره
که آن را ندانی گره تا گره




نگردد چنین آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر




نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر
چنین باژ خواهی بدین آب‌گیر




کنون آب ما را و کشتی ترا
بدین گونه شاهی درشتی ترا




بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی




فریدون که بگذاشت اروند رود
فرستاد تـ*ـخت مهی را درود




جهانی شد او را سراسر رهی
که با روشنی بود و با فرهی




چه اندیشی ار شاه ایران توی
سرنامداران و شیران توی




به بد آب را کی بود بر تو راه
که با فر و برزی و زیبای گاه




اگر من شوم غرقه گر مادرت
گزندی نباید که گیرت سرت




ز مادر تو بودی مراد جهان
که بیکار بد تـ*ـخت شاهنشهان




مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین کار بر دل مکن هیچ یاد




که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لـ*ـب رود آب




مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگیس را با تو ای شهریار




به آب افگند ماهیان‌تان خورند
وگر زیر نعل اندرون بسپرند




بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم به یزدان فریادرس




فرود آمد از بارهٔ راه‌جوی
بمالید و بنهاد بر خاک روی




همی گفت پشت و پناهم توی
نمایندهٔ رای و راهم توی




درستی و پستی مرا فر تست
روان و خرد سایهٔ پر تست




به آب اندرون دلفزایم توی
به خشکی همان رهنمایم توی




به آب اندر افگند خسرو سیاه
چو کشتی همی راند تا باژگاه




پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون و زان آب شیر




بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوی خسرو سر و تن بشست




بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت




چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتی شد آسیمه سر




به یاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت




بهاران و جیحون و آب روان
سه جوشنور و اسپ و برگستوان




بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خرمندش از مردمان نشمرد




پشیمان شد از کار و گفتار خویش
تبه دید ازان کار بازار خویش




بیاراست کشتی به چیزی که داشت
ز باد هوا بادبان برگذاشت




به پوزش برفت از پس شهریار
چو آمد به نزدیکی رودبار




همه هدیه ها نزد شاه آورید
کمان و کمند و کلاه آورید




بدو گفت گیو ای سگ بی‌خرد
توگفتی که این آب مردم خورد




چنین مایه ور پرهنر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار




ندادی کنون هدیهٔ تو مباد
بود روز کاین روزت آید به یاد




چنان خوار برگشت زو رودبان
که جان را همی گفت پدرودمان




چو آمد به نزدیکی باژگاه
هم آنگه ز توران بیامد سپاه




چو نزدیک رود آمد افراسیاب
ندید ایچ مردم نه کشتی برآب




یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت این دیو بر آب راه




چنین داد پاسخ که‌ای شهریار
پدر باژبان بود و من باژدار




ندیدم نه هرگز شنیدم چنین
که کردی کسی ز آب جیحون زمین




بهاران و این آب با موج تیز
چو اندر شوی نیست راه گریز




چنان برگذشتند هر سه سوار
تو گفتی هوا داشت شان برکنار




ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن به آب




بدو گفت هومان که ای شهریار
براندیش و آتش مکن در کنار




تو با این سواران به ایران شوی
همی در دم گاوشیدان شوی




چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین و آن انجمن




همانا که از گاه سیر آمدی
که ایدر به چنگال شیر آمدی




ازین روی تا چین و مـ*ـاچین تراست
خور و ماه و کیوان و پروین تراست




تو توران نگه‌دار و تـ*ـخت بلند
ز ایران کنون نیست بیم گزند




پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برین روزگار دراز


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۲۱:


چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم




نوندی به هر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو




که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمهٔ نامور کیقباد




فرستادهٔ بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار




گزین کرد ازان نامداران زم
بگفت آنچ بشنید از بیش و کم




بدو گفت ایدر برو به اصفهان
بر نیو گودرز کشوادگان




بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر او دژم




یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستاده‌ای چست بگرفت راه




هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای




فرستادهٔ گیو روشن روان
نخستین بیامد بر پهلوان




پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد




ز بهر سیاووش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب




فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی




چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه




خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه




سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامهٔ گیو گوهر فشاند




جهانی به شادی بیاراستند
بهر جای رامشگران خواستند




ازان پس ز کشور مهان جهان
برفتند یکسر سوی اصفهان




بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبهٔ خسروانی فگند




یکی تـ*ـخت بنهاد پیکر به زر
بدو اندرون چند گونه گهر




یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار




به زر و به گوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه




سراسر همه شهر آیین ببست
بیاراست میدان و جای نشست




مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند




برفتند هشتاد فرسنگ پیش
پذیره شدندش به آیین خویش




چو چشم سپهبد برآمد به شاه
همان گیو را دید با او به راه




چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو




فرو ریخت از دیدگان آب زرد
ز درد سیاوش بسی یاد کرد




ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین




ز تو چشم بدخواه تو دور باد
روان سیاوش پر از نور باد




جهاندار یزدان گوای منست
که دیدار تو رهنمای منست




سیاووش را زنده گر دیدمی
بدین گونه از دل نخندیدمی




بزرگان ایران همه پیش اوی
یکایک نهادند بر خاک روی




وزان جایگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز




ببوسید چشم و سر گیو گفت
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت




گزارندهٔ خواب و جنگی توی
گه چاره مرد درنگی توی




سوی خانهٔ پهلوان آمدند
همه شاد و روشن روان آمدند




ببودند یک هفته با می بدست
بیاراسته بزمگاه و نشست




به هشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه




چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار




بر آیین جهانی شد آراسته
در و بام و دیوار پرخواسته




نشسته به هر جای رامشگران
گلاب و می و مشک با زعفران




همه یال اسپان پر از مشک و می
درم با شکر ریخته زیر پی




چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید




فرود آمد از تـ*ـخت و شد پیش اوی
بمالید بر چشم او چشم و روی




جوان جهانجوی بردش نماز
گرازان سوی تـ*ـخت رفتند باز




فراوان ز ترکان بپرسید شاه
هم از تـ*ـخت سالار توران سپاه




چنین پاسخ آورد کان کم خرد
به بد روی گیتی همی بسپرد




مرا چند ببسود و چندی بگفت
خرد با هنر کردم اندر نهفت




بترسیدم از کار و کردار او
بپیچیدم از رنج و تیمار او




اگر ویژه ابری شود در بار
کشنده پدر چون بود دوستدار




نخواند مرا موبد از آب پاک
که بپرستم او را پدر زیر خاک




کنون گیو چندی به سختی ببود
به توران مرا جست و رنج آزمود




اگر نیز رنجی نبودی جزین
که با من بیامد ز توران زمین




سرافراز دو پهلوان با سپاه
پس ما بیامد چو آتش به راه




من آن دیدم از گیو کز پیل سرخوش
نبیند به هندوستان بت پرست




گمانی نبردم که هرگز نهنگ
ز دریا بران سان برآید به جنگ




ازان پس که پیران بیامد چو شیر
میان بسته و بادپایی به زیر




به آب اندر آمد بسان نهنگ
که گفتی زمین را بسوزد به جنگ




بینداخت بر یال او بر کمند
سر پهلوان اندر آمد به بند




بخواهشگری رفتم ای شهریار
وگرنه به کندی سرش را ز بار




بدان کاو ز درد پدر خسته بود
ز بد گفتن ما زبان بسته بود




چنین تا لـ*ـب رود جیحون به جنگ
نیاسود با گرزهٔ گاورنگ




سرانجام بگذاشت جیحون به خشم
به آب و کشتی نیفگند چشم




کسی را که چون او بود پهلوان
بود جاودان شاد و روشن روان




یکی کاخ کشواد بد در صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر




چو از تـ*ـخت کاووس برخاستند
به ایوان نو رفتن آراستند




همی رفت گودرز با شهریار
چو آمد بدان گلشن زرنگار




بر اورنگ زرینش بنشاندند
برو بر بسی آفرین خواندند




ببستند گردان ایران کمر
بجز طوس نوذر که پیچید سر




که او بود با کوس و زرینه کفش
هم او داشتی کاویانی درفش




ازان کار گودرز شد تیز مغز
بر او پیامی فرستاد نغز




پیمبر سرافراز گیو دلیر
که چنگ یلان داشت و بازوی شیر




بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی




بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین




چرا سر کشی تو به فرمان دیو
نبینی همی فر گیهان خدیو




اگر تو بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه




فرستاده گیوست پیغام من
به دستوری نامدار انجمن




ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت




بیامد به طوس سپهبد بگفت
که این رای را با تو دیوست جفت




چو بشنید پاسخ چنین داد طوس
که بر ما نه خوبست کردن فسوس




به ایران پس از رستم پیلتن
سرافرازتر کس منم ز انجمن




نبیره منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر




همان شیر پرخاشجویم به جنگ
بدرم دل پیل و چنگ پلنگ




همی بی من آیین و رای آورید
جهان را به نو کدخدای آورید




نباشم بدین کار همداستان
ز خسرو مزن پیش من داستان




جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب




نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ




تو این رنجها را که بردی برست
که خسرو جوانست و کندآورست




کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین




فریبرز کاووس فرزند شاه
سزاوارتر کس به تـ*ـخت و کلاه




بهرسو ز دشمن ندارد نژاد
همش فر و برزست و هم نام و داد




دژم گیو برخاست از پیش او
که خام آمدش دانش و کیش او




بیامد به گودرز کشواد گفت
که فر و خرد نیست با طوس جفت




دو چشمش تو گویی نبیند همی
فریبرز را برگزیند همی




برآشفت گودرز و گفت از مهان
همی طوس کم باد اندر جهان




نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت




سواران جنگی ده و دو هزار
برون رفت بر گستوان‌ور سوار




وزان رو بیامد سپهدار طوس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس




ببستند گردان ایران میان
به پیش سپاه اختر کاویان




چو گودرز را دید و چندان سپاه
کزو تیره شد روی خورشید و ماه




یکی تـ*ـخت بر کوههٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان به کردار نیل




جهانجوی کیسخرو تاج ور
نشسته بران تـ*ـخت و بسته کمر




به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست




همی تافت زان تـ*ـخت خسرو چو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه




غمی شد دل طوس و اندیشه کرد
که امروز اگر من بسازم نبرد




بسی کشته آید ز هر دو سپاه
ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه




نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب




بدیشان رسد تـ*ـخت شاهنشهی
سرآید به ما روزگار مهی




خردمند مردی و جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه




که از ما یکی گر برین دشت جنگ
نهد بر کمان پر تیر خدنگ




یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن ببیند به خواب




چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه
بفرمود تا بازگردد به راه




بر طوس و گودرز کشوادگان
گزیده سرافراز آزادگان




که بر درگه آیند بی‌انجمن
چنان چون بباید به نزدیک من




بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
زبان برگشادند بر پیش گاه




بدو گفت شاه ای خردمند پیر
منه زهر برنده بر جام شیر




بنه تیغ و بگشای ز آهن میان
نباید کزین سود دارد زیان




چنین گفت طوس سپهبد به شاه
که گر شاه سیر آید از تـ*ـخت و گاه




به فرزند باید که ماند جهان
بزرگی و دیهیم و تـ*ـخت مهان




چو فرزند باشد نبیره کلاه
چرا برنهد برنشیند به گاه




بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا بخرد از مردمان نشمرد




به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود




کنون این جهانجوی فرزند اوست
همویست گویی به چهر و به پوست




گر از تور دارد ز مادر نژاد
هم از تخم شاهی نپیچد ز داد




به توران و ایران چنو نیو کیست
چنین خام گفتارت از بهر چیست




دو چشمت نبیند همی چهر او
چنان برز و بالا و آن مهر او




به جیحون گذر کرد و کشتی نجست
به فر کیانی و رای درست




بسان فریدون کز اروند رود
گذشت و به کشتی نیامد فرود




ز مردی و از فرهٔ ایزدی
ازو دور شد چشم و دست بدی




تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای
پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای




سلیح من ار با منستی کنون
بر و یالت آغشته گشتی به خون




بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
سخن گوی لیکن همه دلپذیر




اگر تیغ تو هست سندان شکاف
سنانم به درد دل کوه قاف




وگر گرز تو هست با سنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب




و گر تو ز کشواد داری نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد




بدو گفت گودرز چندین مگوی
که چندین نبینم ترا آب روی




به کاووس گفت ای جهاندار شاه
تو دل را مگردان ز آیین و راه




دو فرزند پرمایه را پیش خوان
سزاوار گاهند و هر دو جوان




ببین تا ز هر دو سزاوار کیست
که با برز و با فرهٔ ایزدیست




بدو تاج بسپار و دل شاد دار
چو فرزند بینی همی شهریار




بدو گفت کاووس کاین رای نیست
که فرزند هر دو به دل بر یکیست




یکی را چو من کرده باشم گزین
دل دیگر از من شود پر ز کین




یکی کار سازم که هر دو ز من
نگیرند کین اندرین انجمن




دو فرزند ما را کنون بر دو خیل
بباید شدن تا در اردبیل




به مرزی که آنجا دژ بهمنست
همه ساله پرخاش آهرمنست




برنجست ز آهرمن آتش پرست
نباشد بران مرز کس را نشست




ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تـ*ـخت شاهی دریغ




چو بشنید گودرز و طوس این سخن
که افگند سالار هشیار بن




برین هر دو گشتند همداستان
ندانست ازین به کسی داستان




برین یک سخن دل بیاراستند
ز پیش جهاندار برخاستند




چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندر آورد شب را به زیر




فریبرز با طوس نوذر دمان
به نزدیک شاه آمدند آن زمان




چنین گفت با شاه هشیار طوس
که من با سپهبد برم پیل و کوس




همان من کشم کاویانی درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش




کنون همچنین من ز درگاه شاه
بنه برنهم برنشانم سپاه




پس اندر فریبرز و کوس و درفش
هوا کرده از سم اسپان بنفش




چو فرزند را فر و برز کیان
بباشد نبیره نبندد میان




بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش
زمانه نگردد ز آیین خویش




برای خداوند خورشید و ماه
توان ساخت پیروزی و دستگاه




فریبرز را گر چنین است رای
تو لشکر بیارای و منشین ز پای




بشد طوس با کاویانی درفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش




فریبرز کاووس در قلبگاه
به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه




چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید
زمین همچو آتش همی بردمید




بشد طوس با لشکری جنگجوی
به تندی سوی دژ نهادند روی




سر بارهٔ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا کس روا




سنانها ز گرمی همی برفروخت
میان زره مرد جنگی بسوخت




جهان سر به سر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است




سپهبد فریبرز را گفت مرد
به چیزی چو آید به دشت نبرد




به گرز گران و به تیغ و کمند
بکوشد که آرد به چیزی گزند




به پیرامن دژ یکی راه نیست
ز آتش کسی را دل ای شاه نیست




میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی




بگشتند یک هفته گرد اندرش
بدیده ندیدند جای درش




به نومیدی از جنگ گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۲۲:


چو آگاهی آمد به آزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان




که طوس و فریبرز گشتند باز
نیارست رفتن بر دژ فراز




بیاراست پیلان و برخاست غو
بیامد سپاه جهاندار نو




یکی تـ*ـخت زرین زبرجدنگار
نهاد از بر پیل و بستند بار




به گرد اندرش با درفش بنفش
به پا اندرون کرده زرینه کفش




جهانجوی بر تـ*ـخت زرین نشست
به سر برش تاجی و گرزی به دست




دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر
به زر اندرون نقش کرده گهر




همی رفت لشکر گروها گروه
که از سم اسپان زمین شد چو کوه




چو نزدیک دژ شد همی برنشست
بپوشید درع و میان را ببست




نویسنده‌ای خواست بر پشت زین
یکی نامه فرمود با آفرین




ز عنبر نوشتند بر پهلوی
چنان چون بود نامهٔ خسروی




که این نامه از بندهٔ کردگار
جهانجوی کیخسرو نامدار




که از بند آهرمن بد بجست
به یزدان زد از هر بدی پاک دست




که اویست جاوید برتر خدای
خداوند نیکی ده و رهنمای




خداوند بهرام و کیوان و هور
خداوند فر و خداوند زور




مرا داد اورند و فر کیان
تن پیل و چنگال شیر ژیان




جهانی سراسر به شاهی مراست
در گاو تا برج ماهی مراست




گر این دژ بر و بوم آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمنست




به فر و به فرمان یزدان پاک
سراسر به گرز اندر آرم به خاک




و گر جاودان راست این دستگاه
مرا خود به جادو نباید سپاه




چو خم دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم




وگر خود خجسته سروش اندرست
به فرمان یزدان یکی لشکرست




همان من نه از دست آهرمنم
که از فر و برزست جان و تنم




به فرمان یزدان کند این تهی
که اینست پیمان شاهنشهی




یکی نیزه بگرفت خسرو به دست
همان نامه را بر سر نیزه بست




بسان درفشی برآورد راست
به گیتی به جز فر یزدان نخواست




بفرمود تا گیو با نیزه تفت
به نزدیک آن بر شده باره رفت




بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند




بنه نامه و نام یزدان بخوان
بگردان عنان تیز و لـ*ـختی ممان




بشد گیو نیزه گرفته به دست
پر از آفرین جان یزدان پرست




چو نامه به دیوار دژ برنهاد
به نام جهانجوی خسرو نژاد




ز دادار نیکی دهش یاد کرد
پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد




شد آن نامهٔ نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بردمید




همانگه به فرمان یزدان پاک
ازان بارهٔ دژ برآمد تراک




تو گفتی که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت و ز کوهسار




جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چه از باره دژ چه گرد سپاه




تو گفتی برآمد یکی تیره ابر
هوا شد به کردار کام هژبر




برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
چنین گفت با پهلوان سپاه




که بر دژ یکی تیر باران کنید
هوا را چو ابر بهاران کنید




برآمد یکی میغ بارش تگرگ
تگرگی که بردارد از ابر مرگ




ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده به خاک




ازان پس یکی روشنی بردمید
شد آن تیرگی سر به سر ناپدید




جهان شد به کردار تابنده ماه
به نام جهاندار پیروز شاه




برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین




برفتند دیوان به فرمان شاه
در دژ پدید آمد از جایگاه




به دژ در شد آن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان




یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ




بدانجای کان روشنی بردمید
سر بارهٔ دژ بشد ناپدید




بفرمود خسرو بدان جایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه




درازی و پهنای او ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند




ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ
برآورد و بنهاد آذرگشسپ




نشستند گرد اندرش موبدان
ستاره‌شناسان و هم بخردان




دران شارستان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوی و رنگ




چو یک سال بگذشت لشکر براند
بنه بر نهاد و سپه برنشاند




چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
ازان ایزدی فر و آن دستگاه




جهانی فرو ماند اندر شگفت
که کیخسرو آن فر و بالا گرفت




همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار




فریبرز پیش آمدش با گروه
از ایران سپاهی بکردار کوه




چو دیدش فرود آمد از تـ*ـخت زر
ببوسید روی برادر پدر




نشاندش بر تـ*ـخت زر شهریار
که بود از در یاره و گوشوار




همان طوس با کاویانی درفش
همی رفت با کوس و زرینه کفش




بیاورد و پیش جهاندار برد
زمین را ببوسید و او را سپرد




بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش
به نیک اختری کاویانی درفش




ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست




ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید زان بیهده رای خویش




جهاندار پیروز بنواختش
بخندید و بر تـ*ـخت بنشاختش




بدو گفت کین کاویانی درفش
هم آن پهلوانی و زرینه کفش




نبینم سزای کسی در سپاه
ترا زیبد این کار و این دستگاه




ترا پوزش اکنون نیاید به کار
نه بیگانه‌ای خواستی شهریار




چو پیروز برگشت شیر از نبرد
دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد




سوی پهلو پارس بنهاد روی
جوان بود و بیدار و دیهیم جوی




چو زو آگهی یافت کاووس کی
که آمد ز ره پور فرخنده پی




پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان




چو از دود خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید




پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز




بخندید و او را به بر در گرفت
نیایش سزاوار او برگرفت




وزانجا سوی کاخ رفتند باز
به تـ*ـخت جهاندار دیهیم ساز




چو کاووس بر تـ*ـخت زرین نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست




بیاورد و بنشاند بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش




ببوسید و بنهاد بر سرش تاج
به کرسی شد از نامور تـ*ـخت عاج




ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسی گوهر شاهوار آورید




بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند




ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمایگان




به شاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند




جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد به دیگر بداد




بدردیم ازین رفتن اندر فریب
زمانی فراز و زمانی نشیب




اگر دل توان داشتن شادمان
به شادی چرا نگذرانی زمان




به خوشی بناز و به خوبی ببخش
مکن روز را بر دل خویش رخش




ترا داد و فرزند را هم دهد
درختی که از بیخ تو برجهد




نبینی که گنجش پر از خواستست
جهانی به خوبی بیاراستست




کمی نیست در بخشش دادگر
فزونی بخوردست انده مخور


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی کیخسرو، ۶۰۰ سال بود :


به پالیز چون برکشد سرو شاخ
سر شاخ سبزش برآید ز کاخ




به بالای او شاد باشد درخت
چو بیندش بینادل و نیک‌بخت




سزد گر گمانی برد بر سه چیز
کزین سه گذشتی چه چیزست نیز




هنر با نژادست و با گوهر است
سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست




هنر کی بود تا نباشد گهر
نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر




گهر آنک از فر یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود




نژاد آنک باشد ز تخم پدر
سزد کاید از تخم پاکیزه بر




هنر گر بیاموزی از هر کسی
بکوشی و پیچی ز رنجش بسی




ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار
که زیبا بود خلعت کردگار




چو هر سه بیابی خرد بایدت
شناسندهٔ نیک و بد بایدت




چو این چار با یک تن آید بهم
براساید از آز وز رنج و غم




مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست
وزین بدتر از بخت بد*کاره نیست




جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز
همش بخت سازنده بود از فراز




سخن راند گویا بدین داستان
دگر گوید از گفتهٔ باستان




کنون بازگردم بغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار




چو تاج بزرگی بسر برنهاد
ازو شاد شد تاج و او نیز شاد




به هر جای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد




از ابر بهاران ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود غم




جهان گشت پر سبزه و رود آب
سر غمگنان اندر آمد به خواب




زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته




چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه




جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی




فرستادگان آمد از هر سوی
ز هر نامداری و هر پهلوی




پس آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدار گیتی‌فروز




که خسرو ز توران به ایران رسید
نشست از بر تـ*ـخت کو را سزید




بیاراست رستم به دیدار شاه
ببیند که تا هست زیبای گاه




ابا زال، سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم




سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید هر گوش ز اوای کوس




سوی شهر ایران گرفتند راه
زواره فرامرز و پیل و سپاه




به پیش اندرون زال با انجمن
درفش بنفش از پس پیلتن




پس آگاهی آمد بر شهریار
که آمد ز ره پهلوان سوار




زواره فرامرز و دستان سام
بزرگان که هستند با جاه و نام




دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت کاباد مان




که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا به گیتی هنر




بفرمود تا گیو و گودرز و طوس
برفتند با نای رویین و کوس




تبیره برآمد ز درگاه شاه
همه برنهادند گردان کلاه




یکی لشکر از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند




ز پهلو به پهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند




برفتند پیشش به دو روزه راه
چنین پهلوانان و چندین سپاه




درفش تهمتن چو آمد پدید
به خورشید گرد سپه بردمید




خروش آمد و نالهٔ بوق و کوس
ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس




به پیش گو پیلتن راندند
به شادی برو آفرین خواندند




گرفتند هر سه ورا در کنار
بپرسید شیراوژن از شهریار




ز رستم سوی زال سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند




نهادند سوی فرامرز روی
گرفتند شادی به دیدار اوی




وزان جایگه سوی شاه آمدند
به دیدار فرخ کلاه آمدند




چو خسرو گو پیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید




فرود آمد از تـ*ـخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین




به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بدی شاد و روشن‌روان




به گیتی خردمند و خامش تویی
که پروردگار سیاوش تویی




سر زال زان پس به بر در گرفت
ز بهر پدر دست بر سر گرفت




گوان را به تـ*ـخت مهی برنشاند
بریشان همی نام یزدان بخواند




نگه کرد رستم سرو پای اوی
نشست و سخن گفتن و رای اوی




رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
زکار سیاوش بسی یاد کرد




به شاه جهان گفت کای شهریار
جهان را تویی از پدر یادگار




ندیدم من اندر جهان تاج‌ور
بدین فر و مانندگی پدر




وزان پس چو از تـ*ـخت برخاستند
نهادند خوان و می آراستند




جهاندار تا نیمی از شب نخفت
گذشته سخنها همه بازگفت




چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره گشت از جهان ناپدید




تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه




چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و گستهم و بهرام شیر




گرانمایگان نزد شاه آمدند
بران نامور بارگاه آمدند




به نخچیر شد شهریار جهان
ابا رستم نامور پهلوان




ز لشکر برفتند آزادگان
چو گیو و چو گودرز کشوادگان




سپاهی که شد تیره خورشید و ماه
همی رفت با یوز و با باز شاه




همه بوم ایران سراسر بگشت
به آباد و ویرانی اندر گذشت




هران بوم و برکان نه آباد بود
تبه بود و ویران ز بیداد بود




درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامدش رنج




به هر شهر بنشست و بنهاد تـ*ـخت
چنانچون بود خسرو نیک بخت




همه بدره و جام و می خواستی
به دینار گیتی بیاراستی




وز آنجا سوی شهر دیگر شدی
همی با می و تـ*ـخت و افسر شدی




همی رفت تا آذرابادگان
ابا او بزرگان و آزادگان




گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ
بیامد سوی خان آذرگشسپ




جهان‌آفرین را ستایش گرفت
به آتشکده در نیایش گرفت




بیامد خرامان ازان جایگاه
نهادند سر سوی کاوس شاه




نشستند هر دو به هم شادمان
نبودند جز شادمان یک زمان




چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب




چو روز درخشان برآورد چاک
بگسترد یاقوت بر تیره خاک




جهاندار بنشست و کاوس کی
دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی




ابا رستم گرد و دستان به هم
همی گفت کاوس هر بیش و کم




از افراسیاب اندر آمد نخست
دو رخ را به خون دو دیده بشست




بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد
از ایران سراسر برآورد گرد




بسی پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند




بسی شهر بینی ز ایران خراب
تبه گشته از رنج افراسیاب




ترا ایزدی هرچ بایدت هست
ز بالا و از دانش و زور دست




ز فر تمامی و نیک‌اختری
ز شاهان به هر گونه‌ای برتری




کنون از تو سوگند خواهم یکی
نباید که پیچی ز داد اندکی




که پرکین کنی دل ز افراسیاب
دمی آتش اندر نیاری به آب




ز خویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشمری




به گنج و فزونی نگیری فریب
همان گر فراز آیدت گر نشیب




به تاج و به تـ*ـخت و نگین و کلاه
به گفتار با او نگردی ز راه




بگویم که بنیاد سوگند چیست
خرد را و جان ترا پند چیست




بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تـ*ـخت و کلاه




به فر و به نیک‌اختر ایزدی
که هرگز نپیچی به سوی بدی




میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز
منش برز داری و بالای برز




چو بشنید زو شهریار جوان
سوی آتش آورد روی و روان




به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد




به خورشید و ماه و به تـ*ـخت و کلاه
به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه




که هرگز نپیچم سوی مهر اوی
نبینم بخواب اندرون چهر اوی




یکی خط بنوشت بر پهلوی
به مشکاب بر دفتر خسروی




گوا بود دستان و رستم برین
بزرگان لشکر همه همچنین




به زنهار بر دست رستم نهاد
چنان خط و سوگند و آن رسم و داد




ازان پس همی خوان و می خواستند
ز هر گونه مجلس بیاراستند




ببودند یک هفته با رود و می
بزرگان به ایوان کاوس کی




جهاندار هشتم سر و تن بشست
بیاسود و جای نیایش بجست




به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد چهر




شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب




چنین گفت کای دادگر یک خدای
جهاندار و روزی ده و رهنمای




به روز جوانی تو کردی رها
مرا بی‌سپاه از دم اژدها




تو دانی که سالار توران سپاه
نه پرهیز داند نه شرم گنـ*ـاه




به ویران و آباد نفرین اوست
دل بیگناهان پر از کین اوست




به بیداد خون سیاوش بریخت
بدین مرز باران آتش ببیخت




دل شهریاران پر از بیم اوست
بلا بر زمین تـ*ـخت و دیهیم اوست




به کین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاوس پیر




تو دانی که او را بدی گوهرست
همان بدنژادست و افسونگرست




فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین




وزان جایگه شد سوی تـ*ـخت باز
بر پهلوانان گردن‌فراز




چنین گفت کای نامداران من
جهانگیر و خنجر گزاران من




بپیمودم این بوم ایران بر اسپ
ازین مرز تا خان آذرگشسپ




ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد و بومش آباد بود




همه خستگانند از افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پرآب




نخستین جگرخسته از وی منم
که پر درد ازویست جان و تنم




دگر چون نیا شاه آزادمرد
که از دل همی برکشد باد سرد




به ایران زن و مرد ازو با خروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش




کنون گر همه ویژهٔار منید
به دل سربسر دوستدار منید




به کین پدر بست خواهم میان
بگردانم این بد ز ایرانیان




اگر همگنان رای جنگ آورید
بکوشید و رستم پلنگ آورید




مرا این سخن پیش بیرون شود
ز جنگ یلان کوه هامون شود




هران خون که آید به کین ریخته
گنهکار او باشد آویخته




وگر کشته گردد کسی زین سپاه
بهشت بلندش بود جایگاه




چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یکسره رای فرخ نهید




بدانید کو شد به بد پیشدست
مکافات بد را نشاید نشست




بزرگان به پاسخ بیاراستند
به درد دل از جای برخاستند




که ای نامدار جهان شادباش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش




تن و جان ما سربه‌سر پیش تست
غم و شادمانی کم و بیش تست




ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم




چو پاسخ چنین یافت از پیلتن
ز طوس و ز گودرز و از انجمن




رخ شاه شد چون گل ارغوان
که دولت جوان بود و خسرو جوان




بدیشان فراوان بکرد آفرین
که آباد بادا به گردان زمین




بگشت اندرین نیز گردان سپهر
چو از خوشه خورشید بنمود چهر




ز پهلو همه موبدانرا بخواند
سخنهای بایسته چندی براند




دو هفته در بار دادن ببست
بنوی یکی دفتر اندر شکست




بفرمود موبد به روزی دهان
که گویند نام کهان و مهان




نخستین ز خویشان کاوس کی
صد و ده سپهبد فگندند پی




سزاوار بنوشت نام گوان
چنانچون بود درخور پهلوان




فریبرز کاوسشان پیش رو
کجا بود پیوستهٔ شاه نو




گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری




زرسپ سپهبد نگهدارشان
که بردی به هر کار تیمارشان




که تاج کیان بود و فرزند طوس
خداوند شمشیر و گوپال و کوس




سه دیگر چو گودرز کشواد بود
که لشکر به رای وی آباد بود




نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
دلیران کوه و سواران دشت




فروزندهٔ تاج و تـ*ـخت کیان
فرازندهٔ اختر کاویان




چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم
بزرگان و سالارشان گستهم




ز خویشان میلاد بد صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه‌دار




ز تخم لواده چو هشتادو پنج
سواران رزم و نگهبان گنج




کجا برته بودی نگهدارشان
به رزم اندرون دست بردارشان




چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ
که رویین بدی شاهشان روز جنگ




به گاه نبرد او بدی پیش کوس
نگهبان گردان و داماد طوس




ز خویشان شیروی هفتاد مرد
که بودند گردان روز نبرد




گزین گوان شهره فرهاد بود
گه رزم سندان پولاد بود




ز تخم گرازه صد و پنج گرد
نگهبان ایشان هم او را سپرد




کنارنگ وز پهلوانان جزین
ردان و بزرگان باآفرین




چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با برز و فر




نوشتند بر دفتر شهریار
همه نامشان تا کی آید به کار




بفرمود کز شهر بیرون شوند
ز پهلو سوی دشت و هامون شوند




سر ماه باید که از کرنای
خروش آید و زخم هندی درای




همه سر سوی رزم توران نهند
همه شادمانی و سوران نهند




نهادند سر پیش او بر زمین
همه یک به یک خواندند آفرین




که ما بندگانیم و شاهی تراست
در گاو تا برج ماهی تراست




به جایی که بودند ز اسپان یله
به لشکر گه آورد یکسر گله




بفرمود کان کو کمند افگنست
به زرم اندرون گرد و رویین تنست




به پیش فسیله کمند افگنند
سر بادپایان به بند افگنند




در گنج دینار بگشاد و گفت
که گنج از بزرگان نشاید نهفت




گه بخشش و کینهٔ شهریار
شود گنج دینار بر چشم‌خوار




به مردان همی گنج و تـ*ـخت آوریم
به خورشید بار درخت آوریم




چرا برد باید غم روزگار
که گنج از پی مردم آید به کار




بزرگان ایران از انجمن
نشسته به پیشش همه تن به تن




بیاورد صد جامه دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زر بوم




هم از خز و منسوج و هم پرنیان
یکی جام پر گوهر اندر میان




نهادند پیش سرافراز شاه
چنین گفت شاه جهان با سپاه




که اینت بهای سر بی‌بها
پلاشان دژخیم نر اژدها




کجا پهلوان خواند افراسیاب
به بیداری او شود سیر خواب




سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد
به لشکر گه ما بروز نبرد




سبک بیژن گیو بر پای جست
میان کشتن اژدها را ببست




همه جامه برداشت وان جام زر
به جام اندرون نیز چندی گهر




بسی آفرین کرد بر شهریار
که خرم بدی تا بود روزگار




وزانجا بیامد به جای نشست
گرفته چنان جام گوهر به دست




به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد دو صد جامهٔ زرنگار




صد از خز و دیبا و صد پرنیان
دو گلرخ به زنار بسته میان




چنین گفت کین هدیه آن را دهم
وزان پس بدو نیز دیگر دهم




که تاج تژاو آورد پیش من
وگر پیش این نامدار انجمن




که افراسیابش به سر برنهاد
ورا خواند بیدار و فرخ نژاد




همان بیژن گیو برجست زود
کجا بود در جنگ برسان دود




بزد دست و آن هدیه‌ها برگرفت
ازو ماند آن انجمن در شگفت




بسی آفرین کرد و بنشست شاد
که گیتی به کیخسرو آباد باد




بفرمود تا با کمر ده غلام
ده اسپ گزیده به زرین ستام




ز پوشیده رویان ده آراسته
بیاورد موبد چنین خواسته




چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه




کسی را که چون سر بپیچد تژاو
سزد گر ندارد دل شیر گاو




پرستنده‌ای دارد او روز جنگ
کز آواز او رام گردد پلنگ




به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو




یکی ماهرویست نام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی




نباید زدن چون بیابدش تیغ
که از تیغ باشد چنان رخ دریغ




به خم کمر ار گرفته کمر
بدان سان بیارد مر او را به بر




بزد دست بیژن بدان هم به بر
بیامد بر شاه پیروزگر




به شاه جهان بر ستایش گرفت
جهان‌آفرین را نیایش گرفت




بدو شاد شد شهریار بزرگ
چنین گفت کای نامدار سترگ




چو تو پهلوان یار دشمن مباد
درخشنده جان تو بی‌تن مباد




جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت




شمامه نهاده در آن جام زر
ده از نقرهٔ خام با شش گهر




پر از مشک جامی ز یاقوت زرد
ز پیروزه دیگر یکی لاژورد




عقیق و زمرد بر او ریخته
به مشک و گلاب آندرآمیخته




پرستنده‌ای با کمر ده غلام
ده اسپ گرانمایه زرین ستام




چنین گفت کین هدیه آن را که تاو
بود در تنش روز جنگ تژاو




سرش را بدین بارگاه آورد
به پیش دلاور سپاه آورد




ببر زد بدین گیو گودرز دست
میان رزم آن پهلوان را ببست




گرانمایه خوبان و آن خواسته
ببردند پیش وی آراسته




همی خواند بر شهریار آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین




وزان پس به گنجور فرمود شاه
که ده جام زرین بنه پیش گاه




برو ریز دینار و مشک و گهر
یکی افسری خسروی با کمر




چنین گفت کین هدیه آن را که رنج
ندارد دریغ از پی نام و گنج




از ایدر شود تا در کاسه رود
دهد بر روان سیاوش درود




ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزونست بالای او ده کمند




چنان خواست کان ره کسی نسپرد
از ایران به توران کسی نگذرد




دلیری از ایران بباید شدن
همه کاسه رود آتش اندر زدن




بدان تا گر آنجا بود رزمگاه
پس هیزم اندر نماند سپاه




همان گیو گفت این شکار منست
برافروختن کوه کار منست




اگر لشکر آید نترسم ز رزم
برزم اندرون کرگس آرم ببزم




«ره لشکر از برف آسان کنم
دل ترک از آن هراسان کنم»




همه خواسته گیو را داد شاه
بدو گفت کای نامدار سپاه




که بی تیغ تو تاج روشن مباد
چنین باد و بی بت برهمن مباد




بفرمود صد دیبهٔ رنگ رنگ
که گنجور پیش آورد بی‌درنگ




هم از گنج صد دانه خوشاب جست
که آب فسردست گفتی درست




ز پرده پرستار پنج آورید
سر جعد از افسر شده ناپدید




چنین گفت کین هدیه آن را سزاست
که برجان پاکش خرد پادشاست




دلیرست و بینا دل و چرب‌گوی
نه برتابد از شیر در جنگ روی




پیامی برد نزد افراسیاب
ز بیمش نیارد بدیده در آب




ز گفتار او پاسخ آرد بمن
که دانید از این نامدار انجمن




بیازید گرگین میلاد دست
بدان راه رفتن میان راببست




پرستار و آن جامهٔ زرنگار
بیاورد با گوهر شاهوار




ابر شهریار آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت




چو روی زمین گشت چون پر زاغ
ز افراز کوه اندر آمد چراغ




سپهبد بیامد بایوان خویش
برفتند گردان سوی خان خویش




می آورد و رامشگران را بخواند
همه شب همی زر و گوهر فشاند




چو از روز شد کوه چون سندروس
بابر اندر آمد خروش خروس




تهمتن بیامد به درگاه شاه
ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه




زواره فرامرز با او بهم
همی رفت هر گونه از بیش و کم




چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نامبردار باآفرین




بزاولستان در یکی شهر بود
کزان بوم و بر تور را بهر بود




منوچهر کرد آن ز ترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی




چو کاوس شد بی‌دل و پیرسر
بیفتاد ازو نام شاهی و فر




همی باژ و ساوش بتوران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند




فراوان بدان مرز پیلست و گنج
تن بیگناهان از ایشان برنج




ز بس کشتن و غارت و تاختن
سر از باژ ترکان برافراختن




کنون شهریاری بایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست




یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ




اگر باژ نزدیک شاه آورند
وگر سر بدین بارگاه آورند




چو آن مرز یکسر بدست آوریم
بتوران زمین بر شکست آوریم




برستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی که اینست راه




ببین تا سپه چند باید بکار
تو بگزین از این لشکر نامدار




زمینی که پیوستهٔ مرز تست
بهای زمین درخور ارز تست




فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید ز جنگ‌آوران




گشاده شود کار بر دست اوی
بکام نهنگان رسد شصت اوی




رخ پهلوان گشت ازان آبدار
بسی آفرین خواند بر شهریار




بفرمود خسرو بسالار بار
که خوان از خورشگر کند خواستار




می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز بلبل همی خیره ماند




سران با فرامرز و با پیلتن
همی باده خوردند بر یاسمن




غریونده نای و خروشنده چنگ
بدست اندرون دستهٔ بوی و رنگ




همه تازه‌روی و همه شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل




ز هرگونه گفتارها راندند
سخنهای شاهان بسی خواندند




که هر کس که در شاهی او داد داد
شود در دو گیتی ز کردار شاد




همان شاه بیدادگر در جهان
نکوهیده باشد بنزد مهان




به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد




کسی را که پیشه به جز داد نیست
چنو در دو گیتی دگر شاد نیست




چو خورشید تابان برآمد ز کوه
سراینده آمد ز گفتن ستوه




تبیره برآمد ز درگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه




ببستند بر پیل رویینه خم
برآمد خروشیدن گاودم




نهادند بر کوههٔ پیل تـ*ـخت
ببار آمد آن خسروانی درخت




بیامد نشست از بر پیل شاه
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه




یکی طوق پر گوهر شاهوار
فروهشته از تاج دو گوشوار




بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل
زمین شد بکردار دریای نیل




ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاژورد




تو گفتی بدام اندرست آفتاب
وگر گشت خم سپهر اندر آب




همی چشم روشن عنانرا ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید




ز دریای ساکن چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج




سراپرده بردند ز ایوان بدشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت




همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام




یکی مهره در جام بر دست شاه
بکیوان رسیده خروش سپاه




چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره بر جام و بستی کمر




نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشا




ازان نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان




همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او برگذشت




نخستین فریبرز بد پیش رو
که بگذشت پیش جهاندار نو




ابا گرز و با تاج و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش




یکی باره‌ای برنشسته سمند
بفتراک بر حلقه کرده کمند




همی رفت با باد و با برز و فر
سپاهش همه غرقه در سیم و زر




برو آفرین کرد شاه جهان
که بیشی ترا باد و فر مهان




بهر کار بخت تو پیروز باد
بباز آمدن باد پیروز و شاد




پس شاه گودرز کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود




درفش از پس پشت او شیر بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود




بچپ بر همی رفت رهام نیو
سوی راستش چون سرافراز گیو




پس پشت شیدوش یل با درفش
زمین گشته از شیر پیکر بنفش




هزار از پس پشت آن سرفراز
عناندار با نیزه‌های دراز




یکی گرگ پیکر درفشی سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه




درفش جهانجوی رهام ببر
که بفراخته بود سر تا بابر




پس بیژن اندر درفشی دگر
پرستارفش بر سرش تاج زر




نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت




پس هر یک اندر دگرگون درفش
جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش




تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست




چو آمد بنزدیکی تـ*ـخت شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه




بگودرز و بر شاه کرد آفرین
چه بر گیو و بر لشکرش همچنین




پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود




یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ




ز بازوش پیکان بزندان بدی
همی در دل سنگ و سندان بدی




ابا لشکری گشن و آراسته
پر از گرز و شمشیر و پر خواسته




یکی ماه‌پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش




همی خواند بر شهریار آفرین
ازو شاد شد شاه ایران‌زمین




پس گستهم اشکش تیزگوش
که با زور و دل بود و با مغز و هوش




یکی گرزدار از نژاد همای
براهی که جستیش بودی بپای




سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ
سگالیده جنگ و برآورده خوچ




کسی در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید




درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش ببارید جنگ




بسی آفرین کرد بر شهریار
بدان شادمان گردش روزگار




نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
بدید آن سپه را زده بر دو میل




پسند آمدش سخت و کرد آفرین
بدان بخت بیدار و فرخ‌نگین




ازان پس درآمد سپاهی گران
همه نامداران جوشن‌وران




سپاهی کز ایشان جهاندار شاه
همی بود شادان دل و نیک‌خواه




گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسرو آباد بود




سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بودی به هر کار یار




یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایهٔ آهو اندر سرش




سپاهش همه تیغ هندی بدست
زره سغدی زین ترکی نشست




چو دید آن نشست و سر گاه نو
بسی آفرین خواند بر شاه نو




گرازه سر تخمهٔ گیوگان
همی رفت پرخاشجوی و ژگان




درفشی پس پشت پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزمساز




سواران جنگی و مردان دشت
بسی آفرین کرد و اندر گذشت




ازان شادمان شد که بودش پسند
بزین اندرون حلقه‌های کمند




دمان از پسش زنگهٔ شاوران
بشد با دلیران و کنداوران




درفشی پس پشت پیکرهمای
سپاهی چو کوه رونده ز جای




هرانکس که از شهر بغداد بود
که با نیزه و تیغ و پولاد بود




همه برگذشتند زیر همای
سپهبد همی داشت بر پیل جای




بسی زنگه بر شاه کرد آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین




ز پشت سپهبد فرامرز بود
که با فر و با گرز و باارز بود




ابا کوس و پیل و سپاهی گران
همه رزم جویان و کنداوران




ز کشمیر وز کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی‌فروز




درفشی کجا چون دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر




سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی ز بند آمدستی رها




بیامد بسان درختی ببار
یکی آفرین خواند بر شهریار




دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با او بسی پند یاد




بدو گفت پروردهٔ پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن




تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی




کنون سربسر هندوان مر تراست
ز قنوج تا سیستان مر تراست




گر ایدونک با تو نجویند جنگ
برایشان مکن کار تاریک و تنگ




بهر جایگه یار درویش باش
همه رادبا مردم خویش باش




ببین نیک تا دوستدار تو کیست
خردمند و انده‌گسار تو کیست




بخوبی بیارای و فردا مگوی
که کژی پشیمانی آرد بروی




ترا دادم این پادشاهی بدار
بهر جای خیره مکن کارزار




مشو در جوانی خریدار گنج
ببی رنج کس هیچ منمای رنج




مجو ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروسست و گاه آبنوس




ز تو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری بگیتی نژند




مرا و ترا روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد




دلت شاد باید تن و جان درست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست




جهان‌آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد




چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از بارهٔ تیزرو




زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز




بسی آفرین خواند بر شاه نو
که هر دم فزون باش چون ماه نو




تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بتفت




بیاموختش بزم و رزم و خرد
همی خواست کش روز رامش برد




پر از درد از آن جایگه بازگشت
بسوی سراپرده آمد ز دشت




سپهبد فرود آمد از پیل سرخوش
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست




گرازان بیامد به پرده‌سرای
سری پر ز باد و دلی پر ز رای




چو رستم بیامد بیاورد می
بجام بزرگ اندر افگند پی




همی گفت شادی ترا مایه بس
بفردا نگوید خردمند کس




کجا سلم و تور و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست




بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم
بدل بر همی آرزو بشکنیم




سرانجام زو بهره خاکست و بس
رهایی نیابد ز او هیچ کس




شب تیره سازیم با جام می
چو روشن شود بشمرد روز پی




بگوییم تا برکشد نای طوس
تبیره برآرند با بوق و کوس




ببینیم تا دست گردان سپهر
بدین جنگ سوی که یازد بمهر




بکوشیم وز کوشش ما چه سود
کز آغاز بود آنچ بایست بود


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفتار اندر داستان فرود سیاوش:


جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد




سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک




کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود




چو بی‌کام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن




سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار




گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر




ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل




و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد




چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی




چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش




بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره




تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالهٔ بوق و آوای کوس




ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش




از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه




ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل




هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش




بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان




سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پرده‌سرای




بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش




یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش




بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند




برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه




بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد




چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند




بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه




بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان




بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه




بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه




بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگه‌دار آیین و فرمان من




نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تـ*ـخت و کلاه




کشاورز گر مردم پیشه‌ور
کسی کو بلشکر نبندد کمر




نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد




نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج




گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن




روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد




پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی




برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود




کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست




نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام




سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ




همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار




براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن




چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار




براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی




سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه




یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن




فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب




ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا




مرا زی شبانان بی‌مایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد




فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه




جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم




ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار




وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه




ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم




بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس




کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه




چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم




بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک




چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز




همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم




چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان




مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر




ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لـ*ـختی نشیب و فراز




بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه




بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان




نباید که گردد دل‌آزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه




بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار




کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم




همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم




بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان




براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس




پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود




ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل




چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان




بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله




فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز




همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد




جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود




بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشن‌روان




از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس




چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن




جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز




بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست




ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر




برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی




گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا




برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش




به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو




که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ




وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب




که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار




به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد




بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست




نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور




تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کی‌منظری




کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر




چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود




که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد




کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام




بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار




کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه




ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران




همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد




ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای




نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز




سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان




ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس




سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینه‌خواه جهاندار نو




ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن




بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن




چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم




یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه




که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست




ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ




فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند




وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی بارهٔ تیز رو بر نشست




برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود




از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر




گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه




جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت




کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش




چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی




سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه




سپردار با نیزه‌ور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار




سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزه‌ور




ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش




تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند




ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه




چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان




بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش




کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه




چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار




پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود




درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست




برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام




پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ




ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان




پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز




بزیر اندرش زنگهٔ شاوران
دلیران و گردان و کنداوران




درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه




ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی




درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر




ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای




درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز




درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش




چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست




درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ




درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر




درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز




درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست




درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان




همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار




چو یک‌یک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان




مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید




چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار




برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس




چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیک‌یار




که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه




ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند




گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست




وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی




وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک




ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان




همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن




بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت




روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم




بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه




چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار




همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی




ییک باره‌ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند




چنین گفت پس رای‌زن با فرود
که این را بتندی نباید بسود




بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی




چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید




گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش




ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لـ*ـب بپرسش بباید گشاد




چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ




چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار




همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس




فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز




سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لـ*ـب را بگفتار سرد




نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت




فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن




سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش




نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست




سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی




بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین




فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست




بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس




ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو




چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران
گرازه سر مرد کنداوران




بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام




ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد




بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد




چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود




مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه




دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگهٔ شاوران




همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر




بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت




فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشن‌روان




بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست




بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن




به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود




کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین




بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد




برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز




فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشن‌روان




ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد




دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر




که دیدم ترا شاد و روشن‌روان
هنرمند و بینادل و پهلوان




بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه
که از نامداران ایران گروه




بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست




یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان




ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر




وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه




سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم




سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشن‌روان




بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم




به هشتم چو برخیزد آوای کوس
بزین اندر آید سپهدار طوس




میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر




که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد




که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان




بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار




بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بـ*ـو*س




ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست




هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد




بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تـ*ـخت و کلاه




همی گوید از تخمهٔ نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم




سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من




جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت




که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود




و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست




مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست




بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوه‌کس




بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام




وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی




نیاید بر تو به جز یک سوار
چنینست آیین این نامدار




چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای




یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر




بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار




چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشن‌دل و شادکام




جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین




چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت




بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گنـ*ـاه




نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد




ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد




چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس




ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار




گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم




یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه




نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان




بترسیدی از بی‌هنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار




سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب




وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان




یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی




سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن




میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز




بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان




بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه




که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی




که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه




ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان




سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی




بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند




ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند




بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد




بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست




هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید




چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان




بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس




ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد




چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید




چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار




که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست




ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست




چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار




چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار




فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس




چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود




چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران




بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار




بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار




بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر طوس را زو بسوزد جگر




بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی




چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد




چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز




ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش




بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز




ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید




چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد




چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ




سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش




تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار




زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد




خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای




چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار




ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست




چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار




که این پور طوسست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ




که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز




چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت




بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش




بداند سپهدار دیوانه طوس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس




فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ




که با کوههٔ زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت




بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای




خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه




دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب




ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت




نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ




عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود




تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان




سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ




برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت




چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم




فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار




چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان




بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند




چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار




تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی




از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار




نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک




وگر طوس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد




بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست




بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر




سخن هرچ از پیش بایست گفت
نگفت و همی داشت اندر نهفت




ز بی‌مایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان




فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود




همه ماهرویان بباره بدند
چو دیبای چینی نظاره بدند




ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیره‌روان




چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار




نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی




و دیگر که باشد مر او را زمان
نیاید به یک چوبه تیر از کمان




چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه
بیاید کنون لشکرش همگروه




ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی براوهای پرتاب اوی




فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید




خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد




نگون شد سر تازی و جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد




بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر




گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود




که ایدون ستوه آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار




پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند




که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر




سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر




که اکنون تو بازآمدی تندرست
بب مژه رخ نبایست شست




بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو




چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست




اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار




نباید که باشیم همداستان
به هر گونهٔ کو زند داستان




اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود




همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم




زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد




بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز




گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد




همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم




نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم




فرود سیاوش چو او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید




همی گفت کین لشکر رزمساز
ندانند راه نشیب و فراز




همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند




ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بی‌خرد چون تن بی‌روان




نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین




بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم




بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست




نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببی دانشی بر چمن رست خار




بدو گفت کین اژدهای دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم




که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست




بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد
بسی کوه و رود و بیابان سپرد




پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر
بپی بسپرد گردن شیر نر




بایران برادرت را او کشید
بجیحون گذر کرد و کشتی ندید




وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس




چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره




سلیح سیاوش بپوشد بجنگ
نترسد ز پیکان تیر خدنگ




بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران




پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر




کمان را بزه کرد جنگی فرود
پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود




بزد تیر بر سـ*ـینهٔ اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو




ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست




برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو




که اسپ است خسته تو خسته نه‌ای
توان شد دگر بار بسته نه‌ای




برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد




که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ




چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار




ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان سرخوش




بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی




همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت




برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش




بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای




نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد




دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد




که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ




وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم




کز اسپان تو باره‌ای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش




بده تا بپوشم سلیح نبرد
یکی تا پدید آید از مردمرد




یکی ترک رفتست بر تیغ کوه
بدین سان نظاره برو بر گروه




چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی




زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز




پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد




ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد




مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای




بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم




یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه




کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ




بدو گفت پس گستهم راه نیست
خرد خود از این تیزی آگاه نیست




جهان پرفراز و نشیبست و دشت
گر ایدونک زینجا بباید گذشت




مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد




نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی




بدو گفت بیژن بکین زرسپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ




چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم




مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار




ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ




برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین




بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست




یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ




ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان




دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود




فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند




فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش




بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد




بسوی سپد کوه بنهاد روی
چنانچون بود مردم جنگجوی




چنین گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوی یکی نامدار




نگه کن ببین تا ورا نام چیست
بدین مرد جنگی که خواهد گریست




بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت




که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر




ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز




تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست




و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره




برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار




تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ




بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود




بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی




یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر




ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ




ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای




چو بیژن همی برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندی نمود




یکی تیر دیگر بیانداخت شیر
سپر بر سر آورد مرد دلیر




سپر بر درید و زره را نیافت
ازو روی بیژن بپستی نتافت




ازان تند بالا چو بر سر کشید
بزد دست و تیغ از میان برکشید




فرود گرانمایه زو بازگشت
همه بارهٔ دژ پرآواز گشت




دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی




به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک




به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود




ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کان نیست جای درنگ




خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار




چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود




بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه




سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر




اگر کوه خارا ز پیکان اوی
شود آب و دریا بود کان اوی




سپهبد نباید که دارد شگفت
ازین برتر اندازه نتوان گرفت




سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد




بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه




تن ترک بدخواه بیجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم




چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید




دلیران دژدار مردی هزار
ز سوی کلات اندر آمد سوار




در دژ ببستند زین روی تنگ
خروش جرس خاست و آوای زنگ




جریره بتخت گرامی بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت




بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند




سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی




دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت




بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید




رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود




بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر




سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست




بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود




مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری




بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد




بدست گروی آمد او را زمان
سوی جان من بیژن آمد دمان




بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار
نخواهم ز ایرانیان زینهار




سپه را همه ترگ و جوشن بداد
یکی ترگ رومی بسر برنهاد




میانرا بخفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست




چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر




ز هر سو برآمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران




غو کوس با نالهٔ کرنای
دم نای سرغین و هندی درای




برون آمد از بارهٔ دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود




ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر




نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد




ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست




فراز و نشیبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد




بدو خیره ماندند ایرانیان
که چون او ندیدند شیر ژیان




ز ترکان نماند ایچ با او سوار
ندید ایچ تنها رخ کارزار




عنان را بپیچید و تنها برفت
ز بالا سوی دژ خرامید تفت




چو رهام و بیژن کمین ساختند
فراز و نشیبش همی تاختند




چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب




فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید




چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت




بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر




چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
همی تاخت اسپ و همی زد خروش




بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
بزخمی پی بارهٔ او برید




پیاده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران




بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود




بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش




بزاری فگندند بر تـ*ـخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج




همه غالیه موی و مشکین کمند
پرستنده و مادر از بن بکند




همی کند جان آن گرامی فرود
همه تـ*ـخت مویه همه حصن رود




چنین گفت چون لـ*ـب ز هم برگرفت
که این موی کندن نباشد شگفت




کنون اندر آیند ایرانیان
به تاراج دژ پاک بسته میان




پرستندگان را اسیران کنند
دژ وباره کوه ویران کنند




دل هرک بر من بسوزد همی
ز جانم رخش برفروزد همی




همه پاک بر باره باید شدن
تن خویش را بر زمین بر زدن




کجا بهر بیژن نماند یکی
نمانم من ایدر مگر اندکی




کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست




بگفت این و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتیمار و درد




ببازیگری ماند این چرخ سرخوش
که بازی برآرد به هفتاد دست




زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ




زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها




زمانی دهد تـ*ـخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه




همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست




اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد




بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست




سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی




پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند




یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت




یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانهٔ تازی اسپان ببست




شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی




بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود




دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد




در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان




چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد




بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر




کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود




همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته




بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار




ببد بس درازست چنگ سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر




زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم




بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان




ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود




ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز




هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس




چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران




سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد




چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تـ*ـخت با مادر افگنده خوار




بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم




بدست دگر زنگهٔ شاوران
برو انجمن گشته کنداوران




گوی چون درختی بران تـ*ـخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج




سیاوش بد خفته بر تـ*ـخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر




برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو




رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر




که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بـ*ـو*ستان تخم تندی مکار




چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو




که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود




جوانی بدین سان ز تخم کیان
بدین فر و این برز و یال و میان




بدادی بتیزی و تندی بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد




ز تیزی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز




هنر بی‌خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند




چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندی بخشم




چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسی رنج وسختی بمردم رسد




بفرمود تا دخمهٔ شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار




نهادند زیراندرش تـ*ـخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر




تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند




سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک




نهادند بر تـ*ـخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گردن‌فراز




زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز




سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون




چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر




دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ




سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شیپور دم




سپه برگرفت و بزد نای و کوس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس




هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
بکشتی تنش را فگندی براه




همه مرزها کرد بی‌تار و پود
همی رفت پیروز تا کاسه‌رود




بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید




خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه




ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان




بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد




بلشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و بیکسو ز انبوه بود




نشسته برو گیو و بیژن بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم




درفش پلاشان ز توران سپاه
بدیدار ایشان برآمد ز راه




چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید




چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر




شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن




بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار




بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر




به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر




نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ




پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار




بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن




سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ




بدو داد گیو دلیر آن زره
همی بست بیژن زره را گره




یکی بارهٔ تیزرو برنشست
بهامون خرامید نیزه بدست




پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود




همی خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان




چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشی برآورد و اندر دمید




پلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیدهٔ کارزار




یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن و و دیوبند




بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست




دلاور بدو گفت من بیژنم
برزم اندرون پیل و رویین‌تنم




نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
هم اکنون ببینی ز من دستبرد




بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه




همی دود و خاکستر و خون خوری
گه آمد که لشکر بهامون بری




پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد
برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد




سواران بنیزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند




سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست




بزخم اندرون تیغ شد لـ*ـخت لـ*ـخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت




بب اندرون غرقه شد بارگی
سرانشان غمی گشت یکبارگی




عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزمساز




چنین تا برآورد بیژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش




بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهرهٔ پشت بشکست خرد




ز بالای اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش




فرود آمد از باره بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد




سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
بیاورد و سوی پدر کرد روی




دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد




خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه
که تا گرد بیژن کی آید ز راه




همی آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان




بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش ای پسر




برفتند با شادمانی ز جای
نهادند سر سوی پرده‌سرای




بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش




چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان




بدو گفت کای پور پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه




همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش




ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب




سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه




سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت




مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم




وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه




برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز




وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد




یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لـ*ـب بدندان فسرد




سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ




بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید




خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد




کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد




تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای




بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب




سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد




که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه




مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود




ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت




تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی




مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست




هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش




سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ




بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز




نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود




مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود




کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد




چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه




کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن




گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر




بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست




غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان




مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست




برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم




مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست




بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم




کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست




ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم




بسختی گذشت از در کاسه‌رود
جهان را همه رنج برف آب بود




چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز




ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت




ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود




چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت




سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد




سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد




چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند




گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو




فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی




خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه




فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب




کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود




بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر




نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه




ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم




کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه




طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود




برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش




کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران




یکی تیر بگشاد و نگشاد لـ*ـب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب




بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه




ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست




که ایدر فرستندهٔ تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود




ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار




تژاوست شاها فرستنده‌ام
بنزدیک او من پرستنده‌ام




مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه




بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو




سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست




بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نام‌آوری بد نه گردی سوار




چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش




غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی




برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو




سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند




تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیده‌گاه




که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ




ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو




برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی




بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی




بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار




بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا




نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست




کنون مرزبانم بدین تـ*ـخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه




بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی




از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست




اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه




بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی




که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر




گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه




کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی




ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته




تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر




مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه




همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب




پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله




تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین




من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم




چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر




سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان




ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست




همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید




برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش




یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید




جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه




بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد




بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ




وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو




یلانش همه نیک‌مردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر




بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار




سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد




همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر




خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست سرخوش




یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو




گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره




بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ




بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو




که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد




چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ




چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی




که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی




سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا




تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت




فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب




پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان




همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی




زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو




تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت




فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار




اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم




ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی




فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی




سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت




چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی




پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد




بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس




که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار




سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی




ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله




گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ




بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی




نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو




تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب




چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس




پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد




همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند




چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن




بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه




درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی




نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد




بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت




کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ




جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب




ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند




چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان




سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو




چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره




جهان پر شد از نالهٔ کرنای
ز غریدن کوس و هندی درای




هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش




سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار




ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه




همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه




بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید




نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی




مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه




برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان




بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی




میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس




بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان




که ایشان همه میگسارند و سرخوش
شب و روز با جام پر می بدست




سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشهٔ رزم توران سپاه




چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند




که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه




گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی‌هزار




برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب




چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند




نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله




گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز




گله‌دار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد




وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه




همه سرخوش بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان




بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود




خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر




ستاده ابر پیش پرده‌سرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای




برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ




بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای




بپرده‌سرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید




بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه




وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر




همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود




یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می




وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار




بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ




همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه




سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر




بزیر سر سرخوش بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم




سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر




همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید




دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس




سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید




همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود




پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر
همه لشگر گشن زیر و زبر




به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند




نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه




ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود
برفتند بی‌مایه و تار و پود




چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد




سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس




همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر




نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار




فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ




سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز




ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد




فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان




همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست




نه تاج و نه تـ*ـخت و نه پرده‌سرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای




نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار




پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده




چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان




همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی‌نیازی کند




ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد




ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز




دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود




سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت




بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم




جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر




نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک




جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راه‌جوی آمدند




یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد




طلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی




یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان




دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن




چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان




رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی




چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید




ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود




زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس




دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند




یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم




بسوی فریبرز کاوس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه




سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین




بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه




جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید




ازویست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب




خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تـ*ـخت بلند




رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی




یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد




ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک




بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش




بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه




بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد




دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان




ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم




کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست




مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم




بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است




نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند




ازان کوه جنگ آورد بی‌گمان
فراوان سران را سرآرد زمان




دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد




اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست




برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی می‌نشیند شتاب آیدش




هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی




چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب




سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای




سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش




سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن




مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب




بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست




ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ




فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم




نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه




ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ




بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان




بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامهٔ شهریار




فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند




همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را




چو برخواند آن نامهٔ شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار




بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین




بیاورد طوس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش




بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت




همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد




برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگ‌آور و لشکری




بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
بره‌بر نکرد ایچ‌گونه درنگ




زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه




بدشنام بگشاد لـ*ـب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار




ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان




نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک




نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم




نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی




برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود




بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار




وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت به جز رامش و بزمگاه




ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان




ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست




سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل




نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید




وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت




برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست




ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند




فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه




ازان پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را




بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام




بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر




یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند




کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود




شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران




تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم




ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد




بیامد طلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه




بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم




پیام فریبرز کاوس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه




ز پیش طلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد




که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه




بفرمود تا پیش اوی آورند
گشاده‌دل و تازه‌روی آورند




سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی




چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تـ*ـخت بنشاختش




برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت




چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد




شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با طوس رای و درنگ




بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ




چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد




مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند




کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه




گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ




وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار




چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز توران‌زمین بگذرید




برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش




وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ




یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را




بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد




فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ




سر بدره‌ها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت




کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لـ*ـختی بپیراستند




چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ




خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه




ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای




هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان




تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست




نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر




سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود




سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ




یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه




فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت




یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم




کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه




یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت




تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست




نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه




درفشیدن تیغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون




تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست




ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز




ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لـ*ـب برآورده کف




ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان




بتیغ و بنیزه برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند




چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت




چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد




یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو




ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشن‌وران




چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید




یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت




چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد




فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه




پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه




برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه




ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان




بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش




یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای




بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش




دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت




نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان




چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد




برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست




همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو




چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه




ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید




عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز




بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر




اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت




نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان




ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ بد*کاره نیست




چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت




بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ




ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفتهٔ باستان




که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت




تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور




بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم




چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو




پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش




گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگهٔ یل بهم




بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران




کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی




وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند




ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد




به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر




بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان




مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش




چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ




بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت




عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای




اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش




چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت




یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو




مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تـ*ـخت و کلاه




درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست




یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش




بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان




بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه




یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی




کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش




چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است




درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم




کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد




سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد




بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم




که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه




ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزه‌وران




بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار




سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش




دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند




به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز




یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر




سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک




ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو




چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه




نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر




فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز




اگر تاج آن نارسیده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان




اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه




نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار




فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریو نیز




چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو




برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار




فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد




برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد




بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت




همی بود زان گونه تا تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت




چنین هر زمانی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند




ز گودرزیان هشت تن زنده بود
بران رزمگه دیگر افگنده بود




هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج
که بودند زیبای دیهیم و گنج




هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شیران روز نبرد




جز از ریونیز آن سر تاجدار
سزد گر نیاید کسی در شمار




چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب




ز خویشان پیران چو نهصد سوار
کم آمد برین روز در کارزار




همان دست پیران بد و روز اوی
ازان اختر گیتی‌افروز اوی




نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان




از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند




بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان بارهٔ گستهم کشته بود




پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود برسان سرخوش




چو بیژن بگستهم نزدیک شد
شب آمد همی روز تاریک شد




بدو گفت هین برنشین از پسم
گرامی‌تر از تو نباشد کسم




نشستند هر دو بران بارگی
چو خورشید شد تیره یکبارگی




همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند برگشته کار




سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل




بلشکرگه خویش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند




ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش




دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر




بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم




یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بی‌مایه ترکان بدست




ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس




نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست




شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم




مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم بخاک اندر آید همی




بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر




ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال




چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن




بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان




بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانه‌ست نو




یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست




فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر




من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم




یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه




دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار




ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو




چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد




شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت




گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم




بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود




هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب




بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه




همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بخت‌برگشتگان




تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک




همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر




چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک




بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهن‌دشت




ازان نامداران یکی خسته بود
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود




همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را




بدو گفت کای شیر من زنده‌ام
بر کشتگان خوار افگنده‌ام




سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست




بشد تیز بهرام تا پیش اوی
بدل مهربان و بتن خویش اوی




برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست




بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست




چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی




یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پی تاج شاه




چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم بزودی سوی لشکرت




وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت




میان - کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون




فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت




خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ




سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت




همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی




چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست




چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی




چنان تنگدل شد بیکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی




وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه




سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید




همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بی‌بارگی راه‌جوی




ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند




که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه




کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر




چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی




ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت




سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی




چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید




چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان




فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز




بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر




بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورانام چیست




یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است




برویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز




مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه براساید از داوری




ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر




چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشهٔ بدگمان




بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر




یکی تیرباران برویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد




چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست




بسستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیره‌روان آمدند




که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ




چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت




نشست از بر بارهٔ تند تاز
همی رفت با او بسی رزمساز




بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار




نه تو با سیاوش بتوران بدی
همانا بپرخاش و سوران بدی




مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است




نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر




ز بالا بخاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت




بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند




ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم




پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار




بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بیناو روشن‌روان




مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست




بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی




ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن




ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن




که چندین تن از تخمهٔ مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران




ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد




که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون




اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب




ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان




برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو




ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت




بمهرش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب




سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید بایران سپاه




بپیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو




شوم گر پیاده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش




بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بی‌سپاه




چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل سرخوش




بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار




بایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی




سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان




پس آنگه بفرمود کاندر نهید
بتیر و بگرز و بژوپین دهید




برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری




کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد




چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت




چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ




چو رزمش برین گونه پیوسته شد
بتیرش دلاور بسی خسته شد




چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو




یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی




جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار




تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت




بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم




چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت




ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای




بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست




دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد




بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز




همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود




دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند




بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار




همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی




چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم




چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی




تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو




مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست




همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بغاز کین




تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست




چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد




بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد




که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم




پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست




بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاو از طلایه برآمد براه




چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید




چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت




سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند




بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود




بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند




نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان




چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو




چه کردم کزین بی‌شمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن




بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست




ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت




که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود




شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ




چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو




ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان




که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین




بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست




کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر




بدو گفت کاینک سر بی‌وفا
مکافات سازم جفا را جفا




سپاس از جهان‌آفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار




که تیره‌روان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو




همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو




همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود




یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا




چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر




گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید




سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من




برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید




خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو




دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت




خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان




که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من




بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد




عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست




اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد




خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست




بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو




چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد




بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر




برآیین شاهانش بر تـ*ـخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج




سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود




شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار




چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید




سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند




که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد




چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ




بر شاه باید شدن بی‌گمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان




اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست




پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر
بشد کشته و زنده خسته جگر




اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار




بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ




برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز




برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد




برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود




طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه




بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی




چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان




چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست




بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه




همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ




بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت




که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب




همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز




بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب




سپهبد بدان آگهی شاد شد
ز تیمار و درددل آزاد شد




همه لشکرش گشته روشن‌روان
ببستند آیین ره پهلوان




همه جامهٔ زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند




چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه




برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت




دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب




سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای




یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب




ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار




از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام




یکی تـ*ـخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج




پرستار چینی و رومی غلام
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام




بنزدیک پیران فرستاد چیز
ازان پس بسی پندها داد نیز




که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش




نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان




که کیخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گیتی آراستست




نژاد و بزرگی و تـ*ـخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه




ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو




بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان




پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی




سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن




بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود


شاهنامه‌ی فردوسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا