خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کاموس کشانی:


بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه




خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی




خداوند بهرام و کیوان و شید
ازویم نوید و بدویم امید




ستودن مر او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی




ازو گشت پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان




ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک




بهستی یزدان گواهی دهند
روان ترا آشنایی دهند




ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز
تو در پادشاهیش گردن فراز




ز دستور و گنجور و از تاج و تـ*ـخت
ز کمی و بیشی و از ناز و بخت




همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم
بفرمان و رایش سرافگنده‌ایم




شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید




جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانی و زو مستمند




شگفتی بگیتی ز رستم بس است
کزو داستان بر دل هرکس است




سر مایهٔ مردی و جنگ ازوست
خردمندی و دانش و سنگ ازوست




بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ
خردمند و بینادل و مرد سنگ




کنون رزم کاموس پیش آوریم
ز دفتر بگفتار خویش آوریم




چو لشکر بیامد براه چرم
کلات از بر و زیر آب میم




همی یاد کردند رزم فرود
پشیمانی و درد و تیمار بود




همه دل پر از درد و از بیم شاه
دو دیده پر از خون و تن پر گنـ*ـاه




چنان شرمگین نزد شاه آمدند
جگر خسته و پر گنـ*ـاه آمدند




برادرش را کشته بر بی‌گنـ*ـاه
بدشمن سپرده نگین و کلاه




همه یکسره دست کرده بکش
برفتند پیشش پرستار فش




بدیشان نگه کرد خسرو بخشم
دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم




بیزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا هوش و رای و هنر




همی شرم دارم من از تو کنون
تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون




وگرنه بفرمودمی تا هزار
زدندی بمیدان پیکار دار




تن طوس را دار بودی نشست
هرانکس که با او میان را ببست




ز کین پدر بودم اندر خروش
دلش داشتم پر غم و درد و جوش




کنون کینه نو شد ز کین فرود
سر طوس نوذر بباید درود




بگفتم که سوی کلات و چرم
مرو گر فشانند بر سر درم




کزان ره فرودست و با مادرست
سپهبد نژادست و کنداور است




دمان طوس نامدار ناهوشیار
چرا برد لشکر بسوی حصار




کنون لاجرم کردگار سپهر
ز طوس و ز لشکر ببرید مهر




بد آمد بگودرزیان بر ز طوس
که نفرین برو باد و بر پیل و کوس




همی خلعت و پندها دادمش
بجنگ برادر فرستادمش




جهانگیر چون طوس نوذر مباد
چنو پهلوان پیش لشکر مباد




دریغ آن فرود سیاوش دریغ
که با زور و دل بود و با گرز و تیغ




بسان پدر کشته شد بی‌گنـ*ـاه
بدست سپهدار من با سپاه




بگیتی نباشد کم از طوس کس
که او از در بند چاهست و بس




نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ




ز خون برادر بکین پدر
همی گشت پیچان و خسته جگر




سپه را همه خوار کرد و براند
ز مژگان همی خون برخ برفشاند




در بار دادن بریشان ببست
روانش بمرگ برادر بخست




بزرگان ایران بماتم شدند
دلیران بدرگاه رستم شدند




بپوزش که این بودنی کار بود
کرا بود آهنگ رزم فرود




بدانگه کجا کشته شد پور طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس




همان نیز داماد او ریونیز
نبود از بد بخت مانند چیز




که دانست نام و نژاد فرود
کجا شاه را دل بخواهد شخود




تو خواهشگری کن که برناست شاه
مگر سر بپیچد ز کین سپاه




نه فرزند کاوس‌کی ریونیز
بجنگ اندرون کشته شد زار نیز




که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
دریغ آنچنان خسرو ماهروی




چنین است انجام و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ




چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
بخم اندر آمد شب لاژورد




تهمتن بیامد بنزدیک شاه
ببوسید خاک از در پیشگاه




چنین گفت مر شاه را پیلتن
که بادا سرت برتر از انجمن




بخواهشگری آمدم نزد شاه
همان از پی طوس و بهر سپاه




چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد
ازین در سخنها بباید شمرد




و دیگر کزان بدگمان بدسپاه
که فرخ برادر نبد نزد شاه




همان طوس تندست و هشیار نیست
و دیگر که جان پسر خوار نیست




چو در پیش او کشته شد ریونیز
زرسپ آن جوان سرافراز نیز




گر او برفروزد نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت




بدو گفت خسرو که ای پهلوان
دلم پر ز تیمار شد زان جوان




کنون پند تو داروی جان بود
وگر چه دل از درد پیچان بود




بپوزش بیامد سپهدار طوس
بپیش سپهبد زمین داد بـ*ـو*س




همی آفرین کرد بر شهریار
که نوشه بدی تا بود روزگار




زمین بندهٔ تاج و تـ*ـخت تو باد
فلک مایهٔ فر و بخت تو باد




منم دل پر از غم ز کردار خویش
بغم بسته جان را ز تیمار خویش




همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پر گنـ*ـاه




ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ
همی برفروزم چو آذرگشسپ




اگر من گنهکارم از انجمن
همی پیچم از کردهٔ خویشتن




بویژه ز بهرام وز ریونیز
همی جان خویشم نیاید بچیز




اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور بی‌گنـ*ـاه انجمن




شوم کین این ننگ بازآورم
سر شیب را برفراز آورم




همه رنج لشکر بتن برنهم
اگر جان ستانم اگر جان دهم




ازین پس بتخت و کله ننگرم
جز از ترک رومی نبیند سرم




ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار




چو تاج خور روشن آمد پدید
سپیده ز خم کمان بردمید




سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا او بزرگان ایران سپاه




بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان




ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان کین پیشین و رزم کهن




چنین ننگ بر شاه ایران نبود
زمین پر ز خون دلیران نبود




همه کوه پر خون گودرزیان
بزنار خونین ببسته میان




همان مرغ و ماهی بریشان بزار
بگرید بدریا و بر کوهسار




از ایران همه دشت تورانیان
سر و دست و پایست و پشت و میان




شما را همه شادمانیست رای
بکینه نجنبد همی دل ز جای




دلیران همه دست کرده بکش
بپیش خداوند خورشیدفش




همه همگنان خاک دادند بـ*ـو*س
چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس




چو خراد با زنگهٔ شاوران
دگر بیژن و گیو و کنداوران




که ای شاه نیک‌اختر و شیردل
ببرده ز شیران بشمشیر دل




همه یک بیک پیش تو بنده‌ایم
ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم




اگر جنگ فرمان دهد شهریار
همه سرفشانیم در کارزار




سپهدار پس گیو را پیش خواند
بتخت گرانمایگان برنشاند




فراوانش بستود و بنواختش
بسی خلعت و نیکوی ساختش




بدو گفت کاندر جهان رنج من
تو بردی و بی‌بهری از گنج من




نباید که بی رای تو پیل و کوس
سوی جنگ راند سپهدار طوس




بتندی مکن سهمگین کار خرد
که روشن‌روان باد بهرام گرد




ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ




درم داد و روزی‌دهان را بخواند
بسی با سپهبد سخنها براند




همان رای زد با تهمتن بران
چنین تا رخ روز شد در نهان




چو خورشید بر زد سنان از نشیب
شتاب آمد از رفتن با نهیب




سپهبد بیامد بنزدیک شاه
ابا گیو گودرز و چندی سپاه




بدو داد شاه اختر کاویان
بران سان که بودی برسم کیان




ز اختر یکی روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آید درست




همی رفت با کوس خسرو بدشت
بدان تا سپهبد بدو برگذشت




یکی لشکری همچو کوه سیاه
گذشتند بر پیش بیدار شاه




پس لشکر اندر سپهدار طوس
بیامد بر شه زمین داد بـ*ـو*س




برو آفرین کرد و بر شد خروش
جهان آمد از بانگ اسپان بجوش




یکی ابر بست از بر گرد سم
برآمد خروشیدن گاو دم




ز بس جوشن و کاویانی درفش
شده روی گیتی سراسر بنفش




تو خورشید گفتی به آب اندر است
سپهر و ستاره بخواب اندر است




نهاد از بر پیل پیروزه مهد
همی رفت زین گونه تا رود شهد




هیونی بکردار باد دمان
بدش نزد پیران هم اندر زمان




که من جنگ را گردن افراخته
سوی رود شهد آمدم ساخته




چو بشنید پیران غمی گشت سخت
فروبست بر پیل ناکام رخت




برون رفت با نامداران خویش
گزیده دلاور سواران خویش




که ایران سپه را ببیند که چیست
سرافراز چندست و با طوس کیست




رده برکشیدند زان سوی رود
فرستاد نزد سپهبد درود




وزین روی لشکر بیاورد طوس
درفش همایون و پیلان و کوس




سپهدار پیران یکی چرپ گوی
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی




بگفت آنک من با فرنگیس و شاه
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه




ز درد سیاوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم




کنون بار تریاک زهر آمدست
مرا زو همه رنج بهر آمدست




دل طوس غمگین شد از کار اوی
بپیچید زان درد و پیکار اوی




چنین داد پاسخ که از مهر تو
فراوان نشانست بر چهر تو




سر آزاد کن دور شو زین میان
ببند این در بیم و راه زیان




بر شاه ایران شوی با سپاه
مکافات یابی به نیکی ز شاه




بایران ترا پهلوانی دهد
همان افسر خسروانی دهد




چو یاد آیدش خوب کردار تو
دلش رنجه گردد ز تیمار تو




چنین گفت گودرز و گیو و سران
بزرگان و تیمارکش مهتران




سرایندهٔ پاسخ آمد چو باد
بنزدیک پیران ویسه نژاد




بگفت آنچ بشنید با پهلوان
ز طوس و ز گودرز روشن‌روان




چنین داد پاسخ که من روز و شب
بیاد سپهبد گشایم دو لـ*ـب




شوم هرچ هستند پیوند من
خردمند کو بشنود پند من




بایران گذارم بر و بوم و رخت
سر نامور بهتر از تاج و تـ*ـخت




وزین گفتتها بود مغزش تهی
همی جست نو روزگار بهی




هیونی برافگند هنگام خواب
فرستاد نزدیک افراسیاب




کزایران سپاه آمد و پیل و کوس
همان گیو و گودرز و رهام و طوس




فراوان فریبش فرستاده‌ام
ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام




سپاهی ز جنگاوران برگزین
که بر زین شتابش بیاید ز کین




مگر بومشان از بنه برکنیم
بتخت و بگنج آتش اندر زنیم




وگر نه ز کین سیاوش سپاه
نیاساید از جنگ هرگز نه شاه




چو بشنید افراسیاب این سخن
سران را بخواند از همه انجمن




یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمهٔ آفتاب




دهم روز لشکر بپیران رسید
سپاهی کزو شد زمین ناپدید




چو لشکر بیاسود روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد




ز پیمان بگردید وز یاد عهد
بیامد دمان تا لـ*ـب رود شهد




طلایه بیامد بنزدیک طوس
که بربند بر کوههٔ پیل کوس




که پیران نداند سخن جز فریب
چو داند که تنگ اندر آمد نهیب




درفش جفا پیشه آمد پدید
سپه بر لـ*ـب رود صف برکشید




بیاراست لشکر سپهدار طوس
بهامون کشیدند پیلان و کوس




دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه
سواران ترکان و ایران گروه




چنان شد ز گرد سپاه آفتاب
که آتش برآمد ز دریای آب




درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت
تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت




ز بس ترگ زرین و زرین سپر
ز جوشن سواران زرین کمر




برآمد یکی ابر چون سندروس
زمین گشت از گرد چون آبنوس




سر سروران زیر گرز گران
چو سندان شد و پتک آهنگران




ز خون رود گفتی میستان شدست
ز نیزه هوا چون نیستان شدست




بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند




کفن جوشن و بسـ*ـتر از خون و خاک
تن نازدیده بشمشیر چاک




زمین ارغوان و زمان سندروس
سپهر و ستاره پرآوای کوس




اگر تاج جوید جهانجوی مرد
وگر خاک گردد بروز نبرد




بناکام می‌رفت باید ز دهر
چه زو بهر تریاک یابی چه زهر




ندانم سرانجام و فرجام چیست
برین رفتن اکنون بباید گریست




یکی نامداری بد ارژنگ نام
بابر اندر آورده از جنگ نام




برآورد از دشت آورد گرد
از ایرانیان جست چندی نبرد




چو از دور طوس سپهبد بدید
بغرید و تیغ از میان برکشید




بپور زره گفت نام تو چیست
ز ترکان جنگی ترا یار کیست




بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز و شیر درنگی منم




کنون خاک را از تو رخشان کنم
به آوردگه برسرافشان کنم




چو گفتار پور زره شد ببن
سپهدار ایران شنید این سخن




بپاسخ ندید ایچ رای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ




بزد بر سر و ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورد بار




برآمد ز ایران سپه بوق و کوس
که پیروز بادا سرافراز طوس




غمی گشت پیران ز توران سپاه
ز ترکان تهی ماند آوردگاه




دلیران توران و کنداوران
کشیدند شمشیر و گرز گران




که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم
جهان بر دل طوس تنگ آوریم




چنین گفت هومان که امروز جنگ
بسازید و دل را مدارید تنگ




گر ایدونک زیشان یکی نامور
ز لشکر برارد به پیکار سر




پذیره فرستیم گردی دمان
ببینیم تا بر که گردد زمان




وزیشان بتندی نجویید جنگ
بباید یک امروز کردن درنگ




بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده‌سرای




همه یکسره گرزها برکشیم
یکی از لـ*ـب رود برتر کشیم




بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت




باسپ عقاب اندر آورد پای
برانگیخت آن بارگی را ز جای




تو گفتی یکی بارهٔ آهنست
وگر کوه البرز در جوشنست




به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ




بجنبید طوس سپهبد ز جای
جهان پر شد از نالهٔ کر نای




بهومان چنین گفت کای شوربخت
ز پالیز کین برنیامد درخت




نمودم بارژنگ یک دست برد
که بود از شما نامبردار و گرد




تو اکنون همانا بکین آمدی
که با خشت بر پشت زین آمدی




بجان و سر شاه ایران سپاه
که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه




بجنگ تو آیم بسان پلنگ
که از کوه یازد بنخچیر چنگ




ببینی تو پیکار مردان مرد
چو آورد گیرم بدشت نبرد




چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که بیشی نه خوبست بیشی مجوی




گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان
بدست تو آمد مشو در گمان




بجنگ من ارژنگ روز نبرد
کجا داشتی خویشتن را بمرد




دلیران لشکر ندارند شرم
نجوشد یکی را برگ خون گرم




که پیکار ایشان سپهبد کند
برزم اندرون دستشان بد کند




کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان




تو گر پهلوانی ز قلب سپاه
چرا آمدستی بدین رزمگاه




خردمند بیگانه خواند ترا
هشیوار دیوانه خواند ترا




تو شو اختر کاویانی بدار
سپهبد نیاید سوی کارزار




نگه کن که خلعت کرا داد شاه
ز گردان که جوید نگین و کلاه




بفرمای تا جنگ شیر آورند
زبردست را دست زیر آورند




اگر تو شوی کشته بر دست من
بد آید بدان نامدار انجمن




سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند
اگر زنده مانند پیچان شوند




و دیگر که گر بشنوی گفت راست
روان و دلم بر زبانم گواست




که پر درد باشم ز مردان مرد
که پیش من آیند روز نبرد




پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار




پدر بر پدر نامبردار و شاه
چو تو جنگجویی نیاید سپاه




تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی
بیاید بروی اندر آریم روی




بدو گفت طوس ای سرافراز مرد
سپهبد منم هم سوار نبرد




تو هم نامداری ز توران سپاه
چرا رای کردی به آوردگاه




دلت گر پذیرد یکی پند من
بجویی بدین کار پیوند من




کزین کینه تا زنده ماند یکی
نیاسود خواهد سپاه اندکی




تو با خویش وپیوند و چندین سوار
همه پهلوان و همه نامدار




بخیره مده خویشتن را بباد
بباید که پند من آیدت یاد




سزاوار کشتن هرآنکس که هست
بمان تا بیازند بر کینه دست




کزین کینه مرد گنهکار هیچ
رهایی نیابد خرد را مپیچ




مرا شاه ایران چنین داد پند
که پیران نباید که یابد گزند




که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستدار منست




به بیداد بر خیره با او مکوش
نگه کن که دارد بپند تو گوش




چنین گفت هومان به بیداد و داد
چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد




بران رفت باید ببیچارگی
سپردن بدو دل بیکبارگی




همان رزم پیران نه بر آرزوست
که او راد و آزاده و نیک خوست




بدین گفت و گوی اندرون بود طوس
که شد گیو را روی چون سندروس




ز لشکر بیامد بکردار باد
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد




فریبنده هومان میان دو صف
بیامد دمان بر لـ*ـب آورده کف




کنون با تو چندین چه گوید براز
میان دو صف گفت و گوی دراز




سخن جز بشمشیر با او مگوی
مجوی از در آشتی هیچ روی




چو بشنید هومان برآشفت سخت
چنین گفت با گیو بیدار بخت




ایا گم شده بخت آزادگان
که گم باد گودرز کشوادگان




فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ
به آوردگه تیغ هندی بچنگ




کس از تخم کشواد جنگی نماند
که منشور تیغ مرا برنخواند




ترا بخت چون روی آهرمنست
بخان تو تا جاودان شیونست




اگر من شوم کشته بر دست طوس
نه برخیزد آیین گوپال و کوس




بجایست پیران و افراسیاب
بخواهد شدن خون من رود آب




نه گیتی شود پاک ویران ز من
سخن راند باید بدین انجمن




وگر طوس گردد بدستم تباه
یکی ره نیابند ز ایران سپاه




تو اکنون بمرگ برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری




بدو گفت طوس این چه آشفتنست
بدین دشت پیکار تو با منست




بیا تا بگردیم و کین آوریم
بجنگ ابروان پر ز چین آوریم




بدو گفت هومان که دادست مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ




اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان
به آوردگه به که آید زمان




بدست سواری که دارد هنر
سپهبدسر و گرد و پرخاشخر




گرفتند هر دو عمود گران
همی حمله برد آن برین این بران




ز می گشت گردان و شد روز تار
یکی ابر بست از بر کارزار




تو گفتی شب آمد بریشان بروز
نهان گشت خورشید گیتی فروز




ازان چاک چاک عمود گران
سرانشان چو سندان آهنگران




بابر اندرون بانگ پولاد خاست
بدریای شهد اندرون باد خاست




ز خون بر کف شیر کفشیر بود
همه دشت پر بانگ شمشیر بود




خم آورد رویین عمود گران
شد آهن به کردار چاچی کمان




تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ
سیه شد ز خم یلان روی مرگ




گرفتند شمشیر هندی بچنگ
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ




ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و در زخم شد ریز ریز




همه کام پرخاک و پر خاک سر
گرفتند هر دو دوال کمر




ز نیروی گردان گران شد رکیب
یکی را نیامد سر اندر نشیب




سپهبد ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ




بران نامور تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت




ز پولاد پیکان و پر عقاب
سپر کرد بر پیش روی آفتاب




جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت
همه روی کشور پر الماس گشت




ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست




سپر بر سر آورد و ننمود روی
نگه داشت هومان سر از تیر اوی




چو او را پیاده بران رزمگاه
بدیدند گفتند توران سپاه




که پردخت ماند کنون جای اوی
ببردند پرمایه بالای اوی




چو هومان بران زین توزی نشست
یکی تیغ بگرفت هندی بدست




که آید دگر باره بر جنگ طوس
شد از شب جهان تیره چون آبنوس




همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو در نهادند روی




چو شد روز تاریک و بیگاه گشت
ز جنگ یلان دست کوتاه گشت




بپیچید هومان جنگی عنان
سپهبد بدو راست کرده سنان




بنزدیک پیران شد از رزمگاه
خروشی برآمد ز توران سپاه




ز تو خشم گردنکشان دور باد
درین جنگ فرجام ما سور باد




که چون بود رزم تو ای نامجوی
چو با طوس روی اندر آمد بروی




همه پاک ما دل پر از خون بدیم
جز ایزد نداند که ما چون بدیم




بلشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده سران دلیر




چو روشن شود تیره شب روز ماست
که این اختر گیتی افروز ماست




شما را همه شادکامی بود
مرا خوبی و نیکنامی بود




ز لشکر همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس




همی گفت هومان چه مرد منست
که پیل ژیان هم نبرد منست




چو چرخ بلند از شبه تاج کرد
شمامه پراگند بر لاژورد




طلایه ز هر سو برون تاختند
بهر پرده‌ای پاسبان ساختند




چو برزد سر از برج خرچنگ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید




تبیره برآمد ز هر دو سرای
جهان شد پر از نالهٔ کر نای




هوا تیره گشت از فروغ درفش
طبر خون و شبگون و زرد و بنفش




کشیده همه تیغ و گرز و سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان




تو گفتی سپهر و زمان و زمین
بپوشد همی چادر آهنین




بپرده درون شد خور تابناک
ز جوش سواران و از گرد و خاک




ز هرای اسپان و آوای کوس
همی آسمان بر زمین داد بـ*ـو*س




سپهدار هومان دمان پیش صف
یکی خشت رخشان گرفته بکف




همی گفت چون من برایم بجوش
برانگیزم اسپ و برارم خروش




شما یک بیک تیغها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید




مبینید جز یال اسپ و عنان
نشاید کمان و نباید سنان




عنان پاک بر یال اسپان نهید
بدانسان که آید خورید و دهید




بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بگشای بند سلیح گوان




ابا گنج دینار جفتی مکن
ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن




که امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از اختر نیک بر




وزین روی لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروش




بروبر یلان آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند




که پیروزگر بود روز نبرد
ز هومان ویسه برآورد گرد




سپهبد بگودرز کشواد گفت
که این راز بر کس نباید نهفت




اگر لشکر ما پذیره شوند
سواران بدخواه چیره شوند




همه دست یکسر بیزدان زنیم
منی از تن خویش بفگنیم




مگر دست گیرد جهاندار ما
وگر نه بد است اختر کار ما




کنون نامداران زرینه کفش
بباشید با کاویانی درفش




ازین کوه پایه مجنبید هیچ
نه روز نبرد است و گاه بسیچ




همانا که از ما بهر یک دویست
فزونست بدخواه اگر بیش نیست




بدو گفت گودرز اگر کردگار
بگرداند از ما بد روزگار




به بیشی و کمی نباشد سخن
دل و مغز ایرانیان بد مکن




اگر بد بود بخشش آسمان
بپرهیز و بیشی نگردد زمان




تو لشکر بیارای و از بودنی
روان را مکن هیچ بشخودنی




بیاراست لشکر سپهدار طوس
بپیلان جنگی و مردان و کوس




پیاده سوی کوه شد با بنه
سپهدار گودرز بر میمنه




رده برکشیده همه یکسره
چو رهام گودرز بر میسره




ز نالیدن کوس با کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای




دل چرخ گردان بدو چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد




چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بس گرد کز رزمگه بردمید




ببارید الماس از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ




سنانهای رخشان و تیغ سران
درفش از بر و زیر گرز گران




هوا گفتی از گرز و از آهنست
زمین یکسر از نعل در جوشنست




چو دریای خون شد همه دشت و راغ
جهان چون شب و تیغها چون چراغ




ز بس نالهٔ کوس با کرنای
همی کس ندانست سر را ز پای




سپهبد به گودرز گفت آن زمان
که تاریک شد گردش آسمان




مرا گفته بود این ستاره‌شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس




ز شمشیر گردان چو ابر سیاه
همی خون فشاند به آوردگاه




سرانجام ترسم که پیروزگر
نباشد مگر دشمن کینه ور




چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو
زره‌دار خراد و برزین نیو




ز صف در میان سپاه آمدند
جگر خسته و کینه‌خواه آمدند




بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو




وزان روی هومان بکردار کوه
بیاورد لشکر همه همگروه




وزان پس گزیدند مردان مرد
که بردشت سازند جای نبرد




گرازه سر گیوگان با نهل
دو گرد گرانمایهٔ شیردل




چو رهام گودرز و فرشیدورد
چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد




ابا بیژن گیو کلباد را
که بر هم زدی آتش و باد را




ابا شطرخ نامور گیو را
دو گرد گرانمایهٔ نیو را




چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس




چنین گفت هومان که امروز کار
نباید که چون دی بود کارزار




همه جان شیرین بکف برنهید
چو من برخروشم دمید و دهید




تهی کرد باید ازیشان زمین
نباید که آیند زین پس بکین




بپیش اندر آمد سپهدار طوس
پیاده بیاورد و پیلان و کوس




صفی برکشیدند پیش سوار
سپردار و ژوپین‌ور و نیزه‌دار




مجنبید گفت ایچ از جای خویش
سپر با سنان اندرارید پیش




ببینیم تا این نبرده سران
چگونه گزارند گرز گران




ز ترکان یکی بود بازور نام
بافسوس بهر جای گسترده کام




بیاموخته کژی و جادوی
بدانسته چینی و هم پهلوی




چنین گفت پیران بافسون پژوه
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه




یکی برف و سرما و باد دمان
بریشان بیاور هم اندر زمان




هوا تیره‌گون بود از تیر ماه
همی گشت بر کوه ابر سیاه




چو بازور در کوه شد در زمان
برآمد یکی برف و باد دمان




همه دست آن نیزه‌داران ز کار
فروماند از برف در کارزار




ازان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر




بفرمود پیران که یکسر سپاه
یکی حمله سازید زین رزمگاه




چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیاراست بنمود کس دست برد




وزان پس برآورد هومان غریو
یکی حمله آورد برسان دیو




بکشتند چندان ز ایران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه




در و دشت گشته پر از برف و خون
سواران ایران فتاده نگون




ز کشته نبد جای رفتن بجنگ
ز برف و ز افگنده شد جای تنگ




سیه گشت در دشت شمشیر و دست
بروی اندر افتاده برسان سرخوش




نبد جای گردش دران رزمگاه
شده دست لشکر ز سرما تباه




سپهدار و گردنکشان آن زمان
گرفتند زاری سوی آسمان




که ای برتر از دانش و هوش و رای
نه در جای و بر جای و نه زیر جای




همه بندهٔ پرگناه توایم
به بیچارگی دادخواه توایم




ز افسون و از جادوی برتری
جهاندار و بر داوران داوری




تو باشی به بیچارگی دستگیر
تواناتر از آتش و زمهریر




ازین برف و سرما تو فریادرس
نداریم فریادرس جز تو کس




بیامد یکی مرد دانش پژوه
برهام بنمود آن تیغ کوه




کجا جای بازور نستوه بود
بر افسون و تنبل بران کوه بود




بجنبید رهام زان رزمگاه
برون تاخت اسپ از میان سپاه




زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بران کوه سر




چو جادو بدیدش بیامد بجنگ
عمودی ز پولاد چینی بچنگ




چو رهام نزدیک جادو رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید




بیفگند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز




ز روی هوا ابر تیره ببرد
فرود آمد از کوه رهام گرد




یکی دست با زور جادو بدست
بهامون شد و بارگی برنشست




هوا گشت زان سان که از پیش بود
فروزنده خورشید را رخ نمود




پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد
چه آورد بر ما بروز نبرد




بدیدند ازان پس دلیران شاه
چو دریای خون گشته آوردگاه




همه دشت کشته ز ایرانیان
تن بی‌سران سر بی‌تنان




چنین گفت گودز آنگه بطوس
که نه پیل ماند و نه آوای کوس




همه یکسره تیغها برکشیم
براریم جوش ار کشند ار کشیم




همانا که ما را سر آمد زمان
نه روز نبردست و تیر و کمان




بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد
هوا گشت پاک و بشد باد سرد




چرا سر همی داد باید بباد
چو فریادرس فره و زور داد




مکن پیشدستی تو در جنگ ما
کنند این دلیران خود اهنگ ما




بپیش زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو




تو در قلب با کاویانی درفش
همی دار در چنگ تیغ بنفش




سوی میمنه گیو و بیژن بهم
نگهبانش بر میسره گستهم




چو رهام و شیدوش بر پیش صف
گرازه بکین برلب آورده کف




شوم برکشم گرز کین از میان
کنم تن فدی پیش ایرانیان




ازین رزمگه برنگردانم اسپ
مگر خاک جایم بود چون زرسپ




اگر من شوم کشته زین رزمگاه
تو برکش سوی شاه ایران سپاه




مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش
بهر جای بیغارهٔ بدکنش




چنین است گیتی پرآزار و درد
ازو تا توان گرد بیشی مگرد




فزونیش یک روز بگزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت




دگر باره بر شد دم کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای




ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر




ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
زمین شد بکردار دریای قیر




همه دشت بی‌تن سر و یال بود
همه گوش پر زخم گوپال بود




چو شد رزم ترکان برین گونه سخت
ندیدند ایرانیان روی بخت




همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران بدشمن نمودند پشت




چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر




همه برنهادند جان را بکف
همه رزم جستند بر پیش صف




هرآنکس که با طوس در جنگ بود
همه نامدار و کنارنگ بود




بپیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند




یکی موبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت جنگی نماند




نباید کت اندر میان آورند
بجان سپهبد زیان آورند




به گیو دلیر آن زمان طوس گفت
که با مغز لشکر خرد نیست جفت




که ما را بدین گونه بگذاشتند
چنین روی از جنگ برگاشتند




برو بازگردان سپه را ز راه
ز بیغارهٔ دشمن و شرم شاه




بشد گیو و لشکر همه بازگشت
پر از کشته دیدند هامون و دشت




سپهبد چنین گفت با مهتران
که اینست پیکار جنگ‌آوران




کنون چون رخ روز شد تیره‌گون
همه روی کشور چو دریای خون




یکی جای آرام باید گزید
اگر تیره شب خود توان آرمید




مگر کشته یابد بجای مغاک
یکی بسـ*ـتر از ریگ و چادر ز خاک




همه بازگشتند یکسر ز جنگ
ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ




سر از کوه برزد همانگاه ماه
چو بر تـ*ـخت پیروزه، پیروز شاه




سپهدار پیران سپه را بخواند
همی گفت زیشان فراوان نماند




بدانگه که دریای یاقوت زرد
زند موج بر کشور لاژورد




کسی را که زنده‌ست بیجان کنیم
بریشان دل شاه پیچان کنیم




برفتند با شادمانی زجای
نشستند بر پیش پرده‌سرای




همه شب ز آوای چنگ و رباب
سپه را نیامد بران دشت خواب




وزین روی لشکر همه مستمند
پدر بر پسر سوگوار و نژند




همه دشت پر کشته و خسته بود
بخون بزرگان زمین شسته بود




چپ و راست آوردگه دست و پای
نهادن ندانست کس پا بجای




همه شب همی خسته برداشتند
چو بیگانه بد خوار بگذاشتند




بر خسته آتش همی سوختند
گسسته ببستند و بردوختند




فراوان ز گودرزیان خسته بود
بسی کشته بود و بسی بسته بود




چو بشنید گودرز برزد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش




همه مهتران جامه کردند چاک
بسربر پراگند گودرز خاک




همی گفت کاندر جهان کس ندید
به پیران سر این بد که بر من رسید




چرا بایدم زنده با پیر سر
بخاک اندر افگنده چندین پسر




ازان روزگاری کجا زاده‌ام
ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام




بفرجام چندین پسر ز انجمن
ببینم چنین کشته در پیش من




جدا گشته از من چو بهرام پور
چنان نامور شیر خودکام پور




ز گودرز چون آگهی شد بطوس
مژه کرد پر خون و رخ سندروس




خروشی براورد آنگه بزار
فراوان ببارید خون در کنار




همی گفت اگر نوذر پاک‌تن
نکشتی بن و بیخ من بر چمن




نبودی مرا رنج و تیمار و درد
غم کشته و گرم دشت نبرد




که تا من کمر بر میان بسته‌ام
بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام




هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک
بپوشید جایی که باشد مغاک




سران بریده سوی تن برید
بنه سوی کوه هماون برید




برانیم لشکر همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه




هیونی فرستیم نزدیک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه




بدین من سواری فرستاده‌ام
ورا پیش ازین آگهی داده‌ام




مگر رستم زال را با سپاه
سوی ما فرستد بدین رزمگاه




وگرنه ز ما نامداری دلیر
نماند به آوردگه بر چو شیر




سپه برنشاند و بنه برنهاد
وزان کشتنگان کرد بسیار یاد




ازین سان همی رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچریده لبان




همه دیده پر خون و دل پر ز داغ
ز رنج روان گشته چون پر زاغ




چو نزدیک کوه هماون رسید
بران دامن کوه لشکر کشید




چنین گفت طوس سپهبد بگیو
که ای پر خرد نامبردار نیو




سه روزست تا زین نشان تاختی
بخواب و بخوردن نپرداختی




بیا و بیاسا و چیزی بخور
برامش و جامه بنمای سر




که من بی‌گمانم که پیران بجنگ
پس ما بیاید کنون بی‌درنگ




کسی را که آسوده‌تر زین گروه
به بیژن بمان و تو برشو بکوه




همه خستگان را سوی که کشید
ز آسودگان لشکری برگزید




چنین گفت کین کوه سر جای ماست
بباید کنون خویشتن کرد راست




طلایه ز کوه اندر آمد بدشت
بدان تا بریشان نشاید گذشت




خروش نگهبان و آوای زنگ
تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ




هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب
جهان گشت برسان دریای آب




ز درگاه پیران برآمد خروش
چنان شد که برخیزد از خاک جوش




بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ
نباید همانا فراوان درنگ




سواران دشمن همه کشته‌اند
وگر خسته از جنگ برگشته‌اند




بزد کوس و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو




رسیدند ترکان بدان رزمگاه
همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه




بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه




ز لشکر بشادی برآمد خروش
بفرمان پیران نهادند گوش




سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامور پرهنر موبدان




چه سازیم و این را چه دانید رای
که اکنون ز دشمن تهی ماند جای




سواران لشکر ز پیر و جوان
همه تیز گفتند با پهلوان




که لشکر گریزان شد از پیش ما
شکست آمد اندر بداندیش ما




یکی رزمگاهست پر خون و خاک
ازیشان نه هنگام بیم است و باک




بباید پی دشمن اندر گرفت
ز مولش سزد گر بمانی شگفت




گریزان ز باد اندرآید بب
به آید ز مولیدن ایدر شتاب




چنین گفت پیران که هنگام جنگ
شود سست پای شتاب از درنگ




سپاهی بکردار دریای آب
شدست انجمن پیش افراسیاب




بمانیم تا آن سپاه گران
بیایند گردان و جنگ‌آوران




ازان پس بایران نمانیم کس
چنین است رای خردمند و بس




بدو گفت هومان که ای پهلوان
مرنجان بدین کار چندین روان




سپاهی بدان زور و آن جوش و دم
شدی روی دریا ازیشان دژم




کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای
همه مانده برجای و رفته ز جای




چنان دان که رفتن ز بیچارگیست
نمودن بما پشت یکبارگیست




نمانیم تا نزد خسرو شوند
بدرگاه او لشکری نو شوند




ز زابلستان رستم آید بجنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ




کنون ساختن باید و تاختن
فسونها و نیرنگها ساختن




چو گودرز را با سپهدار طوس
درفش همایون و پیلان و کوس




همه بی‌گمانی بچنگ آوریم
بد آید چو ایدر درنگ آوریم




چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیداردل باش و روشن‌روان




چنان کن که نیک‌اختر و رای تست
که چرخ فلک زیر بالای تست




پس لشکر اندر گرفتند راه
سپهدار پیران و توران سپاه




به لهاک فرمود کاکنون مایست
بگردان عنان با سواری دویست




بدو گفت مگشای بند از میان
ببین تا کجایند ایرانیان




همی رفت لهاک برسان باد
ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد




چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت




خروش آمد از کوه و آوای زنگ
ندید ایچ لهاک جای درنگ




بنزدیک پیران بیامد ز راه
بدو آگهی داد ز ایران سپاه




که ایشان بکوه هماون درند
همه بسته بر پیش راه گزند




بهومان بفرمود پیران که زود
عنان و رکیبت بباید بسود




ببر چند باید ز لشکر سوار
ز گردان گردنکش نامدار




که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه




ازین رزم رنج آید اکنون بروی
خرد تیز کن چارهٔ کار جوی




گر آن مرد با کاویانی درفش
بیاری، شود روی ایشان بنفش




اگر دستیابی بشمشیر تیز
درفش و همه نیزه کن ریزریز




من اینک پس‌اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان




گزین کرد هومان ز لشکر سوار
سپردار و شمشیرزن سی‌هزار




چو خورشید تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تـ*ـخت عاج




پدید آمد از دور گرد سپاه
غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه




که آمد ز ترکان سپاهی پدید
بابر سیه گردشان برکشید




چو بشنید جوشن بپوشید طوس
برآمد دم بوق و آوای کوس




سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند بر پیش کوه




چو هومان بدید آن سپاه گران
گراییدن گرز و تیغ سران




چنین گفت هومان بگودرز و طوس
کز ایران برفتید با پیل و کوس




سوس شهر ترکان بکین آختن
بدان روی لشکر برون تاختن




کنون برگزیدی چو نخچیر کوه
شدستی ز گردان توران ستوه




نیایدت زین کار خود شرم و ننگ
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ




چو فردا برآید ز کوه آفتاب
کنم زین حصار تو دریای آب




بدانی که این جای بیچارگیست
برین کوه خارا بباید گریست




هیونی بپیران فرستاد زود
که اندیشهٔ ما دگرگونه بود




دگرگونه بود آنچ انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم




همه کوه یکسر سپاهست و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس




چنان کن که چون بردمد چاک روز
پدید آید از چرخ گیتی فروز




تو ایدر بوی ساخته با سپاه
شده روی هامون ز لشکر سیاه




فرستاده نزدیک پیران رسید
بجوشید چون گفت هومان شنید




بیامد شب تیره هنگام خواب
همی راند لشکر بکردار آب




چو خورشید زان چادر قیرگون
غمی شد بدرید و آمد برون




سپهبد بکوه هماون رسید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید




بهومان چنین گفت کز رزمگاه
مجنب و مجنبان از ایدر سپاه




شوم تا سپهدار ایرانیان
چه دارد بپا اختر کاویان




بکوه هماون که دادش نوید
بدین بودن اکنون چه دارد امید




بیامد بنزدیک ایران سپاه
سری پر ز کینه دلی پرگناه




خروشید کای نامبردار طوس
خداوند پیلان و گوپال و کوس




کنون ماهیان اندر آمد به پنج
که تا تو همی رزم جویی برنج




ز گودرزیان آن کجا مهترند
بدان رزمگاهت همه بی‌سرند




تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر




گریزان و لشکر پس اندر دمان
بدام اندر آیی همی بی‌گمان




چنین داد پاسخ سرافراز طوس
که من بر دروغ تو دارم فسوس




پی کین تو افگندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان




برین گونه تا چند گویی دروغ
دروغت بر ما نگیرد فروغ




علف تنگ بود اندران رزمگاه
ازان بر هماون کشیدم سپاه




کنون آگهی شد بشاه جهان
بیاید زمان تا زمان ناگهان




بزرگان لشکر شدند انجمن
چو دستان و چون رستم پیلتن




چو جنبیدن شاه کردم درست
نمانم بتوران بر و بوم و رست




کنون کامدی کار مردان ببین
نه گاه فریبست و روز کمین




چو بشنید پیران ز هر سو سپاه
فرستاد و بگرفت بر کوه راه




بهر سو ز توران بیامد گروه
سپاه انجمن کرد بر گرد کوه




بریشان چو راه علف تنگ شد
سپهبد سوی چارهٔ جنگ شد




چنین گفت هومان بپیران گرد
که ما را پی کوه باید سپرد




یکی جنگ سازیم کایرانیان
نبندند ازین پس بکینه میان




بدو گفت پیران که بر ماست باد
نکردست با باد کس رزم یاد




ز جنگ پیاده بپیچید سر
شود تیره دیدار پرخاشخر




چو راه علف تنگ شد بر سپاه
کسی کوه خارا ندارد نگاه




همه لشکر آید بزنهار ما
ازین پس نجویند پیکار ما




بریشان کنون جای بخشایش است
نه هنگام پیکار و آرایش است




رسید این سگالش بگودرز و طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس




چنین گفت با طوس گودرز پیر
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر




سه روز ار بود خوردنی بیش نیست
ز یکسو گشاده رهی پیش نیست




نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه
چنین چند باشد سپه گرسنه




کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آید آن چادر لاژورد




بباید گزیدن سواران مرد
ز بالا شدن سوی دشت نبرد




بسان شبیخون یکی رزم سخت
بسازیم تا چون بود یار بخت




اگر یک بیک تن بکشتن دهیم
وگر تاج گردنکشان برنهیم




چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی تاج و گاه




ز گودرز بشنید طوس این سخن
سرش گشت پردرد و کین کهن




ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد
دگر سو بشیدوش و خراد گرد




درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد




خود و گیو و گودرز و چندی سران
نهادند بر یال گرزگران




بسوی سپهدار پیران شدند
چو آتش بقلب سپه بر زدند




چو دریای خون شد همه رزمگاه
خروشی برآمد بلند از سپاه




درفش سپهبد بدو نیم شد
دل رزمجویان پر از بیم شد




چو بشنید هومان خروش سپاه
نشست از بر تازی اسپی سیاه




بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید




فرو ریخت از دیده خون بر برش
یکی بانگ زد تند بر لشکرش




چنین گفت کایدر طلایه نبود
شما را ز کین ایچ مایه نبود




بهر یک ازیشان ز ما سیصدست
به آوردگه خواب و خفتن بدست




هلا تیغ و گوپالها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید




ز هر سو بریشان بگیرید راه
کنون کز بره بر کشد تیغ ماه




رهایی نباید که یابند هیچ
بدین سان چه باید درنگ و بسیچ




برآمد خروشیدن کرنای
بهر سو برفتند گردان ز جای




گرفتندشان یکسر اندر میان
سواران ایران چو شیر ژیان




چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ
که گفتی همی گرز بارد ز میغ




شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه




ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند




بلشکر چنین گفت هومان که بس
ازین مهتران مفگنید ایچ کس




همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته بتیر آورید




چنین گفت لشکر ببانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند




دهید ار بگرز و بژوپین دهید
سران را ز خون تاج بر سر نهید




چنین گفت با گیو و رهام طوس
که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس




مگر کردگار سپهر بلند
رهاند تن و جان ما زین گزند




اگر نه بچنگ عقاب اندریم
وگر زیر دریای آب اندریم




یکی حمله بردند هر سه به هم
چو برخیزد از جای شیر دژم




ندیدند کس یال اسپ و عنان
ز تنگی بچشم اندر آمد سنان




چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگست و راه گریز




برانگیخت از جایتان بخت بد
که تا بر تن بدکنش بد رسد




سه جنگ آور و خوار مایه سپاه
بماندند یکسر بدین رزمگاه




فراوان ز رستم گرفتند یاد
کجا داد در جنگ هر جای داد




ز شیدوش، وز بیژن گستهم
بسی یاد کردند بر بیش و کم




که باری کسی را ز ایران سپاه
بدی یارمان اندرین رزمگاه




نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم
که خیره بکام نهنگ آمدیم




دریغ آن در و گاه شاه جهان
که گیرند ما را کنون ناگهان




تهمتن به زاولستانست و زال
شود کار ایران کنون تال و مال




همی آمد آوای گوپال و کوس
بلشکر همی دیر شد گیو و طوس




چنین گفت شیدوش و گستهم شیر
که شد کار پیکار سالار دیر




به بیژن گرازه همی گفت باز
که شد کار سالار لشکر دراز




هوا قیر گون و زمین آبنوس
همی آمد از دشت آوای کوس




برفتند گردان بر آوای اوی
ز خون بود بر دشت هر جای جوی




ز گردان نیو و ز نیروی چنگ
تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ




بدانست هومان که آمد سوار
همه گرزور بود و شمشیردار




چو دانست کامد ورا یار طوس
همی برخروشید برسان کوس




سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب




یکی رزم کردند تا چاک روز
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز




سپه بازگشتند یکسر ز جنگ
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ




بگردان چنین گفت سالار طوس
که از گردش مهر تا زخم کوس




سواری چنین کز شما دیده‌ام
ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام




یکی نامه باید که زی شه کنیم
ز کارش همه جمله آگه کنیم




چو نامه بنزدیک خسرو رسد
بدلش اندرون آتشی نو رسد




بیاری بیاید گو پیلتن
ز شیران یکی نامدار انجمن




بپیروزی از رزم گردیم باز
بدیدار کیخسرو آید نیاز




سخن هرچ رفت آشکار و نهان
بگویم بپیروز شاه جهان




بخوبی و خشنودی شهریار
بباشد بکام شما روزگار




چنانچون که گفتند برساختند
نوندی بنزدیک شه تاختند




دو لشکر بخیمه فرود آمدند
ز پیکار یکباره دم برزدند




طلایه برون آمد از هر دو روی
بدشت از دلیران پرخاشجوی




چو هومان رسید اندران رزمگاه
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه




به پیران چنین گفت کامروز گرد
نه بر آرزو گشت گاه نبرد




چو آسوده گردند گردان ما
ستوده سواران و مردان ما




یکی رزم سازم که خورشید و ماه
ندیدست هرگز چنان رزمگاه




ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر




سپهبد بکوه هماون کشید
ز لشکر بسی گرد شد ناپدید




در کاخ گودرز کشوادگان
تهی شد ز گردان و آزادگان




ستاره بر ایشان بنالد همی
ببالینشان خون بپالد همی




ازیشان جهان پر ز خاک است و خون
بلند اختر طوس گشته نگون




بفرمود تا رستم پیلتن
خرامد بدرگاه با انجمن




برفتند ز ایران همه بخردان
جهاندیده و نامور موبدان




سر نامداران زبان برگشاد
ز پیکار لشکر بسی کرد یاد




برستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز




همی برگراید بسوی نشیب
دلم شد ز کردار او پرنهیب




توی پروارنندهٔ تاج و تـ*ـخت
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت




دل چرخ در نوک شمشیر تست
سپهر و زمان و زمین زیر تست




تو کندی دل و مغز دیو سپید
زمانه بمهر تو دارد امید




زمین گرد رخش ترا چاکرست
زمان بر تو چون مهربان مادرست




ز تیغ تو خورشید بریان شود
ز گرز تو ناهید گریان شود




ز نیروی پیکان کلک تو شیر
بروز بلا گردد از جنگ سیر




تو تا برنهادی بمردی کلاه
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه




کنون گیو و گودرز و طوس و سران
فراوان ازین مرز کنداوران




همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز ترکان افراسیاب




فراوان ز گودرزیان کشته مرد
شده خاک بسـ*ـتر بدشت نبرد




هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند
بکوه هماون همه خسته‌اند




همه سر نهاده سوی آسمان
سوی کردگار مکان و زمان




که ایدر بباید گو پیلتن
بنیروی یزدان و فرمان من




شب تیره کین نامه بر خواندم
بسی از جگر خون برافشاندم




نگفتم سه روز این سخن را بکس
مگر پیش دادار فریاد رس




کنون کار ز اندازه اندر گذشت
دلم زین سخن پر ز تیمار گشت




امید سپاه و سپهبد بتست
که روشن روان بادی و تن درست




سرت سبز باد و دلت شادمان
تن زال دور از بد بدگمان




ز من هرچ باید فزونی بخواه
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه




برو با دلی شاد و رایی درست
نشاید گرفت این چنین کار سست




بپاسخ چنین گفت رستم بشاه
که بی تو مبادا نگین و کلاه




که با فر و برزی و بارای و داد
ندارد چو تو شاه گردون بیاد




شنیدست خسرو که تا کیقباد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد




بایران بکین من کمر بسته‌ام
برام یک روز ننشسته‌ام




بیابان و تاریکی و دیو و شیر
چه جادو چه از اژدهای دلیر




همان رزم توران و مازندران
شب تیره و گرزهای گران




هم از تشنگی هم ز راه دراز
گزیدن در رنج بر جای ناز




چنین درد و سختی بسی دیده‌ام
که روزی ز شادی نپرسیده‌ام




تو شاه نو آیین و من چون رهی
میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی




شوم با سپاهی کمر بر میان
بگردانم این بد ز ایرانیان




ازان کشتگان شاه بی‌درد باد
رخ بدسگالان او زرد باد




ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام
کمر بر میان سوگ را بسته‌ام




چو بشنید کیخسرو آواز اوی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی




بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان




فلک زیر خم کمند تو باد
سر تاجداران به بند تو باد




ز دینار و گنج و ز تاج و گهر
کلاه و کمان و کمند و کمر




بیاورد گنجور خسرو کلید
سر بدره‌های درم بردید




همه شاه ایران به رستم سپرد
چنین گفت کای نامدار گرد




جهان گنج و گنجور شمشیر تست
سر سروران جهان زیر تست




تو با گرزداران زاولستان
دلیران و شیران کابلستان




همی رو بکردار باد دمان
مجوی و مفرمای جستن زمان




ز گردان شمشیر زن سی هزار
ز لشکر گزین از در کارزار




فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیش رو باشد و کینه خواه




تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من عنان و رکیبست جفت




سران را سر اندر شتاب آوریم
مبادا که آرام و خواب آوریم




سپه را درم دادن آغاز کرد
بدشت آمد و رزم را ساز کرد




فریبرز را گفت برکش پگاه
سپاه اندرآور به پیش سپاه




نباید که روز و شبان بغنوی
مگر نزد طوس سپهبد شوی




بگویی که در جنگ تندی مکن
فریب زمان جوی و کندی مکن




من اینک بکردار باد دمان
بیایم نجویم بره بر زمان




چو گرگین میلاد کار آزمای
سپه را زند بر بد و نیک رای




چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر زمهر




بر آمد خروشیدن کرنای
تهمتن بیاورد لشکر زجای




پر اندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه




دو منزل همی کرد رستم یکی
نیاسود روز و شبان اندکی




شبی داغ دل پر ز تیمار طوس
بخواب اندر آمد گه زخم کوس




چنان دید روشن روانش بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب




بر شمع رخشان یکی تـ*ـخت عاج
سیاوش بران تـ*ـخت با فر و تاج




لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی
سوی طوس کردی چو خورشید روی




که ایرانیان را هم ایدر بدار
که پیروزگر باشی از کارزار




بگو در زیان هیچ غمگین مشو
که ایدر یکی گلستانست نو




بزیر گل اندر همی می‌خوریم
چه دانیم کین باده تا کی خوریم




ز خواب اندر آمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاد دل




بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان




نگه کن که رستم چو باد دمان
بیاید بر ما زمان تا زمان




بفرمود تا برکشیدند نای
بجنبید بر کوه لشکر ز جای




ببستند گردان ایران میان
برافراختند اختر کاویان




بیاورد زان روی پیران سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه




از آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیره خیر




دو لشکر بروی اندر آورده روی
ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی




چنین گفت هومان بپیران که جنگ
همی جست باید چه جویی درنگ




نه لشکر بدشت شکار اندرند
که اسپان ما زیر بار اندرند




بدو گفت پیران که تندی مکن
نه روز شتابست و گاه سخن




سه تن دوش با خوار مایه سپاه
برفتند بیگاه زین رزمگاه




چو شیران جنگی و ما چون رمه
که از کوهسار اندر آید دمه




همه دشت پر جوی خون یافتیم
سر نامداران نگون یافتیم




یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک




بمان تا بران سنگ پیچان شوند
چو بیچاره گردند بیجان شوند




گشاده نباید که دارید راه
دو رویه پس و پیش این رزمگاه




چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت
چو بشتابیش کار تنگ آیدت




چرا جست باید همی کارزار
طلایه برین دشت بس صد سوار




بباشیم تا دشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد بجان




مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند
چو روزی سرآید خورند و مرند




سوی خیمه رفتند زان رزمگاه
طلایه بیامد به پیش سپاه




گشادند گردان سراسر کمر
بخوان و بخوردن نهادند سر




بلشکر گه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و روی چون سندروس




بگودرز گفت این سخن تیره گشت
سر بخت ایرانیان خیره گشت




همه گرد بر گرد ما لشکرست
خور بارگی خارگر خاورست




سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشیر درمان نماند




بشبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم




اگر اختر نیک یاری دهد
بریشان مرا کامگاری دهد




ور ایدون کجا داور آسمان
بشمشیر بر ما سرآرد زمان




ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای بر خیره دم




مرا مرگ خوشتر بنام بلند
ازین زیستن با هراس و گزند




برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افگند بن




چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ




به پیران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه




سپاهی که دریای چین را ز گرد
کند چون بیابان بروز نبرد




نخستین سپهدار خاقان چین
که تختش همی برنتابد زمین




تنش زور دارد چو صد نره شیر
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر




یکی مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر




ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه




سر سرافرازان و کاموس نام
برآرد ز گودرز و از طوس نام




ز مرز سپیجاب تا دشت روم
سپاهی که بود اندر آباد بوم




فرستادم اینک سوی کارزار
برآرند از طوس و خسرو دمار




چو بشنید پیران بتوران سپاه
چنین گفت کای سرفرازان شاه




بدین مژدهٔ شاه پیر و جوان
همه شاد باشید و روشن‌روان




بباید کنون دل ز تیمار شست
بایران نمانم بر و بوم و رست




سر از رزم و از رنج و کین خواستن
برآسود وز لشکر آراستن




بایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب




ز لشکر بر پهلوان پیش رو
بمژده بیامد همی نو بنو




بگفتند کای نامور پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن‌روان




بدیدار شاهان دلت شاددار
روانت ز اندیشه آزاد دار




ز کشمیر تا برتر از رود شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد




نخست اندر آیم ز خاقان چین
که تاجش سپهرست و تختش زمین




چو منشور جنگی که با تیغ اوی
بخاک اندر آید سر جنگجوی




دلاور چو کاموس شمشیرزن
که چشمش ندیدست هرگز شکن




همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد




چو خشنود باشد بهار آردت
گل و سنبل جویبار آردت




ز سقلاب چون کندر شیر مرد
چو پیروز کانی سپهر نبرد




چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند
هوا پردرفش و زمین پر پرند




چغانی چو فرطوس لشکر فروز
گهار گهانی گو گردسوز




شمیران شگنی و گردوی وهر
پراگنده بر نیزه و تیغ زهر




تو اکنون سرافراز و رامش پذیر
کزین مژده بر نا شود مرد پیر




ز لشکر توی پهلو و پیش رو
همیشه بزی شاد و فرمانت نو




دل و جان پیران پر از خنده گشت
تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت




بهومان چنین گفت پیران که من
پذیره شوم پیش این انجمن




که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزمساز آمدند




ازین آمدن بی‌نیازند سخت
خداوند تاج‌اند و زیبای تـ*ـخت




ندارند سر کم ز افراسیاب
که با تـ*ـخت و گنج‌اند و با جاه و آب




شوم تا ببینم که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند




کنم آفرین پیش خاقان چین
وگر پیش تختش ببوسم زمین




ببینم سرافراز کاموس را
برابر کنم شنگل و طوس را




چو باز آیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان




اگر خود ندارند پایاب جنگ
بریشان کنم روز تاریک و تنگ




هرانکس که هستند زیشان سران
کنم پای و گردن ببندگران




فرستم بنزدیک افراسیاب
نه آرام جویم بدین بر نه خواب




ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سرانشان ببرم بشمشیر پست




بسوزم دهم خاک ایشان بباد
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد




سه بهره ازان پس برانم سپاه
کنم روز بر شاه ایران سیاه




یکی بهره زیشان فرستم ببلخ
بایرانیان بر کنم روز تلخ




دگر بهره بر سوی کابلستان
بکابل کشم خاک زابلستان




سوم بهره بر سوی ایران برم
ز ترکان بزرگان و شیران برم




زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که باشد تنی با روان




بر و بوم ایران نمانم بجای
که مه دست بادا ازیشان مه پای




کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما جنگ ایشان مجویید هیچ




بفگت این و دل پر ز کینه برفت
همی پوست بر تنش گفتی بکفت




بلکشر چنین گفت هومان گرد
که دلرا ز کینه نباید سترد




دو روز این یکی رنج بر تن نهید
دو دیده بکوه هماون نهید




نباید که ایشان شبی بی‌درنگ
گریزان برانند ازین جای تنگ




کنون کوه و رود و در و دشت و راه
جهانی شود پردرفش سپاه




چو پیران بنزدیک لشکر رسید
در و دشت از سم اسپان ندید




جهان پر سراپرده و خیمه بود
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود




ز دیبای چینی و از پرنیان
درفشی ز هر پرده‌ای در میان




فروماند و زان کارش آمد شگفت
بسی با دل اندیشه اندر گرفت




که تا این بهشتست یا رزمگاه
سپهر برینست گر تاج و گاه




بیامد بنزدیک خاقان چین
پیاده ببوسید روی زمین




چو خاقان بدیدش به بر درگرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت




بپرسید بسیار و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش




بدو گفت بخ بخ که با پهلوان
نشینم چنین شاد و روشن‌روان




بپرسید زان پس کز ایران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه




کدامست جنگی و گردان کیند
نشسته برین کوه سر بر چیند




چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن‌روان




درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی بپرسش دل بنده شاد




ببخت تو شادانم و تن درست
روانم همی خاک پای تو جست




از ایرانیان هرچ پرسید شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه




بی‌اندازه پیکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ




چو بی‌کام و بی‌نام و بی‌تن شدند
گریزان بکوه هماون شدند




سپهدار طوس است مردی دلیر
بهامون نترسد ز پیکار شیر




بزرگان چو گودرز کشوادگان
چو گیو و چو رهام ز آزادگان




ببخت سرافراز خاقان چین
سپهبد نبیند سپه را جزین




بدو گفت خاقان که نزدیک من
بباش و بیاور یکی انجمن




یک امروز با کام دل می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم




بیاراست خیمه چو باغ بهار
بهشتست گفتی برنگ و نگار




چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب




که امروز ترکان چرا خامش‌اند
برای بداند، ار ز می بیهش‌اند




اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان




اگرشان به پیکار یار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست




تو ایرانیان را همه کشته گیر
وگر زنده از رزم برگشته گیر




مگر رستم آید بدین رزمگاه
وگرنه بد آید بما زین سپاه




ستودان نیابیم یک تن نه گور
بکوبندمان سر بنعل ستور




بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه




از اندیشهٔ ما سخن دیگرست
ترا کردگار جهان یاورست




بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم
جهان آفرین را پرستنده‌ایم




و دیگر ببخت جهاندار شاه
خداوند شمشیر و تـ*ـخت و کلاه




ندارد جهان آفرین دست یاز
که آید ببدخواه ما را نیاز




چو رستم بیاید بدین رزمگاه
بدیها سرآید همه بر سپاه




نباشد ز یزدان کسی ناامید
وگر شب شود روی روز سپید




بیک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ




نبستند بر ما در آسمان
بپایان رسد هر بد بدگمان




اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کاید بمابر گزند




به پرهیز و اندیشهٔ نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار




یکی کنده سازیم پیش سپاه
چنانچون بود رسم و آیین و راه




همه جنگ را تیغها برکشیم
دو روز دگر ار کشند ار کشیم




ببینیم تا چیست آغازشان
برهنه شود بی‌گمان رازشان




از ایران بیاید همان آگهی
درخشان شود شاخ سرو سهی




سپهدار گودرز بر تیغ کوه
برآمد برفت از میان گروه




چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز بالا همی سوی خاور گذشت




بزاری خروش آمد از دیده‌گاه
که شد کار گردان ایران تباه




سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاژورد




شد از خاک خورشید تابان بنفش
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش




غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت




رخش گشت ز اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد بتیر




چنین گفت کز اختر روزگار
مرا بهره کین آمد و کارزار




ز گیتی مرا شور بختیست بهر
پراگنده بر جای تریاک زهر




نبیره پسر داشتم لشکری
شده نامبردار هر کشوری




بکین سیاوش همه کشته شد
ز من بخت بیدار برگشته شد




ازین زندگانی شدم ناامید
سیه شد مرا بخت و روز سپید




نزادی مرا کاشکی مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم




چنین گفت با دیده‌بان پهلوان
که ای مرد بینا و روشن‌روان




نگه کن بتوران و ایران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه




درفش سپهدار ایران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست




بدو دیده‌بان گفت کز هر دو روی
نه بینم همی جنبش و گفت‌وگوی




ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ریخت از دیدگان آب زرد




بنالید و گفت اسپ را زین کنید
ازین پس مرا خشت بالین کنید




شوم پر کنم چشم و آ*غو*ش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را




همان بیژن گیو و رهام را
سواران جنگی و خودکام را




به پدرود کردن رخ هر کسی
ببوسم ببارم ز مژگان بسی




نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان




که ای پهلوان جهان شادباش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش




که از راه ایران یکی تیره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد




فراوان درفش از میان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه




بپیش اندرون گرگ پیکر یکی
یکی ماه پیکر ز دور اندکی




درفشی بدید اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش




بدو گفت گودرز انوشهٔ بدی
ز دیدار تو دور چشم بدی




چو گفتارهای تو آید بجای
بدین سان که گفتی بپاکیزه رای




ببخشمت چندان گرانمایه چیز
کزان پس نیازت نیاید بنیز




وزان پس چو روزی بایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم




ترا پیش تختش برم ناگهان
سرت برفرازم بجاه از مهان




چو باد دمنده ازان جایگاه
برو سوی سالار ایران سپاه




همه هرچ دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی مژده جوی




بدو دیده‌بان گفت کز دیده‌گاه
نشاید شدن پیش ایران سپاه




چو بینم که روی زمین تار گشت
برین دیده گه دیده بیکار گشت




بکردار سیمرغ ازین دیده‌گاه
برم آگهی سوی ایران سپاه




چنین گفت با دیده‌بان پهلوان
که اکنون نگه کن بروشن روان




دگر باره بنگر ز کوه بلند
که ایشان بنزدیک ما کی رسند




چنین داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسد آن سپاه




چنان شاد شد زان سخن پهلوان
چو بیجان شده باز یابد روان




وزان روی پیران بکردار گرد
همی راند لشکر بدشت نبرد




سواری بمژده بیامد ز پیش
بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش




چو بشنید هومان بخندید و گفت
که شد بی‌گمان بخت بیدار جفت




خروشی بشادی ازان رزمگاه
بابر اندر آمد ز توران سپاه




بزرگان ایران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد




باندرز کردن همه همگروه
پراگنده گشتند بر گرد کوه




بهر جای کرده یکی انجمن
همی مویه کردند بر خویشتن




که زار این دلیران خسرونژاد
کزیشان بایران نگیرند یاد




کفنها کنون کام شیران بود
زمین پر ز خون دلیران بود




سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز و بگشای راز از نهفت




برو تا سر تیغ کوه بلند
ببین تا کیند و چه و چون و چند




همی بر کدامین ره آید سپاه
که دارد سراپرده و تـ*ـخت و گاه




بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
برآمد بی‌انبوه دور از گروه




ازان کوه سر کرد هر سو نگاه
درفش سواران و پیل و سپاه




بیامد بسوی سپهبد دوان
دل از غم پر از درد و خسته روان




بدو گفت چندان سپاهست و پیل
که روی زمین گشت برسان نیل




درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست




اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر




سپهبد چو بشنید گفتار اوی
دلش گشت پر درد و پر آب روی




سران سپه را همه گرد کرد
بسی گرم و تیمار لشکر بخورد




چنین گفت کز گردش روزگار
نبینم همی جز غم کارزار




بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب
برویم نیامد ازینسان نهیب




کنون چارهٔ کار ایدر یکیست
اگر چه سلیح و سپاه اندکیست




بسازیم و امشب شبیخون کنیم
زمین را ازیشان چو جیحون کنیم




اگر کشته آییم در کارزار
نکوهش نیابیم از شهریار




نگویند بی نام گردی بمرد
مگر زیر خاکم بباید سپرد




بدین رام گشتند یکسر سپاه
هرانکس که بود اندران رزمگاه




چو شد روی گیتی چو دریای قیر
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر




بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس
دوان و شده روی چون سندروس




چنین گفت کای پهلوان سپاه
از ایران سپاه آمد از نزد شاه




سپهبد بخندید با مهتران
که ای نامداران و کنداوران




چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ
گهی با شتابیم و گه با درنگ




بنیروی یزدان گو پیلتن
بیاری بیاید بدین انجمن




ازان دیده‌بان گشت روشن‌روان
همه مژده دادند پیر و جوان




طلایه فرستاد بر دشت جنگ
خروش آمد از کوه و آوای زنگ




چو خورشید بر چرخ گنبد کشید
شب تار شد از جهان ناپدید




یکی انجمن کرد خاقان چین
بدیبا بیاراست روی زمین




بپیران چنین گفت کامروز جنگ
بسازیم و روزی نباید درنگ




یکی با سرافراز گردنکشان
خنیده سواران دشمن کشان




ببینیم کایرانیان برچیند
بدین رزمگه اندرون با کیند




چنین گفت پیران که خاقان چین
خردمند شاهیست با آفرین




بران رفت باید که او را هواست
که رای تو بر ما همه پادشاست




وزان پس برآمد ز پرده‌سرای
خروشیدن کوس با کرنای




سنانهای رخشان و جوشان سپاه
شده روی کشور ز لشکر سیاه




ز پیلان نهادند بر پنج زین
بیاراست دیگر بدیبای چین




زبرجد نشانده بزین اندرون
ز دیبای زربفت پیروزه‌گون




بزرین رکیب و جناغ پلنگ
بزرین و سیمین جرسها و زنگ




ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار




هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش




سپاهی برفت اندران دشت رزم
کزیشان همی آرزو خواست بزم




زمین شد بکردار چشم خروس
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس




برفتند شاهان لشکر ز جای
هوا پر شد از نالهٔ کرنای




چو از دور طوس سپهبد بدید
سپاه آنچ بودش رده برکشید




ببستند گردان ایران میان
بیاورد گیو اختر کاویان




از آوردگه تا سر تیغ کوه
سپه بود از ایران گروها گروه




چو کاموس و منشور و خاقان چین
چو بیورد و چون شنگل بافرین




نظاره بکوه هماون شدند
نه بر آرزو پیش دشمن شدند




چو از دور خاقان چین بنگرید
خروش سواران ایران شنید




پسند آمدش گفت کاینت سپاه
سوران رزم آور و کینه‌خواه




سپهدار پیران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشاید نهفت




سپهدار کو چاه پوشد بخار
برو اسپ تازد بروز شکار




ازان به که بر خیره روز نبرد
هنرهای دشکن کند زیر گرد




ندیدم سواران و گردنکشان
بگردی و مردانگی زین نشان




بپیران چنین گفت خاقان چین
که اکنون چه سازیم بر دشت کین




ورا گفت پیران کز اندک سپاه
نگیرند یاد اندرین رزمگاه




کشیدی چنین رنج و راه دراز
سپردی و دیدی نشیب و فراز




بمان تا سه روز اندرین رزمگاه
بباشیم و آسوده گردد سپاه




سپه را کنم زان سپس به دو نیم
سرآمد کنون روز پیکار و بیم




بتازند شبگیر تا نیمروز
نبرده سواران گیتی‌فروز




بژوپین و خنجر بتیر و کمان
همی رزم جویند با بدگمان




دگر نیمهٔ روز دیگر گروه
بکوشند تا شب برآید ز کوه




شب تیره آسودگان را بجنگ
برم تا بریشان شود کار تنگ




نمانم که آرام گیرند هیچ
سواران من با سپاه و بسیچ




بدو گفت کاموس کین رای نیست
بدین مولش اندر مرا جای نیست




بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چه باید بدین گونه چندین درنگ




بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم
بریشان در و کوه تنگ آوریم




بایران گذاریم ز ایدر سپاه
نمانیم تـ*ـخت و نه تاج و نه شاه




بر و بومشان پاک و یران کنیم
نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم




زن و کودک خرد و پیر و جوان
نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان




بایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای




ببد روز چندین چه باید گذاشت
غم و درد و تیمار بیهوده داشت




یک امشب گشاده مدارید راه
که ایشان برانند زین رزمگاه




چو باد سپیده دمان بردمد
سپه جمله باید که اندر چمد




تلی کشته بینی ببالای کوه
تو فردا ز گردان ایران گروه




بدانسان که ایرانیان سربسر
ازین پی نبینند جز مویه گر




بدو گفت خاقان جزین رای نیست
بگیتی چو تو لشکر آرای نیست




همه نامدارن بدین هم سخن
که کاموس شیراوژن افگند بن




برفتند وز جای برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند




چو خورشید بر گنبد لاژورد
سراپرده‌ای زد ز دیبای زرد




خروشی بلند آمد از دیده‌گاه
بگودرز کای پهلوان سپاه




سپاه آمد و راه نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد




بجنبید گودرز از جای خویش
بیاورد پوینده بالای خویش




سوی گرد تاریک بنهاد روی
همی شد خلیده دل و راه‌جوی




بیامد چو نزدیک ایشان رسید
درفش فریبرز کاوس دید




که او بد بایران سپه پیش‌رو
پسندیده و خویش سالار نو




پیاده شد از اسپ گودرز پیر
همان لشکر افروز دانش‌پذیر




گرفتند مر یکدگر را کنار
خروشی برآمد ز هر دو بزار




فریبرز گفت ای سپهدار پیر
همیشه بجنگ اندری ناگزیر




ز کین سیاوش تو داری زیان
دریغا سواران گودرزیان




ازیشان ترا مزد بسیار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد




سپاس از خداوند خورشید و ماه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه




ازیشان ببارید گودرز خون
که بودند کشته بخاک اندرون




بدو گفت بنگر که از بخت بد
همی بر سرم هر زمان بد رسد




درین جنگ پور و نبیره نماند
سپاه و درفش و تبیره نماند




فرامش شدم کار آن کارزار
کنونست رزم و کنونست کار




سپاهست چندان برین دشت و راغ
که روی زمین گشت چون پر زاغ




همه لشکر طوس با این سپاه
چو تیره شبانست با نور ماه




ز چین و ز سقلاب وز هند و روم
ز ویران گیتی و آباد بوم




همانا نماندست یک جانور
مگر بسته بر جنگ ما بر کمر




کنون تا نگویی که رستم کجاست
ز غمها نگردد مرا پشت راست




فریبرز گفت از پس من ز جای
بیامد نبودش جز از رزم رای




شب تیره را تا سپیده دمان
بیاید بره بر نجوید زمان




کنون من کجا گیرم آرامگاه
کجا رانم این خوار مایه سپاه




بدو گفت گودرز رستم چه گفت
که گفتار او را نشاید نهفت




فریبرز گفت ای جهاندیده مرد
تهمتن نفرمود ما را نبرد




بباشید گفت اندران رزمگاه
نباید شدن پیش روی سپاه




بباید بدان رزمگاه آرمید
یکی تا درفش من آید پدید




برفت او و گودرز با او برفت
براه هماون خرامید تفت




چو لشکر پدید آمد از دیده‌گاه
بشد دیده‌بان پیش توران سپاه




کز ایران یکی لشکر آمد بدشت
ازان روی سوی هماون گذشت




سپهبد بشد پیش خاقان چین
که آمد سپاهی ز ایران زمین




ندانیم چندست و سالار کیست
چه سازیم و درمان این کار چیست




بدو گفت کاموس رزم آزمای
بجایی که مهتر تو باشی بپای




بزرگان درگاه افراسیاب
سپاهی بکردار دریای آب




تو دانی چه کردی بدین پنج ماه
برین دشت با خوار مایه سپاه




کنون چون زمین سربسر لشکرست
چو خاقان و منشور کنداورست




بمان تا هنرها پدید آوریم
تو در بستی و ما کلید آوریم




گر از کابل و زابل و مای و هند
شود روی گیتی چو رومی پرند




همانا به تنها تن من نیند
نگویی که ایرانیان خود کیند




تو ترسانی از رستم نامدار
نخستین ازو من برآرم دمار




گرش یک زمان اندر آرم بدام
نمانم که ماند بگیتیش نام




تو از لشکر سیستان خسته‌ای
دل خویش در جنگشان بسته‌ای




یکی بار دست من اندر نبرد
نگه کن که برخیزد از دشت گرد




بدانی که اندر جهان مرد کیست
دلیران کدامند و پیکار چیست




بدو گفت پیران کانوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی




بپیران چنین گفت خاقان چین
که کاموس را راه دادی بکین




بکردار پیش آورد هرچ گفت
که با کوه یارست و با پیل جفت




از ایرانیان نیست چندین سخن
دل جنگجویان چنین بد مکن




بایران نمانیم یک سرفراز
برآریم گرد از نشیب و فراز




هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب




همه پای کرده به بندگران
وزیشان فگنده فراوان سران




بایران نمانیم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تـ*ـخت




بخندید پیران و کرد آفرین
بران نامداران و خاقان چین




بلشکر گه آمد دلی شادمان
برفتند ترکان هم اندر زمان




چو هومان و لهاک و فرشیدورد
بزرگان و شیران روز نبرد




بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیش رو با درفشی سیاه




ز کارآگهان نامداری دمان
برفت و بیامد هم اندر زمان




فریبرز کاوس گفتند هست
سپاهی سرافراز و خسروپرست




چو رستم نباشد ازو باک نیست
دم او برین زهر تریاک نیست




ابا آنک کاموس روز نبرد
همی پیلتن را ندارد بمرد




مبادا که او آید ایدر بجنگ
وگر چند کاموس گردد نهنگ




نه رستم نه از سیستان لشکرست
فریبرز را خاک و خون ایدرست




چنین گفت پیران که از تـ*ـخت و گاه
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه




که چون من شنیدم کز ایران سپاه
خرامید و آمد بدین رزمگاه




بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد یکی از دلم باد سرد




بدو گفت کلباد کین درد چیست
چرا باید از طوس و رستم گریست




ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه
میان اندرون باد را نیست راه




چه ایرانیان پیش ما در چه خاک
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک




پراگنده گشتند ازان جایگاه
سوی خیمهٔ خویش کردند راه




ازان پس چو آگاهی آمد به طوس
که شد روی کشور پر آوای کوس




از ایران بیامد گو پیلتن
فریبرز کاوس و آن انجمن




بفرمود تا برکشیدند کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس




ز کوه هماون برآمد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش




سپهبد بریشان زبان برگشاد
ز مازندران کرد بسیار یاد




که با دیو در جنگ رستم چه کرد
بریشان چه آورد روز نبرد




سپاه آفرین خواند بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن‌روان




بدین مژده گر دیده‌خواهی رواست
که این مژده آرایش جان ماست




کنون چون تهمتن بیامد بجنگ
ندارند پا این سپه با نهنگ




یکایک بران گونه رزمی کنیم
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم




درفش سرافراز خاقان و تاج
سپرهای زرین و آن تـ*ـخت عاج




همان افسر پیلبانان بزر
سنانهای زرین و زرین کمر




همان زنگ زرین و زرین جرس
که اندر جهان آن ندیدست کس




همان چتر کز دم طاوس نر
برو بافتستند چندان گهر




جزین نیز چندی بچنگ آوریم
چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم




بلشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم با هراسیم و هم با فسوس




همه دامن کوه پر لشکرست
سر نامداران ببند اندرست




چو رستم بیاید نکوهش کند
مگر کین سخن را پژوهش کند




که چون مرغ پیچیده بودم بدام
همه کار ناکام و پیکار خام




سپهبد همان بود و لشکر همان
کسی را ندیدم ز گردان دمان




یکی حمله آریم چون شیر نر
شوند از بن که مگر زاستر




سپه گفت کین برتری خود مجوی
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی




کزین کوه کس پیشتر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد




بباشیم بر پیش یزدان بپای
که اویست بر نیکوی رهنمای




بفرمان دارندهٔ هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه




چه داری دژم اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را




بشادی ز گردان ایران گروه
خروشی برآمد ز بالای کوه




چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو




ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود اسپ افگن و پیش رو




سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد




زره بود در زیر پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش




بایران خروش آمد از دیده‌گاه
کزین روی تنگ اندر آمد سپاه




درفش سپهبد گو پیلتن
پدید آمد از دور با انجمن




وزین روی دیگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سیاه




سپهبد سورای چو یک لـ*ـخت کوه
زمین گشته از نعل اسپش ستوه




یکی گرز همچون سر گاومیش
سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش




همی جوشد از گرز آن یال و کفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت




وزین روی ایران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آوای کوس




خروشیدن دیده‌بان پهوان
چو بشنید شد شاد و روشن‌روان




ز نزدیک گودرز کشواد تفت
سواری بنزد فریبرز رفت




که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند




تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتری و پدر پادشاست




که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه




فریبرز با لشکری گرد نیو
بیامد بپیوست با طوس و گیو




بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند




چو با میسره راست شد میمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه




برآمد خروشیدن کرنای
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای




چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ
بهامون زمانی نبودش درنگ




سپه را بکردار دریای آب
که از کوه سیل اندر آید شتاب




بیاورد و پیش هماون رسید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید




چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد




که این لشکری گشن و کنداورست
نه پیران و هومان و آن لشکرست




که دارید ز ایرانیان جنگجوی
که با من بروی اندر آرند روی




ببینید بالا و برز مرا
برو بازوی و تیغ و گرز مرا




چو بشنید گیو این سخن بردمید
برآشفت و تیغ از میان برکشید




چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت




کمان برکشید و بزه بر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد




بکاموس بر تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت




چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کرد سر ناپدید




بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو شیری برافراز پیلی سترگ




چو آمد بنزدیک بدخواه اوی
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی




چو شد گیو جنبان بزین اندرون
ازو دور شد نیزهٔ آبگون




سبک تیغ را برکشید از نیام
خروشید و جوشید و برگفت نام




به پیش سوار اندر آمد دژم
بزد تیغ و شد نیزهٔ او قلم




ز قلب سپه طوس چون بنگرید
نگه کرد و جنگ دلیران بدید




بدانست کو مرد کاموس نیست
چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست




خروشان بیامد ز قلب سپاه
بیاری بر گیو شد کینه‌خواه




عنان را بپیچید کاموس تنگ
میان دو گرد اندر آمد بجنگ




ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام یزدان بخواند




به نیزه پیاده به آوردگاه
همی گشت با او بپیش سپاه




دو گرد گرانمایه و یک سوار
کشانی نشد سیر زان کارزار




برین گونه تا تیره شد جای هور
همی بود بر دشت هر گونه شور




چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس




سوی خیمه رفتند هر دو گروه
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه




چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه
طلایه برون شد ز هر دو سپاه




ازان دیده گه دیده، بگشاد لـ*ـب
که شد دشت پر خاک و تاریک شب




پر از گفتگویست هامون و راغ
میان یلان نیز چندین چراغ




همانا که آمد گو پیلتن
دمان و ز زابل یکی انجمن




چو بشنید گودرز کشواد تفت
شب تیره از کوه خارا برفت




پدید آمد آن اژدهافش درفش
شب تیره‌گون کرد گیتی بنفش




چو گودرز روی تهمتن بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید




پیاده شد از اسپ و رستم همان
پیاده بیامد چو باد دمان




گرفتند مر یکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشی بزار




ازان نامدارن گودرزیان
که از کینه جستن سرآمد زمان




بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن‌روان




همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ
سخن هرچ گویی نباشد دروغ




تو ایرانیان را ز مام و پدر
بهی هم ز گنج و ز تـ*ـخت و گهر




چنانیم بی‌تو چو ماهی بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک




چو دیدم کنون خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا




مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روی خندان نماند




بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهای گیتی سر آزاد دار




که گیتی سراسر فریبست و بند
گهی سودمندی و گاهی گزند




یکی را ببستر یکی را بجنگ
یکی را بنام و یکی را بننگ




همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا نیز از مرگ بد*کاره نیست




روان تو از درد بی‌درد باد
همه رفتن ما بورد باد




ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو
ز ایران نبرده سواران نیو




که رستم به کوه هماون رسید
مر او را جهاندیده گودرز دید




برفتند چون باد لشکر ز جای
خروش آمد و نالهٔ کرنای




چو آمد درفش تهمتن پدید
شب تیره لشکر برستم رسید




سپاه و سپهبد پیاده شدند
میان بسته و دلگشاده شدند




خروشی برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زیر خاک نبرد




دل رستم از درد ایشان بخست
بکینه بنوی میان را ببست




بنالید ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه




بسی پندها داد و گفت ای سران
بپیش آمد امروز رزمی گران




چنین است آغاز و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ




سراپرده زد گرد گیتی‌فروز
پس پشت او لشکر نیمروز




بکوه اندرون خیمه‌ها ساختند
درفش سپهبد برافراختند




نشست از بر تـ*ـخت بر پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن




ز یک دست بنشست گودرز و گیو
بدست دگر طوس و گردان نیو




فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش




ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه




فراوان ازان لشکر بی‌شمار
بگفتند با مهتر نامدار




ز کاموس و شنگل ز خاقان چین
ز منشور جنگی و مردان کین




ز کاموس خود جای گفتار نیست
که ما را بدو راه دیدار نیست




درختیست بارش همه گرز و تیغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ




ز پیلان جنگی ندارد گریز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز




ازین کوه تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد




اگر سوی ما پهلوان سپاه
نکردی گذر کار گشتی تباه




سپاس از خداوند پیروزگر
ک او آورد رنج و سختی بسر




تن ما بتو زنده شد بی‌گمان
نبد هیچ کس را امید زمان




ازان کشتگان یک زمان پهلوان
همی بود گریان و تیره‌روان




ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تیره خاک سیاه




نبینی مگر گرم و تیمار و رنج
برینست رسم سرای سپنج




گزافست کردار گردان سپهر
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر




اگر کشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر بچون و چرا ننگریم




چنان رفت باید که آید زمان
مشو تیز با گردش آسمان




جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد




ازین پس همه کینه باز آوریم
جهان را بایران نیاز آوریم




بزرگان همه خواندند آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین




همیشه بدی نامبردار و شاد
در شاه پیروز بی‌تو مباد




چو از کوه بفروخت گیتی فروز
دو زلف شب تیره بگرفت روز




ازان چادر قیر بیرون کشید
بدندان لـ*ـب ماه در خون کشید




تبیره برآمد ز هر دو سرای
برفتند گردان لشکر ز جای




سپهدار هومان به پیش سپاه
بیامد همی کرد هر سو نگاه




که ایرانیان را که یار آمدست
که خرگاه و خیمه بکار آمدست




ز یپروزه دیبا سراپرده دید
فراوان بگرد اندرش پرده دید




درفش و سنان سپهبد بپیش
همان گردش اختر بد بپیش




سراپرده‌ای دید دیگر سیاه
درفشی درفشان بکردار ماه




فریبرز کاوس با پیل و کوس
فراوان زده خیمه نزدیک طوس




بیامد پر از غم بپیران بگفت
که شد روز با رنج بسیار جفت




کز ایران ده و دار و بانگ خروش
فراوان ز هر شب فزون بود دوش




بتنها برفتم ز خیمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه




از ایران فراوان سپاه آمدست
بیاری برین رزمگاه آمدست




ز دیبا یکی سبز پرده‌سرای
یکی اژدهافش درفشی بپای




سپاهی بگرد اندرش زابلی
سپردار و با خنجر کابلی




گمانم که رستم ز نزدیک شاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه




بدو گفت پیران که بد روزگار
اگر رستم آید بدین کارزار




نه کاموس ماند نه خاقان چین
نه شنگل نه گردان توران زمین




هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید
بیامد سپهدار را بنگرید




وزانجا دمان سوی کاموس شد
بنزدیک منشور و فرطوس شد




که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ایران سپاه




بیاری فراوان سپاه آمدست
بسی کینه‌ور رزمخواه آمدست




گمانم که آن رستم پیلتن
که گفتم همی پیش این انجمن




برفت از در شاه ایران سپاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه




بدو گفت کاموس کای پر خرد
دلت یکسر اندیشهٔ بد برد




چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ




ز رستم چه رانی تو چندین سخن
ز زابلستان یاد چندین مکن




درفش مرا گر ببیند به چنگ
بدریای چین بر خروشد نهنگ




برو لشکر آرای و برکش سپاه
درفش اندر آور به آوردگاه




چو من با سپاه اندر آیم بجنگ
نباید که باشد شما را درنگ




ببینی تو پیکار مردان کنون
شده دشت یکسر چو دریای خون




دل پهلوان زان سخن شاد گشت
ز اندیشهٔ رستم آزاد گشت




سپه را همه ترگ و جوشن بداد
همی کرد گفتار کاموس یاد




وزان جایگه پیش خاقان چین
بیامد بیوسید روی زمین




بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی




بریدی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور




بدین سام بزرم افراسیاب
گذشتی به کشتی ز دریای آب




سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست




بیارای پیلان بزنگ و درای
جهان پر کن از نالهٔ کرنای




من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پیل و با کوس در قلبگاه




نگه دار پشت سپاه مرا
بابر اندر آور کلاه مرا




چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیش‌رو باش زین انجمن




بسی سخت سوگندهای دراز
بخورد و بر آهیخت گرز از فراز




که امروز من جز بدین گرز جنگ
نسازم وگر بارد از ابر سنگ




چو بشنید خاقان بزد کرنای
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای




ز بانگ تبیره زمین و سپهر
بپوشید کوه و بیفگند مهر




بفرمود تا مهد بر پشت پیل
ببستند و شد روی گیتی چو نیل




بیامد گرازان بقلب سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه




خروشیدن زنگ و هندی درای
همی دل برآورد گفتی ز جای




ز بس تـ*ـخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریای نیل




بچشم اندرون روشنایی نماند
همی باروان آشنایی نماند




پر از گرد شد چشم و کام سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر




چو خاقان بیامد بقلب سپاه
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه




ز کاموس چون کوه شد میمنه
کشیدند بر سوی هامون بنه




سوی میسره نیز پیران برفت
برادرش هومان و کلباد تفت




چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد
بیاراست در قلب جای نبرد




چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تا بر که گردد بمهر




چگونه بود بخشش آسمان
کرا زین بزرگان سرآید زمان




درنگی نبودم براه اندکی
دو منزل همی کرد رخشم یکی




کنون سم این بارگی کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتست




نیارم برو کرد نیرو بسی
شدن جنگ جویان به پیش کسی




یک امروز در جنگ یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید




که گردان سپهر جهان یار ماست
مه و مهر گردون نگهدار ماست




بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس




سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و نالهٔ گاودم




بیاراست گودرز بر میمنه
فرستاد بر کوه خارا بنه




فریبرز کاوس بر میسره
جهان چون نیستان شده یکسره




بقلب اندرون طوس نوذر بپای
زمین شد پر از نالهٔ کرنای




جهان شد بگرد اندرون ناپدید
کسی از یلان خویشتن را ندید




بشد پیلتن تا سر تیغ کوه
بدیدار خاقان و توران گروه




سپه دید چندانک دریای روم
ازیشان نمودی چو یک مهره موم




کشانی و شگنی و سقلاب و هند
چغانی و رومی و وهری و سند




جهانی شده سرخ و زرد و سیاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه




زبانی دگرگون بهر گوشه‌ای
درفش نوآیین و نو توشه‌ای




ز پیلان و آرایش و تـ*ـخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج




جهان بود یکسر چو باغ بهشت
بدیدار ایشان شده خوب زشت




بران کوه سر ماند رستم شگفت
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت




که تا چون نماید بما چرخ مهر
چه بازی کند پیر گشته سپهر




فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد




همی گفت تا من کمر بسته‌ام
بیک جای یک سال ننشسته‌ام




فراوان سپه دیده‌ام پیش ازین
ندانم که لشکر بود بیش ازین




بفرمود تا برکشیدند کوس
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس




ازان کوه سر سوی هامون کشید
همی نیزه از کینه در خون کشید




بیک نیمه از روز لشکر گذشت
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت




ز گرد سپه روشنایی نماند
ز خورشید شب را جدایی نماند




ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت
همی آفتاب اندران خیره گشت




خروش سواران و اسپان ز دشت
ز بهرام و کیوان همی برگذشت




ز جوش سواران و زخم تبر
همی سنگ خارا برآورد پر




همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک در زیر نعل




دل مرد بددل گریزان ز تن
دلیان ز خفتان بریده کفن




برفتند ازان جای شیران نر
عقاب دلاور برآورد پر




نماند ایچ با روی خورشید رنگ
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ




بلشکر چنین گفت کاموس گرد
که گر آسمان را بباید سپرد




همه تیغ و گرز و کمند آورید
بایرانیان تنگ و بند آورید




جهانجوی را دل بجنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست




دلیری کجا نام او اشکبوس
همی بر خروشید بر سان کوس




بیامد که جوید ز ایران نبرد
سر هم نبرد اندر آرد بگرد




بشد تیز رهام با خود و گبر
همی گرد رزم اندر آمد بابر




برآویخت رهام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس




بران نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت




جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانش بر تیر چون باد بود




نبد کارگر تیر بر گبر اوی
ازان تیزتر شد دل جنگجوی




بگرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد سپهر ابنوس




برآهیخت رهام گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران




چو رهام گشت از کشانی ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه




ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کاید بر اشکبوس




تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده‌ست جفت




بمی در همی تیغ‌بازی کند
میان یلان سرفرازی کند




چرا شد کنون روی چون سندروس
سواری بود کمتر از اشکبوس




تو قلب سپه را به‌آیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار




کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تیر چند




خروشید کای مرد رزم آزمای
هم آوردت آمد مشو باز جای




کشانی بخندید و خیره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند




بدو گفت خندان که نام تو چیست
تن بی‌سرت را که خواهد گریست




تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام




مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد




کشانی بدو گفت بی‌بارگی
بکشتن دهی سر بیکبارگی




تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای بیهده مرد پرخاشجوی




پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ اورد




بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه بجنگ




هم اکنون ترا ای نبرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار




پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس




کشانی پیاده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن




پیاده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار




کشانی بدو گفت با تو سلیح
نبینم همی جز فسوس و مزیح




بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سراری زمان




چو نازش باسپ گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندر کشید




یکی تیر زد بر بر اسپ اوی
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی




بخندید رستم به آواز گفت
که بنشین به پیش گرانمایه جفت




سزدگر بداری سرش درکنار
زمانی برآسایی از کارزار




کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لرزان و رخ سندروس




برستم برآنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت برخیره خیر




همی رنجه داری تن خویش را
دو بازوی و جان بداندیش را




تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ




یکی تیر الماس پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب




کمان را بمالید رستم بچنگ
بشست اندر آورد تیر خدنگ




برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست




چو سوفارش آمد بپهنای گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش




چو بـ*ـو*سید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی




بزد بر بر و سـ*ـینهٔ اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بـ*ـو*س




قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه




کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد




نظاره بریشان دو رویه سپاه
که دارند پیکار گردان نگاه




نگه کرد کاموس و خاقان چین
بران برز و بالا و آن زور و کین




چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواری فرستاد خاقان دمان




کزان نامور تیر بیرون کشید
همه تیر تا پر پر از خون کشید




همه لشکر آن تیر برداشتند
سراسر همه نیزه پنداشتند




چو خاقان بدان پر و پیکان تیر
نگه کرد برنا دلش گشت پیر




بپیران چنین گفت کین مرد کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست




تو گفتی که لـ*ـختی فرومایه‌اند
ز گردنکشان کمترین پایه‌اند




کنون نیزه با تیر ایشان یکیست
دل شیر در جنگشان اندکیست




همی خوار کردی سراسر سخن
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن




بدو گفت پیران کز ایران سپاه
ندانم کسی را بدین پایگاه




کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت




از ایرانیان گیو و طوس‌اند مرد
که با فر و برزند روز نبرد




برادرم هومان بسی پیش طوس
جهان کرد بر گونهٔ آبنوس




بایران ندانم که این مرد کیست
بدین لشکر او را هم آورد کیست




شوم بازپرسم ز پرده‌سرای
بیارند ناکام نامش بجای




بیامد پر اندیشه و روی زرد
بپرسید زان نامداران مرد




بپیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد




بزرگان ایران گشاده‌دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند




کنون تا بیامد از ایران سپاه
همی برخروشند زان رزمگاه




بدو گفت پیران که هر چند یار
بیاید بر طوس از ایران سوار




چو رستم نباشد مرا باک نیست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست




سپه را دو رزم گرانست پیش
بجویند هر کس بدین نام خویش




وزان جایگه پیش کاموس رفت
بنزدیک منشور و فرطوس تفت




چنین گفت کامروز رزمی بزرگ
برفت و پدید آمد از میش گرگ




ببینید تا چارهٔ کار چیست
بران خستگیها بر آزار چیست




چنین گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ




برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس




دلم زان پیاده به دو نیم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد




ببالای او بر زمین مرد نیست
بدین لشکر او را هم آورد نیست




کمانش تو دیدی و تیر ایدرست
بزور او ز پیل ژیان برترست




همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندین همی برشمردی ازوی




پیاده بدین رزمگاه آمدست
بیاری ایران سپاه آمدست




بدو گفت پیران که او دیگرست
سواری سرافراز و کنداورست




بترسید پس مرد بیدار دل
کجا بسته بود اندران کار دل




ز پیران بپرسید کان شیر مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد




ز بازو و برزش چه داری نشان
چه گوید بورد با سرکشان




چگونست مردی و دیدار اوی
چگونه شوم من بپیکار اوی




گرا یدونک اویست کامد ز راه
مرا رفت باید به آوردگاه




بدو گفت پیران که این خود مباد
که او آید ایدر کند رزم یاد




یکی مرد بینی چو سرو سهی
بدیدار با زیب و با فرهی




بسا رزمگاها که افراسیاب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب




یکی رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوی شمشیر دست




بکین سیاوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار




ز مردان کنند آزمایش بسی
سلیح ورا برنتابد کسی




نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روز جنگ




زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر




برزم اندر آید بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره




یکی جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آید بجنگ




همی نام ببربیان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش




نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدش پر




یکی رخش دارد بزیر اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون




همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ هنگام جنگ




ابا این شگفتی بروز نبرد
سزد گر نداری تو او را بمرد




چو بشنید کاموس بسیار هوش
بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش




همانا خوش آمدش گفتار اوی
برافروخت زان کار بازار اوی




بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بیدار دل باش و روشن‌روان




ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت
که خوردند شاهان بیدار بخت




خورم من فزون زان کنون پیش تو
که روشن شود زان دل و کیش تو




که زین را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور




مگر بخت و رای تو روشن کنم
بریشان جهان چشم سوزن کنم




بسی آفرین خواند پیران بدوی
که ای شاه بینادل و راست‌گوی




بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت
هنرمند باشی ندارم شگفت




بکام تو گردد همه کار ما
نماندست بسیار پیکار ما




وزان جایگه گرد لشکر بگشت
بهر خیمه و پرده‌ای برگذشت




بگفت این سخن پیش خاقان چین
همی گفت با هر کسی همچنین




ز خورشید چون شد جهان لعل فام
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام




دلیران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کاموس کشانی
ادامه:


بخرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند




چو کاموس اسپ افگن شیر مرد
چو منشور و فرطوس مرد نبرد




شمیران شگنی و شنگل ز هند
ز سقلاب چون کندر وشاه سند




همی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی




ازان پس بران رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست




برفتند هر کس برام خویش
بخفتند در خیمه با کام خویش




چو باریک و خمیده شد پشت ماه
ز تاریک زلف شبان سیاه




بنزدیک خورشید چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست




سپاه دو کشور برآمد بجوش
بچرخ بلند اندر آمد خروش




چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ




گمان برد باید که پیران نبود
نه بی او نشاید نبرد آزمود




همه همگنان رزمساز آمدیم
بیاری ز راه دراز آمدیم




گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام را زیر ننگ آوریم




و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب




یکی رزم باید همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه




ز من هدیه و بردهٔ زابلی
بیابید با شارهٔ کابلی




ز ده کشور ایدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست




بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند




که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست




یک امروز بنگر بدین رزمگاه
که شمشیر بارد ز ابر سیاه




وزین روی رستم بایرانیان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان




اگر کشته شد زین سپاه اندکی
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی




چنین یکسره دل مدارید تنگ
نخواهم تن زنده بی‌نام و ننگ




همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس




کنون یکسره دل پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید




که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل




بسازید کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست




میان را ببندید کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار




بزرگان برو خواندند آفرین
که از تو فروزد کلاه و نگین




بپوشید رستم سلیح نبرد
به آوردگه رفت با داروبرد




زره زیر بد جوشن اندر میان
ازان پس بپوشید ببربیان




گرانمایه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد




بنیروی یزدان میان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل سرخوش




ز بالای او آسمان خیره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت




برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس




جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه




وزین روی کاموس بر میمنه
پس پشت او ژنده پیل و بنه




ابر میسره لشکر آرای هند
زره‌دار با تیغ و هندی پرند




بقلب اندرون جای خاقان چین
شده آسمان تار و جنبان زمین




وزین رو فریبرز بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره




سوی میمنه پور کشواد بود
که کتفش همه زیر پولاد بود




بقلب اندرون طوس نوذر بپای
به پیش سپه کوس با کرنای




همی دود آتش برآمد ز آب
نبیند چنین رزم جنگی بخواب




برآمد ز هر سوی لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش




نخستین که آمد میان دو صف
ز خون جگر بر لـ*ـب آورده کف




سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود




همی برخروشید چون پیل سرخوش
یکی گرزهٔ گام پیکر بدست




که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست




کنون گر بیاید به آوردگاه
تهی ماند از تیر او جایگاه




ورا دیده بودند گردان نیو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو




کسی را نیامد همی رزم رای
ز گردان ایران تهی ماند جای




که با او کسی را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ




یکی زابلی بود الوای نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام




کجا نیزهٔ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی




بسی رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان




برنج و بسختی جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته




بدو گفت رستم که بیدار باش
بورد این ترک هشیار باش




مشو غرق ز آب هنرهای خویش
نگه‌دار بر جایگه پای خویش




چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری




شد الوای آهنگ کاموس کرد
که جوید بورد با او نبرد




نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ




بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین




عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل




تهمتن ز الوای شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند




چو آهنگ جنگ سران داشتی
کمندی و گرزی گران داشتی




بیامد بغرید چون پیل سرخوش
کمندی ببازو و گرزی بدست




بدو گفت کاموس چندین مدم
بنیروی این رشتهٔ شصت خم




چنین پاسخ آورد رستم که شیر
چو نخچیر بیند بغرد دلیر




نخستین برین کینه بستی کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور




کنون رشته خوانی کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا




زمانه ترا از کشانی براند
چو ایدر بدت خاک جایت نماند




برانگیخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد




بینداخت تیغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش




سر تیغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد




تن رخش را زان نیامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند




بینداخت و افگندش اندر میان
برانگیخت از جای پیل ژیان




بزین اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال




سوار از دلیری بیفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان




همی خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند




شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام




عنان را بیچید و او را ز زین
نگون اندر آورد و زد بر زمین




بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی بی‌گزند




ز تو تنبل و جادوی دور گشت
روانت بر دیو مزدور گشت




سرآمد بتو بر همه روز کین
نبینی زمین کشانی و چین




گمان تو آن بد که هنگام جنگ
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ




مبادا که کین آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز




دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
بخم کمند اندر آورد چنگ




بیامد خرامان بایران سپاه
بزیر کش اندر تن کینه‌خواه




بگردان چنین گفت کین رزمجوی
ز بس زور و کین اندر آمد بروی




چنین است رسم سرای فریب
گهی در فراز و گهی در نشیب




بایران همی شد که ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند




به زابلستان و به کابلستان
نه ایوان بود نیز و نه گلستان




نیندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را




کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش




شما را بکشتن چگونست رای
که شد کار کاموس جنگی ز پای




بیفگند بر خاک پیش سران
ز لشکر برفتند کنداوران




تنش را بشمشیر کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک




بمردی نباید شد اندر گمان
که بر تو درازست دست زمان




بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان ببرد


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کاموس کشانی
ادامه:


بخرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند




چو کاموس اسپ افگن شیر مرد
چو منشور و فرطوس مرد نبرد




شمیران شگنی و شنگل ز هند
ز سقلاب چون کندر وشاه سند




همی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی




ازان پس بران رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست




برفتند هر کس برام خویش
بخفتند در خیمه با کام خویش




چو باریک و خمیده شد پشت ماه
ز تاریک زلف شبان سیاه




بنزدیک خورشید چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست




سپاه دو کشور برآمد بجوش
بچرخ بلند اندر آمد خروش




چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ




گمان برد باید که پیران نبود
نه بی او نشاید نبرد آزمود




همه همگنان رزمساز آمدیم
بیاری ز راه دراز آمدیم




گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام را زیر ننگ آوریم




و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب




یکی رزم باید همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه




ز من هدیه و بردهٔ زابلی
بیابید با شارهٔ کابلی




ز ده کشور ایدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست




بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند




که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست




یک امروز بنگر بدین رزمگاه
که شمشیر بارد ز ابر سیاه




وزین روی رستم بایرانیان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان




اگر کشته شد زین سپاه اندکی
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی




چنین یکسره دل مدارید تنگ
نخواهم تن زنده بی‌نام و ننگ




همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس




کنون یکسره دل پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید




که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل




بسازید کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست




میان را ببندید کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار




بزرگان برو خواندند آفرین
که از تو فروزد کلاه و نگین




بپوشید رستم سلیح نبرد
به آوردگه رفت با داروبرد




زره زیر بد جوشن اندر میان
ازان پس بپوشید ببربیان




گرانمایه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد




بنیروی یزدان میان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل سرخوش




ز بالای او آسمان خیره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت




برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس




جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه




وزین روی کاموس بر میمنه
پس پشت او ژنده پیل و بنه




ابر میسره لشکر آرای هند
زره‌دار با تیغ و هندی پرند




بقلب اندرون جای خاقان چین
شده آسمان تار و جنبان زمین




وزین رو فریبرز بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره




سوی میمنه پور کشواد بود
که کتفش همه زیر پولاد بود




بقلب اندرون طوس نوذر بپای
به پیش سپه کوس با کرنای




همی دود آتش برآمد ز آب
نبیند چنین رزم جنگی بخواب




برآمد ز هر سوی لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش




نخستین که آمد میان دو صف
ز خون جگر بر لـ*ـب آورده کف




سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود




همی برخروشید چون پیل سرخوش
یکی گرزهٔ گام پیکر بدست




که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست




کنون گر بیاید به آوردگاه
تهی ماند از تیر او جایگاه




ورا دیده بودند گردان نیو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو




کسی را نیامد همی رزم رای
ز گردان ایران تهی ماند جای




که با او کسی را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ




یکی زابلی بود الوای نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام




کجا نیزهٔ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی




بسی رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان




برنج و بسختی جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته




بدو گفت رستم که بیدار باش
بورد این ترک هشیار باش




مشو غرق ز آب هنرهای خویش
نگه‌دار بر جایگه پای خویش




چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری




شد الوای آهنگ کاموس کرد
که جوید بورد با او نبرد




نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ




بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین




عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل




تهمتن ز الوای شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند




چو آهنگ جنگ سران داشتی
کمندی و گرزی گران داشتی




بیامد بغرید چون پیل سرخوش
کمندی ببازو و گرزی بدست




بدو گفت کاموس چندین مدم
بنیروی این رشتهٔ شصت خم




چنین پاسخ آورد رستم که شیر
چو نخچیر بیند بغرد دلیر




نخستین برین کینه بستی کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور




کنون رشته خوانی کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا




زمانه ترا از کشانی براند
چو ایدر بدت خاک جایت نماند




برانگیخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد




بینداخت تیغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش




سر تیغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد




تن رخش را زان نیامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند




بینداخت و افگندش اندر میان
برانگیخت از جای پیل ژیان




بزین اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال




سوار از دلیری بیفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان




همی خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند




شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام




عنان را بیچید و او را ز زین
نگون اندر آورد و زد بر زمین




بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی بی‌گزند




ز تو تنبل و جادوی دور گشت
روانت بر دیو مزدور گشت




سرآمد بتو بر همه روز کین
نبینی زمین کشانی و چین




گمان تو آن بد که هنگام جنگ
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ




مبادا که کین آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز




دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
بخم کمند اندر آورد چنگ




بیامد خرامان بایران سپاه
بزیر کش اندر تن کینه‌خواه




بگردان چنین گفت کین رزمجوی
ز بس زور و کین اندر آمد بروی




چنین است رسم سرای فریب
گهی در فراز و گهی در نشیب




بایران همی شد که ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند




به زابلستان و به کابلستان
نه ایوان بود نیز و نه گلستان




نیندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را




کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش




شما را بکشتن چگونست رای
که شد کار کاموس جنگی ز پای




بیفگند بر خاک پیش سران
ز لشکر برفتند کنداوران




تنش را بشمشیر کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک




بمردی نباید شد اندر گمان
که بر تو درازست دست زمان




بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان ببرد


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان خاقان چین، بخش ۱:


کنون ای خردمند روشن‌روان
بجز نام یزدان مگردان زبان




که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای




همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو




چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان




ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین




کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ




همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی




چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست




چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر




دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ




بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود




چو کاموس گو را بخم کمند
به آوردگه بر توان کرد بند




سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین




سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند




که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه




کنون چارهٔ کار ما بازجوی
بتنها تن خویش و کس را مگوی




بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان




ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست




از آن پس همه تن بکشتن دهیم
به آوردگه بر سر و تن نهیم




بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین




که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند




ابا آنک از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست




ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
بناکام گردن بدو داده‌ایم




کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد




شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند




مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک




همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب




ز لشکر بسی نامور گرد کرد
ز خنجرگزاران و مردان مرد




چنین گفت کین مرد جنگی بتیر
سوار کمندافگن و گردگیر




نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست




هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او




سواری سرافراز و خسروپرست
بیامد ببر زد برین کار دست




که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود




بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز




گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم




بتنها تن خویش جنگ‌آورم
همه نام او زیر ننگ آورم




ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست




برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین




بدو گفت ار این کینه بازآوری
سوی من سر بی‌نیاز آوری




ببخشمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نباید کشیدنت رنج




ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ




چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ




چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست




کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر




کنون گر بیاید به آوردگاه
نمانم که ماند بنزد سپاه




بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای




منم گفت شیراوژن و گردگیر
که گاهی کمند افگنم گاه تیر




هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد




بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست




بدان تا بدانم که روز نبرد
کرا ریختم خون چو برخاست گرد




بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت




کجا چون تو در باغ بار آورد
چو تو میوه اندر شمار آورد




سر نیزه و نام من مرگ تست
سرت را بباید ز تن دست شست




بیامد همانگاه چنگش چو باد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد




کمان جفا پیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود




سپر بر سرآورد رستم چو دید
که تیرش زره را بخواهد برید




بدو گفت باش ای سوار دلیر
که اکنون سرت گردد از رزم سیر




نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن




بد آن اسپ در زیر یک لـ*ـخت کوه
نیامد همی از کشیدن ستوه




بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز




برانگیخت آن بارکش را ز جای
سوی لشکر خویشتن کرد رای




بکردار آتش دلاور سوار
برانگیخت رخش از پس نامدار




همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی




دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت




زمانی همی داشت تا شد غمی
ز بالا بزد خویشتن بر زمی




بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست




همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بی‌نوار




همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین




همی بود رستم میان دو صف
گرفته یکی خشت رخشان بکف




وزان روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش چرخ و بخت




بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین




مران نامور پهلوان را تو نام
شوی بازجویی فرستی پیام




بدو گفت هومان که سندان نیم
برزم اندرون پیل دندان نیم




بگیتی چو کاموس جنگی نبود
چنو رزم‌خواه و درنگی نبود




بخم کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوار مایه مدار




شوم تا چه خواهد جهان آفرین
که پیروز گردد بدین دشت کین




بخیمه درآمد بکردار باد
یکی ترگ دیگر بسر برنهاد




درفشی دگر جست و اسپی دگر
دگرگونه جوشن دگرگون سپر




بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید




برستم چنین گفت کای نامدار
کمندافگن وگرد و جنگی سوار




بیزدان که بیزارم از تاج و گاه
که چون تو ندیدم یکی رزم‌خواه




ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ
نبینم همی نامداری سترگ




دلیری که چندین بجوید نبرد
برآرد همی از دل شیر گرد




ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش




جز از تو کسی را ز ایران سپاه
ندیدم که دارد دل رزمگاه




مرا مهربانیست بر مرد جنگ
بویژه که دارد نهاد پلنگ




کنون گر بگویی مرا نام خویش
برو بوم و پیوند وآرام خویش




سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی




بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن




چرا تو نگویی مرا نام خویش
بر و کشور و بوم و آرام خویش




چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن




اگر آشتی جست خواهی همی
بکوشی که این کینه کاهی همی




نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت




همان خون پرمایه گودرزیان
که بفزود چندین زیان بر زیان




بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند




گنهکار خون سر بیگناه
نگر تا که یابی ز توران سپاه




ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته




چو یکسر سوی ما فرستید باز
من از جنگ ترکان شوم بی‌نیاز




ازان پس همه نیکخواه منید
سراسر بر آیین و راه منید




نیازم بکین و نجویم نبرد
نیارم سر سرکشان زیر گرد




وزان پس بگویم بکیخسرو این
بشویم دل و مغزش از درد و کین




بتو بر شمارم کنون نامشان
که مه نامشان باد و مه کامشان




سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست




کسی را که دانی تو از تخم کور
که بر خیره این آب کردند شور




گروی زره و آنک از وی بزاد
نژادی که هرگز مباد آن نژاد




ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید




کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب




و دیگر کسی را کز ایرانیان
نبد کین و بست اندرین کین میان




بزرگان که از تخمهٔ ویسه‌اند
دو رویند و با هر کسی پیسه‌اند




چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد




اگر این که گفتم بجای آورید
سر کینه جستن بپای آورید




ببندم در کینه بر کشورت
بجوشن نپوشید باید برت




و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن




که خوکردهٔ جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم




بسی سر جدا کرده دارم ز تن
که جز کام شیران نبودش کفن




مرا آزمودی بدین رزمگاه
همینست رسم و همینست راه




ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن




کنون هرچ گفتم ترا گوش دار
سخنهای خوب اندر آ*غو*ش دار




چو بشنید هومان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت




کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دودهٔ خویش دید




چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی




بدین زور و این برز و بالای تو
سر تـ*ـخت ایران سزد جای تو




نباشی جز از پهلوانی بزرگ
وگر نامداری ز ایران سترگ




بپرسیدی از گوهر و نام من
بدل دیگر آمد ترا کام من




مرا کوه گوشست نام ای دلیر
پدر بـ*ـو*سپاسست مردی چو شیر




من از وهر با این سپاه آمدم
سپاهی بدین رزمگاه آمدم




ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو




کنون گر بگویی مرا نام خویش
شوم شاد دل سوی آرام خویش




همه هرچ گفتی بدین رزمگاه
یکایک بگویم به پیش سپاه




همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین




بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی




ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی




ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست




سوی من فرستش هم اکنون دمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان




بدو گفت هومان که ای سرفراز
بدیدار پیرانت آمد نیاز




چه دانی تو پیران و کلباد را
گروی زره را و پولاد را




بدو گفت چندین چه پیچی سخن
سر آب را سوی بالا مکن




نبینی که پیکار چندین سپاه
بدویست و زو آمد این رزمگاه




بشد تیز هومان هم اندر زمان
شده گونه از روی و آمد دمان




بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت




که این شیردل رستم زابلیست
برین لشکر اکنون بباید گریست




که هرگز نتابند با او بجنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ




سخن گفت و بشنید پاسخ بسی
همی یاد کرد از بد هر کسی




نخست ای برادر مرا نام برد
ز کین سیاوش بسی برشمرد




ز کار گذشته بسی کرد یاد
ز پیران و گردان ویسه‌نژاد




ز بهرام وز تخم گودرزیان
ز هر کس که آمد بریشان زیان




بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر




ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست




برو تا ببینیش نیزه بدست
تو گویی که بر کوه دارد نشست




ابا جوشن و ترگ و ببر بیان
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان




ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ




ترا تا نبیند نجنبد ز جای
ز بهر تو ماندست زان سان بپای




چو بینیش با او سخن نرم گوی
برهنه مکن تیغ و منمای روی




بدو گفت پیران که ای رزمساز
بترسم که روز بد آید فراز




گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست




بر آتش بسوزد بر و بوم ما
ندانم چه کرد اختر شوم ما




بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگر خسته و دل پر از درد و خشم




بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن




چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان




که این بارهٔ آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست




گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب




ازو دیو سیر اید اندر نبرد
چه یک مرد با او چه یک دشت مرد




بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود




پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد




شوم بنگرم تا چه خواهد همی
که از غم روانم بکاهد همی




بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی




اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه باید برین دشت رنج سپاه




بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد
سزد گر نجوییم چندین نبرد




وگر زیر چرم پلنگ اندرست
همانا که رایش بجنگ اندرست




همه یکسره نیز جنگ آوریم
برو دشت پیکار تنگ آوریم




همه پشت را سوی یزدان کنیم
بنیروی او رزم شیران کنیم




هم او را تن از آهن و روی نیست
جز از خون وز گوشت وز موی نیست




نه اندر هوا باشد او را نبرد
دلت را چه سوزی بتیمار و درد




چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین برو بگذرد




بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست
درین رزمگه غم کشیدن بدست




همین زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد




یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی جنگ روی




همی رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش به دو نیم




بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزم خواه




شنیدم کزین لشکر بی شمار
مرا یاد کردی بهنگام کار




خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهی ز من




بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن رای و کام تو چیست




چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم




ز هومان ویسه مرا خواستی
بخوبی زبان را بیاراستی




دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامی ز گردان جنگ آوران




بدو گفت من رستم زابلی
زره‌دار با خنجر کابلی




چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه




بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان




هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب




بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن




ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد




ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه




زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار




درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بی‌نیاز




بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران




بکشتم درختی بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون




ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج




مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست




سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی




بسا درد و سختی و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن




گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست




که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار




که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من




همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک




ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند




ز تیره شب و دیده‌ام نیست شرم
که من چند جوشیده‌ام خون گرم




ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم




میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند




فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان




بخانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم




بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی




پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی




نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب




همم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن بجای




پسر هست و پوشیده‌رویان بسی
چنین خسته و بستهٔ هر کسی




اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب




بناکام لشکر باید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید




بمن بر کنون جای بخشایشست
سپاه اندر آوردن آرایشست




اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم




جز او نیز چندی دلیر و جوان
که در جنگ سیر آمدند از روان




ازین پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز




به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده‌روان




ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان




بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ




گر ایدونکه جنگی بود هم گروه
تلی کشته بینی ببالای کوه




کشانی و سقلاب و شگنی و هند
ازین مرز تا پیش دریای سند




ز خون سیاوش همه بیگناه
سپاهی کشیده بدین رزمگاه




ترا آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ




نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری




ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن




بدو گفت تا من بدین رزمگاه
کمر بسته‌ام با دلیران شاه




ندیدستم از تو به جز راستی
ز ترکان همه راستی خواستی




پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ




چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود




کنون آشتی را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندرخورست




یکی آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه




ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار




گنهکار خون سر بیگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه




و دیگر که با من ببندی کمر
بیایی بر شاه پیروزگر




ز چیزی که ایدر بمانی همی
تو آن را گرانمایه دانی همی




بجای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه




بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار




دگر چون گنه کار جوید همی
دل از بیگناهان بشوید همی




بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب




ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن




چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد




همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست




مرا چارهٔ خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت




بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشن‌روان




شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین




هیونی فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب




و زانجا بیامد بلشکر چو باد
کسی را که بودند ویسه نژاد




یکی انجمن کرد و بگشاد راز
چنین گفت کامد نشیب و فراز




بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمهٔ نیرمست




بزرگان و شیران زابلستان
همه نامداران کابلستان




چنو کینه‌ور باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای




چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود با فسوس




ز ترکان گنهکار خواهد همی
دل از بیگناهان بکاهد همی




که دانی که ایدر گنهکار نیست
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست




نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود




نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تـ*ـخت و کلاه




همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را




که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته




نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن




بکند این گرانمایگان را ز جای
نزد با دلیر و خردمند رای




ببینی که نه شاه ماند نه تاج
نه پیلان جنگی نه این تـ*ـخت عاج




بدین شاددل شاه ایران بود
غم و درد بهر دلیران بود




دریغ آن دلیران و چندین سپاه
که با فر و برزند و با تاج و گاه




بتاراج بینی همه زین سپس
نه برگردد از رزمگه شاد کس




بکوبند ما را بنعل ستور
شود آب این بخت بیدار شور




ز هومان دل من بسوزد همی
ز رویین روان برفروزد همی




دل رستم آگنده از کین اوست
بروهاش یکسر پر از چین اوست




پر از غم شوم پیش خاقان چین
بگویم که ما را چه آمد ز کین




بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد




سراپردهٔ او پر از ناله دید
ز خون کشته بر زعفران لاله دید




ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه




همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب




چرا کین پی افگند کش نیست مرد
که آورد سازد بروز نبرد




سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم




ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینه‌خواه آوریم




ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران




مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم




سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار




تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش




اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب




همی از پی دوده هر کس بدرد
ببارید بر ارغوان آب زرد




چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت




بدل گفت کای زار و بیچارگان
پر از درد و تیمار و غمخوارگان




ندارید ازین اگهی بی‌گمان
که ایدر شما را سرآمد زمان




ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست




بیامد بخاقان چنین گفت باز
که این رزم کوتاه ما شد دراز




از این نامداران هر کشوری
ز هر سو که بد نامور مهتری




بیاورد و این رنجها شد به باد
کجا خیزد از کار بیداد داد




سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد




بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد




سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود




هر آنگه که او جنگ و کین آورد
همی آسمان بر زمین آورد




نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل
نه کوه بلند و نه دریای نیل




بسندست با او به آوردگاه
چو آورد گیرد به پیش سپاه




یکی رخش دارد بزیر اندرون
که گویی روان شد که بیستون




کنون روز خیره نباید شمرد
که دیدند هر کس ازو دستبرد




یکی آتش آمد ز چرخ کبود
دل ما شد از تف او پر ز دود




کنون سر بسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان




ببینید تا چارهٔ کار چیست
بدین رزمگه مرد پیکار کیست




همی رای باید که گردد درست
از آغاز کینه نبایست جست




مگر زین بلا سوی کشور شویم
اگر چند با بخت لاغر شویم




ز پیران غمی گشت خاقان چین
بسی یاد کرد از جهان آفرین




بدو گفت ما را کنون چیست روی
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی




چنین گفت شنگل که ای سرفراز
چه باید کشیدن سخنها دراز




بیاری افراسیاب آمدیم
ز دشت و ز دریای آب آمدیم




بسی باره و هدیه‌ها یافتیم
ز هر کشوری تیز بشتافتیم




بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
چرا شد چنین بر شما کار تنگ




ز یک مرد ننگست گفتن سخن
دگرگونه‌تر باید افگند بن




اگر گرد کاموس را زو زمان
بیامد نباید شدن بدگمان




سپیده‌دمان گرزها برکشیم
وزین دشت یکسر سراندر کشیم




هوا را چو ابر بهاران کنیم
بریشان یکی تیرباران کنیم




ز گرد سواران و زخم تبر
نباید که داند کس از پای سر




شما یکسره چشم بر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید




همانا که جنگ‌آوران صد هزار
فزون باشد از ما دلیر و سوار




ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناکشته بیجان شدیم




چنان دان که او ژنده پیلست سرخوش
به آوردگه شیر گیرد بدست




یکی پیل‌بازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی رزم روی




چو بشنید لشکر ز شنگل سخن
جوان شد دل مرد گشته کهن




بدو گفت پیران کانوشه بدی
روان را بپیگار توشه بدی




همه نامداران و خاقان چین
گرفتند بر شاه هند آفرین




چو پیران بیامد بپرده سرای
برفتند پرمایه ترکان ز جای




چو هومان و نستیهن و بارمان
که با تیغ بودند گر با سنان




بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارشان بر چه آمد به بن




همی آشتی را کند پایگاه
و گر کینه جوید سپاه از سپاه




بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
سپه گشت با او به پیگار جفت




غمی گشت هومان ازان کار سخت
برآشفت با شنگل شوربخت




به پیران چنین گفت کز آسمان
گذر نیست تا بر چه گردد زمان




بیامد بره پیش کلباد گفت
که شنگل مگر با خرد نیست جفت




بباید شدن یک زمان زین میان
نگه کرد باید بسود و زیان




ببینی کزین لشکر بی‌کران
جهانگیر و با گرزهای گران




دو بهره بود زیر خاک اندرون
کفن جوشن و ترگ شسته بخون




بدو گفت کلباد ای تیغ زن
چنین تا توان فال بد را مزن




تن خویش یکباره غمگین مکن
مگر کز گمان دیگر اید سخن




بنا آمده کار دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم




وزین روی رستم یلان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند




چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
فریبرز و گستهم و خراد نیو




چو گرگین کارآزموده سوار
چو بیژن فروزندهٔ کارزار




تهمتن چنین گفت با بخردان
هشیوار و بیدار دل موبدان




کسی را که یزدان کند نیکبخت
سزاوار باشد ورا تاج و تـ*ـخت




جهانگیر و پیروز باشد بجنگ
نباید که بیند ز خود زور چنگ




ز یزدان بود زور ما خود کییم
بدین تیره خاک اندرون بر چییم




بباید کشیدن گمان از بدی
ره ایزدی باید و بخردی




که گیتی نماند همی بر کسی
نباید بدو شاد بودن بسی




همی مردمی باید و راستی
ز کژی بود کمی و کاستی




چو پیران بیامد بر من دمان
سخن گفت با درد دل یک زمان




که از نیکوی با سیاوش چه کرد
چه آمد برویش ز تیمار و درد




فرنگیس و کیخسرو از اژدها
بگفتار و کردار او شد رها




ابا آنک اندر دلم شد درست
که پیران بکین کشته آید نخست




برادرش و فرزند در پیش اوی
بسی با گهر نامور خویش اوی




ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دیده‌ام من بخواب




گنهکار یک تن نماند بجای
مگر کشته افگنده در زیر پای




و لیکن نخواهم که بر دست من
شود کشته این پیر با انجمن




که او را به جز راستی پیشه نیست
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست




گر ایدونک باز آرد این را که گفت
گنـ*ـاه گذشته بباید نهفت




گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کین نباید فزود




ازین پس مرا جای پیکار نیست
به از راستی در جهان کار نیست




ورین نامداران ابا تـ*ـخت و پیل
سپاهی بدین سان چو دریای نیل




فرستند نزدیک ما تاج و گنج
ازایشان نباشیم زین پس برنج




نداریم گیتی بکشتن نگاه
که نیکی‌دهش را جز اینست راه




جهان پر ز گنجست و پر تاج و تـ*ـخت
نباید همه بهر یک نیک‌بخت




چو بشنید گودرز بر پای خاست
بدو گفت کای مهتر راد و راست




ستون سپاهی و زیبای گاه
فروزان بتو شاه و تـ*ـخت و کلاه




سر مایهٔ تست روشن خرد
روانت همی از خرد بر خورد




ز جنگ آشتی بی‌گمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست




بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتهٔ باستان




که از راستی جان بدگوهران
گریزد چو گردون ز بار گران




گر ایدونک بیچاره پیمان کند
بکوشد که آن راستی بشکند




چو کژ آفریدش جهان آفرین
تو مشنو سخن زو و کژی مبین




نخستین که ما رزمگه ساختیم
سخن رفت زین کار و پرداختیم




ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از دشت وز رنج و کین




که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب




میان بسته‌ام بندگی شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را




بسی پند و اندرز بشنید و گفت
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت




شوم گفت بپسیچم این کار تفت
بخویشان بگویم که ما را چه رفت




مرا تـ*ـخت و گنجست و هم چارپای
بدیشان نمایم سزاوار جای




چو گفت این بگفتیم کاری رواست
بتوران ترا تـ*ـخت و گنج و نواست




یکی گوشه‌ای گیر تا نزد شاه
ز تو آشکارا نگردد گنـ*ـاه




بگفتیم و پیران برین بازگشت
شب تیره با دیو انباز گشت




هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاه




تو گفتی که با ما نگفت این سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن




کنون با تو ای پهلوان سپاه
یکی دیگر افگند بازی براه




جز از رنگ و چاره نداند همی
ز دانش سخن برفشاند همی




کنون از کمند تو ترسیده شد
روا بد که ترسیده از دیده شد




همه پشت ایشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود




سر بخت کاموس برگشته دید
بخم کمند اندرش کشته دید




در آشتی جوید اکنون همی
نیارد نشستن بهامون همی




چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
بکار آورد بند و رنگ و فریب




گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پیش آرم آراسته




ببینی که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آید سپهدار طوس




سپهدار پیران بود پیش رو
که جنگ آورد هر زمان نوبنو




دروغست یکسر همه گفت اوی
نشاید جز او اهرمن جفت اوی




اگر بشنوی سر بسر پند من
نگه کن ببهرام فرزند من




سپه را بدان چاره اندر نواخت
ز گودرزیان گورستانی بساخت




که تا زنده‌ام خون سرشک منست
یکی تیغ هندی پزشک منست




چو بشنید رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت




چنین است پیران و این راز نیست
که او نیز با ما همواز نیست




ولیکن من از خوب کردار اوی
نجویم همی کین و پیکار اوی




نگه کن که با شاه ایران چه کرد
ز کار سیاوش چه تیمار خورد




گر از گفتهٔ خویش باز آید اوی
بنزدیک ما رزم‌ساز آید اوی




بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند




ز نیکو گمان اندر آیم نخست
نباید مگر جنگ و پیکار جست




چنو باز گردد ز گفتار خویش
ببیند ز ما درد و تیمار خویش




برو آفرین کرد گودرز و طوس
که خورشید بر تو ندارد فسوس




بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ




مباد این جهان بی سرو تاج شاه
تو بادی همیشه ورا پیش‌گاه




چنین گفت رستم که شب تیره گشت
ز گفتارها مغزها خیره گشت




بباشیم و تا نیم‌شب می خوریم
دگر نیمه تیمار لشکر بریم




ببینیم تا کردگار جهان
برین آشکارا چه دارد نهان




بایرانیان گفت کامشب بمی
یکی اختری افگنم نیک‌پی




که فردا من این گرز سام سوار
بگردن بر آرم کنم کارزار




از ایدر بران سان شوم سوی جنگ
بدانگه کجا پای دارد نهنگ




سراپرده و افسر و گنج و تاج
همان ژنده پیلان و هم تـ*ـخت عاج




بیارم سپارم بایرانیان
اگر تاختن را ببندم میان




برآمد خروشی ز جای نشست
ازان نامداران خسروپرست




سوی خیمهٔ خویش رفتند باز
بخواب و بسایش آمد نیاز




چو خورشید بنمود رخشان کلاه
چو سیمین سپر دید رخسار ماه




بترسید ماه از پی گفت و گوی
بخم اندر امد بپوشید روی




تبیره برآمد ز درگاه طوس
شد از گرد اسپان زمین ابنوس




زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد
بپوشید رستم سلیح نبرد




سوی میمنه پور کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود




فریبرز بر میسره جای جست
دل نامداران ز کینه بشست




بقلب اندرون طوس نوذر بپای
نماند آن زمان بر زمین نیز جای




تهمتن بیامد بپیش سپاه
که دارد یلان را ز دشمن نگاه




و زان روی خاقان بقلب اندرون
ز پیلان زمین چون کهٔ بیستون




ابر میمنه کندر شیر گیر
سواری دلاور بشمشیر و تیر




سوی میسره جنگ دیده گهار
زمین خفته در زیر نعل سوار




همی گشت پیران به پیش سپاه
بیامد بر شنگل رزم‌خواه




بدو گفت کای نامبردار هند
ز بربر بفرمان تو تا بسند




مرا گفته بودی که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه




وزان پس ز رستم بجویم نبرد
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد




بدو گفت شنگل من از گفت خویش
نگردم نبینی ز من کم و بیش




هم اکنون شوم پیش این گرد گیر
تنش را کنم پاره پاره بتیر




ازو کین کاموس جویم بجنگ
بایرانیان بر کنم کار تنگ




هم آنگه سپه را بسه بهر کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد




برفتند یک بهره با ژنده پیل
سپه بود صف برکشیده دو میل




سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار
همه پاک با افسر و گوشوار




بیاراسته گردن از طوق زر
میان بند کرده بزرین کمر




فروهشته از پیل دیبای چین
نهاده برو تـ*ـخت و مهدی زرین




برآمد دم نالهٔ کرنای
برفتند پیلان جنگی ز جای




بیامد سوی میسره سی هزار
سواران گردنکش و نیزه‌دار




سوی میمنه سی هزار دگر
کمان برگرفتند و چینی سپر




بقلب اندرون پیل و خاقان چین
همی برنوشتند روی زمین




جهان سربسر آهنین گشته بود
بهر جایگه‌بر تلی کشته بود




ز بس نالهٔ نای و بانگ درای
زمین و زمان اندر آمد ز جای




ز جوش سواران و از دار و گیر
هوا دام کرگس بد از پر تیر




کسی را نماند اندر آن دشت هوش
ز بانگ تبیره شده کره گوش




همی گشت شنگل میان دو صف
یکی تیغ هندی گرفته بکف




یکی چتر هندی بسر بر بپای
بسی مردم از دنبر و مرغ و مای




پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست




چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد




بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار




بدین ساز و چندین سوار دلیر
سرافراز هر یک بکردار شیر




تو امروز پیش صف اندر مپای
یک امروز و فردا مکن رزم رای




پس پشت خاقان چینی بایست
که داند ترا با سواری دویست




که گر زابلی با درفش سیاه
ببیند ترا کار گردد تباه




ببینیم تا چون بود کار ما
چه بازی کند بخت بیدار ما




وزان جایگه شد بدان انجمن
بجایی که بد سایهٔ پیلتن




فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند




مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب




دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد




برفتم ز نزد تو ای پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان




بگفتم هنرهای تو هرچ بود
بگیتی ترا خود که یارد ستود




هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری بی‌درنگ




بفرجام گفتند کین چون کنیم
که از رای او کینه بیرون کنیم




توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته




نشاید گنهکار دادن بدوی
براندیش و این رازها بازجوی




گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب




ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تـ*ـخت و با افسرند




سپاهی بیامد بدین سان ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین




کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آمد از خشک و آب




بپاسخ نکوهش بسی یافتم
بدین سان سوی پهلوان تافتم




وزیشان سپاهی چو دریای آب
گرفتند بر جنگ جستن شتاب




نبرد تو خواهد همی شاه هند
بتیر و کمان و بهندی پرند




مرا این درستست کز پیلتن
بفرجام گریان شوند انجمن




چو بشنید رستم برآشفت سخت
بپیران چنین گفت کای شوربخت




تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری بروز نهیب




مرا از دروغ تو شاه جهان
بسی یاد کرد آشکار و نهان




وزان پس کجا پیر گودرز گفت
همه بند و نیرنگت اندر نهفت




بدیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو




بـ*ـغلتی همی خیره در خون خویش
بدست این و زین بتر آیدت پیش




چنین زندگانی نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها




مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم
گذاری بیایی بباد بوم




ببینی مگر شاه باداد و مهر
جوان و نوازنده و خوب‌چهر




بدارد ترا چون پدر بی‌گمان
برآرد سرت برتر از آسمان




ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
همی خوشتر آید ز دیبای رنگ




ندارد کسی با تو این داوری
ز تخم پراکند خود بر خوری




بدو گفت پیران که ای نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت




سخنها که داند جز از تو چنین
که از مهتران بر تو باد آفرین




مرا جان و دل زیر فرمان تست
همیشه روانم گروگان تست




یک امشب زنم رای با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن




وزانجا بیامد بقلب سیاه
زبان پر دروغ و روان کینه‌خواه




چو برگشت پیران ز هر دو گروه
زمین شد بکردار جوشنده کوه




چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان




شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید




که امروز رزمی بزرگست پیش
پدید آید اندازهٔ گرگ و میش




مرا گفته بود آن ستاره‌شناس
ازین روز بودم دل اندر هراس




که رزمی بود در میان دو کوه
جهانی شوند اندر آن همگروه




شوند انجمن کاردیده مهان
بدان جنگ بی‌مرد گردد جهان




پی کین نهان گردد از روی بوم
شود گرز پولاد برسان موم




هر آنکس که آید بر ما بجنگ
شما دل مدارید از آن کار تنگ




دو دستش ببندم بخم کمند
اگر یار باشد سپهر بلند




شما سربسر یک بیک همگروه
مباشید از آن نامداران ستوه




مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بی‌گمان




همی نام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز




دل اندر سرای سپنجی مبند
که پر خون شوی چون ببایدت کند




اگر یار باشد روان با خرد
بنیک و ببد روز را بشمرد




خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج




چنین داد پاسخ برستم سپاه
که فرمان تو برتر از چرخ ماه




چنان رزم سازیم با تیغ تیز
که ماند ز ما نام تا رستخیز




ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکی ابر گفتی برآمد سیاه




که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر




ز پیکان پولاد و پر عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب




سنانهای نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتی بخون




چرنگیدن گرزهٔ گاوچهر
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر




بخون و بمغز اندرون خار و خاک
شده غرق و برگستوان چاک چاک




همه دشت یکسر پر از جوی خون
بهر جای چندی فگنده نگون




چو پیلان فگنده بهم میل میل
برخ چون زریر و بلب همچو نیل




چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردی کمر




ندیدم که رزمی بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان




که از کشته گیتی برین سان بود
یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود




بغرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزم‌خواه




بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست




چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید




بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه




چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوی آشکار




که بیگانه‌ای زان بزرگ انجمن
دلیری کند رزم جوید ز من




نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند




پی و بیخ ایشان نمانم بجای
نمانم بترکان سر و دست و پای




بر شنگل آمد به آواز گفت
که ای بدنژاد فرومایه جفت




مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر




نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
کفن بی‌گمان جوشن و ترگ تست




همی گشت با او به آوردگاه
میان دو صف برکشیده سپاه




یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین




برو بر گذر کرد و او را نخست
بشمشیر برد آنگهی شیر دست




برفتند زان روی کنداوران
بزهر آب داده پرندآوران




چو شنگل گریزان شد از پیلتن
پراگنده گشتند زان انجمن




دو بهره ازیشان بشمشیر کشت
دلیران توران نمودند پشت




بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست




چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتی هم آورد نیست




یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یکسر گروه




بتنها کسی رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها




بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود رای و دگر بود یاد




سپه را بفرمود تا همگروه
برانند یکسر بکردار کوه




سرافراز را در میان آورند
تنومند را جان زیان آورند




بشمشیر برد آن زمان شیر دست
چپ لشکر چینیان برشکست




هر آنگه که خنجر برانداختی
همه ره تن بی سر انداختی




نه با جنگ او کوه را پای بود
نه با خشم او پیل را جای بود




بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش




چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر




گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روی کشور میستان شدست




بیک زخم ده نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم




دلیران ایران پس پشت اوی
بکینه دل آگنده و جنگ جوی




ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ




ز کشته همه دشت آوردگاه
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه




ز چینی و شگنی و از هندوی
ز سقلاب و هری و از پهلوی




سپه بود چون خاک در پای کوه
ز یک مرد سگزی شده همگروه




که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکر آرای نیست




کسی کو کند زین سخن داستان
نباشد خردمند همداستان




که پرخاشخر نامور صد هزار
بسنده نبودند با یک سوار




ازین کین بد آمد بافراسیاب
ز رستم کجا یابد آرام و خواب




چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ دشمن کند جان زیان




هم‌اکنون ز پیلان و از خواسته
همان تـ*ـخت و آن تاج آراسته




ستانم ز چینی بایران دهم
بدان شادمان روز فرخ نهم




نباشد جز ایرانیان شاد کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس




یکی را ز شگنان و سقلاب و چین
نمانم که پی برنهد بر زمین




که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست




گر ایدونک نیرو دهد دادگر
پدید آورد رخش رخشان هنر




برین دشت من گورستانی کنم
برومند را شارستانی کنم




یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید




بکوبید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای




زمین را سراسر کنید آبنوس
بگرد سواران و آوای کوس




بکوبید گوپال و گرز گران
چو پولاد را پتک آهنگران




از انبوه ایشان مدارید باک
ز دریا بابر اندر آرید خاک




همه دیده بر مغفر من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید




بدرید صفهای سقلاب و چین
نباید که بیند هوا را زمین




وزان جایگه رفت چون پیل سرخوش
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست




خروشان سوی میمنه راه جست
ز لشکر سوی کندر آمد نخست




همه میمنه پاک بر هم درید
بسی ترگ و سر بد که تن را ندید




یکی خویش کاموس بد ساوه نام
سرافراز و هر جای گسترده کام




بیامد بپیش تهمتن بجنگ
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ




بگردید گرد چپ و دست راست
ز رستم همی کین کاموس خواست




برستم چنین گفت کای ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل




بخواهم کنون کین کاموس خوار
اگر باشدم زین سپس کارزار




چو گفتار ساوه برستم رسید
بزد دست و گرز گران برکشید




بزد بر سرش گرز را پیلتن
که جانش برون شد بزاری ز تن




برآورد و زد بر سر و مغفرش
ندیدست گفتی تنش را سرش




بیفگند و رخش از بر او براند
ز ساوه بگیتی نشانی نماند




درفش کشانی نگونسار کرد
و زو جان لشکر پرآزار کرد




نبد نیز کس پیش او پایدار
همه خاک مغز سر آورد بار




پس از میمنه شد سوی میسره
غمی گشت لشکر همه یکسره




گهار گهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفش سیاه




برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید




بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزی برین دشت کین




برانگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیلتن کینه‌خواه




ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید




بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریای نیل




گریزی بهنگام با سر بجای
به از رزم جستن بنام و برای




گریزان بیامد سوی قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه




درفش تهمتن میان گروه
بسان درخت از بر تیغ کوه




همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد




گهار گهانی بترسید سخت
کزو بود برگشتن تاج و تـ*ـخت




برآورد یک بانگ برسان کوس
که بشنید آواز گودرز و طوس




همی خواست تا کارزاری کند
ندانست کین بار زاری کند




چه نیکو بود هر که خود را شناخت
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت




پس او گرفته گو پیلتن
که هان چارهٔ گور کن گر کفن




یکی نیزه زد بر کمربند اوی
بدرید خفتان و پیوند اوی




بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت




نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتی گهار گهانی نبود




بدیدند گردان که رستم چه کرد
چپ و راست برخاست گرد نبرد




درفش همایون ببردند و کوس
بیامد سرافراز گودرز و طوس




خروشی برآمد ز ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکر پناه




بفرمود رستم کز ایران سوار
بر من فرستند صد نامدار




هم اکنون من آن پیل و آن تـ*ـخت عاج
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج




ستانم ز چین و بایران دهم
به پیروز شاه دلیران دهم




از ایران بیامد همی صد سوار
زره‌دار با گرزهٔ گاوسار




چنین گفت رستم بایرانیان
که یکسر ببندند کین را میان




بجان و سر شاه و خورشید و ماه
بخاک سیاوش بایران سپاه




بیزدان دادار جان آفرین
که پیروزی آورد بر دشت کین




که گر نامداران ز ایران سپاه
هزیمت پذیرد ز توران سپاه




سرش را ز تن برکنم در زمان
ز خونش کنم جویهای روان




بدانست لشکر که او شیرخوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست




همه سوی خاقان نهادند روی
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی




تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد




همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه




ز بس گرد کز رزمگه بردمید
چنان شد که کس روی هامون ندید




ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان




هوا گشت چون روی زنگی سیاه
ز کشته ندیدند بر دشت راه




همه مرز تن بود و خفتان و خود
تنان را همی داد سرها درود




ز گرد سوار ابر بر باد شد
زمین پر ز آواز پولاد شد




بسی نامدار از پی نام و ننگ
بدادند بر خیره سرها بجنگ




برآورد رستم برانسان خروش
که گفتی برآمد زمانه بجوش




چنین گفت کان پیل و آن تـ*ـخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج




سپرهای چینی و پرده سرای
همان افسر و آلت چارپای




بایران سزاوار کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست




که چون او بگیتی سرافراز شاه
نبود و ندیدست خورشید و ماه




شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر




همه دستها سوی بند آورید
میان را بخم کمند آورید




شما را ز من زندگانی بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست




فرستم بنزدیک شاه زمین
چه منشور و شنگل چه خاقان چین




و گرنه من این خاک آوردگاه
بنعل ستوران برآرم بماه




بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان




مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
همی زینهاریت باید چو من




تو سگزی که از هر کسی بتری
همی شاه چین بایدت لشکری




یکی تیر باران بکردند سخت
چو باد خزان برجهد بر درخت




هوا را بپوشید پر عقاب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب




چو گودرز باران الماس دید
ز تیمار رستم دلش بردمید




برهام گفت ای درنگی مایست
برو با کمان وز سواری دویست




کمانهای چاچی و تیر خدنگ
نگه‌دار پشت تهمتن بجنگ




بگیو آن زمان گفت برکش سپاه
برین دشت زین بیش دشمن مخواه




نه هنگام آرام و آسایش است
نه نیز از در رای و آرایش است




برو با دلیران سوی دست راست
نگه کن که پیران و هومان کجاست




تهمتن نگر پیش خاقان چین
همی آسمان برزند بر زمین




برآشفت رهام همچون پلنگ
بیامد بپشت تهمتن بجنگ




چنین گفت رستم برهام شیر
که ترسم که رخشم شد از کار سیر




چنو سست گردد پیاده شوم
بخون و خوی آهار داده شوم




یکی لشکرست این چو مور و ملخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ




همه پاک در پیش خسرو بریم
ز شگنان و چین هدیهٔ نو بریم




و زان جایگه برخروشید و گفت
که با روم و چین اهرمن باد جفت




ایا گم شده بخت بیچارگان
همه زار و با درد غمخوارگان




شما را ز رستم نبود آگهی
مگر مغزتان از خرد شد تهی




کجا اژدها را ندارد بمرد
همی پیل جوید بروز نبرد




شما را سر از رزم من سیر نیست
مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست




ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوههٔ زین فگند




برانگیخت رخش و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش




بهر سو که خام اندر انداختی
زمین از دلیران بپرداختی




هرانگه که او مهتری را ز زین
ربودی بخم کمند از کمین




بدین رزمگه بر سرافراز طوس
بابر اندر افراختی بوق و کوس




ببستی از ایران کسی دست اوی
ز هامون نهادی سوی کوه روی




نگه کرد خاقان ازان پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل




یکی پیل بر پشت کوه بلند
ورا نام بد رستم دیو بند




همی کرگس آورد ز ابر سیاه
نظاره بران اختر و چرخ ماه




یکی نامداری ز لشکر بجست
که گفتار ایران بداند درست




بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
بگویش که تندی مکن در نبرد




چغانی و شگنی و چینی و وهر
کزین کینه هرگز ندارند بهر




یکی شاه ختلان یکی شاه چین
ز بیگانه مردم ترا نیست کین




یکی شهریارست افراسیاب
که آتش همی بد شناسد ز آب




جهانی بدین گونه کرد انجمن
بد آورد ازین رزم بر خویشتن




کسی نیست بی‌آز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ




فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن




بدو گفت کای مهتر رزمجوی
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی




نداری همانا ز خاقان چین
ز کار گذشته بدل هیچ کین




چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد




چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجویان همه گشته شد




چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
بنزدیک من باید و تـ*ـخت عاج




بتاراج ایران نهادست روی
چه باید کنون لابه و گفت و گوی




چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست




فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش




که داند که خود چون بود روزگار
که پیروز برگردد از کارزار




چو بشنید رستم برانگیخت رخش
منم گفت شیراوژن تاج‌بخش




تنی زورمند و ببازو کمند
چه روز فریبست و هنگام بند




چه خاقان چینی کمند مرا
چه شیر ژیان دست بند مرا




بینداخت آن تابداده کمند
سران سواران همی کرد بند




چو آمد بنزدیک پیل سپید
شد آن شاه چین از روان ناامید




چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد ببند




ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین




پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تـ*ـخت و نه مهد




چنینست رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب




چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر




ازان پس بگرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد




چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه




ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی‌سر و دیگری سرنگون




چنان بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد




برآمد یکی ابر و بادی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه




سر از پای دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز




نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار




نه منشور و فرطوس و خاقان چین
نه آن نامداران و مردان کین




درفش بزرگان نگونسار دید
بخاک اندرون خستگان خوار دید




بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت




نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه




همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد




بجست از چپ لشکر و دست راست
بدان تا بداند که پیران کجاست




چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز




تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خستهٔ کارزار




برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه




همه ترگ و جوشن بخون و بخاک
شده غرق و بر گستوان چاک چاک




تن از جنگ خسته دل از رزم شاد
جهان را چنینست ساز و نهاد




پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب




چنین تا بشستن نپرداختند
یک از دیگری باز نشناختند




سر و تن بشستند و دل شسته بود
که دشمن ببند گران بسته بود




چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان




بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر




همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید




کزین نامدارن یکی نیست کم
که اکنون شدستی دل ما دژم




چنین گفت رستم بگودرز و گیو
بدان نامداران و گردان نیو




چو آگاهی آمد بشاه جهان
بمن باز گفت این سخن در نهان


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان خاقان چین، بخش ۲:


ز یاقوت وز تاج و انگشتری
ز دینار وز جامهٔ ششتری




پرستار با افسر و گوشوار
همان جعد مویان سیمین عذار




طبقهای زرین پر از مشک و عود
دو نعلین زرین و زرین عمود




برو بافته گوهر شاهوار
چنانچون بود در خور شهریار




بنزد تهمتن فرستاد شاه
دو منزل همی رفت با او براه




چو خسرو غمی شد ز راه دراز
فرود آمد و برد رستم نماز




ورا کرد پدرود و ز ایران برفت
سوی زابلستان خرامید تفت




سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بران سان که خواست




سر آوردم این رزم کاموس نیز
درازست و کم نیست زو یک پشیز




گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی




دلم شادمان شد ز پولادوند
که بفزود بر بند پولاد بند


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان اکوان دیو:


تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا چه اندر خورد




ببین ای خردمند روشن‌روان
که چون باید او را ستودن توان




همه دانش ما به بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست




تو خستو شو آنرا که هست و یکیست
روان و خرد را جزین راه نیست




ابا فلسفه‌دان بسیار گوی
بپویم براهی که گویی مپوی




ترا هرچ بر چشم سر بگذرد
نگنجد همی در دلت با خرد




سخن هرچ بایست توحید نیست
بنا گفتن و گفتن او یکیست




تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی
نیاید به بن هرگز این گفت و گوی




بیک دم زدن رستی از جان و تن
همی بس بزرگ آیدت خویشتن




همی بگذرد بر تو ایام تو
سرای جز این باشد آرام تو




نخست از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن




کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیک و بد رهنمای




جهان پر شگفتست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری




که جانت شگفتست و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت




دگر آنک این گرد گردان سپهر
همی نو نمایدت هر روز چهر




نباشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان




خردمند کین داستان بشنود
بدانش گراید بدین نگرود




ولیکن چو معنیش یادآوری
شود رام و کوته کند داوری




تو بشنو ز گفتار دهقان پیر
گر ایدونک باشد سخن دلپذیر




سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یک روز کیخسرو از بامداد




بیاراست گلشن بسان بهار
بزرگان نشستند با شهریار




چو گودرز و چون رستم و گستهم
چو برزین گرشاسپ از تخم جم




چو گیو و چو رهام کار آزمای
چو گرگین و خراد فرخنده رای




چو از روز یک ساعت اندر گذشت
بیامد بدرگاه چوپان ز دشت




که گوری پدید آمد اندر گله
چو شیری که از بند گردد یله




همان رنگ خورشید دارد درست
سپهرش بزر آب گویی بشست




یکی برکشیده خط از یال اوی
ز مشک سیه تا بدنبال اوی




سمندی بزرگست گویی بجای
ورا چار گرزست آن دست و پای




یکی نره شیرست گویی دژم
همی بفگند یال اسپان ز هم




بدانست خسرو که آن نیست گور
که برنگذرد گور ز اسپی بزور




برستم چنین گفت کین رنج نیز
به پیگار بر خویشتن سنج نیز




برو خویشتن را نگه‌دار ازوی
مگر باشد آهرمن کینه‌جوی




چنین گفت رستم که با بخت تو
نترسد پرستندهٔ تـ*ـخت تو




نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها
ز شمشیر تیزم نیابد رها




برون شد بنخچیر چون نره شیر
کمندی بدست اژدهایی بزیر




بدشتی کجا داشت چوپان گله
وزانسو گذر داشت گور یله




سه روزش همی جست در مرغزار
همی کرد بر گرد اسپان شکار




چهارم بدیدش گرازان بدشت
چو باد شمالی برو بر گذشت




درخشنده زرین یکی باره بود
بچرم اندرون زشت بد*کاره بود




برانگیخت رخش دلاور ز جای
چو تنگ اندر آمد دگر شد برای




چنین گفت کین را نباید فگند
بباید گرفتن بخم کمند




نشایدش کردن بخنجر تباه
بدین سانش زنده برم نزد شاه




بینداخت رستم کیانی کمند
همی خواست کرد سرش را ببند




چو گور دلاور کمندش بدید
شد از چشم او در زمان ناپدید




بدانست رستم که آن نیست گور
ابا او کنون چاره باید نه زور




جز اکوان دیو این نشاید بدن
ببایستش از باد تیغی زدن




بشمشیر باید کنون چاره کرد
دواندین خون بران چرم زرد




ز دانا شنیدم که این جای اوست
که گفتند بستاند از گور پوست




همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تند تاز




کمان را بزه کرد و از باد اسپ
بینداخت تیری چو آذر گشسپ




همان کو کمان کیان درکشید
دگر باره شد گور ازو ناپدید




همی تاخت اسپ اندران پهن دشت
چو سه روز و سه شب برو بر گذشت




ببش گرفت آرزو هم بنان
سر از خواب بر کوههٔ زین زنان




چو بگرفتش از آب روشن شتاب
به پیش آمدش چشمهٔ چون گلاب




فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد




کمندش ببازوی و ببر بیان
بپوشیده و تنگ بسته میان




ز زین کیانیش بگشاد تنگ
به بالین نهاد آن جناغ خدنگ




چراگاه رخش آمد و جای خواب
نمدزین برافگند بر پیش آب




بدان جایگه خفت و خوابش ربود
که از رنج وز تاختن مانده بود




چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بر او رسید




زمین گرد ببرید و برداشتش
ز هامون بگردون برافراشتش




غمی شد تهمتن چو بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد




چو رستم بجنبید بر خویشتن
بدو گفت اکوان که ای پیلتن




یکی آرزو کن که تا از هوا
کجات آید افگندن اکنون هوا




سوی آبت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاد دور از گروه




چو رستم بگفتار او بنگرید
هوا در کف دیو واژونه دید




چنین گفت با خویشتن پیلتن
که بد نامبردار هر انجمن




گر اندازدم گفت بر کوهسار
تن و استخوانم نیاید بکار




بدریا به آید که اندازدم
کفن سـ*ـینهٔ ماهیان سازدم




وگر گویم او را بدریا فگن
بکوه افگند بدگهر اهرمن




همه واژگونه بود کار دیو
که فریادرس باد گیهان خدیو




چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زدست اندرین




که در آب هر کو بر آیدش هوش
به مینو روانش نبیند سروش




بزاری هم ایدر بماند بجای
خرامش نیاید بدیگر سرای




بکوهم بینداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر




ز رستم چو بشنید اکوان دیو
برآورد بر سوی دریا غریو




بجایی بخواهم فگندنت گفت
که اندر دو گیتی بمانی نهفت




بدریای ژرف اندر انداختش
ز کینه خور ماهیان ساختش




همان کز هوا سوی دریا رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید




نهنگان که کردند آهنگ اوی
ببودند سرگشته از چنگ اوی




بدست چپ و پای کرد آشناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه




بکارش نیامد زمانی درنگ
چنین باشد آن کو بود مرد جنگ




اگر ماندی کس بمردی بپای
پی او زمانه نبردی ز جای




ولیکن چنینست گردنده دهر
گهی نوش یابند ازو گاه زهر




ز دریا بمردی به یکسو کشید
برآمد بهامون و خشکی بدید




ستایش گرفت آفریننده را
رهانیده از بد تن بنده را




برآسود و بگشاد بند میان
بر چشمه بنهاد ببر بیان




کمند و سلیحش چو بفگند نم
زره را بپوشید شیر دژم




بدان چشمه آمد کجا خفته بود
بران دیو بدگوهر آشفته بود




نبود رخش رخشان بران مرغزار
جهانجوی شد تند با روزگار




برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش تا گاه شام




پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار




همه بیشه و آبهای روان
بهر جای دراج و قمری نوان




گله‌دار اسپان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب




دمان رخش بر مادیانان چو دیو
میان گله برکشیده غریو




چو رستم بدیدش کیانی کمند
بیفگند و سرش اندر آمد به بند




بمالیدش از گرد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد




لگامش بسر بر زد و برنشست
بران تیز شمشیر بنهاد دست




گله هر کجا دید یکسر براند
بشمشیر بر نام یزدان بخواند




گله‌دار چون بانگ اسبان شنید
سرآسیمه از خواب سر بر کشید




سواران که بودند با او بخواند
بر اسپ سرافرازشان برنشاند




گرفتند هر کس کمند و کمان
بدان تا که باشد چنین بدگمان




که یارد بدین مرغزار آمدن
بنزدیک چندین سوار آمدن




پس اندر سواران برفتند گرم
که بر پشت رستم بدرند چرم




چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید




بغرید چون شیر و برگفت نام
که من رستمم پور دستان سام




بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت
چو چوپان چنان دید بنمود پشت




چو باد از شگفتی هم اندر شتاب
بدیدار اسپ آمد افراسیاب




بجایی که هر سال چوپان گله
بران دشت و آن آب کردی یله




خود و دو هزار از یل نامدار
رسیدند تازان بران مرغزار




ابا باده و رود و گردان بهم
بدان تا کند بر دل اندیشه کم




چو نزدیک آن مرغزاران رسید
ز اسپان و چوپان نشانی ندید




یکایک خروشیدن آمد ز دشت
همه اسپ یک بر دگر برگذشت




ز خاک پی رخش بر سرکشان
پدید آمد از دور پیدا نشان




چو چوپان بر شاه توران رسید
بدو باز گفت آن شگفتی که دید




که تنها گله برد رستم ز دشت
ز ما کشت بسیار و اندر گذشت




ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی
که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی




بباید کشیدن یکایک سلیح
که این کار بر ما گذشت از مزیح




چنین زار گشتیم و خوار و زبون
که یک تن سوی ما گراید بخون




همی بفگند نام مردی ز ما
بتیغ او براند ز خون آسیا




همی بگذراند بیک تن گله
نشاید چنین کار کردن یله




سپهدار با چار پیل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه




چو گشتند نزدیک رستم کمان
ز بازو برون کرد و آمد دمان




بریشان ببارید چو ژاله میغ
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ




چو افگنده شد شست مرد دلیر
بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر




همی گرز بارید همچون تگرگ
همی چاک چاک آمد از خود و ترگ




ازیشان چهل مرد دیگر بکشت
غمی شد سپهدار و بنمود پشت




ازو بستد آن چار پیل سپید
شدند آن سپاه از جهان ناامید




پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار




چو برگشت برداشت پیل و رمه
بنه هرچ آمد بچنگش همه




بیامد گرازان بران چشمه باز
دلش جنگ جویان بچنگ دراز




دگر باره اکوان بدو باز خورد
نگشتی بدو گفت سیر از نبرد




برستی ز دریا و چنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ




تهمتن چو بنشید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو




ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفگند و آمد میانش به بند




بپیچید بر زین و گرز گران
برآهیخت چون پتک آهنگران




بزد بر سر دیو چون پیل سرخوش
سر و مغزش از گرز او گشت پست




فرود آمد آن آبگون خنجرش
برآهیخت و ببرید جنگی سرش




همی خواند بر کردگار آفرین
کزو بود پیروزی و زور کین




تو مر دیو را مردم بد شناس
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس




هرانکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمر از آدمی




خرد گر برین گفتها نگرود
مگر نیک مغزش همی نشنود




گر آن پهلوانی بود زورمند
ببازو ستبر و ببالا بلند




گوان خوان و اکوان دیوش مخوان
که بر پهلوانی بگردد زیان




چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد




که داند که چندین نشیب و فراز
به پیش آرد این روزگار دراز




تگ روزگار از درازی که هست
همی بگذراند سخنها ز دست




که داند کزین گنبد تیزگرد
درو سور چند است و چندی نبرد




چو ببرید رستم سر دیو پست
بران بارهٔ پیل پیکر نشست




به پیش اندر آورد یکسر گله
بنه هرچ کردند ترکان یله




همی رفت با پیل و با خواسته
وزو شد جهان یکسر آراسته




ز ره چون بشاه آمد این آگهی
که برگشت ستم بدان فرهی




از ایدر میان را بدان کرد بند
کجا گور گیرد بخم کمند




کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ




نیابد گذر شیر بر تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینه‌جوی




پذیره شدن را بیاراست شاه
بسر بر نهادند گردان کلاه




درفش شهنشاه با کرنای
ببردند با ژنده پیل و درای




چو رستم درفش جهاندار شاه
نگه کرد کامد پذیره براه




فرود آمد و خاک را داد بـ*ـو*س
خروش سپاه آمد و بوق و کوس




سر سرکشان رستم تاج بخش
بفرمود تا برنشیند برخش




وزانجا بایوان شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند




به ایرانیان بر گله بخش کرد
نشست تن خویشتن رخش کرد




فرستاد پیلان بر پیل شاه
که بر شیر پیلان بگیرند راه




بیک هفته ایوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند




بمی رستم آن داستان برگشاد
وز اکوان همی کرد بر شاه یاد




که گوری ندیدم بخوبی چنوی
بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی




چو خنجر بدرید بر تنش پوست
بروبر نبخشود دشمن نه دوست




سرش چون سر پیل و مویش دراز
دهن پر زدندانهای گراز




دو چشمش کبود و لبانش سیاه
تنش را نشایست کردن نگاه




بدان زور و آن تن نباشد هیون
همه دشت ازو شد چو دریای خون




سرش کردم از تن بخنجر جدا
چو باران ازو خون شد اندر هوا




ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چو بنهاد جام آفرین برگرفت




بران کو چنان پهلوان آفرید
کسی این شگفتی بگیتی ندید




که مردم بود خود بکردار اوی
بمردی و بالا و دیدار اوی




همی گفت اگر کردگار سپهر
ندادی مرا بهره از داد و مهر




نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم




دو هفته بران گونه بودند شاد
ز اکوان وز بزم کردند یاد




سه دیگر تهمتن چنین کرد رای
که پیروز و شادان شود باز جای




مرا بویهٔ زال سامست گفت
چنین آرزو را نشاید نهفت




شوم زود و آیم بدرگاه باز
بباید همی کینه را کرد ساز




که کین سیاوش به پیل و گله
نشاید چنین خوار کردن یله




در گنج بگشاد شاه جهان
گرانمایه چیزی که بودش نهان




بیاورد ده جام گوهر ز گنج
بزر بافته جامهٔ شاه پنج




غلامان روزمی بزرین کمر
پرستندگان نیز با طوق زر




ز گستردنیها و از تـ*ـخت عاج
ز دیبا و دینار و پیروزه تاج




بنزدیک رستم فرستاد شاه
که این هدیه با خویشتن بر براه




یک امروز با ما بباید بدن
وزان پس ترا رای رفتن زدن




ببود و بپیمود چندی نبید
بشبگیر جز رای رفتن ندید




دو فرسنگ با او بشد شهریار
بپدرود کردن گرفتش کنار




چو با راه رستم هم آواز گشت
سپهدار ایران ازو بازگشت




جهان پاک بر مهر او گشت راست
همی داشت گیتی بر انسان که خواست




برین گونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر




چو این داستان سربسر بشنوی
از اکوان سوی کین بیژن شوی


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان بیژن و منیژه، بخش ۱:


شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر




دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه




شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ




ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد




سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ




نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن




چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر




هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد




چنان گشت باغ و لـ*ـب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار




فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای




سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون




جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس




نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد




نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز




بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای




خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ




مرا گفت شمعت چباید همی
شب تیره خوبت بباید همی




بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب




بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن




بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ




می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی




مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار




نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه




جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد




گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت




دلم بر همه کام پیروز کرد
که بر من شب تیره نوروز کرد




بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگونی




که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر




مرا مهربان یار بشنو چگفت
ازان پس که با کام گشتیم جفت




بپیمای می تا یکی داستان
بگویمت از گفتهٔ باستان




پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ




بگفتم بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر




ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد بمردم ز هرگونه کار




نگر تا نداری دل خویش تنگ
بتابی ازو چند جویی درنگ




نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی




پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
بشعر آری از دفتر پهلوی




همت گویم و هم پذیرم سپاس
کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس




چو کیخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن




ز توران زمین گم شد آن تـ*ـخت و گاه
برآمد بخورشید بر تاج شاه




بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر




زمانه چنان شد که بود از نخست
بب وفا روی خسرو بشست




بجویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب




چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست




ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد




بدیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه




نشسته بگاه اندرون می بچنگ
دل و گوش داده بوای چنگ




برامش نشسته بزرگان بهم
فریبرز کاوس با گستهم




چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو




شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزم‌زن




همه بادهٔ خسروانی بدست
همه پهلوانان خسروپرست




می اندر قدح چون عقیق یمن
بپیش اندرون لاله و نسترن




پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشک‌سای




همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار




ز پرده درآمد یکی پرده دار
بنزدیک سالار شد هوشیار




که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان




همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه




چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت




بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
بپیش اندر آوردشان چون سزید




بکش کرده دست و زمین را بروی
ستردند زاری‌کنان پیش اوی




که ای شاه پیروز جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی




ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور




کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام




که نوشه زی ای شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان




بهر هفت کشور توی شهریار
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار




سر مرز توران در شهر ماست
ازیشان بما بر چه مایه بلاست




سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود




چه مایه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور هم میوه‌دار




چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما




گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار




به دندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه




هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان بما بر چه مایه گزند




درختان کشته ندرایم یاد
بدندان به دو نیم کردند شاد




نیاید بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بیکباره برگشت بخت




چو بشنید گفتار فریادخواه
بدرد دل اندر بپیچید شاه




بریشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد




که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن




شود سوی این بیشهٔ خوک خورد
بنام بزرگ و بننگ و نبرد




ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ




یکی خوان زرین بفرمود شاه
ک بنهاد گنجور در پیشگاه




ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند




ده اسب گرانمایه زرین لگام
نهاده برو داغ کاوس نام




بدیبای رومی بیاراستند
بسی ز انجمن نامور خواستند




چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین




که جوید بزرم من رنج خویش
ازان پس کند گنج من گنج خویش




کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد




نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای




که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد




گرفته بدست اندرون جام می
شب و روز بر یاد کاوس کی




که خرم بمینو بود جان تو
بگیتی پراگنده فرمان تو




من آیم بفرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش




چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران




نخست آفرین کرد مر شاه را
ببیژن نمود آنگهی راه را




بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست




جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر




بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید




براهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی




ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت




چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر




تو این گفته‌ها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن باندیشه پیر




منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن




چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد




بدو گفت خسرو که ای پر هنر
همیشه بپیش بدیها سپر




کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسید سبکسر بود




بگرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن بتوران نداند رهی




تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یار مند




از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه




بیاورد گرگین میلاد را
همواز ره را و فریاد را




برفت از در شاه با یوز و باز
بنخچیر کردن براه دراز




همی رفت چون پیل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان




ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم




همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند




تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون




بدین سان همی راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند




چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم




گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین




بگرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه ز یکسو بپرداز جای




برو تا بنزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم بتیر




بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجای آر هوش




ببیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو




تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر




چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد




ببیشه درآمد بکردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر




چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت




برفت از پس خوک چون پیل سرخوش
یکی خنجر آب داده بدست




همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را بدندان برانداختند




ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند




گرازی بیامد چو آهرمنا
زره را بدرید بر بیژنا




چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان او بر درخت




برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار




بزد خنجری بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش




چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر




سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست




که دندانها نزد شاه آورد
تن بی‌سرانشان براه آورد




بگردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگی جدا کرده سر




بگردون برافگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه




بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت




همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود




بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامی خویش ترسید مرد




دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا




سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین




کسی کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه




ز بهر فزونی وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام




نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا
مر او را چه پیش آورید از جفا




بدو آن زمان مهربانی نمود
بخوبی مر او را فراوان ستود




چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند




نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی




چو خوردن زان سرخ می اندکی
بگرگین نگه کرد بیژن یکی




بدو گفت چون دیدی این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من




چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی




بایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست




دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد




بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن‌روان




برآمد ترا این چنین کار چند
بنیروی یزدان و بخت بلند




کنون گفتنیها بگویم ترا
که من چندگه بوده‌ام ایدرا




چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم




چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت




کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند




یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور




یکی دشت بینی همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد




همه بیشه و باغ و آب روان
یکی جایگه از در پهلوان




زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی




ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ




خم‌آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن




خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو




ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار




پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادی گروه




منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب




همه دخت توران پوشیده‌روی
همه سرو بالا همه مشک موی




همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لـ*ـب پر از می ببوی گلاب




اگر ما بنزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه




بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند




چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان




گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام




برفتند هر دو براه دراز
یکی از نوشته دگر کینه‌ساز




میان دو بیشه بیک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه




بدان مرغزاران ارمان دو روز
همی شاد بودند باباز و یوز




چو دانست گرگین که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس




ببیژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد




بگرگین چنین گفت پس بیژنا
که من پیشتر سازم این رفتنا




شوم بزمگه را ببینم ز دور
که ترکان همی چون بسیچند سور




وز آن جایگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم ز دوده سنان




زنیم آنگهی رای هشیارتر
شود دل ز دیدار بیدارتر




بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر




که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه




همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهٔ گیو گوهرنگار




بپوشید رخشنده رومی قبای
ز تاج اندر آویخت پر همای




نهادند بر پشت شبرنگ زین
کمر خواست با پهلوانی نگین




بیامد بنزدیک آن بیشه شد
دل کامجویش پر اندیشه شد




بزیر یکی سر وبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند




بنزدیک آن خیمهٔ خوب چهر
بیامد بدلش اندر افروخت مهر




همه دشت ز آوای رود و سرود
روان را همی داد گفتی درود




منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه




برخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن




کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز دیبای رومی برش




بپرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی




فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند




نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست




بپرسش که چون آمدی ایدرا
نیایی بدین بزمگاه اندرا




پریزاده‌ای گر سیاوشیا
که دلها بمهرت همی جوشیا




وگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز




که من سالیان اندرین مرغزار
همی جشن سازم بهر نوبهار




بدین بزمگه بر ندیدیم کس
ترا دیدم ای سرو آزاده بس




چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز




پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت




چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستادهٔ خوب روی




سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان




منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بی‌درنگ




سرانشان بریدم فگندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه




چو زین جشنگاه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز نشتافتم




بدین رزمگاه آمدستم فراز
بپیموده بسیار راه دراز




مگر چهرهٔ دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب




همی بینم این دشت آراسته
چو بتخانهٔ چین پر از خواسته




اگر نیک رایی کنی تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر




مرا سوی آن خوب چهر آوری
دلش با دل من بمهر آوری




چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز




که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین




چو بشنید از دایه او این سخن
بفرمود رفتن سوی سرو بن




فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردی گمان




گر آیی خرامان بنزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من




نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایهٔ سروبن




سوی خیمهٔ دخت آزاده خوی
پیاده همی گام زد برزوی




بپرده درآمد چو سرو بلند
میانش بزرین کمر کرده بند




منیژه بیامد گرفتش ببر
گشاد از میانش کیانی کمر




بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز




چرا این چنین روی و بالا و برز
برنجانی ای خوب چهره بگرز




بشستند پایش بمشک و گلاب
گرفتند زان پس بخوردن شتاب




نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فزون




نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خیمه بپرداختند




پرستندگان ایستاده بپای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای




بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ




چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
سراپرده آراسته سربسر




می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور




سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب سرخوشی ستم




چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش




بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نوش‌بر




بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را




منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند




عماری بسیچید رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه




ز یک سو نشستنگه کام را
دگر ساخته جای آرام را




بگسترد کافور بر جای خواب
همی ریخت بر چوب صندل گلاب




چو آمد بنزدیک شهر اندرا
بپوشید بر خفته بر چادرا




نهفته بکاخ اندر آمد بشب
به بیگانگان هیچ نگشاد لـ*ـب




چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آ*غو*ش یافت




بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا




بپیچید بر خویشتن بیژنا
بیزدان بنالید ز آهرمنا




چنین گفت کای کردگار ار مرا
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا




ز گرگین تو خواهی مگر کین من
برو بشنوی درد و نفرین من




که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون




منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باد دار




بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا




ز هر خرگهی گل رخی خواستند
بدیبای رومی بیاراستند




پری چهرگان رود برداشتند
بشادی همه روز بگذاشتند




چو بگذشت یک چندگاه این چنین
پس آگاهی آمد بدربان ازین




نهفته همه کارشان بازجست
بژرفی نگه کرد کار از نخست




کسی کز گزافه سخن راندا
درخت بلا را بجنباندا




نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست
بدین آمدن سوی توران چراست




بدانست و ترسان شد از جان خویش
شتابید نزدیک درمان خویش




جز آگاه کردن ندید ایچ رای
دوان از پس پرده برداشت پای




بیامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت




جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد




بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت




کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود




کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید بدر




ز کار منیژه دلش خیره ماند
قراخان سالار را پیش خواند




بدو گفت ازین کار ناپاک زن
هشیوار با من یکی رای زن




قراخان چنین داد پاسخ بشاه
که در کار هشیارتر کن نگاه




اگر هست خود جای گفتار نیست
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست




بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد




زمانه چرا بندد این بند من
غم شهر ایران و فرزند من




برو با سواران هشیار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در




نگر تا که بینی بکاخ اندرا
ببند و کشانش بیار ایدرا




چو گرسیوز آمد بنزدیک در
از ایوان خروش آمد و نوش و خور




غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب




سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه




چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید




سواران گرفتندگرد اندرش
چو سالار شد سوی بسته درش




بزد دست و برکند بندش ز جای
بجست از میان در اندر سرای




بیامد بنزدیک آن خانه زود
کجا پیشگه مرد بیگانه بود




ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم




در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود




بپیچید بر خویشتن بیژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا




نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور




ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس




کجا گیو و گودرز کشوادگان
که سر داد باید همی رایگان




همیشه بیک ساق موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون




بزد دست و خنجر کشید از نیام
در خانه بگرفت و برگفت نام




که من بیژنم پور کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان




ندرد کسی پوست بر من مگر
همی سیری آید تنش را ز سر




وگر خیزد اندر جهان رستخیز
نبیند کسی پشتم اندر گریز




تو دانی نیاکان و شاه مرا
میان یلان پایگاه مرا




وگر جنگ سازند مر جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را




ز تورانیان من بدین خنجرا
ببرم فراوان سران را سرا




گرم نزد سالار توران بری
بخوبی برو داستان آوری




تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر بنیکی بوی رهنمون




نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی




بدانست کو راست گوید همی
بخون ریختن دست شوید همی




وفا کرد با او بسوگندها
بخوبی بدادش بسی پندها




بپیمان جدا کرد زو خنجرا
بخوبی کشیدش ببند اندرا




بیاورد بسته بکردار یوز
چه سود از هنرها چو برگشت روز




چنینست کردار این گوژپشت
چو نرمی بسودی بیابی درشت




چو آمد بنزدیک شاه اندرا
گو دست بسته برهنه سرا




برو آفرین کردکای شهریار
گر از من کنی راستی خواستار




بگویم ترا سربسر داستان
چو گردی بگفتار همداستان




نه من بزرو جستم این جشنگاه
نبود اندرین کار کس را گنـ*ـاه




از ایران بجنگ گراز آمدم
بدین جشن توران فراز آمدم




ز بهر یکی باز گم بوده را
برانداختم مهربان دوده را




بزیر یکی سرو رفتم بخواب
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب




پری دربیامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر




از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه




سوران پراگنده بر گرد دشت
چه مایه عماری بمن برگذشت




یکی چتر هندی برآمد ز دور
ز هر سو گرفته سواران تور




یکی کرده از عود مهدی میان
کشیده برو چادر پرنیان




بدو اندرون خفته بت پیکری
نهاده ببالین برش افسری




پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
میان سواران درآمد چو باد




مرا ناگهان در عماری نشاند
بران خوب چهره فسونی بخواند




که تا اندر ایوان نیامد ز خواب
نجنبید و من چشم کرده پر آب




گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست




پری بی‌گمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادوی آزمود




چنین بد که گفتم کم و بیش نه
مرا ایدر اکنون کس و خویش نه




چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب




تو آنی کز ایران بتیغ و کمند
همی رزم جستی به نام بلند




کنون چون زنان پیش من بسته دست
همی خواب گویی به کردار سرخوش




بکار دروغ آزمودن همی
بخواهی سر از من ربودن همی




بدو گفت بیژن که ای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار




گرازان بدندان و شیران بچنگ
توانند کردن بهر جای جنگ




یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
توانند کوشید با بدگمان




یکی دست بسته برهنه تنا
یکی را ز پولاد پیراهنا




چگونه درد شیر بی چنگ تیز
اگر چند باشد دلش پر ستیز




اگر شاه خواهد که بنید ز من
دلیری نمودن بدین انجمن




یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران




به آوردگه بر یکی زین هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار




ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
بروبر فگند و برآورد خشم




بگرسیوز اندر یکی بنگرید
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید




نبینی که این بدکنش ریمنا
فزونی سگالد همی بر منا




بسنده نبودش همین بد که کرد
همی رزم جوید بننگ و نبرد




ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای




بفرمای داری زدن پیش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر




نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نیز با من مگردان سخن




بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد بتوران نگه کرد کس




کشیدندش از پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب




چو آمد بدر بیژن خسته دل
ز خون مژه پای مانده بگل




همی گفت اگر بر سرم کردگار
نوشتست مردن ببد روزگار




ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بترسم همی




که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم




بپیش نیاکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش




روانم بماند هم ایدر بجای
ز شرم پدر چون شوم باز جای




دریغا که شادان شود دشمنم
چو بینند بر دار روشن تنم




دریغا ز شاه و ز مردان نیو
دریغا که دورم ز دیدار گیو




ایا باد بگذر بایران زمین
پیامی بر از من بشاه گزین




بگویش که بیژن بسختی درست
چو آهو که در چنگ شیر نرست




ببخشود یزدان جوانیش را
بهم برشکست آن گمانیش را




کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت




چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید




یکی دار برپای کرده بلند
کمندی برو بسته چون پای بند




ز ترکان بپرسید کین دار چیست
در شاه را از در دار کیست




بدو گفت گرسیوز این بیژنست
از ایران کجا شاه را دشمنست




بزد اسب و آمد بر بیژنا
جگر خسته دیدش برهنه تنا




دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ




بپرسید و گفتش که چون آمدی
از ایران همانا بخون آمدی




همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت




ببخشود پیران ویسه بروی
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی




بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ایدر بدار




بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه




بکاخ اندر آمد پرستارفش
بر شاه با دست کرده بکش




بیامد دمان تا بنزدیک تـ*ـخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت




همی بود در پیش تختش بپای
چو دستور پاکیزه و رهنمای




سپهبد بدانست کز آرزوی
بپایست پیران آزاده خوی




بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی




اگر زر خواهی و گر گوهرا
و گر پادشاهی هر کشورا




ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش




چو بشنید پیران خسرو پرست
زمین را ببوسید و بر پای جست




که جاوید بادا ترا بخت و جای
مبادا ز تـ*ـخت تو پردخته جای




ز شاهان گیتی ستایش تراست
ز خورشید برتر نمایش تراست




مرا هرچ باید ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نیروی دست




مرا این نیاز از در خویش نیست
کس از کهتران تو درویش نیست




بداند شهنشاه برترمنش
ستوده بهر کار بی‌سرزنش




که من شاه را پیش ازین چند بار
همی دادمی پند بر چند کار




بفرمان من هیچ نامد فراز
ازو داشتم کارها دست باز




مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را




کز ایران بپیلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پیوندمان




سیاوش که بود از نژاد کیان
ز بهر تو بسته کمر بر میان




بکشتی بخیره سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را




بدیدی بدیهای ایرانیان
که کردند با شهر تورانیان




ز ترکان دو بهره بپای ستور
سپردند و شد بخت را آب شور




هنوز آن سر تیغ دستان سام
همانا نیاسود اندر نیام




که رستم همی سرفشاند ازوی
بخورشید بر خون چکاند ازوی




برام بر کینه جویی همی
گل زهر خیره ببویی همی




اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین




خردمند شاهی و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا




نگه کن ازان کین که گستردیا
ابا شاه ایران چه بر خوردیا




هم آنرا همی خواستار آوری
درخت بلا را ببار آوری




چو کینه دو گردد نداریم پای
ایا پهلوان جهان کدخدای




به از تو نداند کسی گیو را
نهنگ بلا رستم نیو را




چو گودرز کشواد پولادچنگ
که آید ز بهر نبیره بجنگ




چو برزد بران آتش تیز آب
چنین داد پاسخ پس افراسیاب




که بیژن نبینی که با من چه کرد
بایران و توران شدم روی زرد




نبینی کزین بدهنر دخترم
چه رسوایی آمد بپیران سرم




همان نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن




کزین ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همی کشور و لشکرم




چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان




برسوایی اندر بمانم بدرد
بپالایم از دیدگان آب زرد




دگر آفرین کرد پیران بدوی
که ای شاه نیک اختر راست‌گوی




چنینست کین شاه گوید همی
جز از نیک نامی نجوید همی




ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من




ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزیند بران




هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند




ازو پند گیرند ایرانیان
نبندند ازین پس بدی را میان




چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه بر جای دید




ز دستور پاکیزهٔ راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر




بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه




دو دستش بزنجیر و گردن بـ*ـغل
یکی بند رومی بکردار مل




ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپایش ببند اندران




چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه




ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای گیهان خدیو




فگندست در بیشهٔ چین ستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان




بپیلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را




بیاور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزاری برآیدش هوش




وز آنجا بایوان آن بی‌هنر
منیژه کزو ننگ یابد گهر




برو با سواران و تاراج کن
نگون‌بخت را بی سر و تاج کن




بگو ای بنفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تـ*ـخت




بننگ از کیان پست کردی سرم
بخاک اندر انداختی افسرم




برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بین آنک دیدی بگاه




بهارش توی غمگسارش توی
درین تنگ زندان زوارش توی




خرامید گرسیوز از پیش اوی
بکردند کام بداندیش اوی




کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار




ز سر تا به پایش به آهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست




بپولاد خایسک آهنگران
فروبرد مسمارهای گران




نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند




وز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش




همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد




منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا




کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار




بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان




غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت




خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه




چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی




همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز




ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی




چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای
همی بود و بیژن نیامد بجای




ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت




پشیمانی آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش




بشد تازیان تا بدان جشنگاه
کجا بیژن گیو گم کرد راه




همه بیشه برگشت و کس را ندید
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید




همی گشت بر گرد آن مرغزار
همی یار کرد اندرو خواستار




یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید




گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جای اندوهگین




بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار




اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند




کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی




ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزی بماند




پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت




چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
که بیژن نبودست با او براه




بگفت این سخن گیو را شهریار
بدان تا ز گرگین کند خواستار




پس آگاهی آمد همانگه بگیو
ز گم بودن رزمزن پور نیو




ز خانه بیامد دمان تا بکوی
دل از درد خسته پر از آب روی




همی گفت بیژن نیامد همی
بارمان ندانم چه ماند همی




بفرمود تا بور کشواد را
کجا داشتی روز فریاد را




بروبر نهادند زین خدنگ
گرفته بدل گیو کین پلنگ




همانگه بدو اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای




پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار




همی گفت گرگین بدو ناگهان
همانا بدی ساخت اندر نهان




شوم گر ببینمش بی بیژنم
همانگه سرش را ز تن بر کنم




بیامد چو گرگین مر او را بدید
پیاده شد و پیش او در دوید




همی گشت غلتان بخاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا




بپرسید و گفت ای گزین سپاه
سپهدار سالار و خورشید گاه




پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی




مرا جان شیرین نباید همی
کنون خوارتر گر برآید همی




چو چشمم بروی تو آید ز شرم
بپالایم از دیدگان آب گرم




کنون هیچ مندیش کو را بجان
نیامد گزند و بگویم نشان




چو اسب پسر دید گرگین بدست
پر از خاک و آسیمه برسان سرخوش




چو گفتار گرگینش آمد بگوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش




بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همه جامهٔ پهلوی بردرید




همی کند موی از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک




همی گفت کای کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر




گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگلسد بند من




روانم بدان جای نیکان بری
ز درد دل من تو آگه‌تری




مرا خود ز گیتی هم او بود و بس
چه انده گسار و چه فریادرس




کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنین در جهان مبتلا




ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست




زمانه بجایش کسی برگزید
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید




ز بدها چه آمد مر او را بگوی
چه افگند بند سپهرش بروی




چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار




تو این مرده‌ری اسب چون یافتی
ز بیژن کجا روی برتافتی




بدو گفت گرگین که بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش




که این کار چون بود و کردار چون
بدان بیشه با خوک پیکار چون




بدان پهلوانا و آگاه باش
همیشه فروزندهٔ گاه باش




برفتیم ز ایدر بجنگ گراز
رسیدیم نزدیک ارمان فراز




یکی بیشه دیدیم کرده چو دست
درختان بریده چراگاه پست




همه جای گشته کنام گراز
همه شهر ارمان از آن در کزاز




چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
ببیشه درون بانگ برداشتیم




گراز اندر آمد بکردار کوه
نه یک یک بهر جای گشته گروه




بکردیم جنگی بکردار شیر
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان بیژن و منیژه، بخش ۲:


چو پیلان بهم بر فگندیمشان
بمسمار دندان بکندیمشان




وزآنجا بایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخچیر جوی




برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار




بکردار گلگون گودرز موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی




چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم




بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد




بر بیژن آمد چو پیلی نژند
برو اندر افگند بیژن کمند




فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان




ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد یکی دود زان مرغزار




بکردار دریا زمین بردمید
کمندافگن و گور شد ناپدید




پی اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه




ز بیژن ندیدم بجایی نشان
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان




دلم شد پر آتش ز تیمار اوی
که چون بود با گور پیکار اوی




بماندم فراوان بر آن مرغزار
همی کردمش هر سوی خواستار




ازو باز گشتم چنین ناامید
که گور ژیان بود و دیو سپید




چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباهست کار




ز گرگین سخن سربسر خیره دید
همی چشمش از روی او تیره دید




رخش زرد از بیم سالار شاه
سخن لرزلرزان و دل پر گنـ*ـاه




چو فرزند را گیو گم بوده دید
سخن را برآنگونه آلوده دید




ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
همی خواست کو را درآرد ز پای




بخواهد ازو کین پور گزین
وگر چند نیک آید او را ازین




پس اندیشه کرد اندران بنگرید
نیامد همی روشنایی پدید




چه آید مرا گفت از کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا




به بیژن چه سود آید از جان اوی
دگرگونه سازیم درمان اوی




بباشیم تا زین سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگین گنـ*ـاه




ازو کین کشیدن بسی کار نیست
سنان مرا پیش دیوار نیست




بگرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند




تو بردی ز من شید و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا




فگندی مرا در تک و پوی پوی
بگرد جهان اندرون چاره‌جوی




پس اکنون بدستان و بند و فریب
کجا یابی آرام و خواب و شکیب




نباشد ترا بیش ازین دستگاه
کجا من ببینم یکی روی شاه




پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
ز بهر گرامی جهانبین خویش




وز آنجا بیامد بنزدیک شاه
دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه




برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار




انوشه جهاندار نیک اخترا
نبینی که بر سر چه آمد مرا




ز گیتی یکی پور بودم جوان
شب و روز بودم بدوبر نوان




بجانش پر از بیم گریان بدم
ز درد جداییش بریان بدم




کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یافه روان پر گنـ*ـاه




بدآگاهی آورد از پور من
ازان نامور پاک دستور من




یکی اسب دیدم نگونسار زین
ز بیژن نشانی ندارد جزین




اگر داد بیند بدین کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما




ز گرگین دهد داد من شهریار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار




غمی شد ز درد دل گیو شاه
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه




رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد
ز تیمار بیژن دلش تنگ شد




بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت
چه گوید کجا ماند از نیک جفت




ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو
سخن گفت با خسرو از پور نیو




چو از گیو بشنید خسرو سخن
بدو گفت مندیش و زاری مکن




که بیژن بجانست خرسند باش
بر امید گم بوده فرزند باش




که ایدون شنیدستم از موبدان
ز بیدار دل نامور بخردان




که من با سواران ایران بجنگ
سوی شهر توران شوم بی‌درنگ




بکین سیاوش کشم لشکرا
بپیلان سرآرم از آن کشورا




بدان کینه اندر بود بیژنا
همی رزم جوید چو آهرمنا




تو دل را بدین کار غمگین مدار
من این را همانا بسم خواستار




بشد گیو یکدل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد




چو گرگین بدرگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید




ز تیمار بیژن همه مهتران
ز درگاه با گیو رفته سران




همه پر ز درد و همه پر زرنج
همه همچو گم کرده صد گونه گنج




پراگنده رای و پراگنده دل
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل




وزین روی گرگین شوریده رفت
بنزدیک ایوان درگاه تفت




چو در پیش کیخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین




چو الماس دندانهای گراز
بر تـ*ـخت بنهاد و بردش نماز




که خسرو بهر کار پیروز باد
همه روزگارش چو نوروز باد




سر دشمنان تو بادا بگاز
بریده چنان کار سران گراز




بدندانها چون نگه کرد شاه
بپرسید و گفتش که چون بود راه




کجا ماند از تو جدا بیژنا
بروبر چه بد ساخت آهرمنا




چو خسرو چنین گفت گرگین بجای
فرو ماند خیره همیدون بپای




ندانست پاسخ چه گوید بدوی
فروماند بر جای بر زرد روی




زبان پر ز یافه روان پر گنـ*ـاه
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه




چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت وز پیش تختش براند




همش خیره سر دید هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان




بدو گفت نشنیدی آن داستان
که دستان زدست از گه باستان




که گر شیر با کین گودرزیان
بسیچد تنش را سر آید زمان




اگر نیستی از پی نام بد
وگر پیش یزدان سرانجام بد




بفرمودمی تا سرت را ز تن
بکنید بکردار مرغ اهرمن




بفرمود خسرو بپولادگر
که بندگران ساز و مسمارسر




هم اندر زمان پای کردش ببند
که از بند گیرد بداندیش پند




بگیو آنگهی گفت بازآر هوش
بجویش بهر جای و هر سو بکوش




من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
فرستم بجویم بهر جا نگاه




ز بیژن مگر آگهی یابما
بدین کار هشیار بشتابما




وگر دیر یابیم زو آگهی
تو جای خرد را مگردان تهی




بمان تا بیاید مه فرودین
که بفروزد اندر جهان هور دین




بدانگه که بر گل نشاندت باد
چو بر سر همی گل فشاندت باد




زمین چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان زار بخروشدا




بهرسو شود پاک فرمان ما
پرستش که فرمود یزدان ما




بخواهم من آن جام گیتی نمای
شوم پیش یزدان بباشم بپای




کجا هفت کشور بدو اندرا
ببینم بر و بوم هر کشورا




کنم آفرین بر نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش




بگویم ترا هر کجا بیژنست
بجام اندرون این مرا روشنست




چو بشنید گیو این سخن شاد شد
ز تیمار فرزند آزاد شد




بخندید و بر شاه کرد آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین




بکام تو بادا سپهر بلند
بجان تو هرگز مبادا گزند




ز نیکی دهش بر تو باد آفرین
که بر تو برازد کلاه و نگین




چو گیو از بر گاه خسرو برفت
ز هر سو سواران فرستاد تفت




بجستن گرفتند گرد جهان
که یابد مگر زو بجایی نشان




همه شهر ارمان و تورانیان
سپردند و نامد ز بیژن نشان




چو نوروز فرخ فراز آمدش
بدان جام روشن نیاز آمدش




بیامد پر امید دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان




چو خسرو رخ گیو پژمرده دید
دلش را بدرد اندر آزرده دید




بیامد بپوشید رومی قبای
بدان تا بود پیش یزدان بپای




خروشید پیش جهان آفرین
بخورشید بر چند برد آفرین




ز فریادرس زور و فریاد خواست
از آهرمن بدکنش داد خواست




خرامان ازان جا بیامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه




یکی جام بر کف نهاده نبید
بدو اندرون هفت کشور پدید




زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پیدا چه و چون و چند




ز ماهی بجام اندون تا بره
نگاریده پیکر همه یکسره




چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر




همه بودنیها بدو اندرا
بدیدی جهاندارا فسونگرا




نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بدید اندرو بودنیها ز بیش




بهر هفت کشور همی بنگرید
ز بیژن بجایی نشانی ندید




سوی کشور گرگساران رسید
بفرمان یزدان مر او را بدید




بچاهی ببسته ببند گران
ز سختی همی مرگ جست اندران




یکی دختری از نژاد کیان
ز بهر زوارش ببسته میان




سوی گیو کرد آنگهی روی شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه




که زندست بیژن دلت شاد دار
ز هر بد تن مهتر آزاد دار




نگر غم نداری بزندان و بند
ازان پس که بر جانش نامد گزند




که بیژن بتوران ببند اندرست
زوارش یکی نامور دخترست




ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از کار اوی




بدان سان گذارد همی روزگار
که هزمان بروبر بگرید زوار




ز پیوند و خویشان شده ناامید
گرازنده بر سان یک شاخ بید




دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد




چو ابر بهاران ببارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی




بدین چاره اکنون که جنبد ز جای
که خیزد میان بسته این را بپای




که دارد بدین کار ما را وفا
که آرد ز سختی مر او را رها




نشاید جز از رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ




کمربند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن راه ماسا و روز




ببر نامهٔ من بر رستما
مزن داستان را بره‌بر دما




نویسندهٔ نامه را پیش خواند
وزین داستان چند با او براند




برستم یکی نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه




که ای پهلوان زادهٔ پر هنر
ز گردان لشکر برآورده سر




دل شهریاران و پشت کیان
بفرمان هر کس کمر بر میان




توی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربستهٔ کارزار




ترا داد گردون بمردی پلنگ
بدریا ز بیمت خروشان نهنگ




جهان را ز دیوان مازندران
بشستی و کندی بدان را سران




چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه




بسا دشمنان کز تو بیجان شدست
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست




سر پهلوانی و لشکر پناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه




همه جادوان را ببستی بگرز
بیفروختی تاج شاهان ببرز




چه افراسیاب و چه شاهان چین
نوشته همه نام تو بر نگین




هران بند کز دست تو بسته شد
گشایندگان را جگر خسته شد




گشایندهٔ بند بسته توی
کیان را سپهر خجسته توی




ترا ایزد این زور پیلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد




بدان داد تا دست فریاد خواه
بگیری برآری ز تاریک چاه




کنون این یکی کار بایسته پیش
فراز آمد و اینت شایسته خویش




بتو دارد امید گودرز و گیو
که هستی بهر کشور امروز نیو




شناسی بنزدیک من جاهشان
زبان و دل و رای یکتاهشان




سزدگر تو اینرا نداری برنج
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج




که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده‌تر زین چنانکم شنود




نبد گیو را خود جز این پور کس
چه فرزند بود و چه فریادرس




فراوان بنزد منش دستگاه
مرا و نیای مرا نیکخواه




بهر سو که جویمش یابم بجای
بهر نیک و بد پیش من بربپای




چو این نامهٔ من بخوانی مپای
بزودی تو با گیو خیز اندرآی




بدان تا بدین کار با ما بهم
زنی رای فرخ بهر بیش و کم




ز مردان وز گنج وز خواسته
بیارم بپیش تو آراسته




بفرخ پی و بر شده نام تو
ز توران برآید همه کام تو




چنانچون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند یابد رها




چو برنامه بنهاد خسرو نگین
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین




سواران دوده همه برنشاند
بیزدان پناهید و لشکر براند




چو نخجیر از آنجا که برداشتی
دو روزه بیک روزه بگذاشتی




بیابان گرفت و ره هیرمند
همی رفت پویان بساند نوند




بکوه و بصحرا نهادند روی
همی شد خلیده دل و راه‌جوی




چو از دیده‌گه دیده‌بانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید




که آمد سواری سوی هیرمند
سواران بگرد اندرش نیز چند




درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی زابلی تیغ در مشت اوی




غو دیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام




پراندیشه آمد پذیره براه
بدان تا نباشد یکی کینه خواه




ز ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی




بدل گفت کاری نو آمد بشاه
فرستاده گیوست کامد براه




چو نزدیک شد پهلوان سپاه
نیایش کنان برگفتند راه




بپرسید دستان ز ایرانیان
ز شاه و ز پیکار تورانیان




درود بزرگان بدستان بداد
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد




همه درد دل پیش دستان بخواند
غم پور گم بوده با او براند




همی گفت رویم نبینی برنگ
ز خون مژه پشت پایم بلنگ




ازان پس نشان تهمتن بخواست
بپرسید و گفتش که رستم کجاست




بدو گفت رستم بنخچیر گور
بیاید همانا که برگشت هور




شوم گفت تا من ببینمش روی
ز خسرو یکی نامه درام بدوی




بدو گفت دستان کز ایدر مرو
که زود آید از دشت نخچیرگو




تو تا رستم آید بخانه بپای
یک امروز با ما بشادی گرای




چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه




پذیره شدش گیو کامد فراز
پیاده شد از اسب و بردش نماز




پر از آرزو دل پر از رنگ روی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی




چو رستم دل گیو را خسته دید
بب مژه روی او نشسته دید




بدو گفت باری تباهست کار
بایوان و بر شاه بد روزگار




ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
بپرسیدش از خسرو تاجور




ز گودرز وز طوس وز گستهم
ز گردان لشکر همه بیش و کم




ز شاپور و فرهاد وز بیژنا
ز رهام و گرگین وز هرتنا




چو آواز بیژن رسیدش بگوش
برآمد بناکام ازو یک خروش




برستم چنین گفت کای بفرین
گزین همه خسروان زمین




چنان شاد گشتم بدیدار تو
بدین پرسش خوب و گفتار تو




درستند ازین هرک بردی تو نام
ازیشان فراوان درود و پیام




نبینی که بر من بپیران سرم
چه آمد ز بخت بد اندر خورم




چه چشم بد آمد بگودرزیان
کزان سود ما را سر آمد زیان




ز گیتی مرا خود یکی پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود




شد از چشم من در جهان ناپدید
بدین دودمان کس چنین غم ندید




چنینم که بینی بپشت ستور
شب و روز تازان بتاریک هور




ز بیژن شب و روز چون بیهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان




کنون شاه با جام گیتی نمای
بپیش جهان آفرین شد بپای




چه مایه خروشید و کرد آفرین
بجشن کیان هرمز فرودین




پس آمد ز آتشکده تا بگاه
کمربست و بنهاد بر سر کلاه




همان جام رخشنده بنهاد پیش
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش




بتوران نشان داد زو شهریار
ببند گران و ببد روزگار




چو در جام کیخسرو ایدون نمود
سوی پهلوانم دوانید زود




کنون آمدم با دلی پر امید
دو رخساره زرد و دو دیده سپید




ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر




همی گفت و مژگان پر از آب زرد
همی برکشید از جگر باد سرد




ازان پس که نامه برستم داد
همه کار گرگین بدو کرد یاد




ازو نامه بستد دو دیده پر آب
همه دل پر از کین افراسیاب




پس از بهر بیژن خروشید زار
فرو ریخت از دیده خون برکنار




بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین




مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست




بنیروی یزدان و فرمان شاه
ز توران بگردانم این تاج و گاه




وز آنجا بایوان رستم شدند
بره بر همی رای رفتن زدند




چو آن نامهٔ شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخیره بماند




ز بس آفرید جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه




بگیو آنگهی گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم




بدانستم این رنج و کردار تو
کشیدن بهر کار تیمار تو




چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه‌گاه اندرون کینه خواه




چه کین سیاوش چه مازندران
کمر بسته بر پیش جنگاوران




برین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی




بدیدار تو سخت شادان شدم
ولیکن ز بیژن غریوان شدم




نبایستمی کاین چنین سوگوار
ترا دیدمی خستهٔ روزگار




من از بهر این نامهٔ شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را




ز بهر ترا خود جگر خسته‌ام
بدین کار بیژن کمر بسته‌ام




بکوشم بدین کارگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من




من از بهر بیژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج




بنیروی یزدان ببندم کمر
ببخت شهنشاه پیروزگر




بیارمش زان بند تاریک چاه
نشانمش با شاه در پیشگاه




سه روز اندرین خان من شاد باش
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش




که این خانه زان خانه بخشیده نیست
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست




چهارم سوی شهر ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم




چو رستم چنین گفت بر جست گیو
ببوسید دست و سر و پای نیو




برو آفرین کرد کای نامور
بمردی و نیروی و بخت و هنر




بماناد بر تو چنین جاودان
تن پیل و هوش و دل موبدان




ز هر نیکی بهره‌ور بادیا
چنین کز دلم زنگ بزدادیا




چو رستم دل گیو پدرام دید
ازان پس بنیکی سرانجام دید




بسالار خوان گفت پیش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان




زواره فرامرز و دستان و گیو
نشستند بر خوان سالار نیو




بخوردند خوان و بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند




نوازندهٔ رود با میگسار
بیامد بایوان گوهر نگار




همه دست لعل از می لعل فام
غریونده چنگ و خروشنده جام




بروز چهارم گرفتند ساز
چو آمدش هنگام رفتن فراز




بفرمود رستم که بندید بار
سوی شاه ایران بسیچید کار




سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بر درش




بیامد برخش اندر آورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای




بزین اندر افگند گرز نیا
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا




بگردون برافراخته گوش رخش
ز خورشید برتر سر تاج‌بخش




خود و گیو با زابلی صد سوار
ز لشکر گزید از در کارزار




که نابردنی بود برگاشتند
بزال و فرامرز بگذاشتند




سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه‌جوی




چو رستم بنزدیک ایران رسید
بنزدیک شهر دلیران رسید




یکی باد نوشین درود سپهر
برستم رسانید شادان بمهر




بر رستم آمد همانگاه گیو
کز ایدر نباید شدن پیش نیو




شوم گفت و آگه کنم شاه را
که پیمود رخش تهم راه را




چو رفت از بر رستم پهلوان
بیامد بدرگاه شاه جوان




چو نزدیک کیخسرو آمد فراز
ستودش فراوان و بردش نماز




پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه




بدو گفت گیو ای شه نامدار
برآید ببخت تو هرگونه کار




نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دید بپیمان تو




چو آن نامهٔ شاه دادم بدوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی




عنان با عنان من اندر ببست
چنانچون بود گرد خسروپرست




برفتم من از پیش تا با تو شاه
بگویم که آمد تهمتن ز راه




بگیو آنگهی گفت رستم کجاست
که پشت بزرگی و تخم وفاست




گرامیش کردن سزاوار هست
که نیکی نمایست و خسروپرست




بفرمود خسرو بفرزانگان
بمهتر نژادان و مردانگان




پذیره شدن پیش او با سپاه
که آمد بفرمان خسرو براه




بگفتند گودرز کشواد را
شه نوذران طوس و فرهاد را




دو بهره ز گردان گردنکشان
چه از گرزداران مردمکشان




بر آیین کاوس برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند




جهان شد ز گرد سواران بنفش
درخشان سنان و درفشان درفش




چو نزدیک رستم فراز آمدند
پیاده برسم نماز آمدند




ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
کجا پهلوانان بپشش نوان




بپرسید مر هریکی را ز شاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه




نشستند گردان و رستم بر اسب
بکردار رخشنده آذرگشسب




چو آمد بر شاه کهترنواز
نوان پیش او رفت و بردش نماز




ستایش کنان پیش خسرو دوید
که مهر و ستایش مر او را سزید




برآورد سر آفرین کرد و گفت
مبادت جز از بخت پیروز جفت




چو هرمزد بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه




همه ساله اردیبهشت هژیر
نگهبان تو با هش و رای پیر




چو شهریورت باد پیروزگر
بنام بزرگی و فر و هنر




سفندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد




چو خردادت از یاوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد




دی و اورمزدت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد




دیت آذر افروز و فرخنده روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز




چو این آفرین کرد رستم بپای
بپرسید و کردش بر خویش جای




بدو گفت خسرو درست آمدی
که از جان تو دور بادا بدی




توی پهلوان کیان جهان
نهان آشکار آشکارت نهان




گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه




مرا شاد کردی بدیدار خویش
بدین پر هنر جان بیدار خویش




زواره فرامرز و دستان سام
درستند ازیشان چه داری پیام




فرو بود رستم ببوسید تـ*ـخت
که ای نامور خسرو نیکبخت




ببخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کسی کش کند شاه یاد




بسالار نوبت بفرمود شاه
که گودرز و طوس و گوان را بخواه




در باغ بگشاد سالار بار
نشستنگهی بود بس شاهوار




بفرمود تا تاج زرین و تـ*ـخت
نهادند زیر گلفشان درخت




همه دیبهٔ خسروانی بباغ
بگسترد و شد گلستان چون چراغ




درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه




تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
برو گونه‌گون خوشه‌های گهر




عقیق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار




همه بار زرین ترنج و بهی
میان ترنج و بهیها تهی




بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی




کرا شاه بر گاه بنشاندی
برو باد ازو مشک بفشاندی




همه میگساران بیپش اندرا
همه بر سران افسر از گوهرا




ز دیبای زربفت چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای




همه طوق بربسته و گوشوار
بریشان همه جامه گوهرنگار




همه رخ چو دیبای رومی برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ




همه دل پر از شادی و می بدست
رخان ارغوانی و نابوده سرخوش




بفرمود تا رستم آمد بتخت
نشست از بر گاه زیر درخت




برستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند و به روزگار




ز هر بد توی پیش ایران سپر
همیشه چو سیمرغ گسترده پر




چه درگاه ایران چه پیش کیان
همه بر در رنج بندی میان




شناسی تو کردار گودرزیان
به آسانی و رنج و سود و زیان




میان بسته دارند پیشم بپای
همیشه بنیکی مرا رهنمای




بتنها تن گیو کز انجمن
ز هر بد سپر بود در پیش من




چنین غم بدین دوده نامد بنیز
غم و درد فرزند برتر ز چیز




بدین کار گر تو ببندی میان
پذیره نیایدت شیر ژیان




کنون چارهٔ کار بیژن بجوی
که او را ز توران بد آمد بروی




ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج
ببر هرچ باید مدار این برنج




چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید
زمین را ببوسید و دم درکشید




برو آفرین کرد کای نیک نام
چو خورشید هر جای گسترده کام




ز تو دور بادا دو چشم نیاز
دل بدسگالت بگرم و گداز




توی بر جهان شاه و سالار و کی
کیان جهان مر ترا خاک پی




که چون تو ندیدست یک شاه گاه
نه تابنده خروشید و گردنده ماه




بدان را ز نیکان تو کردی جدا
تو داری بافسون و بند اژدها




بکندم دل دیو مازندران
بفر کیانی و گرز گران




مرامادر از بهر رنج تو زاد
تو باید که باشی برام و شاد




منم گوش داده بفرمان تو
نگردم بهرسان ز پیمان تو




دل و جان نهاده بسوی کلاه
بران ره روم کم بفرمود شاه




و نیز از پی گیو اگر بر سرم
هوا بارد آتش بدو ننگرم




رسیده بمژگانم اندر سنان
ز فرمان خسرو نتابم عنان




برآرم ببخت تو این کار کرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد




کلید چنین بند باشد فریب
نه هنگام گرزست و روز نهیب




چو رستم چنین گفت گودرز و گیو
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو




بزرگان لشکر برو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین




بمی دست بردند با شهریار
گشاده بشادی در نوبهار




چو گرگین نشان تهمتن شنید
بدانست کآمد غمش را کلید




فرستاد نزدیک رستم پیام
که ای تیغ بخت و وفا را نیام




درخت بزرگی و گنج وفا
در رادمردی و بند بلا




گرت رنج ناید ز گفتار من
سخن گسترانی ز کردار من




نگه کن بدین گنبد گوژپشت
که خیره چراغ دلم را بکشت




بتاریکی اندر مرا ره نمود
نوشته چنین بود بود آنچ بود




بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گنـ*ـاه




مگر باز گردد ز بد نام من
بپیران سر این بد سرانجام من




مرا گر بخواهی ز شاه جوان
چو غرم ژیان با تو آیم دوان




شوم پیش بیژن بـ*ـغلتم بخاک
مگر بازیابم من آن کیش پاک




چو پیغام گرگین برستم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید




بپیچید ازان درد و پیغام اوی
غم آمدش ازان بیهده کام اوی




فرستاده را گفت رو باز گرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد




تو نشنیدی آن داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ




که گر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها




خردمند کرد هوا را بزیر
بود داستانش چو شیر دلیر




نبایدش بردن بنخچیر روی
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی




تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخچیرگیر




نشاید کزین بیهده کام تو
که من پیش خسرو برم نام تو




ولیکن چو اکنون ببیچارگی
فرو مانده گشتی بیکبارگی




ز خسرو بخواهم گنـ*ـاه ترا
بیفروزم این تیره ماه ترا




اگر بیژن از بند یابد رها
بفرمان دادار گیهان خدا




رهاگشتی از بند و رستی بجان
ز تو دور شد کینهٔ بدگمان




وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر




نخستین من آیم بدین کینه‌خواه
بنیروی یزدان و فرمان شاه




وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینهٔ پور نیو




برآمد برین کار یک روز و شب
و زین گفته بر شاه نگشاد لـ*ـب




دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سیمگون تـ*ـخت عاج




بیامد تهمتن بگسترد بر
بخواهش بر شاه خورشید فر




ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار




بدو گفت شاه ای سپهدار من
همی بگسلی بند و زنهار من




که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بدارای بهرام و خورشید و ماه




که گرگین نبیند ز من جز بلا
مگر بیژن از بند یابد رها




جزین آرزو هرچ باید بخواه
ز تـ*ـخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه




پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای پرهنر نامور پیشگاه




اگر بد سگالید پیچد همی
فدا کردن جان بسیچد همی




گر آمرزش شاه نایدش پیش
نبودیش نام و برآید ز کیش




هرآن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار خود




سزد گر کنی یاد کردار اوی
همیشه بهر کینه پیکار اوی




بپیش نیاکانت بسته کمر
بهر کینه گه با یکی کینه ور




اگر شاه بیند بمن بخشدش
مگر اختر نیک بدرخشدش




برستم ببخشید پیروز شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه




ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی برین گونه کار




چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
که باید که با تو بیاید براه




بترسم ز بد گوهر افراسیاب
که بر جان بیژن بگیرد شتاب




یکی بادسارست دیو نژند
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند




بجنباندش اهرمن دل ز جای
بیندازد آن تیغ زن را زپای




چنین گفت رستم بشاه جهان
که این کار ببسیچم اندر نهان




کلید چنین بند باشد فریب
نباید برین کار کردن نهیب




نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان




فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم




بکردار بازارگانان شدن
شکیبا فراوان بتوران بدن




ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهایی و بخشیدنی




چو بشنید خسرو ز رستم سخن
بفرمود تا گنجهای کهن




همه پاک بگشاد گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه




تهمتن بیامد همه بنگرید
هر آنچش ببایست زان برگزید




ازان صد شتر بار دینار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد




بفرمود رستم بسالار بار
که بگزین ز گردان لشکر هزار




ز مردان گردنکش و نامور
بباید تنی چند بسته کمر




چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
دگر گستهم شیر جنگ آوران




چهارم گرازه که راند سپاه
فروهل نگهبان تـ*ـخت و کلاه




چو فرهاد و رهام گرد دلیر
چو اشکش که صید آورد نره شیر




چنین هفت یل باید آراسته
نگهبان این لشکر و خواسته




همه تاج و زیور بینداختند
چنانچون ببایست برساختند




پس آگاهی آمد بگردنکشان
بدان گرزداران دشمن کشان




بپرسید زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برویش که ما را بخواست




چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر




همه نیزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران




همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته بخون




سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوههٔ پیل کوس




تهمتن بیامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند




سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش




برفت از در شاه با لشکرش
بسی آفرین خواند برکشورش




چو نزدیکی مرز توران رسید
سران را ز لشکر همه برگزید




بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که ایدر بباشید روشن روان




مجنبید از ایدر مگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من




بسیچیده باشید مر جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را




سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوی توران براند




همه جامه برسان بازارگان
بپوشید و بگشاد بند از میان




گشادند گردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم




سوی شهر توران نهادند روی
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی




گرانمایه هفت اسب با کاروان
یکی رخش و دیگر نشست گوان




صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامهٔ لشکرا




ز بس‌های و هوی و درنگ درای
بکردار تهمورثی کرنای




همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید




چو آمد بنزدیک شهر ختن
نظاره بیامد برش مرد و زن




همه پهلوانان توران بجای
شده پیش پیران ویسه بپای




چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بیامد تهمتن بدیدش براه




یکی جام زرین پر از گوهرا
بدیبا بپوشید رستم سرا




ده اسب گرانمایه با زیورش
بدیبا بیاراست اندر خورش




بفرمانبران داد و خود پیش رفت
بدرگاه پیران خرامید تفت




برو آفرین کرد کای نامور
بایران و توران ببخت و هنر




چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز




بپرسید و گفت از کجایی بگوی
چه مردی و چون آمدی پوی پوی




بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم




ببازارگانی ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور




فروشنده‌ام هم خریدار نیز
فروشم بخرم ز هر گونه چیز




بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید




اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپای و فروشم گهر




هم از داد تو کس نیازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم




پس آن جام پر گوهر شاهوار
میان کیان کرد پیشش نثار




گرانمایه اسبان تازی‌نژاد
که بر مویشان گرد نفشاند باد




بسی آفرین کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته




چو پیران بدان گوهران بنگرید
کزان جام رخشنده آمد پدید




برو آفرین کرد وبنواختش
بران تـ*ـخت پیروزه بنشاختش




که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کنون نزد خویشت بسازیم جا




کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسی را بدین با تو پیکار نیست




برو هرچ داری بهایی بیار
خریدار کن هر سوی خواستار




فرود آی در خان فرزند من
چنان باش با من که پیوند من




بدو گفت رستم که ای پهلوان
هم ایدر بباشیم با کاروان




که با ما ز هر گونه مردم بود
نباید که زان گوهری گم بود




بدو گفت رو برزو گیر جای
کنم رهنمایی بپیشت بپای




یکی خانه بگزید و بر ساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار




خبر شد کز ایران یکی کاروان
بیامد بر نامور پهلوان




ز هر سو خریدار بنهاد گوش
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش




خریدار دیبا و فرش و گهر
بدرگاه پیران نهادند سر




چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی




منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان




برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب




برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی بستین خون مژگان برفت




که برخوردی از جان وز گنج خویش
مبادت پشیمانی از رنج خویش




بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند




هر امید دل را که بستی میان
ز رنجی که بردی مبادت زیان




همیشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ایران و خوش روزگار




چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه




نیامد بایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره‌گر




که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان




بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران




کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند




نیابم ز درویشی خویش خواب
ز نالیدن او دو چشمم پر آب




بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی




بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو




ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی




برستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار




بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد




سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش




چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر




بدو گفت رستم که ای زن چبود
مگر اهرمن رستخیزت نمود




همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من




بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش




و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست




ندانم همی گیو و گودرز را
نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را




بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود




یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار




چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه




منیژه بدو گفت کز کار من
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من




کزان چاه سر با دلی پر ز درد
دویدم بنزد تو ای رادمرد




زدی بانگ بر من چو جنگاوران
نترسیدی از داور داوران




منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب




کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد




همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم




ازین زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار




چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه




بـ*ـغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران




مرا درد بر درد بفزود زین
نم دیدگانم بپالود زین




کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر




بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را




بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست




گرش دید خواهی میاسای دیر
که بر سرش سنگست و آهن بزیر




بدو گفت رستم که ای خوب چهر
که مهرت مبراد از وی سپهر




چرا نزد باب تو خواهشگران
نینگیزی از هر سوی مهتران




مگر بر تو بخشایش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر




گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش




بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش




یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم




سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری




بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر




منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر




نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد




نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند




که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی




بسا رنج و سختی کت آمد بروی
ز بهر منی در جهان پوی پوی




منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان




از ایران بتوران ز بهر درم
کشیده ز هر گونه بسیار غم




یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر




گشن دستگاهی نهاده فراخ
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ




بمن داد زین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان




بدان چاه نزدیک آن بسته بر
دگر هرچ باید ببر سربسر




بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک




چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری




نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند




یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته بهن بکردار موی




چو بار درخت وفا را بدید
بدانست کآمد غمش را کلید




بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار




منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش




زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت




شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود




چه گونه تنبلی بخنده دو لـ*ـب
که شب روز بینی همی روز شب




چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی




بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت




چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی




بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان




که گر لـ*ـب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند




منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار




دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من




بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان




همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر




پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن




ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید




بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین




بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست




چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت




سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی




تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش




ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز




ببخشود بر من جهان آفرین
ببینم مگر پهن روی زمین




رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز




بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان




بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی




منیژه بیامد بکردار باد
ز بیژن برستم پیامش بداد




چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی




بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لالهٔ سروبن




ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر




بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش




ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور




بگویش که ما را بسان پلنگ
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ




چو با او بگویی سخن راز دار
شب تیره گوشت به آواز دار




ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز




منیژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد




بیامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار




بگفتش که دادم سراسر پیام
بدان مرد فرخ پی نیک نام




چنین داد پاسخ که آنم درست
که بیژن بنام و نشانم بجست




تو با داغ دل چون پویی همی
که رخرا بخوناب شویی همی




کنون چون درست آمد از تو نشان
ببینی سر تیغ مردم کشان




زمین را بدرانم اکنون بچنگ
بپروین براندازم آسوده سنگ




مرا گفت چون تیره گردد هوا
شب از چنگ خورشید یابد رها




بکردار کوه آتشی برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز




بدان تا ببینم سر چاه را
بدان روشنی بسپرم راه را




بفرمود بیژن که آتش فروز
که رستیم هر دو ز تاریک روز




سوی کردگار جهان کرد سر
که ای پاک و بخشنده و دادگر




ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر




بده داد من زآنک بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد




مگر بازیابم بر و بوم را
نمانم بننگ اختر شوم را




تو ای دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چیز و تن




بدین رنج کز من تو برداشتی
زیان مرا سود پنداشتی




بدادی بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خویشان و مام و پدر




اگر یابم از چنگ این اژدها
بدین روزگار جوانی رها




بکردار نیکان یزدان پرست
بپویم بپای و بیازم بدست




بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکیت بندم میان




منیژه بهیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت




بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر




چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید




بدانگه که آرام گیرد جهان
شود آشکارای گیتی نهان




که لشکر کشد تیره شب پیش روز
بگردد سر هور گیتی فروز




منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت




بدلش اندرون بانگ رویینه خم
که آید ز ره رخش پولاد سم




بدانگه که رستم ببربر گره
برافگند و زد بر گره بر زره




بشد پیش یزدان خورشید و ماه
بیامد بدو کرد پشت و پناه




همی گفت چشم بدان کور باد
بدین کار بیژن مرا زور باد




بگردان بفرمود تا همچنین
ببستند بر گردگه بند کین




بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را تیز کردند چنگ




تهمتن برخشنده بنهاد روی
همی رفت پیش اندرون راه جوی




چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز




چنین گفت با نامور هفت گرد
که روی زمین را بباید سترد




بباید شما را کنون ساختن
سر چاه از سنگ پرداختن




پیاده شدند آن سران سپاه
کزان سنگ پردخت مانند چاه




بسودند بسیار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ




چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی




ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر




ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست




بینداخت در بیشهٔ شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین




ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت ببد روزگار




همه نوش بودی ز گیتیت بهر
ز دستش چرا بستدی جام زهر




بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه




مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش




بدین سان که بینی مرا خان و مان
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان




بکنده دلم زین سرای سپنج
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج




بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو




کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی




بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را




بدو گفت بیژن که ای یار من
ندانی که چون بود پیکار من




ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد




گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من




بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی




بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای




چو گفتار رستم رسیدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش




چنین داد پاسخ که بد بخت من
ز گردان وز دوده و انجمن




ز گرگین بدان بد که بر من رسید
چنین روز نیزم بباید کشید




کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی




فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پای‌بند




برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز




همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد




خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید




بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقهٔ پای بند




سوی خانه رفتند زان چاهسار
بیک دست بیژن بدیگر زوار




تهمتن بفرمود شستن سرش
یکی جامه پوشید نو بر برش




ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
بیامد بمالید بر خاک روی




ز کردار بد پوزش آورد پیش
بپیچید زان خام کردار خویش




دل بیژن از کینش آمد براه
مکافات ناورد پیش گنـ*ـاه




شتر بار کردند و اسبان بزین
بپوشید رستم سلیح گزین




نشستند بر باره ناموران
کشیدند شمشیر و گرز گران




گسی کرد بار و برآراست کار
چنانچون بود در خور کارزار




بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش




به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو




که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب




یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش




بدو گفت بیژن منم پیش‌رو
که از من همی کینه سازند نو




برفتند با رستم آن هفت گرد
بنه اشکش تیزهش را سپرد




عنانها فگندند بر پیش زین
کشیدند یکسر همه تیغ کین




بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستی و آرام و خواب




برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر




سران را بسی سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن




ز دهلیز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد




بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
مگر باره دیدی ز آهن براه




منم رستم زابلی پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال




شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو




رها شد سر و پای بیژن ز بند
بداماد بر کس نسازد گزند




ترا رزم و کین سیاوخش بس
بدین دشت گردیدن رخش بس




همیدون برآورد بیژن خروش
که ای ترک بدگوهر تیره هوش




براندیش زان تـ*ـخت فرخنده‌جای
مرا بسته در پیش کرده بپای




همی رزم جستی بسان پلنگ
مرا دست بسته بکردار سنگ




کنونم گشاده بهامون ببین
که با من نجوید ژیان شیر کین




بزد دست بر جامه افراسیاب
که جنگ‌آوران را ببستست خواب




بفرمود زان پس که گیرند راه
بدان نامداران جوینده گاه




ز هر سو خروش تکاپوی خاست
ز خون ریختن بر درش جوی خاست




هرآنکس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهی ماند زو جایگاه




گرفتند بر کینه جستن شتاب
ازان خانه بگریخت افراسیاب




بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و دیبای او کرد بخش




پریچهرگان سپهبدپرست
گرفته همه دست گردان بدست




گرانمایه اسبان و زین پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ




ازان پس ز ایوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار




ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخیزد ازان کار شور




چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه




سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
یکی را بتن بر نجنبید رگ




بلشکر فرستاد رستم پیام
که شمشیر کین بر کشید از نیام




که من بیگمانم کزین پس بکین
سیه گردد از سم اسبان زمین




گشن لشکری سازد افراسیاب
بنیزه بپوشد رخ آفتاب




برفتند یکسر سواران جنگ
همه رزم را تیز کردند چنگ




همه نیزه‌داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان




منیژه نشسته بخیمه درون
پرستنده بر پیش او رهنمون




یکی داستان زد تهمتن بروی
که گر می بریزد نریزدش بوی




چنینست رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج




چو خورشید سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار




بتوفید شهر و برآمد خروش
تو گفتی همی کر کند نعره گوش




بدرگاه افراسیاب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند




همه یکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته




بزرگان توران گشاده کمر
به پیش سپهدار بر خاک سر




همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان




کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن




کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان




بایران بمردان ندانندمان
زنان کمربسته خوانندمان




برآشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ




به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بد فسوس




بزد نای رویین بدرگاه شاه
بجوشید در شهر توران سپاه




یلان صف کشیدند بر در سرای
خروش آمد از بوق و هندی درای




سپاهی ز توران بدان مرز راند
که روی زمین جز بدریا نماند




چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشان بدید




بر رستم آمد که ببسیچ کار
که گیتی سیه شد ز گرد سوار




بدو گفت ما زین نداریم باک
همی جنگ را برفشانیم خاک




بنه با منیژه گسی کرد و بار
بپوشید خود جامهٔ کارزار




ببالا برآمد سپه را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید




یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر




بگردان جنگاور آواز کرد
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد




کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار
کجا نیزه و گرزهٔ گاوسار




هنرها کنون کرد باید پدید
برین دشت‌بر کینه باید کشید




برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن برخش اندر آورد پای




ازان کوه سر سوی هامون کشید
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید




کشیدند لشکر بران پهن جای
بهرسو ببستند ز آهن سرای




بیاراست رستم یکی رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سیاه




ابر میمنه اشکش و گستهم
سواران بسیار با او بهم




چو رهام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یکسره




خود و بیژن گیو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه




پس پشت لشکر که بیستون
حصاری ز شمشیر پیش اندرون




چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید




غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ




برابر به‌آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید




چپ لشکرش را بپیران سپرد
سوی راستش را به هومان گرد




بگرسیوز و شیده قلب سپاه
سپرد و همی کرد هر سو نگاه




تهمتن همی گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه




فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تـ*ـخت




ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست




که چندین بپیش من آیی بکین
بمردان و اسبان بپوشی زمین




چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
همی پشت بینم ترا سوی جنگ




ز دستان تو نشنیدی آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان




که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور




بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ




چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر




نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر




چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد




بدین دشت و هامون تو از دست من
رهایی نیابی بجان و بتن




چو این گفته بشنید ترک دژم
بلرزید و برزد یکی تیز دم




برآشفت کای نامداران تور
که این دشت جنگست گر جای سور




بباید کشیدن درین رزم رنج
که بخشم شما رابسی تاج و گنج




چو گفتار سالارشان شد بگوش
زگردان لشکر برآمد خروش




چنان تیره‌گون شد ز گرد آفتاب
که گفتی همی غرقه ماند در آب




ببستند بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم




ز جوشن یکی بارهٔ آهنین
کشیدند گردان بروی زمین




بجوشید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه




درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
تو گفتی برآمد همی رستخیز




همی گرز بارید همچون تگرگ
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ




و زان رستمی اژدهافش درفش
شده روی خورشید تابان بنفش




بپوشید روی هوا گرد پیل
بخورشید گفتی براندود نیل




بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همی کرد بخش




بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار




همی کشت و می‌بست در رزمگاه
چو بسیار کرد از بزرگان تباه




بقلب اندر آمد بکردار گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ




برآمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرخ همای




چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد




درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسیوز تیغ‌زن کینه خواست




بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ




سران سواران چو برگ درخت
فرو ریخت از بار و برگشت بخت




همه رزمگه سربسر جوی خون
درفش سپهدار توران نگون




سپهدار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید




بیفگند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسوده‌تر برنشست




خود و ویژگان سوی توران شتافت
کزایرانیان کام و کینه نیافت




برفت از پسش رستم گرد گیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر




دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهخت ازیشان بدم




سواران جنگی ز توران هزار
گرفتند زنده پس از کارزار




بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه




ببخشید و بنهاد بر پیل بار
بپیروزی آمد بر شهریار




چو آگاهی آمد بشاه دلیر
که از بیشه پیروز برگشت شیر




چو بیژن شد از بند و زندان رها
ز بند بداندیش نراژدها




سپاهی ز توران بهم برشکست
همه لشکر دشمنان کرد پست




بشادی به پیش جهان‌آفرین
بمالید روی و کله بر زمین




چو گودرز و گیو آگهی یافتند
سوی شاه پیروز بشتافتند




برآمد خروش و بیامد سپاه
تبیره‌زنان برگرفتند راه




دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش




سیه کرده میدانش اسبان بسم
همه شهر آوای رویینه‌خم




بیک دست بربسته شیر و پلنگ
بزنجیر دیگر سواران جنگ




گرازان سواران دمان و دنان
بدندان زمین ژنده پیلان کنان




بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس




پذیره شدن پیش پهلو سپاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه




برفتند لشکر گروها گروه
زمین شد ز گردان بکردار کوه




چو آمد پدیدار از انبوه نیو
پیاده شد از باره گودرز و گیو




ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
بپرسیدش از رنج‌دیده گوان




برو آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار و سالار نیو




دلیر از تو گردد بهر جای شیر
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر




ترا جاودان باد یزدان پناه
بکام تو گرداد خورشید و ماه




همه بنده کردی تو این دوده را
زتو یافتم پور گم‌بوده را




ز درد و غمان رستگان تویم
بایران کمربستگان تویم




بر اسبان نشستند یکسر مهان
گرازان بنزدیک شاه جهان




چو نزدیک شهر جهاندار شاه
فرازآمد آن گرد لشکرپناه




پذیره شدش نامدار جهان
نگهدار ایران و شاه مهان




چو رستم بفر جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه




پیاده شد و برد پیشش نماز
غمی گشته از رنج و راه دراز




جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای دست مردی و جان هنر




تهمتن سبک دست بیژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت




بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست




ازان پس اسیران توران هزار
بیاورد بسته بر شهریار




برو آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر




خنک زال کش بگذرد روزگار
بماند بگیتی ترا یادگار




خجسته بر و بوم زابل که شیر
همی پروراند گوان و دلیر




خنک شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان




وزین هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همی تـ*ـخت من




به خورشید ماند همی کار تو
بگیتی پراگنده کردار تو




بگیو آنگهی گفت شاه جهان
که نیکست با کردگارت نهان




که بر دست رستم جهان‌آفرین
بتو داد پیروز پور گزین




گرفت آفرین گیو بر شهریار
که شادان بدی تا بود روزگار




سر رستمت جاودان سبز باد
دل زال فرخ بدو باد شاد




بفرمود خسرو که بنهید خوان
بزرگان برترمنش را بخوان




چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند




فروزندهٔ مجلس و میگسار
نوازندهٔ چنگ با پیشکار




همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران




همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ




طبقهای سیمین پر از مشک ناب
بپیش اندرون آبگیری گلاب




همی تافت ازفر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی




همه پهلوانان خسروپرست
برفتند زایوان سالار سرخوش




بشبگیر چون رستم آمد بدر
گشاده‌دل و تنگ بسته کمر




بدستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای




یکی دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه




یکی جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار




دو پنجه پری‌روی بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر




همه پیش شاه جهان کدخدای
بیاورد و کردند یک سر بپای




همه رستم زابلی را سپرد
زمین را ببوسید و برخاست گرد




بسربر نهاد آن کلاه کیان
ببست آن کیانی کمر برمیان




ابر شاه کرد آفرین و برفت
ره سیستان را بسیچید تفت




بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم




براندازه‌شان یک بیک هدیه داد
از ایوان خسرو برفتند شاد




چو از کار کردن بپردخت شاه
برام بنشست بر پیشگاه




بفرمود تا بیژن آمدش پیش
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش




ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهریار




وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پیش خسرو بزد




بپیچید و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت




بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر و بوم




یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هرگونه چیز




به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر سوی ترک روان‌کاسته




برنجش مفرسا و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی




تو با او جهان را بشادی گذار
نگه کن بدین گردش روزگار




یکی را برآرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بی‌گزند




وزانجاش گردان برد سوی خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک




هم آن را که پرورده باشد بناز
بیفگند خیره بچاه نیاز




یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه




جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را برش آب و آزرم نیست




همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آزرم کس




چنینست کار سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج




ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی‌آزار بهتر دل رادمرد




بدین کار بیژن سخن ساختم
بپیران و گودرز پرداختم


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان دوازده رخ، بخش ۱:


جهان چون بزاری برآید همی
بدو نیک روزی سرآید همی




چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز




بیک روی جستن بلندی سزاست
اگر در میان دم اژدهاست




و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ




پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین




چو سرو سهی گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ




کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست




بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک




سر مایهٔ مرد سنگ و خرد
ز گیتی بی‌آزاری اندر خورد




در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی




اگر خود بمانی بگیتی دراز
ز رنج تن آید برفتن نیاز




یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید




اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت




سه چیزت بباید کزان چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست




خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گرد بدیگر سخن ننگری




چو زین سه گذشتی همه رنج و آز
چه در آز پیچی چه اندر نیاز




چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان




بخور آنچ داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی




دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه برنج از پی آز بود




ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان دوازده رخ، بخش ۲:


بشد تازیان تا بخلخ رسید
بننگ از کیان شد سرش ناپدید




بکاخ اندر آمد پرآزار دل
ابا کاردانان هشیاردل




چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون




برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد




که تا برنهادم بشاهی کلاه
مرا گشت خورشید و تابنده ماه




مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس




ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز




شبیخون کند تا در خان من
از ایران بیازند بر جان من




دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندر آمد ببالین شیر




برین کینه گر کار سازیم زود
وگرنه برآرند زین مرز دود




سزد گر کنون گرد این کشورم
سراسر فرستادگان گسترم




ز ترکان وز چین هزاران هزار
کمربستگان از در کارزار




بیاریم بر گرد ایران سپاه
بسازیم هر سو یکی رزمگاه




همه موبدان رای هشیار خویش
نهادند با گفت سالار خویش




که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بران پهن دشت




بموی لشکر گهی ساختن
شب و روز نسودن از تاختن




که آن جای جنگست و خون ریختن
چه با گیو و با رستم آویختن




سرافراز گردان گیرنده شهر
همه تیغ کین آب داده به زهر




چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود




ابر پهلوانان و بر موبدان
بکرد آفرینی برسم ردان




نویسندهٔ نامه را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند




فرستادگان خواست از انجمن
بنزدیک فغفور و شاه ختن




فرستاد نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری




سپه خواست کاندیشهٔ جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت




دو هفته برآمد ز چین و ختن
ز هر کشوری شد سپاه انجمن




چو دریای جوشان زمین بردمید
چنان شد که کس روز روشن ندید




گله هرچ بودش ز اسبان یله
بشهر اندر آورد یکسر گله




همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همی داشت راز




سر بدره‌ها را گشادن گرفت
شب و روز دینار دادن گرفت




چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بی‌نیازی شد از خواسته




ز گردان گزین کرد پنجه هزار
همه رزم‌جویان سازنده کار




بشیده که بودش نبرده پسر
ز گردان جنگی برآورده سر




بدو گفت کین لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز




نگهبان آن مرز خوارزم باش
همیشه کمربستهٔ رزم باش




دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین




بدو گفت تا شهر ایران برو
ممان رخت و مه تـ*ـخت سالار نو




در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی




کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم




دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان




برفتند با پند افراسیاب
برام پیر و جوان بر شتاب




ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان بکردار غرنده میغ




پس آگاهی آمد به پیروز شاه
که آمد ز توران بایران سپاه




جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب




برآورد خواهد همی سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ




همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایران عنان




سواران جنگی چو سیصد هزار
بجیحون همی کرد خواهد گذار




سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون بگردون برآورد گرد




دلیران بدرگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب




ز آوای شیپور و زخم درای
تو گویی برآید همی دل ز جای




گر آید بایران بجنگ آن سپاه
هژبر دلاور نیاید براه




سر مرز توران به پیران سپرد
سپاهی فرستاد با او نه خرد




سوی مرز خوارزم پنجه هزار
کمربسته رفت از در کارزار




سپهدارشان شیدهٔ شیر دل
کز آتش ستاند بشمشیر دل




سپاهی بکردار پیلان سرخوش
که با جنگ ایشان شود کوه پست




چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان




بکاراگهان گفت کای بخردان
من ایدون شنیدستم از موبدان




که چون ماه ترکان برآید بلند
ز خورشید ایرانش آید گزند




سیه مارکورا سر آید بکوب
ز سوراخ پیچان شود سوی چوب




چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد برو پادشاهی و تـ*ـخت




همه موبدان را بر خویش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند




نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز




چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو




چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان




دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم




جزین نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه




ابا پهلوانان چنین گفت شاه
که ترکان همی رزم جویند و گاه




چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ
بباید بسیچید ما را بجنگ




بفرمود تا بوق با گاودم
دمیدند و بستند رویینه خم




از ایوان به میدان خرامید شاه
بیاراستند از بر پیل گاه




بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل




هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
دلیران لشکر بسان پلنگ




بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
ز گردان چو دریای جوشان زمین




خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه




کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که یابد بخانه شکیب




بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگی گزیده گوان




دلیران گردنکش از تازیان
بسیچیدهٔ جنگ شیر ژیان




کمربسته خواهند سیصد هزار
ز دشت سواران نیزه گزار




هر آنکو چهل روزه را نزد شاه
نیاید نبیند بسر بر کلاه




پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهریار




دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجنبید در پادشاهی سپاه




ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش




بشبگیر گاه خروش خروس
ز هر سوی برخاست آوای کوس




بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه




در گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد




همه لشکر از گنج و دینار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه




به بر گستوان و بجوشن چو کوه
شدند انجمن لشکری همگروه




چو شد کار لشکر همه ساخته
وزیشان دل شاه پرداخته




نخستین ازان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار




گزین کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد




ره سیستان گیر و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه




ز غزنین برو تا براه برین
چو گردد ترا تاج و تـ*ـخت و نگین




چو آن پادشاهی شود یکسره
ببشخور آید پلنگ و بره




فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین




بزن کوس رویین و شیپور و نای
بکشمیر و کابل فزون زین مپای




که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب




الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد




برو با سپاهی بکردار کوه
گزین کن ز گردان لشکر گروه




سواران شایستهٔ کارزار
ببر تا برآری ز دشمن دمار




باشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هژبران نیزه گزار




برد سوی خوارزم کوس بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ




زند بر در شهر خوارزم گاه
ابا شیدهٔ رزم زن کینه خواه




سپاه چهارم بگودرز داد
چه مایه ورا پند و اندرز داد




که رو با بزرگان ایران بهم
چو گرگین و چون زنگه و گستهم




زواره فریبرز و فرهاد و گیو
گرازه سپهدار و رهام نیو




بفرمود بستن کمرشان بجنگ
سوی رزم توران شدن بی درنگ




سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان




نشستند بر زین بفرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه




بگودرز فرمود پس شهریار
چو رفتی کمر بستهٔ کارزار




نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست




کسی کو بجنگت نبندد میان
چنان ساز کش از تو ناید زیان




که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنجست گیتی و ما برگذر




چو لشکر سوی مرز توران بری
من تیز دل را بتش سری




نگر تا نجوشی بکردار طوس
نبندی بهر کار بر پیل کوس




جهاندیده‌ای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست




بپند فراوانش بگشای گوش
برو چادر مهربانی بپوش




بهر کار با هر کسی دادکن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن




چنین گفت سالار لشکر بشاه
که فرمان تو برتر از شید و ماه




بدان سان شوم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی




برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان




بلشکر گه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه




به پیش سپاه اندرون پیل شست
جهان پست گشته ز پیلان سرخوش




وزان ژنده پیلان جنگی چهار
بیاراسته از در شهریار




نهادند بر پشتشان تـ*ـخت زر
نشستنگه شاه با زیب و فر




بگودرز فرمود تا بر نشست
بران تـ*ـخت زر از بر پیل سرخوش




برانگیخت پیلان و برخاست گرد
مر آن را بنیک اختری یاد کرد




که از جان پیران برآریم دود
بران سان که گرد پی پیل بود




بی آزار لشکر بفرمان شاه
همی رفت منزل بمنزل سپاه




چو گودرز نزدیک زیبد رسید
سران را ز لشکر همی برگزید




هزاران دلیران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار




از ایرانیان نامور ده‌هزار
سخن گوی و اندر خور کارزار




سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفتهٔ شاه با او براند




بدو گفت کای پور سالار سر
برافراخته سر ز بسیار سر




گزین کردم اندر خورت لشکری
که هستند سالار هر کشوری




بدان تا بنزدیک پیران شوی
بگویی و گفتار او بشنوی




بگویی به پیران که من با سپاه
بزیبد رسیدم بفرمان شاه




شناسی تو گفتار و کردار خویش
بی آزاری و رنج و تیمار خویش




همه شهر توران بدی را میان
ببستند با نامدار کیان




فریدون فرخ که با داغ و درد
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد




پر از درد ایران پر از داغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه




ز ترکان تو تنها ازان انجمن
شناسی بمهر و وفا خویشتن




دروغست بر تو همین نام مهر
نبینم بدلت اندر آرام مهر




همانست کن شاه آزرمجوی
مرا گفت با او همه نرم گوی




ازان کو بکارسیاوش رد
بیفگند یک روز بنیاد بد




بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بیگناهست نیز




گناهی که تا این زمان کرده‌ای
ز شاهان گیتی که آزرده‌ای




همی شاه بگذارد از تو همه
بدی نیکی انگارد از تو همه




نباید که بر دست ما بر تباه
شوی بر گذشته فراوان گنـ*ـاه




دگر کز پی جنگ افراسیاب
زمانه همی بر تو گیرد شتاب




بزرگان ایران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من




سخن هرچ دانی بدیشان بگوی
وزیشان همیدون سخن بازجوی




اگر راست باشد دلت با زبان
گذشتی ز تیمار و رستی بجان




بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت




ور از تو پدیدار آید گنـ*ـاه
نماند بتو مهر و تـ*ـخت و کلاه




نجویم برین کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب




کزو شاه ما را بکین خواستن
نباید بسی لشکر آراستن




مگر پند من سربسر بشنوی
بگفتار هشیار من بگروی




نخستین کسی کو پی افگند کین
بخون ریختن برنوشت آستین




بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست


شاهنامه‌ی فردوسی

 
  • تشکر
Reactions: • Zahra •
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا