خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۱۶:


برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت




تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان




وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست




شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش




به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور




شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر




بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه




همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود




بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی




تو گفتی ز سرخوشی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست




چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه




از ایرانیان من بسی کشته‌ام
زمین را به خون و گل آغشته‌ام




کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن




وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید




که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای




چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو




بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه




که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست




بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید




عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش




نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی




ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت




هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم




سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه




غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی




چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید




ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد




که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید




به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی




دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون




به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونه‌ای آزمودیم بند




سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین




گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی




همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم




گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار




چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد




بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست




کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور




بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک




من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین




کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه




کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا




بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه




به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی




زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان




ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست




چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن




به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه




بیاور سپاه و درفش مرا
همان تـ*ـخت و زرینه کفش مرا




همی باش بر پیش پرده‌سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای




گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ




و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن




مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه




یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید




تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم




بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند




کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند




بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ




بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست




در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای




اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار




چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی




اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن




همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان




ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۱۷:


چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر




تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان




کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست




بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه




همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود




وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن




به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد




ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم




بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن




نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لـ*ـختی بتابم همی




گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست




نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی




بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار




شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران




بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی




به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب




بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم




بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ




ز رستم بپرسید خندان دو لـ*ـب
تو گفتی که با او به هم بود شب




که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی




ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین




نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم




به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم




همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم




دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد




همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد




بدو گفت رستم که‌ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی




ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش




نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته‌ام بر میان




بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود




بسی گشته‌ام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب




بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر




مرا آرزو بد که در بسـ*ـترست
برآید به هنگام هوش از برت




کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند




اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست




از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند




ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد




بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند




بزد دست سهراب چون پیل سرخوش
برآوردش از جای و بنهاد پست




به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر




نشست از بر سـ*ـینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن




یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید




به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر




دگرگونه‌تر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما




کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد




نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین




گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد




بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها




دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر




یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بی‌گمان




رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت




همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود




همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد




به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود




بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان




دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو




هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام




نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد




بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت




به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی




یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار




چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد




خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان




بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست




همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه




که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش




وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد




همی تاخت سهراب چون پیل سرخوش
کمندی به بازو کمانی به دست




گرازان و بر گور نعره‌زنان
سمندش جهان و جهان راکنان




همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت




چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید




چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۱۸:


دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت




به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر




هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم




سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست




غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ




خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان




زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر




سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید




بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد




بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید




تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت




به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من




نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر




هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون




زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود




کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی




وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر




بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من




ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان




که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار




چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت




بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش




که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان




بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی




ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای




چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم




همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست




مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار




کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت




همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان




بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن




چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد




کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم




چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید




همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن




همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی




بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست




ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود




چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت




ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست




دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود




گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین




گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد




به کاووس کی تاختند آگهی
که تـ*ـخت مهی شد ز رستم تهی




ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش




بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس




ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه




بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست




اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی




به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن




چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن




که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت




همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه




که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی




بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید




نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه




نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لـ*ـب پر از باد سرد




بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش




چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی




ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار




چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر




به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست




بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی‌تر خود بیازرده بود




همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش




چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن




شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس




چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان




بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم




همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند




که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند




یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست




بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند




بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود




تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند




اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بی‌رنج با او بمان




وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست




شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۱۹:


به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان




پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر




به دشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر




گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من




ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست




به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی




مگر کاو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تـ*ـخت تو کهتر شود




بیامد سپهبد بکردار باد
به کاووس یکسر پیامش بداد




بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن




شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد بی‌گمانی مرا




اگر یک زمان زو به من بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد




کجا گنجد او در جهان فراخ
بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ




شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست




کجا باشد او پیش تختم به پای
کجا راند او زیر فر همای




چو بشنید گودرز برگشت زود
بر رستم آمد به کردار دود




بدو گفت خوی بد شهریار
درختیست خنگی همیشه به بار




ترا رفت باید به نزدیک او
درفشان کنی جان تاریک او


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۲۰:


بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار




جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه




گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد




که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ




پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد




همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان




نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تـ*ـخت و نه تاج و کلاه




کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا




نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمهٔ نامدار




بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست




کدامین پدر هرگز این کار کرد
سزاوارم اکنون به گفتار سرد




به گیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را




نکوهش فراوان کند زال زر
همان نیز رودابهٔ پرهنر




بدین کار پوزش چه پیش آورم
که دل‌شان به گفتار خویش آورم




چه گویند گردان و گردنکشان
چو زین سان شود نزد ایشان نشان




چه گویم چو آگه شود مادرش
چه گونه فرستم کسی را برش




چه گویم چرا کشتمش بی‌گنـ*ـاه
چرا روز کردم برو بر سیاه




پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان
چه گوید بدان پاک‌دخت جوان




برین تخمهٔ سام نفرین کنند
همه نام من نیز بی‌دین کنند




که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند




به جنگ آیدش رای و سازد سپاه
به من برکند روز روشن سیاه




بفرمود تا دیبهٔ خسروان
کشیدند بر روی پور جوان




همی آرزوگاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش




ازان دشت بردند تابوت اوی
سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی




به پرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند




همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ
همه تـ*ـخت پرمایه زرین پلنگ




برآتش نهادند و برخاست غو
همی گفت زار ای جهاندار نو




دریغ آن رخ و برز و بالای تو
دریغ آن همه مردی و رای تو




دریغ این غم و حسرت جان گسل
ز مادر جدا وز پدر داغدل




همی ریخت خون و همی کند خاک
همه جامهٔ خسروی کرد چاک




همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه




زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود




چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند




چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه




چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان




چو اندیشهٔ گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز




اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی




چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست




بدین رفتن اکنون نباید گریست
ندانم که کارش به فرجام چیست




به رستم چنین گفت کاووس کی
که از کوه البرز تا برگ نی




همی برد خواهد به گردش سپهر
نباید فگندن بدین خاک مهر




یکی زود سازد یکی دیرتر
سرانجام بر مرگ باشد گذر




تو دل را بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن




اگر آسمان بر زمین بر زنی
وگر آتش اندر جهان در زنی




نیابی همان رفته را باز جای
روانش کهن شد به دیگر سرای




من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و گوپال اوی




زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر به دست تو گردد تباه




چه سازی و درمان این کار چیست
برین رفته تا چند خواهی گریست




بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشستست هومان درین پهن دشت




ز توران سرانند و چندی ز چین
ازیشان بدل در مدار ایچ کین




زواره سپه را گذارد به راه
به نیروی یزدان و فرمان شاه




بدو گفت شاه ای گو نامجوی
ازین رزم اندوهت آید به روی




گر ایشان به من چند بد کرده‌اند
و گر دود از ایران برآورده‌اند




دل من ز درد تو شد پر ز درد
نخواهم از ایشان همی یاد کرد


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، بخش ۲۱:


وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند




بدان تا زواره بیاید ز راه
بدو آگهی آورد زان سپاه




چو آمد زواره سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان




پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید




همه سیستان پیش باز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند




چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام




تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش




گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر




همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت




نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان




همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد




چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش




ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر




تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود




مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک




همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق در شیر نر




تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت




بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد




همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم




چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای




یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور




چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن




نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز




به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر ترا نوبت آید بسر




چنین است و رازش نیامد پدید
نیابی به خیره چه جویی کلید




در بسته را کس نداند گشاد
بدین رنج عمر تو گردد بباد




یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم




برین داستان من سخن ساختم
به کار سیاووش پرداختم


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش،بخش ۱:


کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغز




سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد




کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود




همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند




ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش




اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای




چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت




زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان




کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن




اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز




یکی میوه‌داری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن




ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت




همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال




چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو




تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش




چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست




نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی




درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی




به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۲:


چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس




خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار




به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیر جوی




فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه را ساختند




بدان جایگه ترک نزدیک بود
زمینش ز خرگاه تاریک بود




یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور
به نزدیک مرز سواران تور




همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستنده‌ای چند نیو




بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار




به بیشه یکی خوب رخ یافتند
پر از خنده لـ*ـب هر دو بشتافتند




به دیدار او در زمانه نبود
برو بر ز خوبی بهانه نبود




بدو گفت گیوای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه




چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر




شب تیره سرخوش آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان ز دور




یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید




بپرسید زو پهلوان از نژاد
برو سروبن یک به یک کرد یاد




بدو گفت من خویش گرسیوزم
به شاه آفریدون کشد پروزم




پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی‌باره و رهنمون آمدی




چنین داد پاسخ که اسپم بماند
ز سستی مرا بر زمین برنشاند




بی‌اندازه زر و گهر داشتم
به سر بر یکی تاج زر داشتم




بران روی بالا ز من بستدند
نیام یکی تیغ بر من زدند




چو هشیار گردد پدر بی‌گمان
سواری فرستد پس من دمان




بیید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم




دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت




شه نوذری گفت من یافتم
از ایرا چنین تیز بشتافتم




بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی‌سپاه




همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید




بدو گیو گفت این سخن خودمگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی




ز بهر پرستنده‌ای گرمگوی
نگردد جوانمرد پرخاشجوی




سخن‌شان به تندی بجایی رسید
که این ماه را سر بباید برید




میانشان چو آن داوری شد دراز
میانجی برآمد یکی سرفراز




که این را بر شاه ایران برید
بدان کاو دهد هر دو فرمان برید




نگشتند هر دو ز گفتار اوی
بر شاه ایران نهادند روی




چو کاووس روی کنیزک بدید
بخندید و لـ*ـب را به دندان گزید




بهر دو سپهبد چنین گفت شاه
که کوتاه شد بر شما رنج راه




برین داستان بگذارنیم روز
که خورشید گیرند گردان بیوز




گوزنست اگر آهوی دلبرست
شکاری چنین از در مهترست




بدو گفت خسرو نژاد تو چیست
که چهرت همانند چهر پریست




ورا گفت از مام خاتونیم
ز سوی پدر بر فریدونیم




نیایم سپهدار گرسیوزست
بران مرز خرگاه او مرکزست




بدو گفت کاین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه به باد




به مشکوی زرین کنم شایدت
سر ماه رویان کنم بایدت




چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردنکشان برگزیدم ترا




بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند به گاه




بیراستندش به دیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد




دگر ایزدی هر چه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۳:


بسی برنیمد برین روزگار
که رنگ اندر آمد به خرم بهار




جدا گشت زو کودکی چون پری
به چهره بسان بت آزری




بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخنده‌پی




یکی بچهٔ فرخ آمد پدید
کنون تـ*ـخت بر ابر باید کشید




جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی




جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد




ازان کاو شمارد سپهر بلند
بدانست نیک و بد و چون و چند




ستاره بران بچه آشفته دید
غمی گشت چون بخت او خفته دید




بدید از بد و نیک آزار او
به یزدان پناهید از کار او




چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار




چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش




چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست




بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن
نیمد همی بر دلش برگران




به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را




تهمتن ببردش به زابلستان
نشستن‌گهش ساخت در گلستان




سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند




نشستن‌گه مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و کار شکار




ز داد و ز بیداد و تـ*ـخت و کلاه
سخن گفتن ززم و راندن سپاه




هنرها بیاموختش سر به سر
بسی رنج برداشت و آمد به بر




سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان




چو یک چند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند




چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز




بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی




پدر باید اکنون که بیند ز من
هنرهای آموزش پیلتن




گو شیردل کار او را بساخت
فرستادگان را ز هر سو بتاخت




ز اسپ و پرستنده و سیم و زر
ز مهر و ز تـ*ـخت و کلاه و کمر




ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز هر سو بیورد آوردنی




ازین هر چه در گنج رستم نبود
ز گیتی فرستاد و آورد زود




گسی کرد ازان گونه او را به راه
که شد بر سیاوش نظاره سپاه




همی رفت با او تهمتن به هم
بدان تا نباشد سپهبد دژم




جهانی به آیین بیراستند
چو خشنودی نامور خواستند




همه زر به عنبر برآمیختند
ز گنبد به سر بر همی ریختند




جهان گشته پر شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته




به زیر پی تازی اسپان درم
به ایران نبودند یک تن دژم




همه یال اسپ از کران تا کران
براندوه مشک و می و زعفران




چو آمد به کاووس شاه آگهی
که آمد سیاووش با فرهی




بفرمود تا با سپه گیو و طوس
برفتند با نای رویین و کوس




همه نامداران شدند انجمن
چو گرگین و خراد لشکرشکن




پذیره برفتند یکسر ز جای
به نزد سیاووش فرخنده رای




چو دیدند گردان گو پور شاه
خروش آمد و برگشادند راه




پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره برو دست کرده به کش




بهر کنج در سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود




بسی زر و گوهر برافشاندند
سراسر همه آفرین خواندند




چو کاووس را دید بر تـ*ـخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج




نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز




وزان پس بیمد بر شهریار
سپهبد گرفتش سر اندر کنار




شگفتی ز دیدار او خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند




بدان اندکی سال و چندان خرد
که گفتی روانش خرد پرورد




بسی آفرین بر جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین




همی گفت کای کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر




همه نیکویها به گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست




ز رستم بپرسید و بنواختش
بران تـ*ـخت پیروزه بنشاختش




بزرگان ایران همه با نثار
برفتند شادان بر شهریار




ز فر سیاوش فرو ماندند
بدادار برآفرین خواندند




بفرمود تا پیشش ایرانیان
ببستند گردان لشکر میان




به کاخ و به باغ و به میدان اوی
جهانی به شادی نهادند روی




به هر جای جشنی بیراستند
می و رود و رامشگران خواستند




یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از وی نکرد از مهان




به یک هفته زان گونه بودند شاد
به هشتم در گنجها برگشاد




ز هر چیز گنجی بفرمود شاه
ز مهر و ز تیع و ز تـ*ـخت و کلاه




از اسپان تازی به زین پلنگ
ز بر گستوان و ز خفتان جنگ




ز دینار و از بدره‌های درم
ز دیبای و از گوهر بیش و کم




جز افسر که هنگام افسر نبود
بدان کودکی تاج در خور نبود




سیاووش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید




چنین هفت سالش همی آزمود
به هر کار جز پاک زاده نبود




بهشتم بفرمود تا تاج زر
ز گوهر درافشان کلاه و کمر




نبشتند منشور بر پرنیان
به رسم بزرگان و فر کیان




زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزای بزرگی و گاه




چنین خواندندش همی پیشتر
که خوانی ورا ماوراء النهر بر




برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابهٔ پرنگار




ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید




چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتش نهاده یخ است




کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش را این بگوی




که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان




فرستاده رفت و بدادش پیام
برآشفت زان کار او نیکنام




بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که بابند و دستان نیم




دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت




بدو گفت کای شهریار سپاه
که چون تو ندیدست خورشید و ماه




نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو




فرستش به سوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش




همه روی پوشیدگان را ز مهر
پر ازخون دلست و پر از آب چهر




نمازش برند و نثار آورند
درخت پرستش به بار آورند




بدو گفت شاه این سخن در خورست
برو بر ترا مهر صد مادرست




سپهبد سیاووش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت




پس پردهٔ من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست




ترا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هرکت بدید




به ویژه که پیوستهٔ خون بود
چو از دور بیند ترا چون بود




پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین




سیاوش چو بشنید گفتار شاه
همی کرد خیره بدو در نگاه




زمانی همی با دل اندیشه کرد
بکوشید تا دل بشوید ز گرد




گمانی چنان برد کاو را پدر
پژوهد همی تا چه دارد به سر




که بسیاردان است و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان




بپیچید و بر خویشتن راز کرد
از انجام آهنگ آغاز کرد




که گر من شوم در شبستان اوی
ز سودابه یابم بسی گفت و گوی




سیاوش چنین داد پاسخ که شاه
مرا داد فرمان و تـ*ـخت و کلاه




کز آنجایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند




چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به خوبی و دانش به آیین و راه




مرا موبدان ساز با بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان




دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان




دگرگاه شاهان و آیین بار
دگر بزم و رزم و می و میگسار




چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه




گر ایدونک فرمان شاه این بود
ورا پیش من رفتن آیین بود




بدو گفت شاه ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش




سخن کم شنیدم بدین نیکوی
فزاید همی مغز کاین بشنوی




مدار ایچ اندیشهٔ بد به دل
همه شادی آرای و غم برگسل




ببین پردگی کودکان را یکی
مگر شادمانه شوند اندکی




پس پرده اندر ترا خواهرست
پر از مهر و سودابه چون مادرست




سیاوش چنین گفت کز بامداد
بییم کنم هر چه او کرد یاد




یکی مرد بد نام او هیربد
زدوده دل و مغز و رایش ز بد




که بتخانه را هیچ نگذاشتی
کلید در پرده او داشتی




سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد تیغ هور از نهفت




به پیش سیاوش همی رو بهوش
نگر تا چه فرماید آن دار گوش




به سودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی




پرستندگان نیز با خواهران
زبرجد فشانند بر زعفران




چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش برآمد بر شهریار




برو آفرین کرد و بردش نماز
سخن گفت با او سپهد به راز




چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند




سیاووش را گفت با او برو
بیرای دل را به دیدار نو




برفتند هر دو به یک جا به هم
روان شادمان و تهی دل ز غم




چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد




شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند




همه جام بود از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران




درم زیر پایش همی ریختند
عقیق و زبرجد برآمیختند




زمین بود در زیر دیبای چین
پر از در خوشاب روی زمین




می و رود و آوای رامشگران
همه بر سران افسران گران




شبستان بهشتی شد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته




سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تـ*ـخت زرین درفشنده دید




برو بر ز پیروزه کرده نگار
به دیبا بیراسته شاهوار




بران تـ*ـخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی




نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش سراسر شکن




یکی تاج بر سر نهاده بلند
فرو هشته تا پای مشکین کمند




پرستار نعلین زرین بدست
به پای ایستاده سرافگنده پست




سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تـ*ـخت سودابه تفت




بیمد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانی دراز




همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیمد ز دیدار آن شاه سیر




همی گفت صد ره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب بر سه پاس




که کس را بسان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست




سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست




به نزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود




برو خواهران آفرین خواندند
به کرسی زرینش بنشاندند




بر خواهران بد زمانی دراز
خرامان بیمد سوی تـ*ـخت باز




شبستان همه شد پر از گفت‌وگوی
که اینت سر و تاج فرهنگ جوی




تو گویی به مردم نماند همی
روانش خرد برفشاند همی




سیاوش به پیش پدر شد بگفت
که دیدم به پرده سرای نهفت




همه نیکویی در جهان بهر تست
ز یزدان بهانه نبایدت جست




ز جم و فریدون و هوشنگ شاه
فزونی به گنج و به شمشیر و گاه




ز گفتار او شاد شد شهریار
بیراست ایوان چو خرم بهار




می و بربط و نای برساختند
دل از بودنیها بپرداختند




چو شب گذشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان شه نامدار




پژوهنده سودابه را شاه گفت
که این رازت از من نباید نهفت




ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی
ز بالا و دیدار و گفتار اوی




پسند تو آمد خردمند هست
از آواز به گر ز دیدن بهست




بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدست بر گاه خورشید و ماه




چو فرزند تو کیست اندر جهان
چرا گفت باید سخن در نهان




بدو گفت شاه ار به مردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد




بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من




هم از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم




که فرزند آرد ورا در جهان
به دیدار او در میان مهان




مرا دخترانند مانند تو
ز تخم تو و پاک پیوند تو




گر از تخم کی آرش و کی پشین
بخواهد به شادی کند آفرین




بدو گفت این خود بکام منست
بزرگی به فرجام نام منست




سیاوش به شبگیر شد نزد شاه
همی آفرین خواند بر تاج و گاه




پدر با پسر راز گفتن گرفت
ز بیگانه مردم نهفتن گرفت




همی گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان




که ماند ز تو نام من یادگار
ز تخم تو آید یکی شهریار




چنان کز تو من گشته‌ام تازه روی
تو دل برگشایی به دیدار اوی




چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان




که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود




کنون از بزرگان یکی برگزین
نگه کن پس پردهٔ کی پشین




به خان کی آرش همان نیز هست
ز هر سو بیرای و بپساو دست




بدو گفت من شاه را بنده‌ام
به فرمان و رایش سرافگنده‌ام




هرآن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بربندگان پادشاست




نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود




به سودابه زین‌گونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست




ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه




گزین تو باید بدو گفت زن
ازو هیچ مندیش وز انجمن




که گفتار او مهربانی بود
به جان تو بر پاسبانی بود




سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد




به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت




نهانی ز سودابهٔ چاره‌گر
همی بود پیچان و خسته جگر




بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید بر تنش پوست


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان سیاوش، بخش ۴:


بدین داستان نیز شب برگذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت




نشست از بر تـ*ـخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد




همه دختران را بر خویش خواند
بیراست و بر تـ*ـخت زرین نشاند




چنین گفت با هیربد ماه‌روی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی




که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش




بشد هیربد با سیاووش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت




خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش




به پیشش بتان نوآیین به پای
تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای




فرود آمد از تـ*ـخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی




سیاوش بر تـ*ـخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست




بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود




بدو گفت بنگر بدین تـ*ـخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه




همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز




کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی




سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت




همه یک به دیگر بگفتند ماه
نیارد بدین شاه کردن نگاه




برفتند هر یک سوی تـ*ـخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش




چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت




نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست




هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا




ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد




سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد




که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم




شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران




که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد




پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست




به پاسخ سیاوش چو بگشاد لـ*ـب
پری چهره برداشت از رخ قصب




بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدون که بینند بر گاه نو




نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار




کسی کاو چو من دید بر تـ*ـخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج




نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد




اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی




یکی دختری نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت به پای




به سوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی




چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار




نمانی که آید به من بر گزند
بداری مرا همچو او ارجمند




من اینک به پیش تو استاده‌ام
تن و جان شیرین ترا داده‌ام




ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو




سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک




رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم




چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو




نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم




وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم




یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان




همان به که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم




سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت




نمانی مگر نیمهٔ ماه را
نشایی به گیتی به جز شاه را




کنون دخترت بس که باشد مرا
نشاید به جز او که باشد مرا




برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی




بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم




که تا او نگردد به بالای من
نیید به دیگر کسی رای من




و دیگر که پرسیدی از چهر من
بیمیخت با جان تو مهر من




مرا آفریننده از فر خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش




تو این راز مگشای و با کس مگوی
مرا جز نهفتن همان نیست روی




سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری




بگفت این و غمگین برون شد به در
ز گفتار او بود آسیمه سر




چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید




بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد




که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه




چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر




جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود




چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار




در گنج بگشاد و چندان گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر




همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تـ*ـخت کنداوری




ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته




نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند




که گر او نیاید به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من




بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان




بسازم گر او سربپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن




نشست از بر تـ*ـخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار




سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند




بدو گفت گنجی بیاراست شاه
کزان سان ندیدست کس تاج و گاه




ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگر بر نهی پیل باید دویست




به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم




بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من




که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام
خروشان و جوشان و آزرده‌ام




همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد




کنون هفت سال‌ست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من




یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا




فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه




و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من




کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه




سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد




چنین با پدر بی‌وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم




تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گنـ*ـاه




وزان تـ*ـخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ




بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو




مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی




بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک




برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی




یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست




به گوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تـ*ـخت شاهنشهی




پراندیشه از تـ*ـخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت




بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی




ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل
ندانست کردار آن سنگ دل




خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی




چنین گفت کامد سیاوش به تـ*ـخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت




که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن




که از تست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر




بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم




پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار




به دل گفت ار این راست گوید همی
وزین‌گونه زشتی نجوید همی




سیاووش را سر بباید برید
بدینسان بودبند بد را کلید




خردمند مردم چه گوید کنون
خوی شرم ازین داستان گشت خون




کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند




گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند




به هوش و خرد با سیاووش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت




نکردی تو این بد که من کرده‌ام
ز گفتار بیهوده آزرده‌ام




چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا




کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی




سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود




چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست




بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان




ز فرزند و ز تاج وز خواسته
ز دینار وز گنج آراسته




بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها به دختر دهم




مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا راه دیدار نیست




ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم به کارست بی تو نه کس




مرا خواست کارد به کاری به چنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ




نکردمش فرمان همی موی من
بکند و خراشیده شد روی من




یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان




ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود




چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار




برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را به خواب




نگه کرد باید بدین در نخست
گواهی دهد دل چو گردد درست




ببینم کزین دو گنهکار کیست
ببادافرهٔ بد سزاوار کیست




بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست




بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او




ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب




ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی




غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد




به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز




ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد




و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود




پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لـ*ـب




سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت




چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد




سیاوش ازان کار بد بی‌گنـ*ـاه
خردمندی وی بدانست شاه




بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ




مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی




چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار




یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت




زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون




گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت




بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست




چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد




یکی دارویی ساز کاین بفگنی
تهی مانی و راز من نشکنی




مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچگان تو باشد فروغ




به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند




مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چارهٔ این ببایدت جست




گرین نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه




بدو گفت زن من ترا بنده‌ام
بفرمان و رایت سرافگنده‌ام




چو شب تیره شد داوری خورد زن
که بفتاد زو بچهٔ اهرمن




دو بچه چنان چون بود دیوزاد
چه گونه بود بچه جادو نژاد




نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت




در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود




یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش




نهاد اندران بچهٔ اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن




دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت




چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش




بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار




غمی گشت آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست و آمد دژم




برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید




دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده به خواری و خسته جگر




ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب




همی گفت بنگر چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی




دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان




همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم




ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه




بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تـ*ـخت زرین نشاند




ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران




بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی




وزان کودکان نیز بسیار گفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت




همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند




سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود




دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند




گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی




نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان




نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن




نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت




برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز




بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست




همی گفت همداستانم ز شاه
به زخم و به افگندن از تـ*ـخت و گاه




ز فرزند کشته بپیچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم




بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر




همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه




همه شهر و برزن به پای آورند
زن بدکنش را بجای آورند




به نزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند




کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه




به خوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید




وزان پس به خواری و زخم و به بند
به پردخت از او شهریار بلند




نبد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان




بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره جویند و افسون برند




چو خستو نیاید میانش به ار
ببرید و این دانم آیین و فر




ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه




چنین گفت جادو که من بی‌گنـ*ـاه
چه گویم بدین نامور پیشگاه




بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت




به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش




که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند




چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز




فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت




ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن




کجا زور دارد به هشتاد پیل
ببندد چو خواهد ره آب نیل




همان لشکر نامور صدهزار
گریزند ازو در صف کارزار




مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پرخون بود




جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس




تراگر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست




سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری




ز دیده فزون زان ببارید آب
که بردارد از رود نیل آفتاب




سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم




گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل




چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید به بن




ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند




چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان




چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی




که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند




وزین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی به دیگر کران




ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت




چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند




جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند




سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان




مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند




چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش




فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گنـ*ـاه




سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست




به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین




سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار




اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم




پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهٔ نیک‌پی




کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار




چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز




همان به کزین زشت کردار دل
بشویم کنم چارهٔ دلگسل




چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن




به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان




هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند




به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی




نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند




ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید




همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی




چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بدین بگروی




نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه




گذر بود چندان که گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار




بدانگاه سوگند پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه




وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه




بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز




نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود




زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان




سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند




سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر




هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید




یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد به ماه




پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن




بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز




رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید




سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار




سر پر ز شرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست




ور ایدونک زین کار هستم گنـ*ـاه
جهان آفرینم ندارد نگاه




به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش




خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر




چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید




همی خواست کاو را بد آید بروی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی




جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم




سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت




ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید




یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون




چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو




اگر آب بودی مگر تر شدی
ز تری همه جامه بی‌بر شدی




چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار




چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود




چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت




سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند




یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان




همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر




همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی




چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک




فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه




سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت




سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک




که از تف آن کوه آتش برست
همه کامهٔ دشمنان گشت پست




بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان




چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا




به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر برنهاد




می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند




سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید




چهارم به تـ*ـخت کیی برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست




برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند




که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای
فراوان دل من بیازرده‌ای




یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار




بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی




نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار




نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این




بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار




مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید




بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به کین




سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی




همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین




بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز




به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان




چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین




که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود




به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی




چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند




دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد




سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار




به من بخش سودابه را زین گنـ*ـاه
پذیرد مگر پند و آید به راه




همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه




به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود




بهانه همی جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گنـ*ـاه




سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش




سیاوش ببوسید تـ*ـخت پدر
وزان تـ*ـخت برخاست و آمد بدر




شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز




برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار




چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی




دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان




بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد




ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان




بجایی که کاری چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد




چنان چون بود مردم ترسکار
برآید به کام دل مرد کار




بجایی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار




تو با آفرینش بسنده نه‌ای
مشو تیز گر پرورنده نه‌ای




چنین‌ست کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر




برین داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون




چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید


شاهنامه‌ی فردوسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا