خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۱:


بی‌نهایت آمد این خوش سرگذشت
چون غریب از گور خواجه باز گشت




پای مردش سوی خانهٔ خویش برد
مهر صد دینار را فا او سپرد




لوتش آورد و حکایت‌هاش گفت
کز امید اندر دلش صد گل شکفت




آنچ بعد العسر یسر او دیده بود
با غریب از قصهٔ آن لـ*ـب گشود




نیم‌شب بگذشت و افسانه کنان
خوابشان انداخت تا مرعای جان




دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب بر صدر سرا




خواجه گفت ای پای‌مرد با نمک
آنچ گفتی من شنیدم یک به یک




لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
بی‌اشارت لـ*ـب نیارستم گشود




ما چو واقف گشته‌ایم از چون و چند
مهر با لـ*ـب‌های ما بنهاده‌اند




تا نگردد رازهای غیب فاش
تا نگردد منهدم عیش و معاش




تا ندرد پردهٔ غفلت تمام
تا نماند دیگ محنت نیم‌خام




ما همه گوشیم کر شد نقش گوش
ما همه نطقیم لیکن لـ*ـب خموش




هر چه ما دادیم دیدیم این زمان
این جهان پرده‌ست و عینست آن جهان




روز کشتن روز پنهان کردنست
تخم در خاکی پریشان کردنست




وقت بدرودن گه منجل زدن
روز پاداش آمد و پیدا شدن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۲:


بشنو اکنون داد مهمان جدید
من همی دیدم که او خواهد رسید




من شنوده بودم از وامش خبر
بسته بهر او دو سه پاره گهر




که وفای وام او هستند و بیش
تا که ضیفم را نگردد سـ*ـینه ریش




وام دارد از ذهب او نه هزار
وام را از بعض این گو بر گزار




فضله ماند زین بسی گو خرج کن
در دعایی گو مرا هم درج کن




خواستم تا آن به دست خود دهم
در فلان دفتر نوشتست این قسم




خود اجل مهلت ندادم تا که من
خفیه بسپارم بدو در عدن




لعل و یاقوتست بهر وام او
در خنوری و نبشته نام او




در فلان طاقیش مدفون کرده‌ام
من غم آن یار پیشین خورده‌ام




قیمت آن را نداند جز ملوک
فاجتهد بالبیع ان لا یخدعوک




در بیوع آن کن تو از خوف غرار
که رسول آموخت سه روز اختیار




از کساد آن مترس و در میفت
که رواج آن نخواهد هیچ خفت




وارثانم را سلام من بگو
وین وصیت را بگو هم مو به مو




تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی‌گرانی پیش آن مهمان نهند




ور بگوید او نخواهم این فره
گو بگیر و هر که را خواهی بده




زانچ دادم باز نستانم نقیر
سوی پستان باز ناید هیچ شیر




گشته باشد هم‌چو سگ قی را اکول
مسترد نحله بر قول رسول




ور ببندد در نباید آن زرش
تا بریزند آن عطا را بر درش




هر که آنجا بگذرد زر می‌برد
نیست هدیهٔ مخلصان را مسترد




بهر او بنهاده‌ام آن از دو سال
کرده‌ام من نذرها با ذوالجلال




ور روا دارند چیزی زان ستد
بیست چندان خو زیانشان اوفتد




گر روانم را پژولانند زود
صد در محنت بریشان بر گشود




از خدا اومید دارم من لبق
که رساند حق را در مستحق




دو قضیهٔ دیگر او را شرح داد
لـ*ـب به ذکر آن نخواهم بر گشاد




تا بماند دو قضیه سر و راز
هم نگردد مثنوی چندین دراز




برجهید از خواب انگشتک‌زنان
گه غزل‌گویان و گه نوحه‌کنان




گفت مهمان در چه سوداهاستی
پای‌مردا سرخوش و خوش بر خاستی




تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی‌گنجی تو در شهر و فلا




خواب دیده پیل تو هندوستان
که رمیدستی ز حلقهٔ دوستان




گفت سوداناک خوابی دیده‌ام
در دل خود آفتابی دیده‌ام




خواب دیدم خواجهٔ بیدار را
آن سپرده جان پی دیدار را




خواب دیدم خواجهٔ معطی المنی
واحد کالالف ان امر عنی




سرخوش و بی‌خود این چنین بر می‌شمرد
تا که سرخوشی عقل و هوشش را ببرد




در میان خانه افتاد او دراز
خلق انبه گرد او آمد فراز




با خود آمد گفت ای بحر خوشی
ای نهاده هوش‌ها در بیهشی




خواب در بنهاده‌ای بیداریی
بسته‌ای در بی‌دلی دلداریی




توانگری پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بسته اندر غل فقر




ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندرج




روضه اندر آتش نمرود درج
دخل‌ها رویان شده از بذل و خرج




تا بگفته مصطفی شاه نجاح
السماح یا اولی النعمی رباح




ما نقص مال من الصدقات قط
انما الخیرات نعم المرتبط




جوشش و افزونی زر در زکات
عصمت از فحشا و منکر در صلات




آن زکاتت کیسه‌ات را پاسبان
وآن صلاتت هم ز گرگانت شبان




میوهٔ شیرین نهان در شاخ و برگ
زندگی جاودان در زیر مرگ




زبل گشته قوت خاک از شیوه‌ای
زان غذا زاده زمین را میوه‌ای




درعدم پنهان شده موجودیی
در سرشت ساجدی مسجودیی




آهن و سنگ از برونش مظلمی
اندرون نوری و شمع عالمی




درج در خوفی هزاران آمنی
در سواد چشم چندان روشنی




اندرون گاو تن شه‌زاده‌ای
گنج در ویرانه‌ای بنهاده‌ای




تا خری پیری گریزد زان نفیس
گاو بیند شاه نی یعنی بلیس


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۳:


بود شاهی شاه را بد سه پسر
هر سه صاحب‌فطنت و صاحب‌نظر




هر یکی از دیگری استوده‌تر
در سخا و در وغا و کر و فر




پیش شه شه‌زادگان استاده جمع
قرة العینان شه هم‌چون سه شمع




از ره پنهان ز عینین پسر
می‌کشید آبی نخیل آن پدر




تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
می‌رود سوی ریاض مام و باب




تازه می‌باشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین




چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل




خشکی نخلش همی‌گوید پدید
که ز فرزندان شجر نم می‌کشید




ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین
متصل با جانتان یا غافلین




ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین




عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد
کانچ بگرفتی همی‌باید گزارد




جز نفخت کان ز وهاب آمدست
روح را باش آن دگرها بیهدست




بیهده نسبت به جان می‌گویمش
نی بنسبت با صنیع محکمش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۴:


حبذا کاریز اصل چیزها
فارغت آرد ازین کاریزها




تو ز صد ینبوع شربت می‌کشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی




چون بجوشید از درون چشمهٔ سنی
ز استراق چشمه‌ها گردی غنی




قرةالعینت چو ز آب و گل بود
راتبهٔ این قره درد دل بود




قلعه را چون آب آید از برون
در زمان امن باشد بر فزون




چونک دشمن گرد آن حلقه کند
تا که اندر خونشان غرقه کند




آب بیرون را ببرند آن سپاه
تا نباشد قلعه را زانها پناه




آن زمان یک چاه شوری از درون
به ز صد جیحون شیرین از برون




قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
هم‌چو دی آید به قطع شاخ و برگ




در جهان نبود مددشان از بهار
جز مگر در جان بهار روی یار




زان لقب شد خاک را دار الغرور
کو کشد پا را سپس یوم العبور




پیش از آن بر راست و بر چپ می‌دوید
که بچینم درد تو چیزی نچید




او بگفتی مر ترا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که در میان




چون سپاه رنج آمد بست دم
خود نمی‌گوید ترا من دیده‌ام




حق پی شیطان بدین سان زد مثل
که ترا در رزم آرد با حیل




که ترا یاری دهم من با توم
در خطرها پیش تو من می‌دوم




اسپرت باشم گه تیر خدنگ
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ




جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش




سوی کفرش آورد زین عشوه‌ها
آن جوال خدعه و مکر و دها




چون قدم بنهاد در خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لـ*ـب گشاد




هی بیا من طمعها دارم ز تو
گویدش رو رو که بیزارم ز تو




تو نترسیدی ز عدل کردگار
من همی‌ترسم دو دست از من بدار




گفت حق خود او جدا شد از بهی
تو بدین تزویرها هم کی رهی




فاعل و مفعول در روز شمار
روسیاهند و حریف سنگسار




ره‌زده و ره‌زن یقین در حکم و داد
در چه بعدند و در بئس المهاد




گول را و غول را کو را فریفت
از خلاص و فوز می‌باید شکیفت




هم خر و خرگیر اینجا در گلند
غافلند این‌جا و آن‌جا آفلند




جز کسانی را که وا گردند از آن
در بهار فضل آیند از خزان




توبه آرند و خدا توبه‌پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر




چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین




آن‌چنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا می‌کشد




کای خداتان وا خریده از غرور
نک ریاض فضل و نک رب غفور




بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
از هوای حق بود نه از ناودان




چونک دریا بر وسایط رشک کرد
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۵:


عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر




در طواف شهرها و قلعه‌هاش
از پی تدبیر دیوان و معاش




دست‌بـ*ـو*س شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع




هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید




غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا
تنگ آرد بر کله‌داران قبا




الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر




رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورتست




هم‌چو آن حجرهٔ زلیخا پر صور
تا کند یوسف بناکامش نظر




چونک یوسف سوی او می‌ننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید




تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار
روی او را بیند او بی‌اختیار




بهر دیده‌روشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد




تا بهر حیوان و نامی که نگزند
از ریاض حسن ربانی چرند




بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه




از قدح‌گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید




آنک عاشق نیست او در آب در
صورت صورت خود بیند ای صاحب‌بصر




صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون کرا بیند بگو




حسن حق بینند اندر روی حور
هم‌چو مه در آب از صنع غیور




غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست




دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد




اسلم الشیطان آنجا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید




این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه




هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد




از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بی‌غرض




در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمین‌گاه بلا پرهیز به




گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر
ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر




خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان
خود نمی‌افتاد آن سو میلشان




کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود




چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هـ*ـوس افتاد و در کوی خیال




رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست




کیست کز ممنوع گردد ممتنع
چونک الانسان حریص ما منع




نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد




پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر




کی رمد از نی حمام آشنا
بل رمد زان نی حمامات هوا




پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم




رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو




لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا




ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی




صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست




این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است




گونه‌گونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزست اندر اعتبار




از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام




در مجاعت پس تو احول دیده‌ای
که یکی را صد هزاران دیده‌ای




گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز




کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار
غافل و بی‌بهره بودند از سوار




کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام




ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض و چستیست استادی‌نما




نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست‌کام




ما پی گل سوی بستان‌ها شده
گل نموده آن و آن خاری بده




هیچ‌شان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما کی می‌کوبد لگد




آن طبیبان آن‌چنان بندهٔ سبب
گشته‌اند از مکر یزدان محتجب




گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر




از خری باشد تغافل خفته‌وار
که نجویی تا کیست آن خفیه کار




خود نگفته این مبدل تا کیست
نیست پیدا او مگر افلاکیست




تیر سوی راست پرانیده‌ای
سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای




سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی




در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس




چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن




در سبب چون بی‌مرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب




بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه بی پوشش شده




بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده




پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود




ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر




سر استثناست این حزم و حذر
زانک خر را بز نماید این قدر




آنک چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خربزست




چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را




چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف
دام را تو دانه‌ای بینی ظریف




این تفسطط نیست تقلیب خداست
می‌نماید که حقیقتها کجاست




آنک انکار حقایق می‌کند
جملگی او بر خیالی می‌تند




او نمی‌گوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی به مال


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۶:


این سخن پایان ندارد آن فریق
بر گرفتند از پی آن دز طریق




بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهٔ مخلصان بیرون شدند




چون شدند از منع و نهیش گرم‌تر
سوی آن قلعه بر آوردند سر




بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهٔ صبرسوز هش‌ربا




آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز




اندر آن قلعهٔ خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر




پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو




زان هزاران صورت و نقش و نگار
می‌شدند از سو به سو خوش بی‌قرار




زین قدح‌های صور کم‌باش سرخوش
تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست




از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست
باده در جامست لیک از جام نیست




سوی باده‌بخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم




آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی




چونک ریگی آرد شد بهر خلیل
دانک معزولست گندم ای نبیل




صورت از بی‌صورت آید در وجود
هم‌چنانک از آتشی زادست دود




کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینیش آید ملال




حیرت محض آردت بی‌صورتی
زاده صد گون آلت از بی‌آلتی




بی ز دستی دست‌ها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی




آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
می‌شود بافیده گوناگون خیال




هیچ ماند این مؤثر با اثر
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر




نوحه را صورت ضرر بی‌صورتست
دست خایند از ضرر کش نیست دست




این مثل نالایقست ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل




صنع بی‌صورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی




تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد




صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود




صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود




صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر




صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند




صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب




این ز حد و اندازه‌ها باشد برون
داعی فعل از خیال گونه‌گون




بی‌نهایت کیش‌ها و پیشه‌ها
جمله ظل صورت اندیشه‌ها




بر لـ*ـب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایه‌اش




صورت فکرست بر بام مشید
وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید




فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم




آن صور در بزم کز جام خوشیست
فایدهٔ او بی‌خودی و بیهشیست




صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایده‌ش بی‌هوشی وقت وقاع




صورت نان و نمک کان نعمتست
فایده‌ش آن قوت بی‌صورتست




در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایده‌ش بی‌صورتی یعنی ظفر




مدرسه و تعلیق و صورت‌های وی
چون به دانش متصل شد گشت طی




این صور چون بندهٔ بی‌صورتند
پس چرا در نفی صاحب‌نعمتند




این صور دارد ز بی‌صورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود




خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او




صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان




گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار




فاعل مطلق یقین بی‌صورتست
صورت اندر دست او چون آلتست




گه گه آن بی‌صورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم




تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی




باز بی‌صورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو




صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال




پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گهر
احتیاج خود به محتاجی دگر




چون صور بنده‌ست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو




در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش




ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بی‌تو زاید در تو به




صورت شهری که آنجا می‌روی
ذوق بی‌صورت کشیدت ای روی




پس به معنی می‌روی تا لامکان
که خوشی غیر مکانست و زمان




صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسی‌اش می‌روی




پس بمعنی سوی بی‌صورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی




پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوقست سیران سبل




لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند
گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند




لیک آن سر پیش این ضالان گم
می‌دهد داد سری از راه دم




آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم




چونک گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۷:


این سخن پایان ندارد آن گروه
صورتی دیدند با حسن و شکوه




خوب‌تر زان دیده بودند آن فریق
لیک زین رفتند در بحر عمیق




زانک افیونشان درین کاسه رسید
کاسه‌ها محسوس و افیون ناپدید




کرد فعل خویش قلعهٔ هش‌ربا
هر سه را انداخت در چاه بلا




تیر غمزه دوخت دل را بی‌کمان
الامان و الامان ای بی‌امان




قرنها را صورت سنگین بسوخت
آتشی در دین و دلشان بر فروخت




چونک روحانی بود خود چون بود
فتنه‌اش هر لحظه دیگرگون بود




عشق صورت در دل شه‌زادگان
چون خلش می‌کرد مانند سنان




اشک می‌بارید هر یک هم‌چو میغ
دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ




ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید
چندمان سوگند داد آن بی‌ندید




انبیا را حق بسیارست از آن
که خبر کردند از پایانمان




کاینچ می‌کاری نروید جز که خار
وین طرف پری نیابی زو مطار




تخم از من بر که تا ریعی دهد
با پر من پر که تیر آن سو جهد




تو ندانی واجبی آن و هست
هم تو گویی آخر آن واجب بدست




او توست اما نه این تو آن توست
که در آخر واقف بیرون‌شوست




توی آخر سوی توی اولت
آمدست از بهر تنبیه و صلت




توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین




آنچ در آیینه می‌بیند جوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن




ز امر شاه خویش بیرون آمدیم
با عنایات پدر یاغی شدیم




سهل دانستیم قول شاه را
وان عنایت‌های بی اشباه را




نک در افتادیم در خندق همه
کشته و خستهٔ بلا بی ملحمه




تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش




بی‌مرض دیدیم خویش و بی ز رق
آنچنان که خویش را بیمار دق




علت پنهان کنون شد آشکار
بعد از آنک بند گشتیم و شکار




سایهٔ رهبر بهست از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق




چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا




در تفحص آمدند از اندهان
صورت کی بود عجب این در جهان




بعد بسیاری تفحص در مسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بصیر




نه از طریق گوش بل از وحی هوش
رازها بد پیش او بی روی‌پوش




گفت نقش رشک پروینست این
صورت شه‌زادهٔ چینست این




هم‌چو جان و چون جنین پنهانست او
در مکتم پرده و ایوانست او




سوی او نه مرد ره دارد نه زن
شاه پنهان کرد او را از فتن




غیرتی دارد ملک بر نام او
که نپرد مرغ هم بر بام او




وای آن دل کش چنین سودا فتاد
هیچ کس را این چنین سودا مباد




این سزای آنک تخم جهل کاشت
وآن نصیحت را کساد و سهل داشت




اعتمادی کرد بر تدبیر خویش
که برم من کار خود با عقل پیش




نیم ذره زان عنایت به بود
که ز تدبیر خرد سیصد رصد




ترک مکر خویشتن گیر ای امیر
پا بکش پیش عنایت خوش بمیر




این به قدر حیلهٔ معدود نیست
زین حیل تا تو نمیری سود نیست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۸:


در بخارا خوی آن خواجیم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل




داد بسیار و عطای بی‌شمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار




زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود
تا وجودش بود می‌افشاند جود




هم‌چو خورشید و چو ماه پاک‌باز
آنچ گیرند از ضیا بدهند باز




خاک را زربخش کی بود آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب




هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه




مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا




روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل




روز دیگر بر تهی‌دستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام




شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان




لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش




هر که کردی ناگهان با لـ*ـب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال




من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش
خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش




نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت




منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت




گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر
پیر گفت از من توی بی‌شرم‌تر




کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع




خنده‌اش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را




غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو




نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان




کرد زاری‌ها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود




روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا




تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکسته‌پاست




دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد




هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گنـ*ـاه و جرم گفتن هیچ چیز




چونک عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید




در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست




هم شناسیدش ندادش صدقه‌ای
در دلش آمد ز حرمان حرقه‌ای




رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه




هیچ مگشا لـ*ـب نشین و می‌نگر
تا کند صدر جهان اینجا گذر




بوک بیند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن




هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
هم‌چنان کرد آن فقیر صله‌جو




در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آنجا فتاد




زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود




تا نگیرد آن کفن‌خواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده‌دله




مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست




گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم




گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود




سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمت‌ها رسد




غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیله‌گر




یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فساد




وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات




بلک مرگش بی‌عنایت نیز نیست
بی‌عنایت هان و هان جایی مه‌ایست




آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۹:


امردی و کوسه‌ای در انجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن




مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب




زان عزب‌خانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس




کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک هم‌چون ماه بدرش بود رو




کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس انـ*ـدام بدن بیست خشت




لوطیی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی




دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی ای سگ‌پرست




گفت این سی خشت چون انباشتی
گفت تو سی خشت چون بر داشتی




کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم اینجا احتیاط و مرتقد




گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفا




یا به خانهٔ یک طبیبی مشفقی
که تنبلی از سقامت مغلقی




گفت آخر من کجا دانم شدن
که بهرجا می‌روم من ممتحن




چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی




خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان




رو به من آرند مشتی حمزه‌خوار
چشم‌ها پر نطفه کف ****‌فشار




وانک ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد می‌دهد مالش به انـ*ـدام بدن




خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام




خر کجا نامـ*ـوس و تقوی از کجا
خر چه داند خشیت و خوف و رجا




عقل باشد آمنی و عدل‌جو
بر زن و بر مرد اما عقل کو




ور گریزم من روم سوی زنان
هم‌چو یوسف افتم اندر افتتان




یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار




آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند




نه ز مردان چاره دارم نه از زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن




بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بریست




فارغست از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنک زشت




بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد انـ*ـدام بدن




ذره‌ای سایهٔ عنایت بهترست
از هزاران کوشش طاعت‌پرست




زانک شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشتست خود را ره کند




خشت اگر پرست بنهادهٔ توست
آن دو سه مو از عطای آن سوست




در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان امان‌نامهٔ صلهٔ شاهنشهیست




تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیره‌سری




شحنه‌ای از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد




آن دو سه تار عنایت هم‌چو کوه
سد شد چون فر سیما در وجوه




خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم آمن مخسپ از دیو زشت




رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وانگهان آمن بخسپ و غم مدار




نوم عالم از عبادت به بود
آنچنان علمی که مستنبه بود




آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا




اعجمی زد دست و پا و غرق شد
می‌رود سباح ساکن چون عمد




علم دریاییست بی‌حد و کنار
طالب علمست غواص بحار




گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو




کان رسول حق بگفت اندر بیان
اینک منهومان هما لا یشبعان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۰:


طالب الدنیا و توفیراتها
طالب العلم و تدبیراتها




پس درین قسمت چو بگماری نظر
غیر دنیا باشد این علم ای پدر




غیر دنیا پس چه باشد آخرت
کت کند زینجا و باشد رهبرت


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا