خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۰:


بعد سالی باز جوحی از محن
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن




آن وظیفهٔ پار را تجدید کن
پیش قاضی از گلهٔ من گو سخن




زن بر قاضی در آمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان




تا بنشناسد ز گفتن قاضیش
یاد ناید از بلای ماضیش




هست فتنه غمرهٔ غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن




چون نمی‌توانست آوازی فراشت
غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت




گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار ترا با او قرار




جوحی آمد قاضیش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود




زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون




گفت نفقهٔ زن چرا ندهی تمام
گفت از جان شرع را هستم غلام




لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن




زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش




گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر شش درم انداختی




نوبت من رفت امسال آن شرط بندی
با دگر کس باز دست از من بدار




از شش و از پنج عارف گشت فرد
محترز گشتست زین شش پنج نرد




رست او از پنج حس و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت




شد اشاراتش اشارات ازل
جاوز الاوهام طرا و اعتزل




زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون بر آرد یوسفی را از درون




واردی بالای چرخ بی ستن
جسم او چون دلو در چه چاره کن




یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده




دلوهای دیگر از چه نوشیدنی
دلو او فارغ ز آب اصحاب‌جو




دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت




دلوها وابستهٔ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند




دلو چه و حبل چه و چرخ چی
این مثال بس رکیکست ای اچی




از کجا آرم مثالی بی‌شکست
کفو آن نه آید و نه آمدست




صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر درج ناوکی




ما رمیت اذ رمیتی فتنه‌ای
صد هزاران خرمن اندر حفنه‌ای




آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان




ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین




این چنین جانی چه درخورد تنست
هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست




ای تن گشته وثاق جان بسست
چند تاند بحر درمشکی نشست




ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر




ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلط‌انداز عفریت و بلیس




سجده‌گاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان




که چرا من خدمت این طین کنم
صورتی را نم لقب چون دین کنم




نیست صورت چشم را نیکو به مال
تا ببینی شعشعهٔ نور جلال


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۱:


شاه‌زاده پیش شه حیران این
هفت گردون دیده در یک مشت طین




هیچ ممکن نه ببحثی لـ*ـب گشود
لیک جان با جان دمی خامش نبود




آمده در خاطرش کین بس خفیست
این همه معنیست پس صورت ز چیست




صورتی از صورتت بیزار کن
خفته‌ای هر خفته را بیدار کن




آن کلامت می‌رهاند از کلام
وان سقامت می‌جهاند از سقام




پس سقام عشق جان صحتست
رنجهااش حسرت هر راحتست




ای تن اکنون دست خود زین جان بشو
ور نمی‌شویی جز این جانی بجو




حاصل آن شه نیک او را می‌نواخت
او از آن خورشید چون مه می‌گداخت




آن گداز عاشقان باشد نمو
هم‌چو مه اندر گدازش تازه‌رو




جمله رنجوران دوا دارند امید
نالد این رنجور کم افزون کنید




خوش‌تر از این سم ندیدم شربتی
زین مرض خوش‌تر نباشد صحتی




زین گنه بهتر نباشد طاعتی
سالها نسبت بدین دم ساعتی




مدتی بد پیش این شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق




گفت شه از هر کسی یک سر برید
من ز شه هر لحظه قربانم جدید




من فقیرم از زر از سر محتشم
صد هزاران سر خلف دارد سرم




با دو پا در عشق نتوان تاختن
با یکی سر عشق نتوان باختن




هر کسی را خود دو پا و یک‌سرست
با هزاران پا و سر تن نادرست




زین سبب هنگامه‌ها شد کل هدر
هست این هنگامه هر دم گرم‌تر




معدن گرمیست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارش یک دخان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۲:


زآتش عاشق ازین رو ای صفی
می‌شود دوزخ ضعیف و منطقی




گویدش بگذر سبک ای محتشم
ورنه ز آتش‌های تو مرد آتشم




کفر که کبریت دوزخ اوست و بس
بین که می‌پخساند او را این نفس




زود کبریت بدین سودا سپار
تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار




گویدش جنت گذر کن هم‌چو باد
ورنه گردد هر چه من دارم کساد




که تو صاحب‌خرمنی من خوشه‌چین
من بتی‌ام تو ولایت‌های چین




هست لرزان زو جحیم و هم جنان
نه مر این را نه مر آن را زو امان




رفت عمرش چاره را فرصت نیافت
صبر بس سوزان بدت وجان بر نتافت




مدتی دندان‌کنان این می‌کشید
نارسیده عمر او آخر رسید




صورت معشوق زو شد در نهفت
رفت و شد با معنی معشوق جفت




گفت لبسش گر ز شعر و ششترست
اعتناق بی‌حجابش خوشترست




من شدم بی پوشش ز تن او از خیال
می‌خرامم در نهایات الوصال




این مباحث تا بدین‌جا گفتنیست
هرچه آید زین سپس بنهفتنیست




ور بگویی ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و نگردد آشکار




تا به دریا سیر اسپ و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود




مرکب چوبین به خشکی ابترست
خاص آن دریاییان را رهبرست




این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود




هر خموشی که ملولت می‌کند
نعره‌های عشق آن سو می‌زند




تو همی‌گویی عجب خامش چراست
او همی‌گوید عجب گوشش کجاست




من ز نعره کر شدم او بی‌خبر
تیزگوشان زین سمر هستند کر




آن یکی در خواب نعره می‌زند
صد هزاران بحث و تلقین می‌کند




این نشسته پهلوی او بی‌خبر
خفته خود آنست و کر زان شور و شر




وان کسی کش مرکب چوبین شکست
غرقه شد در آب او خود ماهیست




نه خموشست و نه گویا نادریست
حال او را در عبارت نام نیست




نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب
شرح این گفتن برونست از ادب




این مثال آمد رکیک و بی‌ورود
لیک در محسوس ازین بهتر نبود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۳:


کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازهٔ آن بزرگ آمد فقط




شاه دیدش گفت قاصد کین کیست
که از آن بحرست و این هم ماهیست




پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر




شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار




از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ




در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله




عرصه و دیوار و کوه سنگ‌بافت
پیش او چون نار خندان می‌شکافت




ذره ذره پیش او هم‌چون قباب
دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب




باب گه روزن شدی گاه شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع




در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید




روح زیبا چونک وا رست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد




صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچ چشم محرمان بیند بدید




آنچ او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود




از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر




برچنین گلزار دامن می‌کشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید




گلشنی کز بقل روید یک دمست
گلشنی کز عقل روید خرمست




گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافر حتاه




علم‌های با مزهٔ دانسته‌مان
زان گلستان یک دو سه گل‌دسته دان




زان زبون این دو سه گل دسته‌ایم
که در گلزار بر خود بسته‌ایم




آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم بنان
می‌فتد ای جان دریغا از بنان




ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان




باز استسقات چون شد موج‌زن
ملک شهری بایدت پر نان و زن




مار بودی اژدها گشتی مگر
یک سرت بود این زمانی هفت‌سر




اژدهای هفت‌سر دوزخ بود
حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود




دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را




چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
هم‌چو کوهی بی‌خبر داری صدا




کوه را گفتار کی باشد ز خود
عکس غیرست آن صدا ای معتمد




گفت تو زان سان که عکس دیگریست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست




خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان




آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد




تا بکی عکس خیال لامعه
جهد کن تا گرددت این واقعه




تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود




صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بی‌بهره است از لحم طیر




باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار




منطقی کز وحی نبود از هواست
هم‌چو خاکی در هوا و در هباست




گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط




تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی




احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس




کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبهٔ وصال




بی‌تحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی




هم‌چو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمانست تا تختش کشد




عاد را با دست حمال خذول
هم‌چو بره در کف مردی اکول




هم‌چو فرزندش نهاده بر کنار
می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار




عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود




چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین




باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد
پیش از آن کت بشکند او هم‌چو عاد




هود دادی پند که ای پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل




لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق




او به سر با خالق خود راستست
چون اجل آید بر آرد باد دست




باد را اندر دهن بین ره‌گذر
هر نفس آیان روان در کر و فر




حلق و دندان‌ها ازو آمن بود
حق چو فرماید به دندان در فتد




کوه گردد ذره‌ای باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل




این همان بادست که امن می‌گذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت




دست آن کس که بکردت دست‌بـ*ـو*س
وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس




یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان




ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو




چشم سختش اشک‌ها باران کند
منکران را درد الله‌خوان کند




چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد




باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شوم و شر




ز آنک مامورم امیر خود نیم
من چو تو غافل ز شاه خود کیم




گر سلیمان‌وار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو




عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت




لیک چون تو یاغیی من مستعار
می‌کنم خدمت ترا روزی سه چار




پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم
ز اسپه تو یاغیانه بر جهم




تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان که ایمانت مایهٔ غم شود




آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند




آن زمان زاری کنند و افتقار
هم‌چو دزد و راه‌زن در زیر دار




لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنهٔ خود توی




شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعارست و سقیم




رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی




چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان




این دهان خود خاک‌خواری آمدست
لیک خاکی را که آن رنگین شدست




این کباب و این نوشیدنی و این شکر
خاک رنگینست و نقشین ای پسر




چونک خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست




هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند
جمله را هم باز خاکی می‌کند




هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش




تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوشست و مکر و مستعار




رنگ باقی صبغة الله است و بس
غیر آن بر بسته دان هم‌چون جرس




رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین




رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق




چون سیه‌رویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا




برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یومن دین




زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس




خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد




از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف می‌گزند




شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان




کودک اندر جهل و پندار و شکیست
شکر باری قوت او اندکیست




طفل را استیزه و صد آفتست
شکر این که بی‌فن و بی‌قوتست




وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب




چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم




شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور




شکر که مظلومی و ظالم نه‌ای
آمن از فرعونی و هر فتنه‌ای




اشکم تی لاف اللهی نزد
که آتشش را نیست از هیزم مدد




اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانعست از مکر و ریو




اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو




تاجران ساحر لاشی‌فروش
عقل‌ها را تیره کرده از خروش




خم روان کرده ز سحری چون فرس
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس




چون بریشم خاک را برمی‌تنند
خاک در چشم ممیز می‌زنند




چندلی را رنگ عودی می‌دهند
بر کلوخیمان حسودی می‌دهند




پاک آنک خاک را رنگی دهد
هم‌چو کودکمان بر آن جنگی دهد




دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک هم‌چون زر کان




طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال




میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام




گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش




گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوفست و امید




که رسم یا نارسیده مانده‌ام
ای عجب با من کند کرم آن کرم




با چنین ناقابلی و دوریی
بخشد این غورهٔ مرا انگوریی




نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا




دایما خاقان ما کردست طو
گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا




گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم




دست اندازیم چون اسپان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس




گام اندازیم و آن‌جا گام نی
جام پردازیم و آن‌جا جام نی




زانک آن‌جا جمله اشیا جانیست
معنی اندر معنی اندر معنیست




هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بی‌سایه بود اندر خراب




چونک آنجا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند




خشت اگر زرین بود بر کندنیست
چون بهای خشت وحی و روشنیست




کوه بهر دفع سایه مندکست
پاره گشتن بهر این نور اندکست




بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند




گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هـ*ـوس چشم و دهان




صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین




تا که نور چرخ گردد سایه‌سوز
شب ز سایهٔ تست ای یاغی روز




این زمین چون گاهوارهٔ طفلکان
بالغان را تنگ می‌دارد مکان




بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر در گهواره بر طفلان فشاند




خانه تنگ آمد ازین گهواره‌ها
طفلکان را زود بالغ کن شها




ای گواره خانه را ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۴:


چون مسلم گشت بی‌بیع و شری
از درون شاه در جانش جری




قوت می‌خوردی ز نور جان شاه
ماه جانش هم‌چو از خورشید ماه




راتبهٔ جانی ز شاه بی‌ندید
دم به دم در جان مستش می‌رسید




آن نه که ترسا و مشرک می‌خورند
زان غذایی که ملایک می‌خورند




اندرون خویش استغنا بدید
گشت طغیانی ز استغنا پدید




که نه من هم شاه و هم شه‌زاده‌ام
چون عنان خود بدین شه داده‌ام




چون مرا ماهی بر آمد با لمع
من چرا باشم غباری را تبع




آب در جوی منست و وقت ناز
ناز غیر از چه کشم من بی‌نیاز




سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند




چون شکرلب گشته‌ام عارض قمر
باز باید کرد دکان دگر




زین منی چون نفس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت




صد بیابان زان سوی حرص و حسد
تا بدان‌جا چشم بد هم می‌رسد




بحر شه که مرجع هر آب اوست
چون نداند آنچ اندر سیل و جوست




شاه را دل درد کرد از فکر او
ناسپاسی عطای بکر او




گفت آخر ای خس واهی‌ادب
این سزای داد من بود ای عجب




من چه کردم با تو زین گنج نفیس
تو چه کردی با من از خوی خسیس




من ترا ماهی نهادم در کنار
که غروبش نیست تا روز شمار




در جزای آن عطای نور پاک
تو زدی در دیدهٔ من خار و خاک




من ترا بر چرخ گشته نردبان
تو شده در حرب من تیر و کمان




درد غیرت آمد اندر شه پدید
عکس درد شاه اندر وی رسید




مرغ دولت در عتابش بر طپید
پردهٔ آن گوشه گشته بر درید




چون درون خود بدید آن خوش‌پسر
از سیه‌کاری خود گرد و اثر




از وظیفهٔ لطف و نعمت کم شده
خانهٔ شادی او پر غم شده




با خود آمد او ز سرخوشی عقار
زان گنه گشته سرش خانهٔ خمار




خورده گندم حله زو بیرون شده
خلد بر وی بادیه و هامون شده




دید کان شربت ورا بیمار کرد
زهر آن ما و منیها کار کرد




جان چون طاوس در گل‌زار ناز
هم‌چو چغدی شد به ویرانهٔ مجاز




هم‌چو آدم دور ماند او از بهشت
در زمین می‌راند گاوی بهر کشت




اشک می‌راند او کای هندوی زاو
شیر را کردی اسیر دم گاو




کردی ای نفس بد بارد نفس
بی‌حفاظی با شه فریادرس




دام بگزیدی ز حرص گندمی
بر تو شد هر گندم او کزدمی




در سرت آمد هوای ما و من
قید بین بر پای خود پنجاه من




نوحه می‌کرد این نمط بر جان خویش
که چرا گشتم ضد سلطان خویش




آمد او با خویش و استغفار کرد
با انابت چیز دیگر یار کرد




درد کان از وحشت ایمان بود
رحم کن کان درد بی‌درمان بود




مر بشر را خود مبا جامهٔ درست
چون رهید از صبر در حین صدر جست




مر بشر را پنجه و ناخن مباد
که نه دین اندیشد آنگه نه سداد




آدمی اندر بلا کشته بهست
نفس کافر نعمتست و گمرهست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۵:


حق به عزرائیل می‌گفت ای نقیب
بر کی رحم آمد ترا از هر کئیب




گفت بر جمله دلم سوزد به درد
لیک ترسم امر را اهمال کرد




تا بگویم کاشکی یزدان مرا
در عوض قربان کند بهر فتی




گفت بر کی بیشتر رحم آمدت
از کی دل پر سوز و بریان‌تر شدت




گفت روزی کشتیی بر موج تیز
من شکستم ز امر تا شد ریز ریز




پس بگفتی قبض کن جان همه
جز زنی و غیر طفلی زان رمه




هر دو بر یک تخته‌ای در ماندند
تخته را آن موج‌ها می‌راندند




باز گفتی جان مادر قبض کن
طفل را بگذار تنها ز امر کن




چون ز مادر بسکلیدم طفل را
خود تو می‌دانی چه تلخ آمد مرا




بس بدیدم دود ماتم‌های زفت
تلخی آن طفل از فکرم نرفت




گفت حق آن طفل را از فضل خویش
موج را گفتم فکن در بیشه‌ایش




بیشه‌ای پر سوسن و ریحان و گل
پر درخت میوه‌دار خوش‌اکل




چشمه‌های آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال




صد هزاران مرغ مطرب خوش‌صدا
اندر آن روضه فکنده صد نوا




پسترش کردم ز برگ نسترن
کرده او را آمن از صدمهٔ فتن




گفته من خورشید را کو را مگز
باد را گفته برو آهسته وز




ابر را گفته برو باران مریز
برق را گفته برو مگرای تیز




زین چمن ای دی مبران اعتدال
پنجه ای بهمن برین روضه ممال


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۶:


هم‌چو آن شیبان که از گرگ عنید
وقت جمعه بر رعا خط می‌کشید




تا برون ناید از آن خط گوسفند
نه در آید گرگ و دزد با گزند




بر مثال دایرهٔ تعویذ هود
که اندر آن صرصر امان آل بود




هشت روزی اندرین خط تن زنید
وز برون مثله تماشا می‌کنید




بر هوا بردی فکندی بر حجر
تا دریدی لحم و عظم از هم‌دگر




یک گره را بر هوا درهم زدی
تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی




آن سـ*ـیاست را که لرزید آسمان
مثنوی اندر نگنجد شرح آن




گر به طبع این می‌کنی ای باد سرد
گرد خط و دایرهٔ آن هود گرد




ای طبیعی فوق طبع این ملک بین
یا بیا و محو کن از مصحف این




مقریان را منع کن بندی بنه
یا معلم را به مال و سهم ده




عاجزی و خیره کن عجز از کجاست
عجز تو تابی از آن روز جزاست




عجزها داری تو در پیش ای لجوج
وقت شد پنهانیان را نک خروج




خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست
در دو عالم خفته اندر ظل دوست




هم در آخر عجز خود را او بدید
مرده شد دین عجایز را گزید




چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت
از عجوزی در جوانی راه یافت




زندگی در مردن و در محنتست
آب حیوان در درون ظلمتست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۷:


حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد در امان




یک پلنگی طفلکان نو زاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود




پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد




چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری




پرورش دادم مر او را زان چمن
کی بگفت اندر بگنجد فن من




داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر




داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید




مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم




صد عنایت کردم و صد رابـ*ـطه
تا ببیند لطف من بی‌واسطه




تا نباشد از سبب در کش‌مکش
تا بود هر استعانت از منش




ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش




این حضانه دید با صد رابـ*ـطه
که بپروردم ورا بی‌واسطه




شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل
که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل




هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه




که چرا من تابع غیری شوم
چونک صاحب ملک و اقبال نوم




لطف‌های شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت




هم‌چنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی




این زمان کافر شد و ره می‌زند
کبر و دعوی خدایی می‌کند




رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال




صد هزاران طفل بی‌تلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را




که منجم گفته کاندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال




هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که می‌زایید می‌کشت از خباط




کوری او رست طفل وحی کش
ماند خون‌های دگر در گردنش




از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب




دیگران را گر ام و اب شد حجاب
او ز ما یابید گوهرها به جیب




گرگ درنده‌ست نفس بد یقین
چه بهانه می‌نهی بر هر قرین




در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه




زین سبب می‌گویم این بندهٔ فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر




گر معلم گشت این سگ هم سگست
باش ذلت نفسه کو بدرگست




فرض می‌آری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی




تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزه‌ای هم‌پای دوست




جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست




ذکر نفس عادیان کالت بیافت
در قتال انبیا مو می‌شکافت




قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب
ناگهان اندر جهان می‌زد لهب


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۸:


قصه کوته کن که رای نفس کور
برد او را بعد سالی سوی گور




شاه چون از محو شد سوی وجود
چشم مریخیش آن خون کرده بود




چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر
دید کم از ترکشش یک چوبه تیر




گفت کو آن تیر و از حق باز جست
گفت که اندر حلق او کز تیر تست




عفو کرد آن شاه دریادل ولی
آمده بد تیر اه بر مقتلی




کشته شد در نوحهٔ او می‌گریست
اوست جمله هم کشنده و هم ولیست




ور نباشد هر دو او پس کل نیست
هم کشندهٔ خلق و هم ماتم‌کنیست




شکر می‌کرد آن شهید زردخد
کان بزد بر جسم و بر معنی نزد




جسم ظاهر عاقبت خود رفتنیست
تا ابد معنی بخواهد شاد زیست




آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت
دوست بی‌آزار سوی دوست رفت




گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عین الکمال او ره گرفت




و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود
صورت و معنی به کلی او ربود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۹:


آن یکی شخص به وقت مرگ خویش
گفت بود اندر وصیت پیش‌پیش




سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان




گفت هرچه در کفم کاله و زرست
او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست




گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام نوشیدنی مرگ خورد




گفته فرزندان به قاضی کای کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم




ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند




گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش




تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بی‌شکی




عارفان از دو جهان کاهل‌ترند
زانک بی شد یار خرمن می‌برند




کاهلی را کرده‌اند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان می‌کند




کار یزدان را نمی‌بینند عام
می‌نیاسایند از کد صبح و شام




هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز




بی‌گمان که هر زبان پردهٔ دلست
چون بجنبد پرده سرها واصلست




پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
می‌بپوشد صورت صد آفتاب




گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست




آن نسیمی که بیایدت از چمن
هست پیدا از سموم گولخن




بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر




گر ندانی یار را از ده‌دله
از مشام فاسد خود کن گله




بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر




یا زبان هم‌چون سر دیگست راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست




از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش




دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را




گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز




وآن دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش




گفت اگر این مکر بشنیده بود
لـ*ـب ببندد در خموشی در رود


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا