خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۱:


اشتر و گاو و قجی در پیش راه
یافتند اندر روش بندی گیاه




گفت قج بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین




لیک عمر هرکه باشد بیشتر
این علف اوراست اولی گو بخور




که اکابر را مقدم داشتن
آمدست از مصطفی اندر سنن




گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش می‌دارند عام




یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود




خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بی‌قرینهٔ فاسدی




خیرشان اینست چه بود شرشان
قبحشان را باز دان از فرشان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۲:


سوی جامع می‌شد آن یک شهریار
خلق را می‌زد نقیب و چوبدار




آن یکی را سر شکستی چوب‌زن
و آن دگر را بر دریدی پیرهن




در میانه بی‌دلی ده چوب خورد
بی‌گناهی که برو از راه برد




خون چکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت




خیر تو این است جامع می‌روی
تا چه باشد شر و وزرت ای غوی




یک سلامی نشنود پیر از خسی
تا نپیچد عاقبت از وی بسی




گرگ دریابد ولی را به بود
زانک دریابد ولی را نفس بد




زانک گرگ ارچه که بس استمگریست
لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست




ورنه کی اندر فتادی او به دام
مکر اندر آدمی باشد تمام




گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق
چون چنین افتاد ما را اتفاق




هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید
پیرتر اولیست باقی تن زنید




گفت قج مرج من اندر آن عهود
با قج قربان اسمعیل بود




گاو گفتا بوده‌ام من سال‌خورد
جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد




جفت آن گاوم که آدم جد خلق
در زراعت بر زمین می‌کرد فلق




چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت




در هوا بر داشت آن بند قصیل
اشتر بختی سبک بی‌قال و قیل




که مرا خود حاجت تاریخ نیست
کین چنین جسمی و عالی گردنیست




خود همه کس داند ای جان پدر
که نباشم از شما من خردتر




داند این را هرکه ز اصحاب نهاست
که نهاد من فزون‌تر از شماست




جملگان دانند کین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند




کو گشاد رقعه‌های آسمان
کو نهاد بقعه‌های خاکدان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۳:


پس مسلمان گفت ای یاران من
پیشم آمد مصطفی سلطان من




پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت
با کلیم حق و نرد عشق باخت




وان دگر را عیسی صاحب‌قران
برد بر اوج چهارم آسمان




خیز ای پس ماندهٔ دیده ضرر
باری آن حلوا و یخنی را بخور




آن هنرمندان پر فن راندند
نامهٔ اقبال و منصب خواندند




آن دو فاضل فضل خود در یافتند
با ملایک از هنر در بافتند




ای سلیم گول واپس مانده هین
بر جه و بر کاسهٔ حلوا نشین




پس بگفتندش که آنگه تو حریص
ای عجیب خوردی ز حلوا و خبیص




گفت چون فرمود آن شاه مطاع
من کی بودم تا کنم زان امتناع




تو جهود از امر موسی سر کشی
گر بخواند در خوشی یا ناخوشی




تو مسیحی هیچ از امر مسیح
سر توانی تافت در خیر و قبیح




من ز فخر انبیا سر چون کشم
خورده‌ام حلوا و این دم سرخوشم




پس بگفتندش که والله خواب راست
تو بدیدی وین به از صد خواب ماست




خواب تو بیداریست ای بو بطر
که به بیداری عیانستش اثر




در گذر از فضل و از جهدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن




بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون




سامری را آن هنر چه سود کرد
کان فن از باب اللهش مردود کرد




چه کشید از کیمیا قارون ببین
که فرو بردش به قعر خود زمین




بوالحکم آخر چه بر بست از هنر
سرنگون رفت او ز کفران در سقر




خود هنر آن داد که دید آتش عیان
نه کپ دل علی النار الدخان




ای دلیلت گنده‌تر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب




چون دلیلت نیست جز این ای پسر
گوه می‌خور در کمیزی می‌نگر




ای دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل علی عیب العمی




غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمی‌بینم مرا معذور دار


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۴:


سید ترمد که آنجا شاه بود
مسخرهٔ او دلقک آگاه بود




داشت کاری در سمرقند او مهم
جست‌الاقی تا شود او مستتم




زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زانجا خبر بدهم کنوز




دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا بترمد می‌دوید




مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط




پس به دیوان در دوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه




فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد




خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدست




یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلایی مهلکی از غیب خاست




که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسپی تازی اندر راه کشت




جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق




از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد




آن یکی دو دست بر زانوزنان
وآن دگر از وهم واویلی‌کنان




از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال




هر کسی فالی همی‌زد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس




راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بـ*ـو*سید گفتش هی چه بود




هرکه می‌پرسید حالی زان ترش
دست بر لـ*ـب می‌نهاد او که خمش




وهم می‌افزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او




کرد اشارت دلق که ای شاه کرم
یک‌دمی بگذار تا من دم زنم




تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی




بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن




که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشتر نبودش هم‌نشین




دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی




آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست




که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش




باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لـ*ـب می‌زند کای شه خمش




وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال




که دل شه با غم و پرهیز بود
زانک خوارمشاه بس خون‌ریز بود




بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود




این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود




گفت زوتر بازگو تا حال چیست
این چنین آشوب و شور تو ز کیست




گفت من در ده شنیدم آنک شاه
زد منادی بر سر هر شاه‌راه




که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز




من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان




این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن




گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد




از برای این قدر خام‌ریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش




هم‌چو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم




لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته




هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعوی‌کده




خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر




ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد




خانه‌ها را روفتیم آراستیم
زین هـ*ـوس سرمست و خوش برخاستیم




زان طرف آمد یکی پیغام نی
مرغی آمد این طرف زان بام نی




زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید




نی ولیکن یار ما زین آگهست
زانک از دل سوی دل لا بد رهست




پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست




صد نشانست از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین در بر مدار




باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول




پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهٔ کمینه یک سخن




دلقک از ده بهر کاری آمدست
رای او گشت و پشیمانش شدست




ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند
او به مسخرگی برون‌شو می‌کند




غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرورا بی‌دریغ




پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی




مشنو این دفع وی و فرهنگ او
در نگر در ارتعاش و رنگ او




گفت حق سیماهم فی وجههم
زانک غمازست سیما و منم




این معاین هست ضد آن خبر
که بشر به سرشته آمد این بشر




گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش




بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر




ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر




شه نگیرد آنک می‌رنجاندش
از چه گیرد آنک می‌خنداندش




گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد




گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید




می‌زنیدش چون دهل اشکم‌تهی
تا دهل‌وار او دهدمان آگهی




تر و خشک و پر و تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل




تا بگوید سر خود از اضطرار
آنچنان که گیرد این دلها قرار




چون طمانینست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ




کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان




تا درو باشد زبانی می‌زند
تا به دانش از دهان بیرون کند




خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد




ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد




گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کم‌خراش




تا بدین حد چیست تعجیل نقم
من نمی‌پرم به دست تو درم




آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا




وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی
می‌شتابد تا نگردد مرتضی




ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود




میل کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام




اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بی‌گره




تو پی دفع بلایم می‌زنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی




تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا




چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم




گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک به صدقه یا فتی




صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلم‌اندیش را




گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش




موضع رخ شه نهی ویرانیست
موضع شه اسپ هم نادانیست




در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است




عدل چه بود وضع اندر موضعش
ظلم چه بود وضع در ناموقعش




نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید




خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز




نفع و ضر هر یکی از موضعست
علم ازین رو واجبست و نافعست




ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود




زانک حلوا بی‌اوان صفرا کند
سیلیش از خبث مستنقا کند




سیلیی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن




زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد




بزم و زندن هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را




شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی




تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان




گفت دلقک من نمی‌گویم گذار
من همی‌گویم تحریی بیار




هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه می‌کن روز چند




در تانی بر یقینی بر زنی
گوش‌مال من بایقانی کنی




در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همی‌شاید شدن در استوا




مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان




امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود




این خردها چون مصابیح انورست
بیست مصباح از یکی روشن‌ترست




بوک مصباحی فتد اندر میان
مشتعل گشته ز نور آسمان




غیرت حق پرده‌ای انگیختست
سفلی و علوی به هم آمیختست




گفت سیروا می‌طلب اندر جهان
بخت و روزی را همی‌کن امتحان




در مجالس می‌طلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول




زانک میراث از رسول آنست و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس




در بصرها می‌طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر




بهر این کردست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه




تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بختست و اکسیر بقا




در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست




کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن




در مری‌اش آنک حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است




که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم




قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان




هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر




یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی




چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله‌شناس




گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم‌ساعت هم ز همدردان مبر




که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۵:


از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لـ*ـب جو گشته بودند آشنا




هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشه‌ای می‌آمدند




نرد دل با هم‌دگر می‌باختند
از وساوس سـ*ـینه می‌پرداختند




هر دو را دل از تلاقی متسع
هم‌دگر را قصه‌خوان و مستمع




رازگویان با زبان و بی‌زبان
الجماعه رحمه را تاویل دان




آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی




جوش نطق از دل نشان دوستیست
بستگی نطق از بی‌الفتیست




دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش




ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر




یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد




لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار




هادی راهست یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم




نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست




چشم را با روی او می‌دار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت




زانک گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار




تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار




چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقهٔ او علم الاسما گشاد




نام هر چیزی چنانک هست آن
از صحیفهٔ دل روی گشتش زبان




فاش می‌گفتی زبان از ریتش
جمله را خاصیت و ماهیتش




آنچنان نامی که اشیا را سزد
نه چنانک حیز را خواند اسد




نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی




لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب




وعظ را ناموخته هیچ از شروح
بلک ینبوع کشوف و شرح روح




زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود




طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح




از کهی که یافت زان می خوش‌لبی
صد غزل آموخت داود نبی




جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
هم‌زبان و یار داود ملیک




چه عجب که مرغ گردد سرخوش او
هم شنود آهن ندای دست او




صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده




صرصری می‌برد بر سر تـ*ـخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه




هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او




باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی




که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحب‌قران


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۶:


این سخن پایان ندارد گفت موش
چغز را روزی کای مصباح هوش




وقتها خواهم که گویم با تو راز
تو درون آب داری ترک‌تاز




بر لـ*ـب جو من ترا نعره‌زنان
نشنوی در آب نالهٔ عاشقان




من بدین وقت معین ای دلیر
می‌نگردم از محاکات تو سیر




پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صلاة دائمون




نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که در آن سرهاست نی پانصد هزار




نیست زر غبا وظیفهٔ عاشقان
سخت مستسقیست جان صادقان




نیست زر غبا وظیفهٔ ماهیان
زانک بی‌دریا ندارند انس جان




آب این دریا که هایل بقعه‌ایست
با خمار ماهیان خود جرعه‌ایست




یک دم هجران بر عاشق چو سال
وصل سالی متصل پیشش خیال




عشق مستسقیست مستسقی‌طلب
در پی هم این و آن چون روز و شب




روز بر شب عاشقست و مضطرست
چون ببینی شب برو عاشق‌ترست




نیستشان از جست‌وجو یک لحظه‌ایست
از پی همشان یکی دم ایست نیست




این گرفته پای آن آن گوش این
این بر آن مدهوش و آن بی‌هوش این




در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است




در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست




بر یکی اشتر بود این دو درا
پس چه زر غبا بگنجد این دو را




هیچ کس با خویش زر غبا نمود
هیچ کس با خود به نوبت یار بود




آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهم این موقوف شد بر مرگ مرد




ور به عقل ادراک این ممکن بدی
قهر نفس از بهر چه واجب شدی




با چنان رحمت که دارد شاه هش
بی‌ضرورت چون بگوید نفس کش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۷:


گفت کای یار عزیز مهرکار
من ندارم بی‌رخت یک‌دم قرار




روز نور و مکسب و تابم توی
شب قرار و سلوت و خوابم توی




از مروت باشد ار شادم کنی
وقت و بی‌وقت از کرم یادم کنی




در شبان‌روزی وظیفهٔ چاشتگاه
راتبه کردی وصال ای نیک‌خواه




من بدین یک‌بار قانع نیستم
در هوایت طرفه انسانیستم




پانصد استسقاستم اندر جگر
با هر استسقا قرین جوع البقر




بی‌نیازی از غم من ای امیر
ده زکات جاه و بنگر در فقیر




این فقیر بی‌ادب نا درخورست
لیک لطف عام تو زان برترست




می‌نجوید لطف عام تو سند
آفتابی بر حدثها می‌زند




نور او را زان زیانی نابده
وان حدث از خشکیی هیزم شده




تا حدث در گلخنی شد نور یافت
در در و دیوار حمامی بتافت




بود آلایش شد آرایش کنون
چون برو بر خواند خورشید آن فسون




شمس هم معدهٔ زمین را گرم کرد
تا زمین باقی حدثها را بخورد




جزو خاکی گشت و رست از وی نبات
هکذا یمحو الاله السیئات




با حدث که بترینست این کند
کش نبات و نرگس و نسرین کند




تا به نسرین مناسک در وفا
حق چه بخشد در جزا و در عطا




چون خبیثان را چنین خلعت دهد
طیبین را تا چه بخشد در رصد




آن دهد حقشان که لا عین رات
که نگنجد در زبان و در لغت




ما کییم این را بیا ای یار من
روز من روشن کن از خلق حسن




منگر اندر زشتی و مکروهیم
که ز پر زهری چو مار کوهیم




ای که من زشت و خصالم جمله زشت
چون شوم گل چون مرا او خار کشت




نوبهار حسن گل ده خار را
زینت طاووس ده این مار را




در کمال زشتیم من منتهی
لطف تو در فضل و در فن منتهی




حاجت این منتهی زان منتهی
تو بر آر ای حسرت سرو سهی




چون بمیرم فضل تو خواهد گریست
از کرم گرچه ز حاجت او بریست




بر سر گورم بسی خواهد نشست
خواهد از چشم لطیفش اشک جست




نوحه خواهد کرد بر محرومیم
چشم خواهد بست از مظلومیم




اندکی زان لطفها اکنون بکن
حلقه‌ای در گوش من کن زان سخن




آنک خواهی گفت تو با خاک من
برفشان بر مدرک غمناک من


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۸:


صوفیی را گفت خواجهٔ سیم‌پاش
ای قدمهای ترا جانم فراش




یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم




گفت دی نیم درم راضی‌ترم
زانک امروز این و فردا صد درم




سیلی نقد از عطاء نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده




خاصه آن سیلی که از دست توست
که قفا و سیلیش سرخوش توست




هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان




در مدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان




تا لـ*ـب جو خندد از آب معین
لـ*ـب لـ*ـب جو سر برآرد یاسمین




چون ببینی بر لـ*ـب جو سبزه سرخوش
پس بدان از دور که آنجا آب هست




گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزه‌زار




گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس




تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل




ای اخی من خاکیم تو آبیی
لیک شاه رحمت و وهابیی




آن‌چنان کن از عطا و از قسم
که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم




بر لـ*ـب جو من به جان می‌خوانمت
می‌نبینم از اجابت مرحمت




آمدن در آب بر من بسته شد
زانک ترکیبم ز خاکی رسته شد




یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند




بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار




که به دست آرند یک رشتهٔ دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز




یک سری بر پای این بندهٔ دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو




تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن




هست تن چون ریسمان بر پای جان
می‌کشاند بر زمینش ز آسمان




چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی




موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان می‌چشد




گر نبودی جذب موش گنده‌مغز
عیش‌ها کردی درون آب چغز




باقیش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب




یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن




تا توانم من درین خشکی کشید
مر ترا نک شد سر رشته پدید




تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث




هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی




وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردست فهم




امتناع پیل از سیران ببیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت




جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل




گفتیی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صول‌افزای او




چونک کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسپه گشتی گام‌زن




حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود




نه که یعقوب نبی آن پاک‌خو
بهر یوسف با همه اخوان او




از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان




جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر




تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم




گفت این دانم که نقلش از برم
می‌فروزد در دلم درد و سقم




این دلم هرگز نمی‌گوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ




آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد




در گذشت از وی نشانی آن‌چنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان




این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه




این قضا را گونه گون تصریفهاست
چشم‌بندش یفعل‌الله ما یشاست




هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش




گوییی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو




خویش را زین هم مغفل می‌کند
در عقالش جان معقل می‌کند




گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا




یک بلا از صد بلااش وا خرد
یک هبوطش بر معارجها برد




خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام




عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد




از نوشیدنی لایزالی گشت سرخوش
شد ممیز از خلایق باز رست




ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بی‌دیدشان




ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بی‌نشان




زان بیابان این عمارت‌ها رسید
ملک و شاهی و وزارتها رسید




زان بیابان عدم مشتاق شوق
می‌رسند اندر شهادت جوق جوق




کاروان بر کاروان زین بادیه
می‌رسد در هر مسا و غادیه




آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو




چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد




جادهٔ شاهست آن زین سو روان
وآن از آن سو صادران و واردان




نیک بنگر ما نشسته می‌رویم
می‌نبینی قاصد جای نویم




بهر حالی می‌نگیری راس مال
بلک از بهر غرض‌ها در مل




پس مسافر این بود ای ره‌پرست
که مسیر و روش در مستقبلست




هم‌چنانک از پردهٔ دل بی‌کلال
دم به دم در می‌رسد خیل خیال




گر نه تصویرات از یک مغرس‌اند
در پی هم سوی دل چون می‌رسند




جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمهٔ دل شتابان از ظما




جره‌ها پر می‌کنند و می‌روند
دایما پیدا و پنهان می‌شوند




فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان




سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن




ما کییم این را بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن




روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه




از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان




تا ز دلداری خوب تو دلی
پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی




ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان تست




در خلاص او یکی خوابی ببین
زود که الله یحب المحسنین




هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را می‌خورند




هفت خوشهٔ خشک زشت ناپسند
سنبلات تازه‌اش را می‌چرند




قحط از مصرش بر آمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز




یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وا رهان




از سوی عرشی که بودم مربط او
میل مادر فکندم که اهبطوا




پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم




روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم




اول و آخر هبوط من ز زن
چونک بودم روح و چون گشتم بدن




بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بی‌دل رحم آر




ناله از اخوان کنم یا از زنان
که فکندندم چو آدم از جنان




زان مثال برگ دی پژمرده‌ام
کز بهشت وصل گندم خورده‌ام




چون بدیدم لطف و اکرام ترا
وآن سلام سلم و پیغام ترا




من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید




دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشم‌های پر خمار تست و بس




چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا




بل ز چشمت کیمیاها می‌رسد
چشم بد را چشم نیکو می‌کند




چشم شه بر چشم باز دل زدست
چشم بازش سخت با همت شدست




تا ز بس همت که یابید از نظر
می‌نگیرد باز شه جز شیر نر




شیر چه کان شاه‌باز معنوی
هم شکار تست و هم صیدش توی




شد صفیر باز جان در مرج دین
نعره‌های لا احب الافلین




باز دل را که پی تو می‌پرید
از عطای بی‌حدت چشمی رسید




یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع




هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب




مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حس‌ها کند آن حس شهی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۹:


شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد




پس بگفتندش کیی ای بوالوفا
گفت شه من هم یکی‌ام از شما




آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش




تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر




آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش




که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ




آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست




هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی‌گمان




گفت یک خاصیتم در بازو است
که زنم من نقبها با زور دست




گفت یک خاصیتم در بینی است
کار من در خاکها بوبینی است




سرالناس معادن داد دست
که رسول آن را پی چه گفته است




من ز خاک تن بدانم کاندر آن
چند نقدست و چه دارد او ز کان




در یکی کان زر بی‌اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج




هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی‌خطا




بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی




هم‌چو احمد که برد بو از یمن
زان نصیبی یافت این بینی من




که کدامین خاک همسایهٔ زرست
یا کدامین خاک صفر و ابترست




گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام
که کمندی افکنم طول علم




هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش
تا کمندش برد سوی آسمانش




گفت حقش ای کمندانداز بیت
آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت




پس بپرسیدند زان شه کای سند
مر ترا خاصیت اندر چه بود




گفت در ریشم بود خاصیتم
که رهانم مجرمان را از نقم




مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند




چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش را




قوم گفتندش که قطب ما توی
که خلاص روز محنتمان شوی




چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت می‌گوید که سلطان با شماست




خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای
گفت این هست از وثاق بیوه‌ای




پس کمند انداخت استاد کمند
تا شدند آن سوی دیوار بلند




جای دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاک مخزن شاهیست فرد




نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید
هر یکی از مخزن اسبابی کشید




بس زر و زربفت و گوهرهای زفت
قوم بردند و نهان کردند تفت




شه معین دید منزل‌گاهشان
حلیه و نام و پناه و راهشان




خویش را دزدید ازیشان بازگشت
روز در دیوان بگفت آن سرگذشت




پس روان گشتند سرهنگان سرخوش
تا که دزدان را گرفتند و ببست




دست‌بسته سوی دیوان آمدند
وز نهیب جان خود لرزان شدند




چونک استادند پیش تـ*ـخت شاه
یار شبشان بود آن شاه چو ماه




آنک چشمش شب بهرکه انداختی
روز دیدی بی شکش بشناختی




شاه را بر تـ*ـخت دید و گفت این
بود با ما دوش شب‌گرد و قرین




آنک چندین خاصیت در ریش اوست
این گرفت ما هم از تفتیش اوست




عارف شه بود چشمش لاجرم
بر گشاد از معرفت لـ*ـب با حشم




گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود




چشم من ره برد شب شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت




امت خود را بخواهم من ازو
کو نگرداند ز عارف هیچ رو




چشم عارف دان امان هر دو انـ*ـدام بدن
که بدو یابید هر بهرام عون




زان محمد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود




در شب دنیا که محجوبست شید
ناظر حق بود و زو بودش امید




از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت




مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم با رشد




نور او بر ذره‌ها غالب شود
آن‌چنان مطلوب را طالب شود




در نظر بودش مقامات العباد
لاجرم نامش خدا شاهد نهاد




آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز




گر هزاران مدعی سر بر زند
گوش قاضی جانب شاهد کند




قاضیان را در حکومت این فنست
شاهد ایشان را دو چشم روشنست




گفت شاهد زان به جای دیده است
کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است




مدعی دیده‌ست اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض




حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی




کین غرضها پردهٔ دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود




پس نبیند جمله را با طم و رم
حبک الاشیاء یعمی و یصم




در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند




پس بدید او بی‌حجاب اسرار را
سیر روح مؤمن و کفار را




در زمین حق را و در چرخ سمی
نیست پنهان‌تر ز روح آدمی




باز کرد از رطب و یابس حق نورد
روح را من امر ربی مهر کرد




پس چو دید آن روح را چشم عزیز
پس برو پنهان نماند هیچ چیز




شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع




نام حق عدلست و شاهد آن اوست
شاهد عدلست زین رو چشم دوست




منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را




عشق حق و سر شاهدبازیش
بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش




پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما




این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود




شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی




عارف از معروف بس درخواست کرد
کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد




ای مشیر ما تو اندر خیر و شر
از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر




ای یرانا لانراه روز و شب
چشم‌بند ما شده دید سبب




چشم من از چشم‌ها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد




لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه




یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره




یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت‌دیده را دوری مده




بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال




آنک دیدستت مکن نادیده‌اش
آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش




من نکردم لا ابالی در روش
تو مکن هم لاابالی در خلش




هین مران از روی خود او را بعید
آنک او یک‌باره آن روی تو دید




دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ما سوی الله باطل




باطل‌اند و می‌نمایندم رشد
زانک باطل باطلان را می‌کشد




ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست




معده نان را می‌کشد تا مستقر
می‌کشد مر آب را تف جگر




چشم جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها




زانک حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش




زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان




غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را وا خری




رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر




چون لسان وجان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ‌گو




گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین




وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر




هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود




آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست




آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زان فنها مدد




جز همان خاصیت آن خوش‌حواس
که به شب بد چشم او سلطان‌شناس




آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود




شاه را شرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار




وان سگ آگاه از شاه وداد
خود سگ کهفش لقب باید نهاد




خاصیت در گوش هم نیکو بود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود




سگ چو بیدارست شب چون پاسبان
بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان




هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت




هر که او یک‌بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد




ای بسا زر که سیه‌تابش کنند
تا شود آمن ز تاراج و گزند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۰:


گاو آبی گوهر از بحر آورد
بنهد اندر مرج و گردش می‌چرد




در شعاع نور گوهر گاو آب
می‌چرد از سنبل و سوسن شتاب




زان فکندهٔ گاو آبی عنبرست
که غذااش نرگس و نیلوفرست




هرکه باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لـ*ـبش سحر حلال




هرکه چون زنبور وحیستش نفل
چون نباشد خانهٔ او پر عسل




می‌چرد در نور گوهر آن بقر
ناگهان گردد ز گوهر دورتر




تاجری بر در نهد لجم سیاه
تا شود تاریک مرج و سبزه‌گاه




پس گریزد مرد تاجر بر درخت
گاوجویان مرد را با شاخ سخت




بیست بار آن گاو تازد گرد مرج
تا کند آن خصم را در شاخ درج




چون ازو نومید گردد گاو نر
آید آنجا که نهاده بد گهر




لجم بیند فوق در شاه‌وار
پس ز طین بگریزد او ابلیس‌وار




کان بلیس از متن طین کور و کرست
گاو کی داند که در گل گوهرست




اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم این محیض




ای رفیقان زین مقیل و زان مقال
اتقوا ان الهوی حیض الرجال




اهبطوا افکند جان را در بدن
تا به گل پنهان بود در عدن




تاجرش داند ولیکن گاو نی
اهل دل دانند و هر گل‌کاو نی




هر گلی که اندر دل او گوهریست
گوهرش غماز طین دیگریست




وان گلی کز رش حق نوری نیافت
صحبت گلهای پر در بر نتافت




این سخن پایان ندارد موش ما
هست بر لبهای جو بر گوش ما


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا