خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۱:


ناگهانی خود عسس او را گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت




اتفاقا اندر آن شب‌های تار
دیده بد مردم ز شب‌دزدان ضرار




بود شب‌های مخوف و منتحس
پس به جد می‌جست دزدان را عسس




تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویش منست




بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم




عشوه‌شان را از چه رو باور کنید
یا چرا زیشان قبول زر کنید




رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست
بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیست




هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام
رنج او کم بین ببین تو رنج عام




اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر




اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد




در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد




نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست




گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو




تو نه‌ای زینجا غریب و منکری
راستی گو تا بچه مکر اندری




اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبه شدند




انبهی از تست و از امثال تست
وا نما یاران زشتت را نخست




ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود آمن زر هر محتشم




گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر




من نه مرد دزدی و بیدادیم
من غریب مصرم و بغدادیم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۲:


قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت
پس ز صدق او دل آن کس شکفت




بوی صدقش آمد از سوگند او
سوز او پیدا شد و اسپند او




دل بیارامد به گفتار صواب
آنچنان که تشنه آرامد به آب




جز دل محجوب کو را علتیست
از نبیش تا غبی تمییز نیست




ورنه آن پیغام کز موضع بود
بر زند بر مه شکافیده شود




مه شکافد وان دل محجوب نی
زانک مردودست او محبوب نی




چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل
نی ز گفت خشک بل از بوی دل




یک سخن از دوزخ آید سوی لـ*ـب
یک سخن از شهر جان در کوی لـ*ـب




بحر جان‌افزا و بحر پر حرج
در میان هر دو بحر این لـ*ـب مرج




چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آید آن‌جا بهرها




کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر
کالهٔ پر سود مستشرف چو در




زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست
بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست




شد یپنلو مر ورا دار الرباح
وآن گر را از عمی دار الجناح




هر یکی ز اجزای عالم یک به یک
بر غبی بندست و بر استاد فک




بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر
بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر




هر جمادی با نبی افسانه‌گو
کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو




بر مصلی مسجد آمد هم گواه
کو همی‌آمد به من از دور راه




با خلیل آتش گل و ریحان و ورد
باز بر نمرودیان مرگست و درد




بارها گفتیم این را ای حسن
می‌نگردم از بیانش سیر من




بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نانست چون نبوی ملول




در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال
که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال




هرکه را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جزو جزوش عقد شد




لـ*ـذت از جوعست نه از نقل نو
با مجاعت از شکر به نان جو




پس ز بی‌جوعیست وز تخمهٔ تمام
آن ملالت نه ز تکرار کلام




چون ز دکان و مکاس و قیل و قال
در فریب مردمت ناید ملال




چون ز غیبت و اکل لحم مردمان
شصت سالت سیریی نامد از آن




عشوه‌ها در صید شلهٔ کفته تو
بی ملولی بارها خوش گفته تو




بار آخر گوییش سوزان و چست
گرم‌تر صد بار از بار نخست




درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند




کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست




هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو و درد درد




خادع دردند درمان‌های ژاژ
ره‌زنند و زرستانان رسم باژ




آب شوری نیست در مان عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خوش




لیک خادع گشته و مانع شد ز جست
ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست




هم‌چنین هر زر قلبی مانعست
از شناس زر خوش هرجا که هست




پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم گیر ای مرید




گفت دردت چینم او خود درد بود
مات بود ار چه به ظاهر برد بود




رو ز درمان دروغین می‌گریز
تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز




گفت نه دزدی تو و نه فاسقی
مرد نیکی لیک گول و احمقی




بر خیال و خواب چندین ره کنی
نیست عقلت را تسوی روشنی




بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغدادست گنجی مستتر




در فلان سوی و فلان کویی دفین
بود آن خود نام کوی این حزین




هست در خانهٔ فلانی رو بجو
نام خانه و نام او گفت آن عدو




دیده‌ام خود بارها این خواب من
که به بغدادست گنجی در وطن




هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال




خواب احمق لایق عقل ویست
هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست




خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان




خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد
پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد




گفت با خود گنج در خانهٔ منست
پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست




بر سر گنج از گدایی مرده‌ام
زانک اندر غفلت و در پرده‌ام




زین بشارت سرخوش شد دردش نماند
صد هزار الحمد بی لـ*ـب او بخواند




گفت بد موقوف این لت لوت من
آب حیوان بود در حانوت من




رو که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وهم که مفلس بدم




خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو
آن من شد هرچه می‌خواهی بگو




من مراد خویش دیدم بی‌گمان
هرچه خواهی گو مرا ای بددهان




تو مرا پر درد گو ای محتشم
پیش تو پر درد و پیش خود خوشم




وای اگر بر عکس بودی این مطار
پیش تو گلزار و پیش خویش راز


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۳:


گفت با درویش روزی یک خسی
که ترا این‌جا نمی‌داند کسی




گفت او گر می‌نداند عامیم
خویش را من نیک می‌دانم کیم




وای اگر بر عکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من من کور خویش




احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت
بخت بهتر از لجاج و روی سخت




این سخن بر وفق ظنت می‌جهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۴:


باز گشت از مصر تا بغداد او
ساجد و راکع ثناگر شکرگو




جمله ره حیران و سرخوش او زین عجب
ز انعکاس روزی و راه طلب




کر کجا اومیدوارم کرده بود
وز کجا افشاند بر من سیم و سود




این چه حکمت بود که قبلهٔ مراد
کردم از خانه برون گمراه و شاد




تا شتابان در ضلالت می‌شدم
هر دم از مطلب جداتر می‌بدم




باز آن عین ضلالت را به جود
حق وسیلت کرد اندر رشد و سود




گمرهی را منهج ایمان کند
کژروی را محصد احسان کند




تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا
تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا




اندرون زهر تریاق آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی




نیست مخفی در نماز آن مکرمت
در گنه خلعت نهد آن مغفرت




منکران را قصد اذلال ثقات
ذل شده عز و ظهور معجزات




قصدشان ز انکار ذل دین بده
عین ذل عز رسولان آمده




گر نه انکار آمدی از هر بدی
معجزه و برهان چرا نازل شدی




خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه
کی کند قاضی تقاضای گواه




معجزه هم‌چون گواه آمد زکی
بهر صدق مدعی در بی‌شکی




طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت
معجزه می‌داد حق و می‌نواخت




مکر آن فرعون سیصد تو بده
جمله ذل او و قمع او شده




ساحران آورده حاضر نیک و بد
تا که جرح معجزهٔ موسی کند




تا عصا را باطل و رسوا کند
اعتبارش را ز دلها بر کند




عین آن مکر آیت موسی شود
اعتبار آن عصا بالا رود




لشکر آرد او پگه تا حول نیل
تا زند بر موسی و قومش سبیل




آمنی امت موسی شود
او به تحت‌الارض و هامون در رود




گر به مصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی




آمد و در سبط افکند او گداز
که بدانک امن در خوفست راز




آن بود لطف خفی کو را صمد
نار بنماید خود آن نوری بود




نیست مخفی مزد دادن در تقی
ساحران را اجر بین بعد از خطا




نیست مخفی وصل اندر پرورش
ساحران را وصل داد او در برش




نیست مخفی سیر با پای روا
ساحران را سیر بین در قطع پا




عارفان زانند دایم آمنون
که گذر کردند از دریای خون




امنشان از عین خوف آمد پدید
لاجرم باشند هر دم در مزید




امن دیدی گشته در خوفی خفی
خوف بین هم در امیدی ای حفی




آن امیر از مکر بر عیسی تند
عیسی اندر خانه رو پنهان کند




اندر آید تا شود او تاجدار
خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار




هی می‌آویزید من عیسی نیم
من امیرم بر جهودان خوش‌پیم




زوترش بردار آویزید کو
عیسی است از دست ما تخلیط‌جو




چند لشکر می‌رود تا بر خورد
برگ او فی گردد و بر سر خورد




چند در عالم بود برعکس این
زهر پندارد بود آن انگبین




بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش
روشنیها و ظفر آید به پیش




ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را چو میت




تا حریم کعبه را ویران کند
جمله را زان جای سرگردان کند




تا همه زوار گرد او تنند
کعبهٔ او را همه قبله کنند




وز عرب کینه کشد اندر گزند
که چرا در کعبه‌ام آتش زنند




عین سعیش عزت کعبه شده
موجب اعزاز آن بیت آمده




مکیان را عز یکی بد صد شده
تا قیامت عزشان ممتد شده




او و کعبهٔ او شده مخسوف‌تر
از چیست این از عنایات قدر




از جهاز ابرهه هم‌چون دده
آن فقیران عرب توانگر شده




او گمان برده که لشکر می‌کشید
بهر اهل بیت او زر می‌کشید




اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم




خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۵:


آن دو گفتندش که اندر جان ما
هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما




گر نگوییم آن نیاید راست نرد
ور بگوییم آن دلت آید به درد




هم‌چو چغزیم اندر آب از گفت الم
وز خموشی اختناقست و سقم




گر نگوییم آتشی را نور نیست
ور بگوییم آن سخن دستور نیست




در زمان برجست کای خویشان وداع
انما الدنیا و ما فیها متاع




پس برون جست او چو تیری از کمان
که مجال گفت کم بود آن زمان




اندر آمد سرخوش پیش شاه چین
زود مستانه ببوسید او زمین




شاه را مکشوف یک یک حالشان
اول و آخر غم و زلزالشان




میش مشغولست در مرعای خویش
لیک چوپان واقفست از حال میش




کلکم راع بداند از رمه
کی علف‌خوارست و کی در ملحمه




گرچه در صورت از آن صف دور بود
لیک چون دف در میان سور بود




واقف از سوز و لهیب آن وفود
مصلحت آن بد که خشک آورده بود




در میان جانشان بود آن سمی
لک قاصد کرده خود را اعجمی




صورت آتش بود پایان دیگ
معنی آتش بود در جان دیگ




صورتش بیرون و معنیش اندرون
معنی معشوق جان در رگ چو خون




شاه‌زاده پیش شه زانو زده
ده معرف شارح حالش شده




گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش
لیک می‌کردی معرف کار خویش




در درون یک ذره نور عارفی
به بود از صد معرف ای صفی




گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبیست و حزر و ظن




آنک او را چشم دل شد دیدبان
دید خواهد چشم او عین العیان




با تواتر نیست قانع جان او
بل ز چشم دل رسد ایقان او




پس معرف پیش شاه منتجب
در بیان حال او بگشود لـ*ـب




گفت شاها صید احسان توست
پادشاهی کن که بی بیرون شوست




دست در فتراک این دولت زدست
بر سر سرمست او بر مال دست




گفت شه هر منصبی و ملکتی
که التماسش هست یابد این فتی




بیست چندان ملک کو شد زان بری
بخشمش اینجا و ما خود بر سری




گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت
جز هوای تو هوایی کی گذاشت




بندگی تش چنان درخورد شد
که شهی اندر دل او سرد شد




شاهی و شه‌زادگی در باختست
از پی تو در غریبی ساختست




صوفیست انداخت خرقه وجد در
کی رود او بر سر خرقه دگر




میل سوی خرقهٔ داده و ندم
آنچنان باشد که من مغبون شدم




باز ده آن خرقه این سو ای قرین
که نمی‌ارزید آن یعنی بدین




دور از عاشق که این فکر آیدش
ور بیاید خاک بر سر بایدش




عشق ارزد صد چو خرقه کالبد
که حیاتی دارد و حس و خرد




خاصه خرقهٔ ملک دنیا کابترست
پنج دانگ مستیش درد سرست




ملک دنیا تن‌پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی‌زوال




عامل عشقست معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن




منصبی کانم ز رؤیت محجبست
عین معزولیست و نامش منصبست




موجب تاخیر اینجا آمدن
فقد استعداد بود و ضعف فن




بی ز استعداد در کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی




هم‌چو عنینی که بکری را خرد
گرچه سیمین‌بر بود کی بر خورد




چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل




در گلستان اندر آید اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی




هم‌چو خوبی دلبری مهمان غر
بانگ چنگ و بربطی در پیش کر




هم‌چو مرغ خاک که آید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار




هم‌چو بی‌گندم شده در آسیا
جز سپیدی ریش و مو نبود عطا




آسیای چرخ بر بی‌گندمان
موسپیدی بخشد و ضعف میان




لیک با باگندمان این آسیا
ملک‌بخش آمد دهد کار و کیا




اول استعداد جنت بایدت
تا ز جنت زندگانی زایدت




طفل نو را از نوشیدنی و از کباب
چه حلاوت وز قصور و از قباب




حد ندارد این مثل کم جو سخن
تو برو تحصیل استعداد کن




بهر استعداد تا اکنون نشست
شوق از حد رفت و آن نامد به دست




گفت استعداد هم از شه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد




لطف‌های شه غمش را در نوشت
شد که صید شه کند او صید گشت




هر که در اشکار چون تو صید شد
صید را ناکرده قید او قید شد




هرکه جویای امیری شد یقین
پیش از آن او در اسیری شد رهین




عکس می‌دان نقش دیباجهٔ جهان
نام هر بندهٔ جهان خواجهٔ جهان




ای تن کژ فکرت معکوس‌رو
صد هزار آزاد را کرده گرو




مدتی بگذار این حیلت پزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی




ور در آزادیت چون خر راه نیست
هم‌چو دلوت سیر جز در چاه نیست




مدتی رو ترک جان من بگو
رو حریف دیگری جز من بجو




نوبت من شد مرا آزاد کن
دیگری را غیر من داماد کن




ای تن صدکاره ترک من بگو
عمر من بردی کسی دیگر بجو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۵:


آن دو گفتندش که اندر جان ما
هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما




گر نگوییم آن نیاید راست نرد
ور بگوییم آن دلت آید به درد




هم‌چو چغزیم اندر آب از گفت الم
وز خموشی اختناقست و سقم




گر نگوییم آتشی را نور نیست
ور بگوییم آن سخن دستور نیست




در زمان برجست کای خویشان وداع
انما الدنیا و ما فیها متاع




پس برون جست او چو تیری از کمان
که مجال گفت کم بود آن زمان




اندر آمد سرخوش پیش شاه چین
زود مستانه ببوسید او زمین




شاه را مکشوف یک یک حالشان
اول و آخر غم و زلزالشان




میش مشغولست در مرعای خویش
لیک چوپان واقفست از حال میش




کلکم راع بداند از رمه
کی علف‌خوارست و کی در ملحمه




گرچه در صورت از آن صف دور بود
لیک چون دف در میان سور بود




واقف از سوز و لهیب آن وفود
مصلحت آن بد که خشک آورده بود




در میان جانشان بود آن سمی
لک قاصد کرده خود را اعجمی




صورت آتش بود پایان دیگ
معنی آتش بود در جان دیگ




صورتش بیرون و معنیش اندرون
معنی معشوق جان در رگ چو خون




شاه‌زاده پیش شه زانو زده
ده معرف شارح حالش شده




گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش
لیک می‌کردی معرف کار خویش




در درون یک ذره نور عارفی
به بود از صد معرف ای صفی




گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبیست و حزر و ظن




آنک او را چشم دل شد دیدبان
دید خواهد چشم او عین العیان




با تواتر نیست قانع جان او
بل ز چشم دل رسد ایقان او




پس معرف پیش شاه منتجب
در بیان حال او بگشود لـ*ـب




گفت شاها صید احسان توست
پادشاهی کن که بی بیرون شوست




دست در فتراک این دولت زدست
بر سر سرمست او بر مال دست




گفت شه هر منصبی و ملکتی
که التماسش هست یابد این فتی




بیست چندان ملک کو شد زان بری
بخشمش اینجا و ما خود بر سری




گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت
جز هوای تو هوایی کی گذاشت




بندگی تش چنان درخورد شد
که شهی اندر دل او سرد شد




شاهی و شه‌زادگی در باختست
از پی تو در غریبی ساختست




صوفیست انداخت خرقه وجد در
کی رود او بر سر خرقه دگر




میل سوی خرقهٔ داده و ندم
آنچنان باشد که من مغبون شدم




باز ده آن خرقه این سو ای قرین
که نمی‌ارزید آن یعنی بدین




دور از عاشق که این فکر آیدش
ور بیاید خاک بر سر بایدش




عشق ارزد صد چو خرقه کالبد
که حیاتی دارد و حس و خرد




خاصه خرقهٔ ملک دنیا کابترست
پنج دانگ مستیش درد سرست




ملک دنیا تن‌پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی‌زوال




عامل عشقست معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن




منصبی کانم ز رؤیت محجبست
عین معزولیست و نامش منصبست




موجب تاخیر اینجا آمدن
فقد استعداد بود و ضعف فن




بی ز استعداد در کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی




هم‌چو عنینی که بکری را خرد
گرچه سیمین‌بر بود کی بر خورد




چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل




در گلستان اندر آید اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی




هم‌چو خوبی دلبری مهمان غر
بانگ چنگ و بربطی در پیش کر




هم‌چو مرغ خاک که آید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار




هم‌چو بی‌گندم شده در آسیا
جز سپیدی ریش و مو نبود عطا




آسیای چرخ بر بی‌گندمان
موسپیدی بخشد و ضعف میان




لیک با باگندمان این آسیا
ملک‌بخش آمد دهد کار و کیا




اول استعداد جنت بایدت
تا ز جنت زندگانی زایدت




طفل نو را از نوشیدنی و از کباب
چه حلاوت وز قصور و از قباب




حد ندارد این مثل کم جو سخن
تو برو تحصیل استعداد کن




بهر استعداد تا اکنون نشست
شوق از حد رفت و آن نامد به دست




گفت استعداد هم از شه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد




لطف‌های شه غمش را در نوشت
شد که صید شه کند او صید گشت




هر که در اشکار چون تو صید شد
صید را ناکرده قید او قید شد




هرکه جویای امیری شد یقین
پیش از آن او در اسیری شد رهین




عکس می‌دان نقش دیباجهٔ جهان
نام هر بندهٔ جهان خواجهٔ جهان




ای تن کژ فکرت معکوس‌رو
صد هزار آزاد را کرده گرو




مدتی بگذار این حیلت پزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی




ور در آزادیت چون خر راه نیست
هم‌چو دلوت سیر جز در چاه نیست




مدتی رو ترک جان من بگو
رو حریف دیگری جز من بجو




نوبت من شد مرا آزاد کن
دیگری را غیر من داماد کن




ای تن صدکاره ترک من بگو
عمر من بردی کسی دیگر بجو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۶:


جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو بزن کردی کای دلخواه زن




چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر




قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا از بهر صید




رو پی مرغی شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده




کام بنما و کن او را تلخ‌کام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام




شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی ده‌دله




قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار




گفت اندر محکمه‌ست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله




گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستم‌کاری شو شرحم دهی




گفت خانهٔ تو ز هر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی




خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود




باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند
وآن صدور از صادران فرسوده‌اند




در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایق‌های پارین را بریز




این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست
که درخت دل برای آن نماست




خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت بر آر




هم‌چو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود




گفت قاضی ای صنم معمول چیست
گفت خانهٔ این کنیزک بس تهیست




خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست




امشب ار امکان بود آنجا بیا
کار شب بی سمعه است و بی‌ریا




جمله جاسوسان ز خمر خواب سرخوش
زنگی شب جمله را گردن زدست




خواند بر قاضی فسون‌های عجب
آن شکرلب وانگهانی از چه لـ*ـب




چند با آدم بلیس افسانه کرد
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد




اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد




نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی




مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی




قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۷:


مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب




زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آب‌خورد




اندر آن دم جوحی آمد در بزد
جست قاضی مهربی تا در خزد




غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف آن فتی




اندر آمد جوحی و گفت ای حریف
اتی وبالم در ربیع و در خریف




من چه دارم که فداات نیست آن
که ز من فریاد داری هر زمان




بر لـ*ـب خشکم گشادستی زبان
گاه مفلس خوانیم گه قلتبان




این دو علت گر بود ای جان مرا
آن یکی از تست و دیگر از خدا




من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان




خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون




صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالیست نیک




چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نیابی غیر مار




من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو




تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود




گفت زن هی در گذر ای مرد ازین
خورد سوگند او که نکنم جز چنین




از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد




اندر آن صندوق قاضی از نکال
بانگ می‌زد کای حمال و ای حمال




کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در می‌رسد بانک و خبر




هاتفست این داعی من ای عجب
یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب




چون پیاپی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتف نیست باز آمد به خویش




عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسی در وی نهان




عاشقی کو در غم معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت




عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقی نبیند از جهان




آن سری که نیست فوق آسمان
از هـ*ـوس او را در آن صندوق دان




چون ز صندوق بدن بیرون رود
او ز گوری سوی گوری می‌شود




این سخن پایان ندارد قاضیش
گفت ای حمال و ای صندوق‌کش




از من آگه کن درون محکمه
نایبم را زودتر با این همه




تا خرد این را به زر زین بی‌خرد
هم‌چنین بسته به خانهٔ ما برد




ای خدا بگمار قومی روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند




خلق را از بند صندوق فسون
کی خرد جز انبیا و مرسلون




از هزاران یک کسی خوش‌منظرست
که بداند کو به صندوق اندرست




او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بدان ضد این ضدش گردد عیان




زین سبب که علم ضالهٔمؤمنست
عارف ضالهٔ خودست و موقنست




آنک هرگز روز نیکو خود ندید
او درین ادبار کی خواهد طپید




یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اول ز مادر بنده زاد




ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او




دایما محبوس عقلش در صور
از قفس اندر قفس دارد گذر




منفذش نه از قفس سوی علا
در قفس‌ها می‌رود از جا به جا




در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جن و انس آمد ز هو




گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان




گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود




فرجه صندوق نو نو منکرست
در نیابد کو به صندوق اندرست




گر نشد غره بدین صندوق‌ها
هم‌چو قاضی جوید اطلاق و رها




آنک داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس




هم‌چو قاضی باشد او در ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانش شاد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۸:


نایب آمد گفت صندوقت به چند
گفت نهصد بیشتر زر می‌دهند




من نمی‌آیم فروتر از هزار
گر خریداری گشا کیسه بیار




گفت شرمی دار ای کوته‌نمد
قیمت صندوق خود پیدا بود




گفت بی‌ریت شری خود فاسدیست
بیع ما زیر گلیم این راست نیست




بر گشایم گر نمی‌ارزد مخر
تا نباشد بر تو حیفی ای پدر




گفت ای ستار بر مگشای راز
سرببسته می‌خرم با من بساز




ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی آمنی بر کس مخند




بس درین صندوق چون تو مانده‌اند
خوش را اندر بلا بنشانده‌اند




آنچ بر تو خواه آن باشد پسند
بر دگر کس آن کن از رنج و گزند




زانک بر مرصاد حق واندر کمین
می‌دهد پاداش پیش از یوم دین




آن عظیم العرش عرش او محیط
تـ*ـخت دادش بر همه جانها بسیط




گوشهٔ عرشش به تو پیوسته است
هین مجنبان جز بدین و داد دست




تو مراقب باش بر احوال خویش
نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش




گفت آری اینچ کردم استم است
لیک هم می‌دان که بادی اظلم است




گفت نایب یک به یک ما بادییم
با سواد وجه اندر شادییم




هم‌چو زنگی کو بود شادان و خوش
او نبیند غیر او بیند رخش




ماجرا بسیار شد در من یزید
داد صد دینار و آن از وی خرید




هر دمی صندوقیی ای بدپسند
هاتفان و غیبیانت می‌خرند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,336
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۹:


زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد




گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست




کیست مولا آنک آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند




چون به آزادی نبوت هادیست
مؤمنان را ز انبیا آزادیست




ای گروه مؤمنان شادی کنید
هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید




لیک می‌گویید هر دم شکر آب
بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب




بی‌زبان گویند سرو و سبزه‌زار
شکر آب و شکر عدل نوبهار




حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان
سرخوش و آواز خوان و خوش و عنبرفشان




جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار




مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح




ماه ما بی‌نطق خوش بر تافتست
هر زبان نطق از فر ما یافتست




نطق عیسی از فر مریم بود
نطق آدم پرتو آن دم بود




تا زیادت گردد از شکر ای ثقات
پس نبات دیگرست اندر نبات




عکس آن اینجاست ذل من قنع
اندرین طورست عز من طمع




در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا