خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۱:


رو به هم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن




هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم
هر سه از یک رنج و یک علت سقیم




در خموشی هر سه را خطرت یکی
در سخن هم هر سه را حجت یکی




یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان
بر سر خوان مصیبت خون‌فشان




یک زمان از آتش دل هر سه کس
بر زده با سوز چون مجمر نفس


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۲:


آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر




از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله




ما همی‌گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج




این کلید صبر را اکنون چه شد
ای عجب منسوخ شد قانون چه شد




ما نمی‌گفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش هم‌چو زر خندید خوش




مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ




آن زمان که بود اسپان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا




ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان




جمله عالم را نشان داده به صبر
زانک صبر آمد چراغ و نور صدر




نوبت ما شد چه خیره‌سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم




ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم




ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی




ای خرد کو پند شکرخای تو
دور تست این دم چه شد هیهای تو




ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را




از غری ریش ار کنون دزدیده‌ای
پیش ازین بر ریش خود خندیده‌ای




وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای




چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی




بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو




آنچ پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بـ*ـغلتانی بپوش




از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش




سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن




بازی آن تست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۳:


پادشاهی سرخوش اندر بزم خوش
می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش




کرد اشارت کش درین مجلس کشید
وان نوشیدنی لعل را با او چشید




پس کشیدندش به شه بی‌اختیار
شست در مجلس ترش چون زهر و مار




عرضه کردش می نپذرفت او به خشم
از شه و سـ*ـاقی بگردانید چشم




که به عمر خود نخوردستم نوشیدنی
خوشتر آید از شرابم زهر ناب




هین به جای می به من زهری دهید
تا من از خویش و شما زین وا رهید




می نخورده عربده آغاز کرد
گشته در مجلس گران چون مرگ و درد




هم‌چو اهل نفس و اهل آب و گل
در جهان بنشسته با اصحاب دل




حق ندارد خاصگان را در کمون
از می احرار جز در یشربون




عرضه می‌دارند بر محجوب جام
حس نمی‌یابد از آن غیر کلام




رو همی گرداند از ارشادشان
که نمی‌بیند به دیده دادشان




گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی
سر نصح اندر درونشان در شدی




چون همه نارست جانش نیست نور
که افکند در نار سوزان جز قشور




مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت
کی شود از قشر معده گرم و زفت




نار دوزخ جز که قشر افشار نیست
نار را با هیچ مغزی کار نیست




ور بود بر مغز ناری شعله‌زن
بهر پختن دان نه بهر سوختن




تا که باشد حق حکیم این قاعده
مستمر دان در گذشته و نامده




مغز نغز و قشرها مغفور ازو
مغز را پس چون بسوزد دور ازو




از عنایت گر بکوبد بر سرش
اشتها آید نوشیدنی احمرش




ور نکوبد ماند او بسته‌دهان
چون فقیه از شرب و بزم این شهان




گفت شه با ساقیش ای نیک‌پی
چه خموشی ده به طبعش آر هی




هست پنهان حاکمی بر هر خرد
هرکه را خواهد به فن از سر برد




آفتاب مشرق و تنویر او
چون اسیران بسته در زنجیر او




چرخ را چرخ اندر آرد در زمن
چون بخواند در دماغش نیم فن




عقل کو عقل دگر را سخره کرد
مهره زو دارد ویست استاد نرد




چند سیلی بر سرش زد گفت گیر
در کشید از بیم سیلی آن زحیر




سرخوش گشت و شاد و خندان شد چو باغ
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ




شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزک کند




یک کنیزک بود در مبرز چو ماه
سخت زیبا و ز قرناقان شاه




چون بدید او را دهانش باز ماند
عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند




عمرها بوده عزب مشتاق و سرخوش
بر کنیزک در زمان در زد دو دست




بس طپید آن دختر و نعره فراشت
بر نیامد با وی و سودی نداشت




زن به دست مرد در وقت لقا
چون خمیر آمد به دست نانبا




بسرشد گاهیش نرم و گه درشت
زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت




گاه پهنش واکشد بر تخته‌ای
درهمش آرد گهی یک لـ*ـخته‌ای




گاه در وی ریزد آب و گه نمک
از تنور و آتشش سازد محک




این چنین پیچند مطلوب و طلوب
اندرین لعبند مغلوب و غلوب




این لعب تنها نه شو را با زنست
هر عشیق و عاشقی را این فنست




از قدیم و حادث و عین و عرض
پیچشی چون ویس و رامین مفترض




لیک لعب هر یکی رنگی دگر
پیچش هر یک ز فرهنگی دگر




شوی و زن را گفته شد بهر مثال
که مکن ای شوی زن را بد گسیل




آن شب گردک نه ینگا دست او
خوش امانت داد اندر دست تو




کانچ با او تو کنی ای معتمد
از بد و نیکی خدا با تو کند




حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی
نه عفیفی ماندش و نه زاهدی




آن فقیه افتاد بر آن حورزاد
آتش او اندر آن پنبه فتاد




جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید
چون دو مرغ سربریده می‌طپید




چه سقایه چه ملک چه ارسلان
چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان




چشمشان افتاده اندر عین و غین
نه حسن پیداست این‌جا نه حسین




شد دراز و کو طریق بازگشت
انتظار شاه هم از حد گذشت




شاه آمد تا ببیند واقعه
دید آن‌جا زلزلهٔ القارعه




آن فقیه از بیم برجست و برفت
سوی مجلس جام را بربود تفت




شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال
تشنهٔ خون دو جفت بدفعال




چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر
تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر




بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار
چه نشستی خیره ده در طبعش آر




خنده آمد شاه را گفت ای کیا
آمدم با طبع آن دختر ترا




پادشاهم کار من عدلست و داد
زان خورم که یار را جودم بداد




آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش
کی دهم در خورد یار و خویش و توش




زان خورانم من غلامان را که من
می‌خورم بر خوان خاص خویشتن




زان خورانم بندگان را از طعام
که خورم من خود ز پخته یا ز خام




من چو پوشم از خز و اطلس لباس
زان بپوشانم حشم را نه پلاس




شرم دارم از نبی ذو فنون
البسوهم گفت مما تلبسون




مصطفی کرد این وصیت با بنون
اطعموا الاذناب مما تاکلون




دیگران را بس به طبع آورده‌ای
در صبوری چست و راغب کرده‌ای




هم به طبع‌آور بمردی خویش را
پیشوا کن عقل صبراندیش را




چون قلاووزی صبرت پر شود
جان به اوج عرش و کرسی بر شود




مصطفی بین که چو صبرش شد براق
بر کشانیدش به بالای طباق


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۴:


این بگفتند و روان گشتند زود
هر چه بود ای یار من آن لحظه بود




صبر بگزیدند و صدیقین شدند
بعد از آن سوی بلاد چین شدند




والدین و ملک را بگذاشتند
راه معشوق نهان بر داشتند




هم‌چو ابراهیم ادهم از سریر
عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر




یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی
خویش را افکند اندر آتشی




یا چو اسمعیل صبار مجید
پیش عشق و خنجرش حلقی کشید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۵:


امرء القیس از ممالک خشک‌لـ*ـب
هم کشیدش عشق از خطهٔ عرب




تا بیامد خشت می‌زد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک




امرء القیس آمدست این‌جا به کد
در شکار عشق و خشتی می‌زند




آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفته او را ای ملیک خوب‌رو




یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر ترا رام از بلاد و از جمال




گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بی‌میغ تو




پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود




هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملک‌ها متروک تو




فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش




تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد




دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تـ*ـخت و کمر بیزار شد




تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردست این گنه




بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر




غیر این دو بس ملوک بی‌شمار
عشقشان از ملک بربود و تبار




جان این سه شه‌بچه هم گرد چین
هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین




زهره نی تا لـ*ـب گشایند از ضمیر
زانک رازی با خطر بود و خطیر




صد هزاران سر بپولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان




عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیره‌کشی




این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چونک خشم‌آلود شد




لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او




کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنت‌ها مردهٔ این بندگی




با کنایت رازها با هم‌دگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر




راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان هم‌دم نبود




اصطلاحاتی میان هم‌دگر
داشتندی بهر ایراد خبر




زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند




صورت آواز مرغست آن کلام
غافلست از حال مرغان مرد خام




کو سلیمانی که داند لحن طیر
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر




دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست




چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود




تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن




جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دست‌باف




جز خیالی را که دید آن اتفاق
آنگهش بعدالعیان افتد فراق




نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت




بهر استبقاء آن روحی جسد
آفتاب از برف یک‌دم درکشد




بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح




آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود




نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد




چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد




ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید




ور بگفتی برگها خوش می‌طپند
ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند




ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت




ور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت




ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب




ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند
یا حوایج از پزش یک لـ*ـخته‌اند




ور بگفتی هست نانها بی‌نمک
ور بگفتی عکس می‌گردد فلک




ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترم




گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی




صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی




گرسنه بودی چو گفتی نام او
می‌شدی او سیر و سرخوش جام او




تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی




ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند




وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این




عام می‌خوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک




آنچ عیسی کرده بود از نام هو
می‌شدی پیدا ورا از نام او




چونک با حق متصل گردید جان
ذکر آن اینست و ذکر اینست آن




خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست




خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد




هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد




یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب




آنک نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار




روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او




ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب




هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر




طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را




گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را




گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو




چون بیابد او که یابد گم شود
هم‌چو سیلی غرقهٔ قلزم شود




دانه گم شد آنگهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۶:


آن بزرگین گفت ای اخوان من
ز انتظار آمد به لـ*ـب این جان من




لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند




طاقت من زین صبوری طاق شد
راقعهٔ من عبرت عشاق شد




من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق




چند درد فرقتش بکشد مرا
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا




دین من از عشق زنده بودنست
زندگی زین جان و سر ننگ منست




تیغ هست از جان عاشق گردروب
زانک سیف افتاد محاء الذنوب




چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت




عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی متی حیاتی می‌زنم




دعوی مرغابئی کردست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان




بط را ز اشکستن کشتی چه غم
کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم




زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم




خواب می‌بینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه




گر مرا صد بار تو گردن زنی
هم‌چو شمعم بر فروزم روشنی




آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شب‌روان را خرمن آن ماه بس




کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی




خفیه کردندش به حیلت‌سازیی
کرد آخر پیرهن غمازیی




آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر




هین منه بر ریش‌های ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک




جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر




وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر




عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری




یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظرورجوی باش




بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب




عالمی در دام می‌بین از هوا
وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا




مار استادست بر سـ*ـینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ




در حشایش چون حشیشی او بپاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست




چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ




کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز




از بقیهٔ خور که در دندانش ماند
کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند




مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را




چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان




این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان




بهر کرم و طعمه ای روزی‌تراش
از فن تمساح دهر آمن مباش




روبه افتد پهن اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک




تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان




صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهترست




مصحفی در کف چو زین‌العابدین
خنجری پر قهر اندر آستین




گویدت خندان کای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن




زهر قاتل صورتش شهدست و شیر
هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر




جمله لذات هوا مکرست و زرق
سوز و تاریکیست گرد نور برق




برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز




نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسپ دانی راندن




لیک جرم آنک باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق




می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل
در مفازهٔ مظلمی شب میل میل




بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی




خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو
ور ببینی رو بگردانی ازو




که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل




گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت




من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو




راه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق




ظن لایغنی من الحق خوانده‌ای
وز چنان برقی ز شرقی مانده‌ای




هی در آ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند




گوید او چون ترک گیرم گیر و دار
چون روم من در طفیلت کوروار




کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگست و صد ننگست ازین




می‌گریزی از پشه در کزدمی
می‌گریزی در یمی تو از نمی




می‌گریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر




می‌گریزی هم‌چو یوسف ز اندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی




در چه افتی زین تفرج هم‌چو او
مر ترا لیک آن عنایت یار کو




گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر




آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد




هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد




قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود




گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با منست




از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی




کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج رهست




کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر




غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد




در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمت‌پرست




شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک‌تاز




من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر




پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد از کمان




نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان




از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی




گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوب‌تر




چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان




آنچنان که می‌رود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل هم‌چو برق




آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب




آنچنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته می‌رود در صد جهان




گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کیست




این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق




یک خلافی نی میان این عیون
آنچنان که هست در علم ظنون




آن تحری آمد اندر لیل تار
وین حضور کعبه و وسط نهار




خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان




عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفه‌خواری متصل




عقل ابدالان چو پر جبرئیل
می‌پرد تا ظل سدره میل میل




باز سلطانم گشم نیکوپیم
فارغ از مردارم و کرکس نیم




ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست




چند بر عمیا دوانی اسپ را
باید استا پیشه را و کسپ را




خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین




آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگار و رو بر وفق آن




جمله می‌گویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد




شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلک سوی خویش زن را ره نداد




هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت




شاه گوید چونک گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال




مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی




ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو




بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی




خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو




جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند




هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار




تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین می‌دارد ای دادر ترا




گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست




بی‌سلاحی در مرو در معرکه
هم‌چو بی‌باکان مرو در تهلکه




این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفته‌ها آید نفور




سـ*ـینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است




صدر را صبری بد اکنون آن نماد
بر مقام صبر عشق آتش نشاند




صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد




ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب




سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من




اشترم من تا توانم می‌کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم




پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاج مطلق است




من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم




من علم اکنون به صحرا می‌زنم
یا سراندازی و یا روی صنم




حلق کو نبود سزای آن نوشیدنی
آن بریده به به شمشیر و ضراب




دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به




گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو




اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب




آنچنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او




آنچنان پا در حدید اولیترست
که آنچنان پا عاقبت درد سرست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۷:


آن بزرگین گفت ای اخوان من
ز انتظار آمد به لـ*ـب این جان من




لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند




طاقت من زین صبوری طاق شد
راقعهٔ من عبرت عشاق شد




من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق




چند درد فرقتش بکشد مرا
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا




دین من از عشق زنده بودنست
زندگی زین جان و سر ننگ منست




تیغ هست از جان عاشق گردروب
زانک سیف افتاد محاء الذنوب




چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت




عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی متی حیاتی می‌زنم




دعوی مرغابئی کردست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان




بط را ز اشکستن کشتی چه غم
کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم




زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم




خواب می‌بینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه




گر مرا صد بار تو گردن زنی
هم‌چو شمعم بر فروزم روشنی




آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شب‌روان را خرمن آن ماه بس




کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی




خفیه کردندش به حیلت‌سازیی
کرد آخر پیرهن غمازیی




آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر




هین منه بر ریش‌های ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک




جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر




وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر




عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری




یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظرورجوی باش




بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب




عالمی در دام می‌بین از هوا
وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا




مار استادست بر سـ*ـینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ




در حشایش چون حشیشی او بپاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست




چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ




کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز




از بقیهٔ خور که در دندانش ماند
کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند




مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را




چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان




این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان




بهر کرم و طعمه ای روزی‌تراش
از فن تمساح دهر آمن مباش




روبه افتد پهن اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک




تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان




صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهترست




مصحفی در کف چو زین‌العابدین
خنجری پر قهر اندر آستین




گویدت خندان کای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن




زهر قاتل صورتش شهدست و شیر
هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر




جمله لذات هوا مکرست و زرق
سوز و تاریکیست گرد نور برق




برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز




نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسپ دانی راندن




لیک جرم آنک باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق




می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل
در مفازهٔ مظلمی شب میل میل




بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی




خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو
ور ببینی رو بگردانی ازو




که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل




گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت




من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو




راه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق




ظن لایغنی من الحق خوانده‌ای
وز چنان برقی ز شرقی مانده‌ای




هی در آ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند




گوید او چون ترک گیرم گیر و دار
چون روم من در طفیلت کوروار




کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگست و صد ننگست ازین




می‌گریزی از پشه در کزدمی
می‌گریزی در یمی تو از نمی




می‌گریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر




می‌گریزی هم‌چو یوسف ز اندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی




در چه افتی زین تفرج هم‌چو او
مر ترا لیک آن عنایت یار کو




گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر




آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد




هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد




قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود




گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با منست




از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی




کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج رهست




کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر




غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد




در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمت‌پرست




شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک‌تاز




من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر




پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد از کمان




نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان




از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی




گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوب‌تر




چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان




آنچنان که می‌رود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل هم‌چو برق




آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب




آنچنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته می‌رود در صد جهان




گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کیست




این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق




یک خلافی نی میان این عیون
آنچنان که هست در علم ظنون




آن تحری آمد اندر لیل تار
وین حضور کعبه و وسط نهار




خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان




عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفه‌خواری متصل




عقل ابدالان چو پر جبرئیل
می‌پرد تا ظل سدره میل میل




باز سلطانم گشم نیکوپیم
فارغ از مردارم و کرکس نیم




ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست




چند بر عمیا دوانی اسپ را
باید استا پیشه را و کسپ را




خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین




آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگار و رو بر وفق آن




جمله می‌گویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد




شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلک سوی خویش زن را ره نداد




هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت




شاه گوید چونک گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال




مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی




ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو




بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی




خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو




جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند




هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار




تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین می‌دارد ای دادر ترا




گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست




بی‌سلاحی در مرو در معرکه
هم‌چو بی‌باکان مرو در تهلکه




این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفته‌ها آید نفور




سـ*ـینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است




صدر را صبری بد اکنون آن نماد
بر مقام صبر عشق آتش نشاند




صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد




ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب




سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من




اشترم من تا توانم می‌کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم




پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاج مطلق است




من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم




من علم اکنون به صحرا می‌زنم
یا سراندازی و یا روی صنم




حلق کو نبود سزای آن نوشیدنی
آن بریده به به شمشیر و ضراب




دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به




گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو




اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب




آنچنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او




آنچنان پا در حدید اولیترست
که آنچنان پا عاقبت درد سرست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۸:


بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار




مال میراثی ندارد خود وفا
چون بناکام از گذشته شد جدا




او نداند قدر هم کاسان بیافت
کو بکد و رنج و کسبش کم شتاف




قدر جان زان می‌ندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان




نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها
ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها




گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ




چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد




چون پیمبر گفته مؤمن مزهرست
در زمان خالیی ناله گرست




چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو که آسیب دست او خوشست




تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سرمستست این




رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۹:


ای بسا مخلص که نالد در دعا
تا رود دود خلوصش بر سما




تا رود بالای این سقف برین
بوی مجمر از انین المذنبین




پس ملایک با خدا نالند زار
کای مجیب هر دعا وی مستجار




بندهٔمؤمنتضرع می‌کند
او نمی‌داند به جز تو مستند




تو عطا بیگانگان را می‌دهی
از تو دارد آرزو هر مشتهی




حق بفرماید که نه از خواری اوست
عین تاخیر عطا یاری اوست




حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من




گر بر آرم حاجتش او وا رود
هم در آن بازیچه مستغرق شود




گرچه می‌نالد به جان یا مستجار
دل شکسته سـ*ـینه‌خسته گو بزار




خوش همی‌آید مرا آواز او
وآن خدایا گفتن و آن راز او




وانک اندر لابه و در ماجرا
می‌فریباند بهر نوعی مرا




طوطیان و بلبلان را از پسند
از خوش آوازی قفس در می‌کنند




زاغ را و چغد را اندر قفس
کی کنند این خود نیامد در قصص




پیش شاهد باز چون آید دو تن
آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن




هر دو نان خواهند او زوتر فطیر
آرد و کمپیر را گوید که گیر




وآن دگر را که خوشستش قد و خد
کی دهد نان بل به تاخیر افکند




گویدش بنشین زمانی بی‌گزند
که به خانه نان تازه می‌پزند




چون رسد آن نان گرمش بعد کد
گویدش بنشین که حلوا می‌رسد




هم برین فن داردارش می‌کند
وز ره پنهان شکارش می‌کند




که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر می‌باش ای خوب جهان




بی‌مرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین می‌دان که بهر این بود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۰:


مرد میراثی چو خورد و شد فقیر
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر




خود کی کوبد این در رحمت‌نثار
که نیابد در اجابت صد بهار




خواب دید او هاتفی گفت او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید




رو به مصر آنجا شود کار تو راست
کرد کدیت را قبول او مرتجاست




در فلان موضع یکی گنجی است زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت




بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند




چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر




بر امید وعدهٔ هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج




در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین




لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوام‌الناس راند




لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت




باز نفسش از مجاعت بر طپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید




گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم




هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بامهاام نیم دانگ




اندرین اندیشه بیرون شد بکوی
واندرین فکرت همی شد سو به سوی




یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه
یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه




پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسپم خشک‌لـ*ـب


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا