رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

^moon shadow^ · 22/6/19

نفسی گرفت و گفت:
- لیلی مدام برنامه‌های خانوادگی می‌ریخت و ساحل رو هم با خودش همراه می‌کرد و همه‌ش سعی داشت من رو به اون علاقه مند بکنه. ساحل دختر تقریبا خوشگلی بود و من هم اون موقع‌ها اندازه‌ی الان با دخترها سرد نبودم و وقتی ساحل به بهانه‌ی...

^moon shadow^ · 22/6/19

اون شب مدام کلافه بودم، یه بارم سوار چرخ و فلک شدیم و با هم سینما چهاربعدی رفتیم و من دیگه سوار چیزی نشدم تا اینکه راشا بلند گفت:
- خب جمیعت، همه شام مهمون من!
همه هورا کشیدن و منم لبخندی زدم که رهام اومد کنارم و...

^moon shadow^ · 22/6/19

راشا:
- خب کی چی می‌خوره؟
پریا:
- حالا که زحمتش با جیب شماست من شیشلیک می‌خوام....

^moon shadow^ · 22/6/19

تا نشستم سرجام غذاها رسید و رهام معمولی خم شد و دم گوشم گفت:
- خوبی؟ چی شد یهو؟
تنم لرزید و سریع عقب کشیدم و در حالی که شال عقب رفته‌ام رو می‌کشیدم جلو تا گوشم رو بپوشونم و مطمئن بودم سرخ شدم، نگاهی به ابروهای بالارفته...

^moon shadow^ · 22/6/19

ترجیح دادم جواب ندم. رسوندمش خونه‌ش و خودم تو خیابون‌ها ول چرخیدم. واسه چی باید می‌رفتم خونه؟ به کدوم امید؟ کی تو خونه منتظرم بود که برام مهم باشه؟ کنار یه پارک خالی ولی سرسبز نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم.
آروم...

^moon shadow^ · 22/6/19

با حرص از رو تـ*ـخت پاشدم و بدون توجه به تیپم ساده حاضر شدم و رفتم کافه‌ی سر خیابون یه سرویس صبحانه سفارش دادم و گذاشتم ذهنم هرجا دلش می‌خواد بره و شروع کردم به فکر کردن به اینکه چه طور خودم رو به رهام نزدیک بکنم....

^moon shadow^ · 22/6/19

عصبی غریدم:
- آره من و خجالت! الان بگو چه غلطی بکنم.
- خب صبر کن تا اون تو رو ببینه.
- اگه ندید چی؟...

^moon shadow^ · 22/6/19

خودش هم نشست و راه افتادیم که یهو گفت:
- آدرس جایی که می‌خواستی بری بده بریم اونجا.
هول کرده گفتم:
- کجا؟
چپکی و مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- رستوران آشنات.
- آهان، فعلا مستقیم برو و لطفا یه لحظه گوشیت رو بده لطفا، من باید به یکی زنگ بزنم.
اشکال نداره‌ای...

^moon shadow^ · 22/6/19

- بی‌خیال بابا. جدی به خاطر مشکل یکی دیگه این همه ناراحت شدی؟
- یه چیز بپرسم؟
- بپرس.
- اگه یه روز عاشق یکی بشی و بعد بفهمی یه چیزی...

^moon shadow^ · 22/6/19

مطمئن بودم همه‌ی آتیش‌ها از گور شادی بلند می‌شه، پس با حرص گفتم:
- راستی بردیا شادی سلام رسوند.
فهمید می‌خوام بحث رو عوض کنم پس لبخندی زد که باعث شد من به این فکر کنم که سبز چشم‌هاش خالص نیست و به پای مال رهام نمی‌رسه.
بردیا:
- من دیگه می‌رم. چیزی...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

مدير بازنشسته

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین